شالیزار

روزی راکوتو و دو برادرش برای شرکت در مراسم فامادیهانا، یعنی جا به جا کردن اجداد در گور خانوادگی روی به، «تناناریف» نهادند. آنان آنگادی، (بیل) خود را که بقچه و دیگی را، که تقریباً همه‌ی دارایی آنان در این
سه‌شنبه، 11 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شالیزار
شالیزار

 

نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 
 یک اسطوره از ماداگاسکار
روزی راکوتو (1) و دو برادرش برای شرکت در مراسم فامادیهانا (2)، یعنی جا به جا کردن اجداد در گور خانوادگی روی به، «تناناریف» نهادند. آنان آنگادی (3)، (بیل) خود را که بقچه و دیگی را، که تقریباً همه‌ی دارایی آنان در این جهان بود، سر آن کرده بودند، بر دوش نهاده بودند.
سه برادر پس از ساعت‌ها راه رفتن خسته شدند و تصمیم گرفتند در سایه‌ی درخت انبه‌ی بزرگی بنشینند و از رنج راه بیاسایند. همین کار را هم کردند و پس از خوردن غذا دراز کشیدند و به خواب رفتند.
راکوتو که نیرومندتر و دلیرتر از دیگران بود بزودی بیدار شد و به پاخاست و برای رفع کسالت خواب به تماشای اطراف پرداخت. چشمش به تپه‌ای افتاد که چندان از جایی که نشسته بودند دور نبود. تپه از باد مصون بود لیکن آفتاب به همه جای آن پهن می‌شد. راکوتو برزگر بود و به کار خود علاقه‌ی بسیار داشت. با خود گفت: «زمین باروری است و برنج در آن خوب به عمل می‌آید! پاشوم و بروم و با بیل خود آن را زیر و رو کنم و با این کار وقت را بگذرانم.»
راکوتو با حرارت و علاقه‌ی بسیار به بیل زدن زمین پرداخت. ساعتی کار کرد. با چنان شوری کار می‌کرد که صدای برادرانش را، که بیدار شده و روی به راه نهاده بودند و او را می‌خواندند، نشنید. چون کار خود را به پایان رسانید و سر برداشت دید که برادرانش او را تنها گذاشته‌اند و رفته‌اند. پس با خود گفت: «اهمیتی ندارد، بزودی خود را به آنان می‌رسانم!»
راکوتو بیل خود را بر دوش نهاد و با گام‌های بلند و شتابان روی به سوی پایتخت نهاد. بقچه‌ی کوچک و دیگی که بر سر بیل کرده بود به آهنگ گام‌های او تکان می‌خوردند.
پس از مدتی راه رفتن از دور سیاهی برادرانش را، که دورنمای تناناریف در زمینه نیلگون آسمانی رخشان چون پرده‌ی نقاشی زیبایی در پشت سر آنان قرار داشت، دید. خانه‌های کوچک تناناریف که با خاک رس ساخته شده بودند گرداگرد کاخ ملکه، که در بلندترین نقطه‌ی شهر بر تپه‌ای بلند قرار داشت، تنگ هم ساخته شده بودند و به سپاهیانی می‌مانستند که آماده‌ی حمله باشند.
هفته‌ای بعد، مردی که او هم به شهر تناناریف می‌رفت از برابر تپه گذشت و از دیدن آن سخت به حیرت افتاد و با خود گفت: «مالک این زمین چه مرد بی‌خیالی است، زمین خود را آماده کرده اما آن را نکاشته است. اگر چند روزی بگذرد و دانه بر این زمین افشانده نشود دیگر دیر خواهد بود.»
قضا را آن مرد سبدی پر از برنج با خود برای فروش به بازار می‌برد، پس بی‌آن که اندیشه‌ی سود خود را بکند مقداری از آن برنج‌ها را بر آن زمین پاشید و پس از آن روی به راه نهاد و رفت.
مدتی گذشت و دانه‌های برنج سبز شدند و سر از خاک بیرون آوردند، چند رگبار باران به موقع بر آن زمین فرو ریخت و شالیزار را آبیاری کرد.
