اسطوره‌ای از ژاپن

چشمه‌ی جوانی

هیزم شکنی بود بسیار پیر و فرسوده. زنش نیز چون او پیر بود. پیرمرد یوشیدا نام داشت و پیرزن فومی.
دوشنبه، 17 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
چشمه‌ی جوانی
 چشمه‌ی جوانی

 

نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از ژاپن

هیزم شکنی بود بسیار پیر و فرسوده. زنش نیز چون او پیر بود. پیرمرد یوشیدا (1) نام داشت و پیرزن فومی. (2)
آنان در جزیره‌ی مقدس می‌یا جیما (3) به سر می‌بردند. کسی در آن جا نمی‌بایست بمیرد. بیماران نزدیک به مرگ را به جزایر همسایه می‌فرستادند و هرگاه کسی به مرگ ناگهان درمی‌گذشت، مرده‌اش را بی‌درنگ از آن جزیره بیرون می‌بردند. این جزیره‌ی پوشیده از کاج و سرو و افرا یکی از سه جزیره‌ی بسیار خوش منظره و معروف ژاپن است. در آن جا پرستشگاهی زیبا در کنار دریا ساخته‌اند که در ورودی اصلی آن به طرزی عجیب به دریا باز می‌شود. خیابان‌های مشجری که فانوس‌های سنگی بسیار در دو طرف آن‌ها نهاده‌اند به درهای دیگر پرستشگاه منتهی می‌شود و گوزنان و آهوان در آن خیابان‌ها با خاطری آسوده گردش می‌کنند و از زائران معبد که از کنارشان می‌گذرند نمی‌رمند. در آن جزیره هوا لطافت و پاکی بی‌پایان و دریا رنگ نیلی آسمان دارد. در آن سوی تنگه، کوه‌های بنفش رنگ و بادبان‌های چهار‌گوش حصیری کشتی‌های ماهیگیری که در نور خورشید می‌درخشند، از دور دیده می‌شوند.
یوشیدا و فومی در این جزیره‌ی فرح‌بخش و سبز و خرم زندگی می‌کردند. همه‌ی ساکنان جزیره آن دو را بسیار گرامی می‌داشتند و رضا و تسلیم آنان را در برابر سختی‌های زندگی و وفا و مهر بی‌پایان آن دو را پس از شصت سال با هم به سر بردن به دیده‌ی تحسین و اعجاب می‌نگریستند و می‌ستودند.
هنوز خویشتن را درست نشناخته بودند که پدر و مادرشان تصمیم به ازدواجشان گرفتند. یوشیدا تا آن روز کلمه‌ای هم با فومی حرف نزده بود، لیکن چون در کنار دریا چشمش به او می‌افتاد نگاهش پشت سرش می‌دوید. فومی مانند همه‌ی دختران تربیت یافته و نجیب سرش را پایین می‌افکند و راه می‌رفت. در روزهای عید، یوشیدا دوست می‌داشت که چهره‌ی گرد و گونه‌های چون گل هلو و کیمونوی خاکستری رنگ او را در ازدحام مردم جزیره پیدا کند. وی کمربندی پهن روی کیمونوی خود می‌بست که روی آن، در زمینه‌ی ابریشمی زردگون، گلهای داودی سفیدی قلاب‌دوزی کرده بودند.
فومی اگر چه خواهان زناشویی نبود، می‌دانست که برای این کار نامزد شده است و چند ماه بود که شیمادا بر سر می‌کرد، که کلاه مخصوص دختران عقد شده است. او که دختری آرام و خوش‌خو بود نخست می‌ترسید داماد مردی سخت‌گیر و هوسباز باشد. ضرب‌المثلی می‌گوید «دل مرد چون آسمان پاییزی دم به دم تغییر می‌کند!». لیکن فومی بر آن بود که با نرمی و خوش‌رویی و مهربانی شوهرش را به خویشتن علاقه‌مند کند. ضرب‌المثل دیگری می‌گوید «هرگاه سه سال روی سنگی بنشینند سنگ هم گرم می‌شود.»
