ریشه ها و علل جنگ بین الملل اول
در سال 1914 میلادی جهان در گرداب یکی از مخوف ترین جنگهای تاریخ فرو رفت . این جنگ که امروزه ما آن را جنگ بین الملل می نامیم ، از نظر وسعت ، شدت و شماره جنگجویان تا آن تاریخ نظیر نداشت . در این جنگ هولناک میلیون ها انسان کشته و زخمی و ناپدید شدند و یا از قحطی و بیماری جان دادند . شهرها و روستاهای بسیاری ویران شدند و در پایان جنگ چهره ی جهان تغییر یافت .
ما قبل از شرح وقایع جنگ ، ابتدا به علل این جنگ خانمانسوز پی ببریم زیرا که از نظر ما یافتن علل هر جنگی مهمت ر از وقایع آن است . برای یافتن ریشه های جنگ مثل همیشه ابتدا به نظرات مورخان و کارشناسان تاریخ مراجعه می کنیم اما همانطور که بارها گفته ایم همه نظریات آنها نمی تواند برای ما ملاک و معیار باشد . مورخان اغلب تحت تأثیر احساسات ملیت پرستی بسیاری از حقایق تاریخی را نادیده می گیرند . به خاطر این ما سعی می کنیم که نظریات مورخان مشهور از ملیت های مختلف اروپایی را به دقت بخوانیم و سپس به قضاوت بنشینیم .
اسنل گرو مورخ مشهور در تاریخ معروف خود تاریج جدید از آغاز بحث مربوط به علل جنگ بین الملل اول حاثه ای را نقل می کند که توجه به آن ارزشمند است . وی می نویسد :
« درسال 1865 میلادی برای اولین بار دسته ای از کوهنوردان به سرپرستی « ادوار ویمپر » با موفقیت به قله ماتر هورن صعود کردند . برنامه ریزی آنها دقیق نبود . یکی دو نفر آنها بی تجربه بودند . بعضی کفشهای تحت لاستیکی پوشیده و برخی دیگر طنابهای نامناسبی با خود آورده بودند . صعود انجام شد اما در هنگام پایین آمدن یکی از نفرات کنترل اعصاب خود را از دست داد زیرا نمی توانست از یک صخره صاف پایین بیاید . وی ناگهان لیز خورد و عده ای از کوهنوردان را که به او بسته شده بودند به کام مرگ کشانید. فقط پاره شدن طناب باعث شد که بقیه ی افراد گروه هلاک نشوند » .
« لسنل گرو » آنگاه می گوید :
« همین ماجرا در 1914 روی داد . قدرت های بزرگ چنان به هم متصل بودند که اگر یکی وارد جنگ می شد دیگران به دنبالش کشیده می شدند . یکی از آنها امپراتوری اتریش – مجارستان بود . این امپراتوری با مشکلاتی مواجه شد که نمی توانست آنها را حل کند . کنترل خود را از دست داد و جنگ را آغاز کرد . اما این دفعه طنابی پاره نشد . دولت های بسیاری ناخواسته به جنگ کشیده شدند و همانطور که تمام افراد دسته ویمپر به خاطر بی مبالاتی مقصر بودند به همانگونه نیز تمام کشورها به خاطر پیمان های اتحاد که در اثر حسادت ، ترس و کینه بسته بودند در خور سرزنشند » .
می بینیم که اسنل گرو امپراتوری اتریش را مقصر اصلی و دیگر دولت های اروپایی را مقصر فرعی معرفی می کند اما هربرت جورج ولز مورخ مشهور انگلیسی ، آلمان را مقصر اصلی جنگ می داند وی می نویسد :
« درسراسر دوران صلح مسلح ( یعنی از آغاز سال 1870 روی کار آمدن بیسمارک تا 1914 ) آلمان دانه می کاشت و درو می کرد و بازدانه می کاشت ودرو می کرد . از آموزش و گسترش آن بهره می گرفت و باز در این راه می کوشید . بدین گونه رشد کرد و به صورت کشوری بزرگ در صنعت و بازرگانی درآمد که تولید پولاد آن از بریتانیا پیش افتاد و درصدها رشته تازه که در آنها پیشرفت تولید و دادوستد بیشتر وابسته به اندیشه و شیوه ی هوشمندانه صنعتی بود تا نیرنگ بازی صنعتی ، مانند تولید شیشه عدسی و رنگ و بسیاری از محصولات شیمیایی و تولیدات بی شمار نوین دیگر ، در جهان پیشرو شد » .
هربرن جورج ولز همچنان از پیشرفت صنعتی آلمان در عصر بیسمارک سخن می گوید . اما ناگهان بر زمام داران آن روز آلمان می تازد و می نویسد :
« در رأس این کشور بدیع و نوخاسته ، به جای آنکه مغزی شاداب و بدیع و مبتکر حکومت کند که آن را در خدمت جهانیان به کار وادارد ، عنکبوتی که اسیر شهوت قدرت بود و می خواست سراسر جهان را شکار کند نشسته بود . آلمان « پروسی شده » معجونی بود از جدیدترین و کهنه ترین چیزها در اروپای غربی ، این دولت نوظهور بهترین و نابکارترین دولت زمانه بود » .
هربرت جورج ولز حکومت بیسمارک را « بهترین و نابکارترین دولت زمانه » می نامد و با آنکه در هنگام آغاز جنگ اول جهانی بیسمارک بر سر کار نبود اما ولز او را عامل اصلی این جنگ خانمانسوز می داند . البته ما در هنگام بررسی وقایع جنگ آلمان و فرانسه تا حدودی بیسمارک و شیوه ی تفکر او سخن گفتیم اما آگاهی بیشتر از اندیشه های او در اینجا ضروری است .
از 1870 کشور مقتدر در اروپا آلمان و سیاست مدار مقتدر در اروپا بیسمارک بود .
برنامه ی او ساختن یک آلمان نیرومند بود . بعد از واقعه ی سادوا – که شرح آن را درفصل مربوطه به فروپاشی امپراتوری اتریش خواندیم – وی خطاب به مردم آلمان گفت : « بیایید با سرعت کار کنیم . بیایید آلمان را برزین بنشانیم تا با مهارت اسب سواری کند». بیسمارک بعد از سال 1871 احساس می کرد که این انجام شده است . فرانسه و اتریش شکست خورده بودند و آلمان براسب سوار شده بود . فقط اتحاد چند کشور می توانست آلمان را شکست دهد . موفقیت بیسمارک در این بود که مخالفان را یک به یک به میدان آورد . حال می دانست که فرانسه درجستجوی متحدینی است تا اگر دوباره خواست آلمان بجنگد تنها نباشد . برای جلوگیری از این کار بیسمارک به فکر منزوی کردن فرانسه افتاد .
مناسب ترین متحد فرانسه در آن زمان روسیه بود زیرا در آن صورت آلمان از مرزهای شرقی و غربی مورد حمله واقع می شد . بعد از روسیه امپراتوری اتریش – مجارستان برای فرانسه بهترین انتخاب بود زیرا در آن صورت از دو سمت به آلمان حمله می شد .
برای اینکه هیچکدام از این دو اتحاد عملی نشود بیسمارک هم با روسیه و هم با اتریش – مجارستان پیمان بست . اتحاد سه امپراتور در 1872 سبب شد که بین زمامداران آلمان ، اتریش – مجارستان و روسیه عهد مودت بسته شود . تا مدتی این طرح عملی شد . البته روسیه و اتریش – مجارستان هیچگاه نمی توانستند بر سر امپراتوری عثمانی به توافق برسند. روسیه می خواست این امپراتوری به ایالت هایی تجزیه شود که زیر سلطه این کشور باشند و هابسبورگ ها تصمیم داشتند از سقوط یک امپراتوری که مانند امپراتوری خودشان دارای اقوام گوناگون بود جلوگیری کنند . بعد از کنگره ی برلن ( 1878 ) که اتریش – مجارستان از توسعه طلبی روسیه در بالکان جلوگیری کرد اختلاف بین آنها افزوده شد . بیسمارک تا آنجا که می توانست سعی کرد آنها با هم دوست بمانند اما این کار او سودی نداشت . گفته بود « من قلاده ی این دو حیوان پر قدرت و مغرور را نگه داشته ام تا به هم نزدیک نشوند » . این پیرمرد آلمانی ناگزیر بود از این دو ، یکی را انتخاب کند و اتریش – مجارستان را انتخاب کرد زیرا می گفت « حال که باید انتخاب کنم اتریش را انتخاب می کنم زیرا کشوری مشروطه و صلح جوست که زیر توپ های آلمان قرار داد در صورتی که ما نمی توانیم به روسیه دسترسی پیدا کنیم » . اتحاد سه امپراتور به تدریج ضعیف شد و سرانجام از بین رفت و فقط اتحاد دوگانه بین آلمان و اتریش – مجارستان باقی ماند .
