مادران از خاطرات محاصره‌ی پاریس

آن روز صبح، به قصد دیدار دوست نقاشم، که با درجه‌ی ستوانی در گروهان «سن» خدمت می‌کرد، به تپه‌ی «والرین» رفته بودم. اتفاقاً روز کشیک آن جوان شریف و مهربان بود و نمی‌توانست آنی از محل خدمت خود دور شود. ناچار
سه‌شنبه، 18 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مادران از خاطرات محاصره‌ی پاریس
 مادران از خاطرات محاصره‌ی پاریس

 

نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی



 
آن روز صبح، به قصد دیدار دوست نقاشم، که با درجه‌ی ستوانی در گروهان «سن» خدمت می‌کرد، به تپه‌ی «والرین» رفته بودم. اتفاقاً روز کشیک آن جوان شریف و مهربان بود و نمی‌توانست آنی از محل خدمت خود دور شود. ناچار من هم با او در عرض و طول میدان مقابل قلعه شروع به قدم زدن کردم و با هم از همه چیز، از پاریس، از اوضاع جنگ و از دوستانمان گفت وگو کردیم. ناگهان رفیقم جمله‌ای را که آغاز کرده بود ناتمام گذاشت و در حالی که بازویم را می‌فشرد آهسته گفت: «نگاه کن.»
چشمان خاکستری ریزش که مانند چشم سگ‌های شکاری دقیق و تیزبین بود. به نقطه‌ای، که شبح دو انسان ناگهان از آن جا در دشت والرین پدیدار شده بود، خیره گشت. کم کم آن دو نفر به ما نزدیک‌تر شدند. مرد کوتاه قد و لاغر اندام بود. چشمانش گرد و چهره‌اش سرخ و پیشانی‌اش چروکیده و بینی‌اش منقاری بود و روی هم رفته به عقابی پیر و با وقار شباهت داشت. نیم‌تنه‌ی بلند قهوه‌ای رنگی به تن داشت و یقه‌ی لباسش به رنگ خزه‌های سبز جنگل بود. خورجین گل و بوته‌داری، که سه قمقمه‌ی آب از آن بیرون آمده بود، به دوش داشت و یک قوطی کنسرو، از همان قوطی‌های حلبی سفید که همیشه دیدن آن پاریسی‌ها را به یاد دوران پنج ماهه‌ی محاصره می‌اندازد، به زیر بغل داشت. اما از زن، جز یک کلاه لبه‌دار بسیار بزرگ و شنل پشمی مندرس، که سراپایش را پوشانده و او را به صورت مجسمه‌ی فقر و نکبت در آورده بود، چیزی دیده نمی‌شد. فقط گاه گاهی بر اثر حرکت لبه‌های پاره‌ی کلاه، بینی نوک تیز و موهای خاکستری‌اش به چشم می‌خورد.
وقتی که به قسمت هموار میدان رسیدند، مرد برای این که نفسی تازه کند و عرق پیشانی‌اش را پاک نماید ایستاد. معلوم بود که تند راه آمده‌اند زیرا اواخر ماه نوامبر بود و در آن ناحیه‌ی سرد و مه آلود گرمایی احساس نمی‌شد. اما زن نایستاد و یکسر به سوی قلعه پیش رفت. وقتی که چشمش به ما افتاد لحظه‌ای مردد ماند. گویی می‌خواست چیزی بپرسد اما همین که سردوشی رفیقم را دید با یک نوع شرم و خجلت از ما دور شد و به سوی قراول کشیک پیش رفت. صدای او را شنیدم که با لحنی ملایم و محجوب نشانی پسرش را به قراول داد و سراغ او را گرفت.
قراول پس از شنیدن سخنان او گفت: «همین جا منتظر باشید. الان او را صدا می‌کنم.»