این زناشویی، که به رسم دیرین ژاپنی‌ها به میل و اراده‌ی پدر و مادر پسر و دختر صورت گرفت، به خوشی و سعادت پر دوام زن و شوهر انجامید.
یوشیدا در اندک مدتی از روی گرمی جوانی مهری بی‌پایان به فومی پیدا کرد و فومی هم که زنی بغایت حق شناس بود او را از دل و جان می‌پرستید.
در زندگی شادی‌های بزرگ و اندوه‌های گران دیدند. شادی بزرگشان این بود که سه پسر پشت سر هم پیدا کردند و اندوه گرانشان این بود که آنان را که جوانان برومندی شده بودند در یک روز از دست دادند... آن سه ماهیگیر بودند. روزی دریا توفانی شد و هر سه را به کام خود کشید... یوشیدا و فومی از این حادثه بسیار دل شکسته و اندوهگین شدند، لیکن کوشیدند که در برابر دوستان و آشنایان همان چهره‌ی خندان و آرام پیشین خود را حفظ کنند، ولی چون تنها می‌شدند ساعت‌های بسیار با هم می‌گریستند و آستین کیمیونوی خود را از اشک تر می‌کردند. آنان در بهترین اتاق خانه‌ی خود، روی طبقه‌ای از چوب صیقلی شده محرابی به یاد سه فرزند خود ساخته بودند و هر روز روی میز کوچک لاک‌زده‌ای غذا می‌گذاشتند و شاخه‌های عود می‌سوزانیدند. ساعت‌ها در برابر محراب می‌ایستادند و با روان درگذشتگان جوان خود راز و نیاز می‌کردند.
آن دو چون تنها و بی‌کس شدند بهترین وسیله‌ی تسلی و تسکین درد بی‌پایان خود را در مهر ورزیدن به یکدیگر یافتند. هر کدام برای این که دیگری کمتر احساس درد کند می‌کوشید بیشتر به او مهر ورزد. بدین‌گونه اندک‌اندک آرامش خود را باز یافتند و در برابر ضایعه‌ی چاره‌ناپذیر تن به تسلیم و رضا دادند.
ضرب‌المثلی ژاپنی می‌گوید «وقتی شکوفه‌های گیلاس بریزند تأسف و اندوه ما نمی‌تواند درختان را دوباره پر شکوفه کند.»
اکنون دیگر یوشیدا و فومی بسیار پیر شده بودند. به پیری لاک‌پشتان مقدس رسیده بودند. چهره‌ی یوشیدا پر‌آژنگ و خشک شده بود و همه‌ی تنش می‌لرزید. فومی نیز ابرو و موی سر را از بیخ تراشیده بود.
مردمان جزیره آن دو را می‌دیدند که آهسته و آرام با یکدیگر گردش می‌کردند و زن به رسم ژاپنیان از روی ادب اندکی عقب‌تر از شوهر گام برمی‌داشت.
جز بندرت به پرستشگاه که مایه‌ی شهرت جزیره در سراسر ژاپن بود نمی‌رفتند و بیشتر در خانه به سر می‌بردند.
فومی، اگر چه بسیار سالخورده و فرسوده شده بود، می‌کوشید خانه را همیشه پاکیزه و دلپذیر نگاه دارد. دوست می‌داشت دیوارهای کاغذی اتاق‌های خانه‌اش همیشه سفید و حصیرهای کف اتاق‌ها همواره پاکیزه و درخشان باشند. گاه و بی‌گاه با ذوق و سلیقه‌ی خاصی یا به مناسبت تغییر فصل یا از روی رسم روز و توجه فکرش به غم یا شادی، نقاشی روی ابریشم زیور محراب را عوض می‌کرد و در گلدانی مفرغی سه شاخه‌ی گل به ترتیبی خوش‌نما می‌گذاشت.
گاه در کنار گلدان دو مجسمه‌ی کوچک می‌نهاد که دو پیر را در پای درخت کاجی نشان می‌دادند که تیغ‌های آن را که بر زمین فرو ریخته بود جارو می‌کردند. این تصویر در ژاپن مظهر عشق زن و شوهر است. زن و شوهر وفادار به دو کالج کهنسال تشبیه شده‌اند که تنه‌ی آن‌ها چنان به هم پیچیده و درهم آمیخته است که گویی یک درخت بیش نیستند.
گاه نیز قومی روی طاقچه‌ی محراب مجسمه‌ی لاک‌زده‌ی خدای محبوب خود را می‌نهاد و او خدای عجیبی بود با ریشی بلند که کلاه بلند عجیبی بر سر نهاده، چوب دستی سفر به دستی و کتاب دعایی به دست دیگر داشت؛ این خدا فوکوروکوجو (4) نام دارد و یکی از هفت خدای خوشبختی و خدای پیران شادکام است.
یوشیدا و فومی به روی هم پیران شادکامی بودند، زیرا توانسته بودند در برابر بدبختی‌های چاره‌ناپذیر زندگی آرامش و مهربانی خود را حفظ کنند. اکنون که بسیار پیر شده بودند اغلب مالیخولیایی به سرشان می‌زد و آزارشان می‌داد و آن اندوه جوانی از دست رفته بود. هر کدام پیش خود می‌اندیشید که هرگاه یکی از ما بمیرد چه اندوه گرانی بر دل دیگری خواهد نشست! چه فراق طاقت‌فرسایی! می‌گفتند کاش هر دو جوان بودیم و عمری دراز با هم به سر می‌بردیم. چه خواب و خیال فرح‌بخشی!... هرگاه این غیر ممکن می‌شد چه رندگی شیرینی داشتیم!...
در یکی از روزهای آفتابی پاییز، یوشیدا به الهامی اسرار‌آمیز به سوی جنگ رفت. پیش از این او در این جنگل به شایستگی بسیار کار خود را که هیزم‌شکنی بود انجام می‌داد. او به آن جا رفته بود تا پیش از مردنش بار دیگر درختانی را که عمری در کنارشان به سر آورده بود ببیند. لیکن با شگفتی بسیار دید که این بار مناظر جنگل در دیده‌اش آشنا نمی‌نماید. در نقطه‌ای درخت افرای زیبایی دید که تا آن روز آن را ندیده بود. برگ‌های این درخت که بر اثر نزدیک شدن پاییز سرخ شده بود، در میان سبزی تیره‌ی کاج‌ها نقطه‌ی درخشانی می‌نمود. چشمه‌ای را هم که آب صاف و درخشان است ندیده بود...
خستگی راه او را تشنه کرده بود، از این روی بر لب چشمه نشست و کف دستش را از آب پر کرد و آرام آرام آن را سر کشید.
شگفتا! معجزه‌ای روی داد! پیرمرد چون در آیینه‌ی چشمه نگریست ناگهان چهره‌اش را دگرگون یافت، موهای سرش سیاه و صورتش بی‌چروک شده بود و نیروی تازه‌ای در تن خود می‌یافت.
یوشیدا جوان شده بود. جوانی بیست ساله... او بی‌آنکه خود را بداند به چشمه‌ی جوانی رسیده و از آب آن نوشیده بود.
با قدی راست، رخساری شادمان و لبی خندان شتابان به خانه بازگشت.
پیرزن دید جوانی زیبا و رعنا وارد خانه شد. فریادی از حیرت برکشید و از تعجب بر جای خود خشک شد و چشم بر زمین دوخت و بیمی جانکاه بر دلش نشست، زیرا گمان برده است که خردش را پاک از دست داده است.
لیکن یوشیدا او را از اشتباه بیرون آورد و بتفصیل معجزه را برایش گفت.
پیرزن بیچاره از شادی و خوشحالی گاه می‌گریست و گاه می‌خندید و با خود می‌گفت: «بامداد فردا من هم به چشمه‌ی سحر‌آمیز جوانی که شوهرم نشانم داده است می‌روم و چون از آن جا بازگردم طراوت و زیبایی بیست‌سالگی خود را باز می‌یابم... و چون شور و گرمی جوانی با لطف و شیرینی یاد گذشته‌های دور در هم آمیزد چه زندگی خوش و خرمی با هم خواهیم داشت...»
بامداد فردا، در نخستین پرتو گلگونی که در هوای صاف و درخشان تابید، فومی به چشمه‌ای که آبی نیلگون داشت شتافت. یوشیدا درخانه ماند و بی‌نگرانی و پریشانی خاطر به انتظار بازگشت زنش نشست. می‌دانست که تا زنش به پای پیری به چشمه رود و به پای جوانی به خانه بازگردد دو ساعت وقت صرف می‌کند.
دو ساعت گذشت و فومی باز نگشت. یوشیدا در شگفت شد که چرا زنش برای بازگشتن از چشمه این همه وقت صرف کرده است...
هر چه دیرتر می‌شد بر نگرانی و دلهره او می‌افزود.
ساعت‌ها بی‌رحمانه پشت سر هم می‌گذشتند. از رفتن زنش به چشمه جوانی سه ساعت گذشت... چهار ساعت...پنج ساعت... چه بر سرش آمده بود؟...
یوشیدا دیگر در برابر نگرانی و تشویشی که دم به دم افزون‌تر می‌شد تاب ایستادگی نیاورد. در خانه را بست و به سوی جنگل شتافت.
بزودی به نزدیکی چشمه‌ی سحر‌انگیز رسید. نغمه‌ی چشمه را که با زمزمه‌ی شاخ و برگ درختان هماهنگ می‌شد شنید. با پریشانی بسیار دور و بر خود را جستجو کرد لیکن زنش را نیافت. یأس و نومیدی بزرگی بر دلش نشست.
ناگهان آوازی عجیب به گوشش رسید: ناله‌ای مبهم، شاید ناله‌ی جانوری تیرخورده و زخمی...
یوشیدا به چشمه نزدیکتر شد. چون به لب آن رسید، از حیرت بر جای خود خشکید. در میان سبزه‌های کنار چشمه کودک بسیار خردسالی را دید. دخترکی نوزاد که بیش از چند ماهی از عمرش نگذشته و هنوز زبان باز نکرده بود. بچه بازوانش را نومیدانه به سوی یوشیدا باز کرد.
یوشیدا بچه را روی دو دست خود گرفت و چشم در چشم او دوخت. چه چشمانی عجیبی! در آن‌ها نشانه‌ی تجربه‌ای طولانی خوانده می‌شد، چشمانی که خاطرات زندگی درازی در آنها نقش بسته بود. این چشمها شباهتی شگفت‌انگیز به چشمانی داشت که یوشیدا آن‌ها را از سالیان دراز باز می‌شناخت. چشمانی درشت به مانند این چشمها که در غم و اندوه او گریسته و در خوشی و شادی او خندیده بودند. هیجانی فوق بشری بر دلش نشست.
ناگهان یوشیدا حقیقت را دریافت. کودک خردسال زن پیر او، فومی بیچاره، بود که جوانی را از سر گرفته بود، اما بیش از اندازه جوان شده بود. بی‌گمان پیرزن ترسیده بود که عطش جوانی جاودانش تسکین نیابد و چندان از آب جوانی نوشیده بود که به صورت کودکی خردسال درآمده بود.
یوشیدا آهی کشید و دخترک را مانند پدران و مادران ژاپنی بر دوش خود بست و در این اندیشه فرو رفت که از این پس ناچار خواهد بود کسی را که پیش از این زن و همسرش بود چون کودکی پرستاری و بزرگ کند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Yoshida.
2. Fumi.
3. Miya Jima.
4. Fukurokuju.

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.