دیوار محکمی که در برابر فرانسه بنا شده بود شکاف پیدا کرده بود . اما بازهم بیسمارک سعی می کرد روی سوراخ ها را بپوشاند . در 1887 با روسیه پیمان تضمین مجدد بست . این پیمان بی طرفی بین دو کشور را تضمین می کرد مشروط بر اینکه آلمان به فرانسه و روسیه به اتریش حمله نکند . این پیمان با توجه به موقیعت پیمان خوبی بود ولی بازهم امکان جنگ دو جبهه ای وجود داشت . ایتالیا در 1882 به اتحاد دوگانه ملحق شده مبود زیرا از اینکه فرانسه تونس را گرفته بود خشمگین بود . اما این موضوع در واقع جبران خارج شدن روسیه از پیمان سابق را نمی کرد . ایتالیا یک قدرت درجه اول نبود ، احتمال نمی رفت که از دشمن دیرین خود اتریش – مجارستان حمایت کند . اتفاقا در جنگ جهانی اول ایتالیا علیه آلمان و اتریش – مجارستان جنگید . بنابراین در 1890 نقشه ی بیسمارک برای منزوی ساختن فرانسه نقش بر آب شده بود .
درآغاز سلطنت ویلهلم ، بیسمارک سیاست محتاطانه ای را پیش گرفته بود .
ویلهلم این سیاست های محتاطانه را نمی پذیرفت . ابتدا با بیسمارک مشاجره و سپس او را عزل کرد . بعد از وزرایی را که در شتاب زدگی و حماقت نظیرخودش بودند انتخاب کرد .
بر کناری بیسمارک از سوی ویلهلم دوم خطای بزرگی بود . بیسمارک از زمان روی کارآمدن به تمام نقشه های خود در زمینه ی قدرت بخشیدن به آلمان دست یافته بود . این نقشه ها عبارت بودند :
1- بزرگ کردن خاک کشور پروس از طریق ضمیمه کردن بخش بزرگی از شمال آلمان . بیسمارک قصد داشت که همه ی کشورهای آلمان را ، بجز اتریش در یک اتحادیه گرد آورد . وی برای رسیدن به مقاصد خود به بحث و گفتگو اعتقاد نداشت و علنا می گفت : « حل و فصل رویدادهای بزرگ از راه گفتگو و تصمیمات اکثریت انجام نخواهد گرفت ، بلکه این مهم در عهده خون و آهن است » .
و به همین علت بود که بیسمارک صدر اعظم خون و آهن لقب گرفت .
همانطور که قبلا خواندیم بیسمارک در 1863 اتریش را به سختی شکست داد فرانتس یوزف امپراتور اتریش را مجبور ساخت که تا پایان عمر برای ادامه زمامداری بر آلمان تکیه کند .
2- آغاز یک جنگ بزرگ علیه فرانسه ، همانطور که قبلا خواندیم بیسمارک در این مورد نیز پیروزی شگفت بدست آورد و در 1871 ناپلئون سوم امپراتور مغرور فرانسه را شکست داد و او را به امضای قرار داد خفت باری مجبور ساخت .
3- پس از پیروزی آلمان بر دو کشور اتریش و فرانسه ، بیسمارک ، یعنی مرد خون و آهن دیگر در اندیشه ی جنگ نبود . او می خواست در پناه صلح ، به هر طریق ممکن آلمان را در صنعت و تکنیک جلو ببرد . وی در زمینه ی بازی های دیپلماسی یک نابغه حیله گر بود و می توانست از رویدادهایی که پیش می آمد در کمال چیره دستی به نفع نقشه های خود استفاده کند . اما ویلهلم که خود را نابغه ای بزرگ می دانست هیچکدام از این ویژگی ها را نداشت . او مردی ساده لوح بود که تصور می کرد خداوند او را به ملت آلمان هدیه داده است . در زمینه ی سیاست پیمان تضمین مجدد را رها کرد . این خطای فاحش سبب شد که روسیه با فرانسه پیمان تفاهم دوگانه ( 1893 ) امضا کند و موجباتی پدید آورد که اگرجنگی شروع می شد درگیری آلمان در دو جبهه امری مسلم بود. در دوستی با عثمانی شتاب داشت ، به این ترتیب سبب شد که روس و انگلیس برای اولین بار بر سر مسئله شرق به هم نزدیک شوند . به ستاد کل آلمان اجازه داد که قدرت بیشتری پیدا کند و بدون دخالت او نقشه های نظامی طرح کند . بعد از عزل بیسمارک گفته بود « مسیر کشتی همان است . شعار ما پیشرفت با سرعت کامل است » . در 1898 که تصمیم به ایجاد نیروی دریایی بزرگ گرفت بعضی آلمانی ها متوجه شدند که « پیشرفت با سرعت کامل » به بدبختی منتهی خواهد شد .
ویلهلم همیشه دریا را دوست داشت . در بچگی از قایق بازی بیش از هر چیز خوشش می آمد . در بزرگسالی آرزو داشت فرمانده ی نیروی دریایی بشود و حتی مایل وبد خودش طرح نبرد ناوها را بریزد . هر بار کمه به دیدن عمه اش ویکتوریا ملکه ی انگلیس می رفت از دیدن کشتی های جنگی انگلیس شور و هیجانی به او دست می داد . به نظر او نیروی دریایی راهی برای افزایش قدرت خودش بود . وی یک بار گفته بود « در تمام مدت سلطنتم .... پادشاهان اروپا به حرفهای من توجه نکرده اند . بزودی با نیروی دریایی بزرگم به حرفهایم استحکام خواهم داد و ناچار می شوند مؤدب تر باشند » . فرمانده ناوگانش ، تیرپیتز (1) به دلایل معقول تری طالب نیروی دریایی بزرگ بود . در 1- 1870 کشتی های جنگی فرانسه بنادر آلمان را محاصره کرده بودند و اگر جنگ طولانی شده بود عواقب این محاصره دریایی ناگوار می شد . تیرپیتز معتقد بود که آلمان باید نیروی دریایی داشته باشد تا از بنادر ، کشتی های بازرگانی و مستعمراتش حراست کند . از همه مهم تر اینکه چون آلمان قدرت بزرگی است باید نیروی دریایی داشته باشد .
وقتی این دو مرد طرح ناوگان دریایی آزاد را می ریختند ضعف دریایی آلمان آشکار بود. آلمان مایل بود به بوئرها کمک کند اما ناوگان انگلیس مانع این کار بود . در 1900 میلادی به موجب قانون نیروی دریایی آلمان ، این کشور می توانست چهل و یک ناو بزرگ جنگی و شصت رزمناو بسازد. ضمنا سازمان دریایی که تیرپیتز تأسیس کرده بود سبب شد که مردم آلمان به نیروی دریایی علاقه پیدا کنند . در تمام آلمان مردم با شور و هیجان خاصی درباره ی پیشرفت های کشور خود در زمینه ی ساختن ناوگان ها سخن می گفتند .
اکنون کشوری که بهترین نیروی زمینی را داشت می خواست صاحب یکی از بهترین نیروی دریایی هم بشود .
امپراتوری انگلیس در 1900 یک چهارم جمعیت دنیا و یک چهارم سطح زمین را فرا می گرفت . انگلیسی ها برای حفظ قدرت استعماری خود از نیروی ناوگان جنگی عظیمی برخوردار بودند که برابر با نیروی دریایی دو کشور از کشورهای مقتدر آن زمان بود . کشورهای دیگر اروپا نیروی زمینی را برای امنیت خود ضروری می دانستند . در حالی که انگلیسی ها در جزیره زندگی می کردند و نیروی دریایی عظیم برای امنیتشان نقش حیاتی داشت .
تا زمانی که قانون نیروی دریایی آلمان وضع نشده بود ، انگلیس با آلمان جدید روابط دوستانه داشت . با اینکه انگلیس و فرانسه بنا به عللی در جنگ کریمه متحد شده بودند اما بیشتر انگلیسی ها هنوز فرانسه را دشمن قدیمی انگلیس می دانستند . حتی در 1904 در برخی از داستان ها و رمان های انگلیسی صحبت از حمله فرانسوی ها شده بود نه حمله آلمان ها . ویلهلم به ملکه ویکتوریا(4) علاقه داشت ، هرچند ادوارد هفتم جانشین ویکتوریا خوشش نمی آمد . حتی یکی از نقشه هایش اتحاد با انگلیس بود . یک بار در جمله ی مبالغه آمیزی گفته بود : « اگر اتحاد انگلیس و آلمان بوجود آید هیچ موشی در اروپا بدون اجازه ما از جای خود تکان نخواهد خورد » . حتی تلگرام « کروگر » و حالت خصمانه آلمان در جنگ بوئر نتوانسته بود بعضی از سیاستمداران انگلیس را از فکر اتحاد با آلمان منصرف کند .
انگلیس بعد از کنگره ی برلن نقشی در امور اروپا نداشت . انگلیس فقط می خواست اروپا آرام باشد تا بتواند بدون مانع به توسعه طلبی در آن سوی دریاها ادامه دهد . سیاست بیسمارک چنین امیدی را می داد . بنابراین انگلیس از گیرودارهای اروپا آسوده مانده بود . در 1896 یکی از کانادایی ها گفته بود ، « این امپراتوری بزرگ به طرز باشکوهی در اروپا منزوی شده است » . این سخن او تبدیل به شعار « انزوای با شکوه »(5) شد که بیان واقعی وضع انگلیس بود . ایجاد نیروی دریایی آلمان صحنه را عوض کرد . به نظر انگلیس چنین نیرویی نمی توانست تنها برای دفاع باشد در حالی که ناوگان های انگلیس در آبهای سراسر دنیا پخش بودند . انگلستان برای مقابله با این تهدید و نیز برای دریافت کمک از ژاپن – در صورت درگیری با روسیه – پیمان اتحاد انگلیس و ژاپن را در 1902 امضا کرد . به موجب این پیمان قرار شد ناوگان ژاپن در صورت وقوع جنگ از متصرفات انگلیس در خاور دور حراست کند . در 1906 میلادی به آب انداختن ناو جنگی عظیم انگلیسی که « دردنات»(6) نام داشت عصری تازه درتاریخ نیروی دریایی آغاز شد .
تسوشیما(7) نشان داده بود که پیشرفت وسایل ، کاربرد توپ ها و فاصله یاب های دقیق تر مسافت شلیک کردن کشتی ها را به 5/6 تا 8 کیلومتر افزایش داده است . دردنات از ناوهای سابق قوی تر و دارای زره سنگین تر بود . روزی که ساختن آن تمام شد هر ناو جنگی دیگری در مقایسه با آن کهنه بنظر می رسید !
چنین جواب دندان شکنی به مبارزه طلبی آلمان ، منجر به مسابقه پرخرجی شد که ضمن آن هر دو طرف چند کشتی از نوع دردنات ساختند .
بعضی مردم انگلیس مثل این بود که دچار وحشت شده اند . در 1909 وقتی کابینه ی انگلیس برسر این بحث می کرد که چهار ناو یا شش ناو بسازد ، اعضای سازمان دریایی در خیابان ها ژره رفتند و پلاکاردهایی حمل می کردند روی آن نوشته بود « ما هشت ناو می خواهیم و با عجله هم می خواهیم » .
هشت ناو ساخته شد . گاهی کنفرانس هایی به منظور محدود کردن نیروی دریایی هر یک از طرفین تشکیل می شد ، اما این کنفرانس ها به جایی نمی رسید زیرا طرفین به یکدیگر اعتماد نداشتند و ویلهلم معتقد بود که ترس از نیروی دریایی او سبب خواهد شد که انگلیسی ها بیشتر با آلمان دوست بشوند .
وقتی ادوارد هفتم(8) از فرانسه دیدن می کرد گروه های خشمگین فریاد می زدند :
« زنده باد بوئرها و زنده باد فاشودا » ولی ادوارد همچنان لبخند می زد و دست تکان می داد و اثر این رفتار چنان بود که وقتی فرانسه را ترک می کرد جمعیت فریاد می زدند « زنده باد پادشاه » این رویداد کوچک اما پر اهمیتی بود .
آری ، در آوریل 1904 « غیر ممکن» ممکن شد . پیمان دوستانه بین فرانسه و انگلیس بسته شد . این یک پیمان نظامی رسمی نبود و ظاهرا اطراف موضوعاتی چون تفوق فرانسوی ها در مراکش و تفوق انگلیسی ها در مصر دور می زد اما باطنا حاکی از خیلی چیزهایی که روی کاغذ نیامده بود . مثلا نشانگر آن بود که جنگ آینده انگلیس و فرانسه و روسیه در مقابل آلمان و اتریش – مجارستان موضع خواهند گرفت . و حکایت از آن می کرد که اگر آلمان به فرانسه حمله کند انگلیس ممکن است به نفع فرانسه مداخله کند و دلالت بر آن داشت که اگر جنگی اتفاق بیفتد انگلیس دریای مدیترانه را در اختیار ناوگان فرانسه خواهد گذاشت . درست است که نه ایتالیا مصمم بود که در جنگ آینده وارد شود و نه انگلیس . اما طناب برای کشش مرگبار آماده شده بود .
عاملی که امروز فراموش شده است اما در آن روزها پیوسته بر جو ترس و بدگمانی می افزود ، جزئیات پیمان های اتحاد و حتی خود پیمان های سری بود . این رفتار را بیسمارک شروع کرد زیرا « همان تضمین مجدد » را با دست نوشت و در پرونده ای سری گذاشت . از اتحاد دو گانه تا چند سال کسی خبر نداشت . مثلا وقتی ایتالیا با آلمان و اتریش – مجارستان قراداد امضا کرد از وجود آن اتحادیه بی اطلاع بود . فرانسه از شرایط واقعی « اتحاد سه گانه » بی خبر بود و آلمان تا 1918 از « توافق دوگانه » آگاهی نداشت . نتیجتا سیاست مداران و افراد عادی هیچگاه نمی دانستند با چه خطراتی روبرو هستند . هر یک از طرفین حس می کرد که توطئه علیه او شده است . شایعات عجیب بی چون و چرا پذیرفته می شد . آلمان و اتریش – مجارستان هر دو فکر می کردند که دور تا دور آنها را دشمن گرفته است .
انگلیس از حمله به امپراتوری و بازرگانیش می ترسید . روسیه به نظرش می رسید که آلمان استانبول را تهدید می کند . فرانسه در انتظار حمله دیگری از سوی آلمان بود ، قوی ترین کشورها مانند کودکانی بودند که در تاریکی از سایه ها بیم دارند .
در 1905 آلمان شکایت داشت که منافع او درمراکش به بازی گرفته شده است . ویلهلم از طنجه دیدن کرد و در آنجا ضمن نطقی چنین وانمود کرد که سلطان مراکش از فرانسه مستقل است . سیاست مداران فرانسه نمی دانستند چکار بکنند . بعضی از آنها معتقد بودند که می توانند به انگلیس اعتماد کنند و طرفدار ایستادگی درمقابل آلمان بودند ، برخی چندان اعتمادی به متحد جدید خود نداشتند و هنگامی که آلمان درخواست کرد کنفرانس بین المللی برای حل مسئله تشکیل شود آنها قبول کردند . نتیجه این کنفرانس که معروف به کنفرانس الجزیره است بر خلاف میل ویلهلم بود . بیشتر کشورها معتقد بودند که هرچند مراکش مستقل است ولی فرانسه حق دارد « ژاندارم » منطقه باشد ، فقط اتریش – مجارستان که علاقه ای به مستعمرات نداشت طرف آلمان را گرفت ، این موضوع به نحو بارزی نشان داد که آلمان دراثر زمامداری ویلهلم و وزیران او تا چه حد منزوی شده است .
کنفرانس الجزیره نشان داد که انگلیس در کنار فرانسه خواهد ایستاد . به دنبال آن بین ژنرال های انگلیس و فرانسه مذاکرات سری صورت گرفت مبنی بر اینکه اگر به فرانسه حمله شد انگلیس 100،000 سرباز به فرانسه بفرستد . این کنفرانس حتی در خود مراکش نیز اثری برخلاف منظور امپراتور آلمان داشت ، سلطه ی فرانسوی ها بر این کشور افزوده شد و متصرفات آنها به قول یکی از آلمانی های خشمگین « مانند لکه چرب » گسترش یافت . مسلما بحران تازه ای پیش بینی می شد ، این بحران در 1908 هنگامی شروع شد که سربازان فرانسه به قصد دستگیری سه نفر از افراد فراری لژیون خارجی وارد کنسولگری آلمان در کازابلانکا شدند . حادثه ی کوچکی بود اما آلمان ها جنجالی برپا کردند . سرانجام دادگاه بین المللی لاهه به این بحران خاتمه داد .
در 1911 بزرگ ترین بحران در سالهای قبل از جنگ به وقوع پیوست . سربازان فرانسه که به سلطان مراکش در نبرد با شورشیان کمک می کردند فاس را اشغال کردند . آلمان به این « تجاوز » اعتراض و تقاضای غرامت کرد . آلمان می توانست با مراجعه به دادگاه بین المللی به این بحران خاتمه دهد اما به جای این کار ناو پانتر ( پلنگ ) را به اغادیر مراکش اعزام داشت . همه از این رفتار تهدیدآمیز ناراحت شدند مخصوصا انگلیس که از این قدرت نمایی دریایی خوشش نیامده بود . در لندن یکی از وزرا به نام لوید جورج نطقی کرد و به آلمان تذکر داد که اگر به انگلیس یا متحدانش اینگونه زورگویی شود این کشور جنگ خواهد کرد و برای اینکه نشان دهد بلوف نمی زند ناوگان انگلیس به حال آماده باش درآمد . ویلهلم که خود را با جنگ جهانی روبرو دید با عجله تفوق فرانسه را در مراکش پذیرفت . در عوض یک ناحیه بی ارزش در کنگو فرانسه به او واگذار شد . بعدها یکی از آلمانی ها درباره ی این بحران چنین نوشت : « مانند یک ترقه مرطوب ابتدا دنیا را ترساند و سپس خنداند و سرانجام ما را مسخره دیگران نمود » .
اکنون آلمان با خطر جنگ در دو جبهه و نبرد دریایی با انگلیسی مواجه شده بود .
« روان شناسی ملتها هنوز یک علم نوپدید است و روان شناسان تازه شروع به بررسی مسئله شهروندی و ملیت انسان منفرد کرده اند . اما از لحاظ موضوع بحث ما بسیار مهم است که پژوهنده تاریخ جهان درباره ی رشد معنوی و فکری نسل های آلمانی از دوره ی فتوحات 1871 به بعد اندکی مطالعه بکند . این مردم طبعا از کامیابی و پیروزی هایی که آسان به دست آورده بودند و پیشرفت سریعی که در عالم اقتصاد یافته و از تنگ دستی به توانگری رسیده بودند سخت مغرور گشته و سری پرباد داشتند . بدین پایه از پیشرفت ناگهانی رسیدن و گرفتار غرور میهن پرستی نشدن مستلزم روح بزرگ است . بویژه که این باده غرور و مستی میهن پرستی اغراق آمیز را رهبران ملت و پیشوایان دولت به آنان
می نوشانیدند و در آموزشگاه ها و دانشگاه ها و در آثار ادبی و روزنامه ها و نشریات ، آن را به سود دودمان هونزولرن – خانواده سلطنتی آلمان – تبلیغ می کردند .
آموزگار یا استادی که به مناسبت ، یا بی مناسبت ، از برتری نژادی و روحی و فکری و جسمی آلمانیان بر دیگر مردم جهان و دلبستگی آنان به جنگ و دودمان پادشاه و سرنوشت بی چون و چرای قوم آلمان برای رهبری جهان در زیر فرمان این سلسله سخن نمی گفت ، به ناکامی و ناشناختگی و فراموش محکوم بود . تدریس تاریخ در آلمان به صورت فن دروغ بافی و تحریف حقایق که با روش منظمی صورت می گرفت و گذشته جهان را به سود آتیه [ خاندان سلطنتی ] هوهنزولرن تحریف می کرد درآمد . همه ی ملت های دیگر بی کفایت و منحط ولی پروسی ها همواره رهبر و فرمانده و رهایی بخش جهانیان معرفی می شدند .
جوانان آلمانی این مطالب را در کتاب های درسی می خواندند ، از منبر کلیسا
می شنیدند، در آثار ادبی مطالعه می کردند ، در حالی که استادان نیز با شوری
شگفت انگیز همان ها را در فکر آنان جای می دادند . همه ی آموزگاران و استادان و همه ی دبیران زیست شناسی یا ریاضیات ناگهان از موضوع درس می گسستند و به سخنرانی های میهنی و گمراه کننده می پرداختند . تنها فکرهای فوق العاده استوار و مبتکر و پرخرد می توانستند در برابر سیل این همه تلقینات پایداری کنند ، در اندیشه ی مردم آلمان دائما این فکر را تلقین می کردند که در جهان هیچ گاه ملتی برتر و نژاده تر از « قوم یزدان وش آلمانی » وجود نداشته است که اکنون به فرمان تاریخ ، و در سلیحی درخشان ، آن شمشیر برازنده آلمانی را در دنیایی مسکون از ملت های پست و ناباب تکان می داد » .
هربرت جورج ولز ، بزرگ ترین جنایت خاندان [ سلطنتی ] هوهنزولرن را در آلمان تبلیغ دروغ و تحریف تاریخ و آموختن اندیشه های افراطی به کودکان و دانش آموزان آلمان می داند . وی در این مورد می نویسد :
« از تاریخ اروپا داستان زدیم و خواننده خود می تواند داوری کند که آیا برق شمشیر آلمانی استثنائا کور کننده بوده است یا نه ، باری آلمانیان با این گونه سخنرانی های پیگیر و پیوسته و سخنان گزاف مست باده ی غرور میهنی می شدند . از بزرگترین جنایات خاندان هوهنزولرن یکی این است که پادشاهی و دستگاه سلطنت همواره با امر آموزش بازی و بویژه در آموزش تاریخ و مطالب تاریخی دخالت های ناروا می کرد . جمهوریت تاجدار بریتانیا ممکن است آموزش ملی را در نتیجه ی بی توجهی فلج و ناتوان ساخته باشد ولی پادشاهی هوهنزولرن آن را فاسد ساخت و دستگاه آموزش را به فحشا و مزدوری کشاند » .
« صلح دائمی ، خوابی است که حتی زیبایی هم ندارد . جنگ مشیت الهی است و جهان بی جنگ به تعفن و فساد می گریاد و در مادی گری گمراه می گردد » .
نتیجه فیلسوف آلمانی با این سردار آلمانی هم آواز شد و گفت :
« اگر آدمیان جنگ را به فراموشی بسپارند انتظار چندانی – و حتی هیچ انتظاری – از ایشان نمی توان داشت مگر در عالم خواب ها و خیال های زیبا و خوش . هنوز هیچ وسیله ای مانند یک جنگ بزرگ برای به کار انداختن آن نیروهای نهفته که فقط در میدان کارزار آشکار می شوند ، آن نسیان نفس که از کینه و نفرت سر می زند ، پیدا نشده است . آن وجدانی که از ارتکاب قتل و نظاره ی خونسردانه به آن پدید می آید ، آن شور ناشی از نابودی دشمن ، آن بی اعتنایی غرور آمیز نسبت به مرگ – چه مرگ خود انسان و چه مرگ دوستان – و خلاصه آن نیروی زلزله وار که روح ملت هایی را که در آستان انحطاط و از دست دادن شادابی ملی هستند نجات می بخشد . هیچکدام از این پدیده ها جز در سایه ی جنگ امکان پذیر نیست . »
سفرهای بسیار به لندن ، وین ، رم و آتن کرد . یک بار هم به عنوان نخستین پادشاه مسیحی به استانبول رفت و مهمان سلطان عثمانی شد . وی به فلسطین مسافرت کرد در آنجا در دیوار کهن اورشلیم دروازه ای مخصوص برای اینکه او بتواند سواره از آنجا عبور کند ، کنده شد زیرا پیاده وارد شدن به شهر را کسر شأنی برای خود به حساب می آورد . ویلهلم در 1895 اعلام داشت که آلمان یک نیروی مقتدر جهانی است و خداوند را «شریک آسمانی » خویش نامید . هربرت جورج ولز در کلیات تاریخ نشان می دهد که چگونه این امپراتور مغرور و ستایش طلب بتدریج محبوب توده های جاهل شد . وی در این باره می گوید :
« از قضا آلمانیانی که پس از قرن ها پراکندگی و فرمانبری از صدها امیر مستقل ، تاره به یگانگی و احترام جهانی رسیده بودند بر اثرروی کارآمدن این شخصیت جهان خوار ، مظنون و منفور جهانیان گشتند . طبیعی بود که رهبران صنعتی و بازرگانی آلمان نو ، که اکنون ثروتمند می شدند و بانکدارانی که سودای دست اندازی به بازارهای دوردست جهان را در سر داشتند و نیز مأموران رسمی دولتی و توده های جاهل آلمانی ، این رهبر تاجداررا سخت باب میل خود بیابند و نیز بسیاری از آلمانیان که در باطن امپراتوری را خشن و بدرفتار می پنداشتند ناچار بودند در برابر همگان از او پشتیبانی کنند زیرا که نور کامیابی از جبینش می تابید . همه با هم فریاد می زدند : قیصر بالای همه ! »
و این قیصر آلمان را در آنچنان جنگ هولناک و شومی فرو برد که امروزه آلمان ها از بیاد آوردن آن بر خود می لرزند . جنگ بین المللی اول مصیبت بزرگی برای آلمان ، برای اروپا و برای همه ی بشریت بود .