خوشه‌ها بلند شده بودند که سومین رهگذر از کنار تپه گذشت و به تحسین و اعجاب بر آن شالیزار تازه نگریست. برنجزار چون فرشی مخملی بود که دیوی سر به هوا و فراموشکار آن را در گوشه‌ای گسترده بود و به هنگام رفتن فراموش کرده بود جمعش بکند.
رهگذر چون نزدیک‌تر رفت دریافت که شالیزار نشا نشده است. با خود گفت: «بی‌گمان مالک این زمین مرده است وگرنه شالیزاری چنین زیبا و بارور را به حال خود رها نمی‌کرد.»
رهگذر به نشا کردن خوشه‌های برنج پرداخت و با خود اندیشید که مدتی بعد به آن جا باز می‌گردد و محصول برنج را جمع آوری می‌کند.
هنگامی که رهگذر چهارم از آن‌جا می‌گذشت خوشه‌ها رسیده بودند. او چون آن برنجزار را دید آستین بالا زد و برنج‌ها را درو کرد. آن‌گاه گودال بزرگی کند و برنج‌ها را در آن انباشت و با خود گفت که برود و با سبدهای بسیار به آن‌جا بازگردد و برنج‌ها را با خود ببرد.
سه برادر به تناناریف رسیدند و چند روزی طبق سنن قدیمی به انجام دادن مراسم فامادیهانا پرداختند. آنان «سروران خوشبو» یعنی بقایای اجداد خانواده‌ی راکوتو را از خانه‌ی سردشان بیرون آورند و آنها را بر حصیرهایی که در سمت چپ گور پهن کرده بودند قرار دادند. زنان زیباترین جامه‌های خود را به تن کرده بودند و به آواز مپی لالو (4) ها (نوازندگان مزدور) گوش می‌دادند و افراد خانواده و مهمانانشان به آهنگ آواز دست می‌افشاندند. سپس هر یک از آنان هدیه‌ای برای سبک کردن هزینه‌های قابل توجهی که خانواده راکوتو می‌بایست برای خریدن لامبامنا (5) ها، یعنی لامباهای سرخ ابریشمی، برای پوشانیدن جسدها قبل از نهادن در گور بکنند، دادند.
چون سروران خوشبو را در لامبامنای نو خود پیچیدند دوباره آن‌ها را در جای خاص خود قرار دادند و در گور را بستند.
مردم پس از شرکت در چند جشن دیگر به خانه‌های خود بازگشتند. آنان بسیار شادمان بودند که مراسم لازم را درباره‌ی اجداد خود انجام داده‌اند.
راکوتو پس از رفتن برادرانش مدتی دیگر در پایتخت ماند لیکن نتوانست به زندگی شهری خو بگیرد و عزم بازگشت به خانه‌ی خود را کرد.
او از همان راهی که آمده بود به دهکده بازگشت. هنگامی که از کنار تپه‌ای که آن را شخم زده بود می‌گذشت صدای گفت و گویی به گوشش رسید و چون بر آن سو نگریست سه مرد را دید که با هم دعوا می‌کردند و یکدیگر را تهدید می‌کردند.
جوان مالگاشی بزودی دریافت که هر یک از آن سه مدعی مالکیت برنج است. همه با هم حرف می‌زدند و کسی گوش به حرف دیگری نمی‌داد. راکوتو به نزد آنان رفت و خواهش کرد که هر یک به نوبت حرف بزند.
آن‌گاه راکوتو قاه قاه خندید و سه مرد دیگر نیز چون او خندیدند و بنابراین نهادند که برنج‌ها را میان خود قسمت کنند. سهم همه مساوی بود زیرا در سایه‌ی تصادفی عجیب کار همه مساوی بوده است.
اما هرگاه راکوتو سر نمی‌رسید شاید آن سه تاکنون با هم گفت و گو و دعوا می‌کردند و هیچ یک حرف دیگری را نمی‌فهمید.

پی‌نوشت‌ها:

1. Rakoto.
2. Famadihana.
3. Angady.
4. Mpilalo.
5. Lambamena.

منبع مقاله :
منبع مقاله: والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ‌ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما