نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
اسطورهای از ژاپن
پزشک شیگا (1) به همسر تاکاماتسو (2) گفت: «هرگاه شوهر شما از نوشیدن ساکی خودداری نکند، بیگمان عمرش چندان دوامی نخواهد داشت!»پزشک به سخن خود چنین افزود: «شوهر شما باز هم ساکی مینوشد و به هیچ روی حاضر نیست از مقدار آن بکاهد. اکنون کبد و قلب او خراب شده من او را چنان ناتوان میبینم که هرگاه شما مراقب و مواظبش نباشید عادتش را از سر خواهد گرفت. من مراقبت و پرستاری او را به عهدهی شما میگذارم. خوشبختانه شما به خلاف او ارادهای نیرومند دارید و نیک میدانید که در بازداشتن وی از خوشی و تفریحی که به مرگ و نیستیش میکشاند منظور و هدفی جز خیر و صلاح او ندارید».
زن تاکاماتسو، با این که پا به سن نهاده بود و رماتیسم داشت و ناچار بود با عصا راه برود، زنی پر توان و نیرومند بود و دستورهای پزشک را مو به مو اجرا میکرد. دیگر نمیگذاشت شوهرش حتی شیشهی کوچک هم ساکی به خانه بیاورد و از بیم این که مبادا دوباره میخوارگی را از سر گیرد اجازه نمیداد تنها از خانه بیرون برود.
پس از چند هفته تاکاماتسو از این طرز زندگی به جان آمد و به اندیشه فرو رفت و سرانجام تصمیم گرفت بهانه و راهی پیدا کند تا ساکی سیری بنوشد.
بامدادی چنین پنداشت که این دستاویز را پیدا کرده است. زنش را فرا خواند و به او گفت: «همسر عزیزم، نمیدانی چه قدر از مراقبتهایی که از من میکنی از تو سپاسگزارم. دقت و کوششی که در راه سلامت من به کار میبری بهترین نشان مهر بیپایانی است که به من داری. از این پس با تو یکدل و یکرنگ خواهم بود. میخواهم پیش تو به گناهم اعتراف کنم و از تو پوزش بخواهم. باید اعتراف کنم که در آغاز کار وقتی میدیدم که با چنان دقت و وسواسی همهی دستورهای پزشک شیگا را مو به مو انجام میدهی از تو ناخشنود میشدم... آری گاه در دل از تو ناخشنود و حتی خشمگین میشدم... خواهش میکنم مرا ببخشی!... من اکنون راستی را دریافتهام و از دل و جان از تو سپاسگزارم!»
آنگاه زنش را نگاه کرد تا ببیند این گفتهها چه اثری در او کرده است. زن چهرهای بیتأثر داشت و در آن جز ادب و احترامی که هر زن ژاپنی به سرور و همسر خود مینماید، چیزی دیده نمیشد.
مرد به سخن خود چنین افزود: «از این پس دیگر احتیاج بسیار به مراقبتهای تو نخواهم داشت. از امروز به میل و ارادهی خود دستورهای پزشک را انجام میدهم... حتی برای تحکیم ارادهی خود به دامن دین دست میزنم.»
چشمان زن تاکاماتسو از شنیدن این سخنان از تعجب و حیرت گشاده شد و مژگانش بر پیشانی پرچینش برگشت. او هرگز شوهر خود را چنین خردمند و دیندار ندیده بود.
مرد ادامه داد: آری، تصمیم گرفتهام که در پیکار با گناه، بودا را به یاری خود بخوانم. بودا پیروانش را از میخواری و مستی منع کرده است. من گاه و بیگاه گوشهی عزلت خواهم گزید تا بهتر دربارهی پوچی زندگی و بیهودگی خوشیهای مردمان بیندیشم...»
زن سخن شوهرش را با لحنی که نشان میداد آن را باور نکرده است برید و گفت: «به شرطی که برای این تأمل و تفکر به پرستشگاهها و صومعهها نروید که من نتوانم مراقب شما باشم.»
- همسر عزیزم! چه بدگمانی! چه بیانصافی!... نه جانم، اشتباه میکنی. من جایی نمیروم و در خانهی خودمان سر به گریبان تفکر فرو میبرم. همین امشب، در اتاق خودم، کفنی روی خود میاندازم و به اندیشه فرو میروم... خواهش میکنم تا فردا نگذاری کسی پیش من بیاید و مزاحمم شود.»
زن سر فرود آورد و به کمک عصای خود از آن جا دور شد.
تاکاماتسو او را فرا خواند و گفت: «فراموش کردم بگویم که امشب نوکرمان مانیمون (3) را از خانه بیرون میفرستم... میخواهم او را حامل هدیهای برای روحانیان پرستشگاه نیشی هونگوآنجی (4) کنم... کاری که با او نداری؟»
- نه کاری با او ندارم.
- بسیار خوب، از این جا برو و مانع عبادت و ریاضت من مشو!
اما چون زن از اتاق بیرون رفت تاکاماتسو نوکرش را فرا خواند و به او گفت: «مانیمون! من به زن خود گفتهام که میخواهم کفن بپوشم و تا فردا دربارهی پوچی و بیهودگی زندگی به تأمل و تفکر بپردازم! اما میخواهم که تو به جای من به تفکر و تأمل بپردازی! برو زیر این پردهی شوم، در گوشهای از اتاق من بنشین و به هیچ روی از جای خود نجنب!... امشب من گشت کوچکی در بیرون از خانه میزنم و برمیگردم و به جای تو مینشینم و آزادت میکنم و در برابر این خدمت پاداش خوبی به تو میدهم...»
تاکاماتسو، مانیمون را زیر کفن گذاشت و آن شب آهسته و آرام از خانه بیرون رفت! از ترس این که مبادا زنش مراقبش باشد با احتیاطی بسیار گام برمیداشت! لیکن چون از دسترس او دور شد خود را راحت و سبکبار یافت! شاد و خندان به راه خود میرفت و به رهگذران ناشناس لبخند مهر میزد و زیر لب صدای شامی سن (5) در میآورد:
تسو، تسو- تن؛
تسو، تسو - تن؛
تسو، تسو- تن؛
اکنون خود را در برابر شیشهی ساکی یافته بود، سیر از آن مینوشید و خود را غرق خوشبختی و کامرانی مییافت.
از این سو زن مرد میخواره هم در دل بدگمان شد که مبادا شوهرش دروغ گرفته باشد. آیا باور میتوان کرد که او به این زودی به راه راست بازگردد. بدگمانی و تردید آزارش میداد و او را بر آن میداشت که در رفع نگرانی و ناراحتی خود بکوشد.
لنگان لنگان خود را به اتاق شوهرش رسانید در آن را باز کرد و به سوی مرد پاک دین رفت و با عصای خود کفن را از روی او برداشت. اما مانیمون را در زیر آن یافت و به غایت خشمگین شد و فریاد برآورد که: «ای مرد پست و ناچیز! تو با شوهرم دست یکی شدهای تا فریبم دهید! شریک حقهبازی ننگین او شدهای؟ من تاکنون هیچگاه تو را کتک نزدهام اما امروز برای نخستین بار باید کتک جانانهای از دست من نوش جان کنی!»
آنگاه عصای خود را بلند کرد و بر سر نوکر کوفت و گفت: «حالا کفن را از روی خود بردار و بگذار این جا و از این خانه بیرون شو و هر جا میخواهی برو و تا فردا برنگرد...»
مانیمون شگفتزده و شرمگین فرمان بانوی خانه را به جای آورد.
پس از بیرون رفتن خدمتکار، زن زیر کفن جای گرفت و عصایش را نیز در کنار خود آماده نگه داشت.
شب فرا رسید.
تاکاماتسو مست و مدهوش و خرم و خندان به خانه بازگشت و بیآنکه کسی او را ببیند به اتاق خویش خزید. ساکی او را پر حرف و فروتن کرده بود.
به لحنی خودمانی گفت: «خوب، رفیق مانیمون! مانیمون عزیزم. امیدوارم که زیر این پرده، در غیبت من سختی بسیار نکشیده باشی. حوصلهات سر رفته است؟ هم اکنون جای تو را میگیرم! اما بگذار اول به تو بگویم که تا چه حد از تو سپاسگزارم... راستی که شایستهی پاداش بزرگی هستی که برایت در نظر گرفتهام. به راستی که خیلی خوش گذشت! نمیدانی چقدر کیف کردم! هفتهها بود لب به ساکی تر نکرده بودم! نمیدانی چقدر از نوشیدن ساکی لذت بردم.. به اندازهی مدتی که زنم نگذاشته بود ساکی به لبم برسد ساکی نوشیدم!»
آن گاه قهقههی خنده را سر داد و چنین گفت: «امان از دست زنم! در میخانه چند تن از دوستانم را دیدم. آنها هم خبر یافته بودند که زنم هفتههاست مرا از نوشیدن ساکی محروم کرده و چه شکنجه و عذابی که به من نداده است. من به آنها گفتم که چه حقهای به او زدم و چگونه از چنگش فرار کردم... نمیدانی چقدر خندیدند. من و آنها مدتی به گیس او خندیدیم... اگر بداند چه حقهای زدهایم سخت خشمگین میشود!...
خوشبختانه او چیزی در این باره نخواهد دانست و بویی از این حقه نخواهد برد!»
صدایی از زیر کفن در جواب او گفت: «آری، چیزی نخواهد فهمید!...
چیزی نخواهد فهمید! نه اشتباه میکنی همه چیز را خواهد فهمید و هم اکنون همه چیز را فهمیده است!»
آنگاه زن کفن را از دوش خود به کناری انداخت و در برابر میخوارهی وحشتزده قد برافراست و بانگ بر او زد که: «آه! بدبخت! عجب به اهمیت دستورهایی که پزشک برای سلامت وجودت داده بود پی بردی؟ خوب مرا در بازداشتن خود از میخواری و نجات دادنت از مرگ کمک و یاری کردی! خائن! دورو! پست! دروغ گفتی و در فریب دادن من کوشیدی؟ با رفیقانت زنت را که بزرگترین عیبش این است که خوبی و سلامتی تو را میخواهد، ریشخند کردی؟»
تاکاماتسو سر به پایین افکند و پاسخی نداد. زنش چنین به سخن خود ادامه داد: «زن وظیفه دارد به شوهر خود احترام کند... اما به شرطی که شوهر شایستهی احترام باشد... من به هیچ روی مجبور نیستم به مردی مست و حقهباز احترام کنم... در عمر خود نخستین بار بود که ساعتی پیش مانیمون را کتک زدم و برای نخستین بار تو را هم تنبیهی شایسته خواهم کرد!»
آنگاه عصای خود را بلند کرد و بیست بار با آن بر سر شوهر خود کوبید. لیکن مرد چنان از ساکی مست و از وحشت بر جای خود میخکوب شده بود که زخمههای عصا را میخورد و از جای نمیجنبید.
پینوشتها:
1. Shiga.
2. Takamatsu.
3. Manyemon.
4. Nishi Hongwanji.
5. Shamisen آلت موسیقیای است که خوانندگان رقاص یعنی گیشاهای ژاپنی آن را مینوازند.
داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)