ما قبل از شرح وقایع جنگ ، ابتدا به علل این جنگ خانمانسوز پی ببریم زیرا که از نظر ما یافتن علل هر جنگی مهمت ر از وقایع آن است . برای یافتن ریشه های جنگ مثل همیشه ابتدا به نظرات مورخان و کارشناسان تاریخ مراجعه می کنیم اما همانطور که بارها گفته ایم همه نظریات آنها نمی تواند برای ما ملاک و معیار باشد . مورخان اغلب تحت تأثیر احساسات ملیت پرستی بسیاری از حقایق تاریخی را نادیده می گیرند . به خاطر این ما سعی می کنیم که نظریات مورخان مشهور از ملیت های مختلف اروپایی را به دقت بخوانیم و سپس به قضاوت بنشینیم .
اسنل گرو مورخ مشهور در تاریخ معروف خود تاریج جدید از آغاز بحث مربوط به علل جنگ بین الملل اول حاثه ای را نقل می کند که توجه به آن ارزشمند است . وی می نویسد :
« درسال 1865 میلادی برای اولین بار دسته ای از کوهنوردان به سرپرستی « ادوار ویمپر » با موفقیت به قله ماتر هورن صعود کردند . برنامه ریزی آنها دقیق نبود . یکی دو نفر آنها بی تجربه بودند . بعضی کفشهای تحت لاستیکی پوشیده و برخی دیگر طنابهای نامناسبی با خود آورده بودند . صعود انجام شد اما در هنگام پایین آمدن یکی از نفرات کنترل اعصاب خود را از دست داد زیرا نمی توانست از یک صخره صاف پایین بیاید . وی ناگهان لیز خورد و عده ای از کوهنوردان را که به او بسته شده بودند به کام مرگ کشانید. فقط پاره شدن طناب باعث شد که بقیه ی افراد گروه هلاک نشوند » .
« لسنل گرو » آنگاه می گوید :
« همین ماجرا در 1914 روی داد . قدرت های بزرگ چنان به هم متصل بودند که اگر یکی وارد جنگ می شد دیگران به دنبالش کشیده می شدند . یکی از آنها امپراتوری اتریش – مجارستان بود . این امپراتوری با مشکلاتی مواجه شد که نمی توانست آنها را حل کند . کنترل خود را از دست داد و جنگ را آغاز کرد . اما این دفعه طنابی پاره نشد . دولت های بسیاری ناخواسته به جنگ کشیده شدند و همانطور که تمام افراد دسته ویمپر به خاطر بی مبالاتی مقصر بودند به همانگونه نیز تمام کشورها به خاطر پیمان های اتحاد که در اثر حسادت ، ترس و کینه بسته بودند در خور سرزنشند » .
می بینیم که اسنل گرو امپراتوری اتریش را مقصر اصلی و دیگر دولت های اروپایی را مقصر فرعی معرفی می کند اما هربرت جورج ولز مورخ مشهور انگلیسی ، آلمان را مقصر اصلی جنگ می داند وی می نویسد :
« درسراسر دوران صلح مسلح ( یعنی از آغاز سال 1870 روی کار آمدن بیسمارک تا 1914 ) آلمان دانه می کاشت و درو می کرد و بازدانه می کاشت ودرو می کرد . از آموزش و گسترش آن بهره می گرفت و باز در این راه می کوشید . بدین گونه رشد کرد و به صورت کشوری بزرگ در صنعت و بازرگانی درآمد که تولید پولاد آن از بریتانیا پیش افتاد و درصدها رشته تازه که در آنها پیشرفت تولید و دادوستد بیشتر وابسته به اندیشه و شیوه ی هوشمندانه صنعتی بود تا نیرنگ بازی صنعتی ، مانند تولید شیشه عدسی و رنگ و بسیاری از محصولات شیمیایی و تولیدات بی شمار نوین دیگر ، در جهان پیشرو شد » .
هربرن جورج ولز همچنان از پیشرفت صنعتی آلمان در عصر بیسمارک سخن می گوید . اما ناگهان بر زمام داران آن روز آلمان می تازد و می نویسد :
« در رأس این کشور بدیع و نوخاسته ، به جای آنکه مغزی شاداب و بدیع و مبتکر حکومت کند که آن را در خدمت جهانیان به کار وادارد ، عنکبوتی که اسیر شهوت قدرت بود و می خواست سراسر جهان را شکار کند نشسته بود . آلمان « پروسی شده » معجونی بود از جدیدترین و کهنه ترین چیزها در اروپای غربی ، این دولت نوظهور بهترین و نابکارترین دولت زمانه بود » .
هربرت جورج ولز حکومت بیسمارک را « بهترین و نابکارترین دولت زمانه » می نامد و با آنکه در هنگام آغاز جنگ اول جهانی بیسمارک بر سر کار نبود اما ولز او را عامل اصلی این جنگ خانمانسوز می داند . البته ما در هنگام بررسی وقایع جنگ آلمان و فرانسه تا حدودی بیسمارک و شیوه ی تفکر او سخن گفتیم اما آگاهی بیشتر از اندیشه های او در اینجا ضروری است .
از 1870 کشور مقتدر در اروپا آلمان و سیاست مدار مقتدر در اروپا بیسمارک بود .
برنامه ی او ساختن یک آلمان نیرومند بود . بعد از واقعه ی سادوا – که شرح آن را درفصل مربوطه به فروپاشی امپراتوری اتریش خواندیم – وی خطاب به مردم آلمان گفت : « بیایید با سرعت کار کنیم . بیایید آلمان را برزین بنشانیم تا با مهارت اسب سواری کند». بیسمارک بعد از سال 1871 احساس می کرد که این انجام شده است . فرانسه و اتریش شکست خورده بودند و آلمان براسب سوار شده بود . فقط اتحاد چند کشور می توانست آلمان را شکست دهد . موفقیت بیسمارک در این بود که مخالفان را یک به یک به میدان آورد . حال می دانست که فرانسه درجستجوی متحدینی است تا اگر دوباره خواست آلمان بجنگد تنها نباشد . برای جلوگیری از این کار بیسمارک به فکر منزوی کردن فرانسه افتاد .
مناسب ترین متحد فرانسه در آن زمان روسیه بود زیرا در آن صورت آلمان از مرزهای شرقی و غربی مورد حمله واقع می شد . بعد از روسیه امپراتوری اتریش – مجارستان برای فرانسه بهترین انتخاب بود زیرا در آن صورت از دو سمت به آلمان حمله می شد .
برای اینکه هیچکدام از این دو اتحاد عملی نشود بیسمارک هم با روسیه و هم با اتریش – مجارستان پیمان بست . اتحاد سه امپراتور در 1872 سبب شد که بین زمامداران آلمان ، اتریش – مجارستان و روسیه عهد مودت بسته شود . تا مدتی این طرح عملی شد . البته روسیه و اتریش – مجارستان هیچگاه نمی توانستند بر سر امپراتوری عثمانی به توافق برسند. روسیه می خواست این امپراتوری به ایالت هایی تجزیه شود که زیر سلطه این کشور باشند و هابسبورگ ها تصمیم داشتند از سقوط یک امپراتوری که مانند امپراتوری خودشان دارای اقوام گوناگون بود جلوگیری کنند . بعد از کنگره ی برلن ( 1878 ) که اتریش – مجارستان از توسعه طلبی روسیه در بالکان جلوگیری کرد اختلاف بین آنها افزوده شد . بیسمارک تا آنجا که می توانست سعی کرد آنها با هم دوست بمانند اما این کار او سودی نداشت . گفته بود « من قلاده ی این دو حیوان پر قدرت و مغرور را نگه داشته ام تا به هم نزدیک نشوند » . این پیرمرد آلمانی ناگزیر بود از این دو ، یکی را انتخاب کند و اتریش – مجارستان را انتخاب کرد زیرا می گفت « حال که باید انتخاب کنم اتریش را انتخاب می کنم زیرا کشوری مشروطه و صلح جوست که زیر توپ های آلمان قرار داد در صورتی که ما نمی توانیم به روسیه دسترسی پیدا کنیم » . اتحاد سه امپراتور به تدریج ضعیف شد و سرانجام از بین رفت و فقط اتحاد دوگانه بین آلمان و اتریش – مجارستان باقی ماند .
دیوار محکمی که در برابر فرانسه بنا شده بود شکاف پیدا کرده بود . اما بازهم بیسمارک سعی می کرد روی سوراخ ها را بپوشاند . در 1887 با روسیه پیمان تضمین مجدد بست . این پیمان بی طرفی بین دو کشور را تضمین می کرد مشروط بر اینکه آلمان به فرانسه و روسیه به اتریش حمله نکند . این پیمان با توجه به موقیعت پیمان خوبی بود ولی بازهم امکان جنگ دو جبهه ای وجود داشت . ایتالیا در 1882 به اتحاد دوگانه ملحق شده مبود زیرا از اینکه فرانسه تونس را گرفته بود خشمگین بود . اما این موضوع در واقع جبران خارج شدن روسیه از پیمان سابق را نمی کرد . ایتالیا یک قدرت درجه اول نبود ، احتمال نمی رفت که از دشمن دیرین خود اتریش – مجارستان حمایت کند . اتفاقا در جنگ جهانی اول ایتالیا علیه آلمان و اتریش – مجارستان جنگید . بنابراین در 1890 نقشه ی بیسمارک برای منزوی ساختن فرانسه نقش بر آب شده بود .
امپراتور ویلهلم
درآغاز سلطنت ویلهلم ، بیسمارک سیاست محتاطانه ای را پیش گرفته بود .
ویلهلم این سیاست های محتاطانه را نمی پذیرفت . ابتدا با بیسمارک مشاجره و سپس او را عزل کرد . بعد از وزرایی را که در شتاب زدگی و حماقت نظیرخودش بودند انتخاب کرد .
بر کناری بیسمارک از سوی ویلهلم دوم خطای بزرگی بود . بیسمارک از زمان روی کارآمدن به تمام نقشه های خود در زمینه ی قدرت بخشیدن به آلمان دست یافته بود . این نقشه ها عبارت بودند :
1- بزرگ کردن خاک کشور پروس از طریق ضمیمه کردن بخش بزرگی از شمال آلمان . بیسمارک قصد داشت که همه ی کشورهای آلمان را ، بجز اتریش در یک اتحادیه گرد آورد . وی برای رسیدن به مقاصد خود به بحث و گفتگو اعتقاد نداشت و علنا می گفت : « حل و فصل رویدادهای بزرگ از راه گفتگو و تصمیمات اکثریت انجام نخواهد گرفت ، بلکه این مهم در عهده خون و آهن است » .
و به همین علت بود که بیسمارک صدر اعظم خون و آهن لقب گرفت .
همانطور که قبلا خواندیم بیسمارک در 1863 اتریش را به سختی شکست داد فرانتس یوزف امپراتور اتریش را مجبور ساخت که تا پایان عمر برای ادامه زمامداری بر آلمان تکیه کند .
2- آغاز یک جنگ بزرگ علیه فرانسه ، همانطور که قبلا خواندیم بیسمارک در این مورد نیز پیروزی شگفت بدست آورد و در 1871 ناپلئون سوم امپراتور مغرور فرانسه را شکست داد و او را به امضای قرار داد خفت باری مجبور ساخت .
3- پس از پیروزی آلمان بر دو کشور اتریش و فرانسه ، بیسمارک ، یعنی مرد خون و آهن دیگر در اندیشه ی جنگ نبود . او می خواست در پناه صلح ، به هر طریق ممکن آلمان را در صنعت و تکنیک جلو ببرد . وی در زمینه ی بازی های دیپلماسی یک نابغه حیله گر بود و می توانست از رویدادهایی که پیش می آمد در کمال چیره دستی به نفع نقشه های خود استفاده کند . اما ویلهلم که خود را نابغه ای بزرگ می دانست هیچکدام از این ویژگی ها را نداشت . او مردی ساده لوح بود که تصور می کرد خداوند او را به ملت آلمان هدیه داده است . در زمینه ی سیاست پیمان تضمین مجدد را رها کرد . این خطای فاحش سبب شد که روسیه با فرانسه پیمان تفاهم دوگانه ( 1893 ) امضا کند و موجباتی پدید آورد که اگرجنگی شروع می شد درگیری آلمان در دو جبهه امری مسلم بود. در دوستی با عثمانی شتاب داشت ، به این ترتیب سبب شد که روس و انگلیس برای اولین بار بر سر مسئله شرق به هم نزدیک شوند . به ستاد کل آلمان اجازه داد که قدرت بیشتری پیدا کند و بدون دخالت او نقشه های نظامی طرح کند . بعد از عزل بیسمارک گفته بود « مسیر کشتی همان است . شعار ما پیشرفت با سرعت کامل است » . در 1898 که تصمیم به ایجاد نیروی دریایی بزرگ گرفت بعضی آلمانی ها متوجه شدند که « پیشرفت با سرعت کامل » به بدبختی منتهی خواهد شد .
ویلهلم همیشه دریا را دوست داشت . در بچگی از قایق بازی بیش از هر چیز خوشش می آمد . در بزرگسالی آرزو داشت فرمانده ی نیروی دریایی بشود و حتی مایل وبد خودش طرح نبرد ناوها را بریزد . هر بار کمه به دیدن عمه اش ویکتوریا ملکه ی انگلیس می رفت از دیدن کشتی های جنگی انگلیس شور و هیجانی به او دست می داد . به نظر او نیروی دریایی راهی برای افزایش قدرت خودش بود . وی یک بار گفته بود « در تمام مدت سلطنتم .... پادشاهان اروپا به حرفهای من توجه نکرده اند . بزودی با نیروی دریایی بزرگم به حرفهایم استحکام خواهم داد و ناچار می شوند مؤدب تر باشند » . فرمانده ناوگانش ، تیرپیتز (1) به دلایل معقول تری طالب نیروی دریایی بزرگ بود . در 1- 1870 کشتی های جنگی فرانسه بنادر آلمان را محاصره کرده بودند و اگر جنگ طولانی شده بود عواقب این محاصره دریایی ناگوار می شد . تیرپیتز معتقد بود که آلمان باید نیروی دریایی داشته باشد تا از بنادر ، کشتی های بازرگانی و مستعمراتش حراست کند . از همه مهم تر اینکه چون آلمان قدرت بزرگی است باید نیروی دریایی داشته باشد .
وقتی این دو مرد طرح ناوگان دریایی آزاد را می ریختند ضعف دریایی آلمان آشکار بود. آلمان مایل بود به بوئرها کمک کند اما ناوگان انگلیس مانع این کار بود . در 1900 میلادی به موجب قانون نیروی دریایی آلمان ، این کشور می توانست چهل و یک ناو بزرگ جنگی و شصت رزمناو بسازد. ضمنا سازمان دریایی که تیرپیتز تأسیس کرده بود سبب شد که مردم آلمان به نیروی دریایی علاقه پیدا کنند . در تمام آلمان مردم با شور و هیجان خاصی درباره ی پیشرفت های کشور خود در زمینه ی ساختن ناوگان ها سخن می گفتند .
اکنون کشوری که بهترین نیروی زمینی را داشت می خواست صاحب یکی از بهترین نیروی دریایی هم بشود .
رقابت دریایی انگلیس و آلمان
امپراتوری انگلیس در 1900 یک چهارم جمعیت دنیا و یک چهارم سطح زمین را فرا می گرفت . انگلیسی ها برای حفظ قدرت استعماری خود از نیروی ناوگان جنگی عظیمی برخوردار بودند که برابر با نیروی دریایی دو کشور از کشورهای مقتدر آن زمان بود . کشورهای دیگر اروپا نیروی زمینی را برای امنیت خود ضروری می دانستند . در حالی که انگلیسی ها در جزیره زندگی می کردند و نیروی دریایی عظیم برای امنیتشان نقش حیاتی داشت .
تا زمانی که قانون نیروی دریایی آلمان وضع نشده بود ، انگلیس با آلمان جدید روابط دوستانه داشت . با اینکه انگلیس و فرانسه بنا به عللی در جنگ کریمه متحد شده بودند اما بیشتر انگلیسی ها هنوز فرانسه را دشمن قدیمی انگلیس می دانستند . حتی در 1904 در برخی از داستان ها و رمان های انگلیسی صحبت از حمله فرانسوی ها شده بود نه حمله آلمان ها . ویلهلم به ملکه ویکتوریا(4) علاقه داشت ، هرچند ادوارد هفتم جانشین ویکتوریا خوشش نمی آمد . حتی یکی از نقشه هایش اتحاد با انگلیس بود . یک بار در جمله ی مبالغه آمیزی گفته بود : « اگر اتحاد انگلیس و آلمان بوجود آید هیچ موشی در اروپا بدون اجازه ما از جای خود تکان نخواهد خورد » . حتی تلگرام « کروگر » و حالت خصمانه آلمان در جنگ بوئر نتوانسته بود بعضی از سیاستمداران انگلیس را از فکر اتحاد با آلمان منصرف کند .
انگلیس بعد از کنگره ی برلن نقشی در امور اروپا نداشت . انگلیس فقط می خواست اروپا آرام باشد تا بتواند بدون مانع به توسعه طلبی در آن سوی دریاها ادامه دهد . سیاست بیسمارک چنین امیدی را می داد . بنابراین انگلیس از گیرودارهای اروپا آسوده مانده بود . در 1896 یکی از کانادایی ها گفته بود ، « این امپراتوری بزرگ به طرز باشکوهی در اروپا منزوی شده است » . این سخن او تبدیل به شعار « انزوای با شکوه »(5) شد که بیان واقعی وضع انگلیس بود . ایجاد نیروی دریایی آلمان صحنه را عوض کرد . به نظر انگلیس چنین نیرویی نمی توانست تنها برای دفاع باشد در حالی که ناوگان های انگلیس در آبهای سراسر دنیا پخش بودند . انگلستان برای مقابله با این تهدید و نیز برای دریافت کمک از ژاپن – در صورت درگیری با روسیه – پیمان اتحاد انگلیس و ژاپن را در 1902 امضا کرد . به موجب این پیمان قرار شد ناوگان ژاپن در صورت وقوع جنگ از متصرفات انگلیس در خاور دور حراست کند . در 1906 میلادی به آب انداختن ناو جنگی عظیم انگلیسی که « دردنات»(6) نام داشت عصری تازه درتاریخ نیروی دریایی آغاز شد .
تسوشیما(7) نشان داده بود که پیشرفت وسایل ، کاربرد توپ ها و فاصله یاب های دقیق تر مسافت شلیک کردن کشتی ها را به 5/6 تا 8 کیلومتر افزایش داده است . دردنات از ناوهای سابق قوی تر و دارای زره سنگین تر بود . روزی که ساختن آن تمام شد هر ناو جنگی دیگری در مقایسه با آن کهنه بنظر می رسید !
چنین جواب دندان شکنی به مبارزه طلبی آلمان ، منجر به مسابقه پرخرجی شد که ضمن آن هر دو طرف چند کشتی از نوع دردنات ساختند .
بعضی مردم انگلیس مثل این بود که دچار وحشت شده اند . در 1909 وقتی کابینه ی انگلیس برسر این بحث می کرد که چهار ناو یا شش ناو بسازد ، اعضای سازمان دریایی در خیابان ها ژره رفتند و پلاکاردهایی حمل می کردند روی آن نوشته بود « ما هشت ناو می خواهیم و با عجله هم می خواهیم » .
هشت ناو ساخته شد . گاهی کنفرانس هایی به منظور محدود کردن نیروی دریایی هر یک از طرفین تشکیل می شد ، اما این کنفرانس ها به جایی نمی رسید زیرا طرفین به یکدیگر اعتماد نداشتند و ویلهلم معتقد بود که ترس از نیروی دریایی او سبب خواهد شد که انگلیسی ها بیشتر با آلمان دوست بشوند .
توافق دوستانه
وقتی ادوارد هفتم(8) از فرانسه دیدن می کرد گروه های خشمگین فریاد می زدند :
« زنده باد بوئرها و زنده باد فاشودا » ولی ادوارد همچنان لبخند می زد و دست تکان می داد و اثر این رفتار چنان بود که وقتی فرانسه را ترک می کرد جمعیت فریاد می زدند « زنده باد پادشاه » این رویداد کوچک اما پر اهمیتی بود .
آری ، در آوریل 1904 « غیر ممکن» ممکن شد . پیمان دوستانه بین فرانسه و انگلیس بسته شد . این یک پیمان نظامی رسمی نبود و ظاهرا اطراف موضوعاتی چون تفوق فرانسوی ها در مراکش و تفوق انگلیسی ها در مصر دور می زد اما باطنا حاکی از خیلی چیزهایی که روی کاغذ نیامده بود . مثلا نشانگر آن بود که جنگ آینده انگلیس و فرانسه و روسیه در مقابل آلمان و اتریش – مجارستان موضع خواهند گرفت . و حکایت از آن می کرد که اگر آلمان به فرانسه حمله کند انگلیس ممکن است به نفع فرانسه مداخله کند و دلالت بر آن داشت که اگر جنگی اتفاق بیفتد انگلیس دریای مدیترانه را در اختیار ناوگان فرانسه خواهد گذاشت . درست است که نه ایتالیا مصمم بود که در جنگ آینده وارد شود و نه انگلیس . اما طناب برای کشش مرگبار آماده شده بود .
عاملی که امروز فراموش شده است اما در آن روزها پیوسته بر جو ترس و بدگمانی می افزود ، جزئیات پیمان های اتحاد و حتی خود پیمان های سری بود . این رفتار را بیسمارک شروع کرد زیرا « همان تضمین مجدد » را با دست نوشت و در پرونده ای سری گذاشت . از اتحاد دو گانه تا چند سال کسی خبر نداشت . مثلا وقتی ایتالیا با آلمان و اتریش – مجارستان قراداد امضا کرد از وجود آن اتحادیه بی اطلاع بود . فرانسه از شرایط واقعی « اتحاد سه گانه » بی خبر بود و آلمان تا 1918 از « توافق دوگانه » آگاهی نداشت . نتیجتا سیاست مداران و افراد عادی هیچگاه نمی دانستند با چه خطراتی روبرو هستند . هر یک از طرفین حس می کرد که توطئه علیه او شده است . شایعات عجیب بی چون و چرا پذیرفته می شد . آلمان و اتریش – مجارستان هر دو فکر می کردند که دور تا دور آنها را دشمن گرفته است .
انگلیس از حمله به امپراتوری و بازرگانیش می ترسید . روسیه به نظرش می رسید که آلمان استانبول را تهدید می کند . فرانسه در انتظار حمله دیگری از سوی آلمان بود ، قوی ترین کشورها مانند کودکانی بودند که در تاریکی از سایه ها بیم دارند .
الجزیره و اغادیر
در 1905 آلمان شکایت داشت که منافع او درمراکش به بازی گرفته شده است . ویلهلم از طنجه دیدن کرد و در آنجا ضمن نطقی چنین وانمود کرد که سلطان مراکش از فرانسه مستقل است . سیاست مداران فرانسه نمی دانستند چکار بکنند . بعضی از آنها معتقد بودند که می توانند به انگلیس اعتماد کنند و طرفدار ایستادگی درمقابل آلمان بودند ، برخی چندان اعتمادی به متحد جدید خود نداشتند و هنگامی که آلمان درخواست کرد کنفرانس بین المللی برای حل مسئله تشکیل شود آنها قبول کردند . نتیجه این کنفرانس که معروف به کنفرانس الجزیره است بر خلاف میل ویلهلم بود . بیشتر کشورها معتقد بودند که هرچند مراکش مستقل است ولی فرانسه حق دارد « ژاندارم » منطقه باشد ، فقط اتریش – مجارستان که علاقه ای به مستعمرات نداشت طرف آلمان را گرفت ، این موضوع به نحو بارزی نشان داد که آلمان دراثر زمامداری ویلهلم و وزیران او تا چه حد منزوی شده است .
کنفرانس الجزیره نشان داد که انگلیس در کنار فرانسه خواهد ایستاد . به دنبال آن بین ژنرال های انگلیس و فرانسه مذاکرات سری صورت گرفت مبنی بر اینکه اگر به فرانسه حمله شد انگلیس 100،000 سرباز به فرانسه بفرستد . این کنفرانس حتی در خود مراکش نیز اثری برخلاف منظور امپراتور آلمان داشت ، سلطه ی فرانسوی ها بر این کشور افزوده شد و متصرفات آنها به قول یکی از آلمانی های خشمگین « مانند لکه چرب » گسترش یافت . مسلما بحران تازه ای پیش بینی می شد ، این بحران در 1908 هنگامی شروع شد که سربازان فرانسه به قصد دستگیری سه نفر از افراد فراری لژیون خارجی وارد کنسولگری آلمان در کازابلانکا شدند . حادثه ی کوچکی بود اما آلمان ها جنجالی برپا کردند . سرانجام دادگاه بین المللی لاهه به این بحران خاتمه داد .
در 1911 بزرگ ترین بحران در سالهای قبل از جنگ به وقوع پیوست . سربازان فرانسه که به سلطان مراکش در نبرد با شورشیان کمک می کردند فاس را اشغال کردند . آلمان به این « تجاوز » اعتراض و تقاضای غرامت کرد . آلمان می توانست با مراجعه به دادگاه بین المللی به این بحران خاتمه دهد اما به جای این کار ناو پانتر ( پلنگ ) را به اغادیر مراکش اعزام داشت . همه از این رفتار تهدیدآمیز ناراحت شدند مخصوصا انگلیس که از این قدرت نمایی دریایی خوشش نیامده بود . در لندن یکی از وزرا به نام لوید جورج نطقی کرد و به آلمان تذکر داد که اگر به انگلیس یا متحدانش اینگونه زورگویی شود این کشور جنگ خواهد کرد و برای اینکه نشان دهد بلوف نمی زند ناوگان انگلیس به حال آماده باش درآمد . ویلهلم که خود را با جنگ جهانی روبرو دید با عجله تفوق فرانسه را در مراکش پذیرفت . در عوض یک ناحیه بی ارزش در کنگو فرانسه به او واگذار شد . بعدها یکی از آلمانی ها درباره ی این بحران چنین نوشت : « مانند یک ترقه مرطوب ابتدا دنیا را ترساند و سپس خنداند و سرانجام ما را مسخره دیگران نمود » .
اکنون آلمان با خطر جنگ در دو جبهه و نبرد دریایی با انگلیسی مواجه شده بود .
تبلیغ اندیشه ملت پرستی و برتری نژاد
« روان شناسی ملتها هنوز یک علم نوپدید است و روان شناسان تازه شروع به بررسی مسئله شهروندی و ملیت انسان منفرد کرده اند . اما از لحاظ موضوع بحث ما بسیار مهم است که پژوهنده تاریخ جهان درباره ی رشد معنوی و فکری نسل های آلمانی از دوره ی فتوحات 1871 به بعد اندکی مطالعه بکند . این مردم طبعا از کامیابی و پیروزی هایی که آسان به دست آورده بودند و پیشرفت سریعی که در عالم اقتصاد یافته و از تنگ دستی به توانگری رسیده بودند سخت مغرور گشته و سری پرباد داشتند . بدین پایه از پیشرفت ناگهانی رسیدن و گرفتار غرور میهن پرستی نشدن مستلزم روح بزرگ است . بویژه که این باده غرور و مستی میهن پرستی اغراق آمیز را رهبران ملت و پیشوایان دولت به آنان
می نوشانیدند و در آموزشگاه ها و دانشگاه ها و در آثار ادبی و روزنامه ها و نشریات ، آن را به سود دودمان هونزولرن – خانواده سلطنتی آلمان – تبلیغ می کردند .
آموزگار یا استادی که به مناسبت ، یا بی مناسبت ، از برتری نژادی و روحی و فکری و جسمی آلمانیان بر دیگر مردم جهان و دلبستگی آنان به جنگ و دودمان پادشاه و سرنوشت بی چون و چرای قوم آلمان برای رهبری جهان در زیر فرمان این سلسله سخن نمی گفت ، به ناکامی و ناشناختگی و فراموش محکوم بود . تدریس تاریخ در آلمان به صورت فن دروغ بافی و تحریف حقایق که با روش منظمی صورت می گرفت و گذشته جهان را به سود آتیه [ خاندان سلطنتی ] هوهنزولرن تحریف می کرد درآمد . همه ی ملت های دیگر بی کفایت و منحط ولی پروسی ها همواره رهبر و فرمانده و رهایی بخش جهانیان معرفی می شدند .
جوانان آلمانی این مطالب را در کتاب های درسی می خواندند ، از منبر کلیسا
می شنیدند، در آثار ادبی مطالعه می کردند ، در حالی که استادان نیز با شوری
شگفت انگیز همان ها را در فکر آنان جای می دادند . همه ی آموزگاران و استادان و همه ی دبیران زیست شناسی یا ریاضیات ناگهان از موضوع درس می گسستند و به سخنرانی های میهنی و گمراه کننده می پرداختند . تنها فکرهای فوق العاده استوار و مبتکر و پرخرد می توانستند در برابر سیل این همه تلقینات پایداری کنند ، در اندیشه ی مردم آلمان دائما این فکر را تلقین می کردند که در جهان هیچ گاه ملتی برتر و نژاده تر از « قوم یزدان وش آلمانی » وجود نداشته است که اکنون به فرمان تاریخ ، و در سلیحی درخشان ، آن شمشیر برازنده آلمانی را در دنیایی مسکون از ملت های پست و ناباب تکان می داد » .
هربرت جورج ولز ، بزرگ ترین جنایت خاندان [ سلطنتی ] هوهنزولرن را در آلمان تبلیغ دروغ و تحریف تاریخ و آموختن اندیشه های افراطی به کودکان و دانش آموزان آلمان می داند . وی در این مورد می نویسد :
« از تاریخ اروپا داستان زدیم و خواننده خود می تواند داوری کند که آیا برق شمشیر آلمانی استثنائا کور کننده بوده است یا نه ، باری آلمانیان با این گونه سخنرانی های پیگیر و پیوسته و سخنان گزاف مست باده ی غرور میهنی می شدند . از بزرگترین جنایات خاندان هوهنزولرن یکی این است که پادشاهی و دستگاه سلطنت همواره با امر آموزش بازی و بویژه در آموزش تاریخ و مطالب تاریخی دخالت های ناروا می کرد . جمهوریت تاجدار بریتانیا ممکن است آموزش ملی را در نتیجه ی بی توجهی فلج و ناتوان ساخته باشد ولی پادشاهی هوهنزولرن آن را فاسد ساخت و دستگاه آموزش را به فحشا و مزدوری کشاند » .
اندیشه ی ضرورت جنگ
« صلح دائمی ، خوابی است که حتی زیبایی هم ندارد . جنگ مشیت الهی است و جهان بی جنگ به تعفن و فساد می گریاد و در مادی گری گمراه می گردد » .
نتیجه فیلسوف آلمانی با این سردار آلمانی هم آواز شد و گفت :
« اگر آدمیان جنگ را به فراموشی بسپارند انتظار چندانی – و حتی هیچ انتظاری – از ایشان نمی توان داشت مگر در عالم خواب ها و خیال های زیبا و خوش . هنوز هیچ وسیله ای مانند یک جنگ بزرگ برای به کار انداختن آن نیروهای نهفته که فقط در میدان کارزار آشکار می شوند ، آن نسیان نفس که از کینه و نفرت سر می زند ، پیدا نشده است . آن وجدانی که از ارتکاب قتل و نظاره ی خونسردانه به آن پدید می آید ، آن شور ناشی از نابودی دشمن ، آن بی اعتنایی غرور آمیز نسبت به مرگ – چه مرگ خود انسان و چه مرگ دوستان – و خلاصه آن نیروی زلزله وار که روح ملت هایی را که در آستان انحطاط و از دست دادن شادابی ملی هستند نجات می بخشد . هیچکدام از این پدیده ها جز در سایه ی جنگ امکان پذیر نیست . »
کیش امپراتور پرستی
سفرهای بسیار به لندن ، وین ، رم و آتن کرد . یک بار هم به عنوان نخستین پادشاه مسیحی به استانبول رفت و مهمان سلطان عثمانی شد . وی به فلسطین مسافرت کرد در آنجا در دیوار کهن اورشلیم دروازه ای مخصوص برای اینکه او بتواند سواره از آنجا عبور کند ، کنده شد زیرا پیاده وارد شدن به شهر را کسر شأنی برای خود به حساب می آورد . ویلهلم در 1895 اعلام داشت که آلمان یک نیروی مقتدر جهانی است و خداوند را «شریک آسمانی » خویش نامید . هربرت جورج ولز در کلیات تاریخ نشان می دهد که چگونه این امپراتور مغرور و ستایش طلب بتدریج محبوب توده های جاهل شد . وی در این باره می گوید :
« از قضا آلمانیانی که پس از قرن ها پراکندگی و فرمانبری از صدها امیر مستقل ، تاره به یگانگی و احترام جهانی رسیده بودند بر اثرروی کارآمدن این شخصیت جهان خوار ، مظنون و منفور جهانیان گشتند . طبیعی بود که رهبران صنعتی و بازرگانی آلمان نو ، که اکنون ثروتمند می شدند و بانکدارانی که سودای دست اندازی به بازارهای دوردست جهان را در سر داشتند و نیز مأموران رسمی دولتی و توده های جاهل آلمانی ، این رهبر تاجداررا سخت باب میل خود بیابند و نیز بسیاری از آلمانیان که در باطن امپراتوری را خشن و بدرفتار می پنداشتند ناچار بودند در برابر همگان از او پشتیبانی کنند زیرا که نور کامیابی از جبینش می تابید . همه با هم فریاد می زدند : قیصر بالای همه ! »
و این قیصر آلمان را در آنچنان جنگ هولناک و شومی فرو برد که امروزه آلمان ها از بیاد آوردن آن بر خود می لرزند . جنگ بین المللی اول مصیبت بزرگی برای آلمان ، برای اروپا و برای همه ی بشریت بود .
پي نوشت:
1. Tirpitz
2. Nelson
3. Trafalgar
4. Victoria
5. Splendid Isolation
6. Dreadnought
7. Tushima
8. Edward VII