زن نفس راحتی کشید و با خوشحالی به سوی شوهرش برگشت. هر دو به گوشه‌ای رفتند و بر تل خاکی نشستند. مدت درازی انتظار کشیدند. معمولاً در آن ساعت روز جنب و جوش و فعالیت عجیبی در والرین حکفرما است. نگهبانان تغییر می‌کنند، غذا بین سربازان توزیع می‌گردد. عده‌ای از تیراندازان جاسوسی را که دستگیر کرده‌اند، به ضرب لگد به جلو می‌رانند. روستاییان اطراف می‌خواهند فرمانده را ببینند و شکایات خود را به گوش او براسنند، قاصدی خسته و کوفته که عرق از سر و رویش می‌ریزد برای رساندن پیامی فوری بدان جا می‌رسد، پالکی‌ها و قاطرهای حامل زخمی‌ها از جبهه برمی‌گردند. شبانی که شلواری قرمز به پا و چوب دست بزرگی در دست دارد گله‌ی گوسفندان را به قلعه باز می‌گرداند. این‌ها همه در محوطه‌ی قلعه، که مانند کاروانسراهای مشرق زمین شلوغ و پر جنجال است، با یکدیگر برخورد می‌کنند، آری! در آن ساعت روز که صدای طبل و شیپور از هر طرف بلند می‌شود و از صدای به هم خوردن و به زمین افتادن قمقمه‌ها و چلیک‌ها انسان سرسام می‌گیرد، پیدا کردن یک فرد، آن هم یک سرباز ساده‌ی هنگ ششم در قلعه‌ی والرین، که میان زمین و آسمان معلق است و با برج و باروها و استحکامات خود براستی چون دریایی است، کار بسیار مشکلی به نظر می‌رسد.
مادر بیچاره هر پنج دقیقه یک بار از جای برمی‌خاست و پاورچین پاورچین به در قلعه نزدیک می‌شد. خود را در پس دیوار پنهان می‌کرد و دزدیده نگاهی به درون محوطه می‌انداخت. از ترس این که مبادا فرزندش مورد مسخره و مضحکه‌ی دیگران قرار گیرد دیگر از کسی سؤالی نمی‌کرد؛ اما دایماً با نگاه در جست‌و جوی او بود و گویا در دل می‌گفت: «خدا کند قراول پسر مرا فراموش نکرده باشد.» مرد مثل این که از او هم خجول‌تر و کمروتر بود. اصلاً از جای خود تکان نمی‌خورد و معلوم بود هر دفعه که همسرش مغموم و نومید به جای خود باز می‌گشت، با حرکات احمقانه‌ای او را به سبب آن همه کم حوصلگی و بی‌صبری سرزنش می‌کرد.
این صحنه‌های کوچک از زندگی خصوصی مردم که در آن‌ها سخنی بر زبان نمی‌آید و بیننده خیلی از چیزها را به حدس در می‌یابد همیشه حس کنجکاوی مرا برانگیخته است. اما در این صحنه‌ی بخصوص چیزی که بیش از همه مورد توجه من قرار گرفته بود سادگی و ناشی‌گری بازیکنان آن بود. بدون این که صدایشان را بشنوم از همان حرکات ساده و در عین حال گویا و پر معنی دست و چهره‌شان به وجود اختلاف نظری میان آن‌ها پی می‌بردم و ماجرایی را که قبلاً میان آن‌ها رخ داده است کاملاً حدس می‌زدم. مثلاً همین زن را می‌دیدم که یک روز صبح از خواب بیدار شده و گفته است: «سه ماه است بچه‌ام را ندیده‌ام. دلم خیلی برایش تنگ شده، باید بروم و او را ببوسم.»
پدر، که مردی کمرو و بی‌عرضه است، از فکر اقداماتی که می‌بایست برای عملی ساختن منظور همسرش انجام دهد، به وحشت افتاده و سعی کرده است با منطق و برهان او را از این خیال منصرف سازد.
- «عزیزم، هیچ فکر نمی‌کنی که والرین آن طرف دنیا است! چقدر به این جا دور است! چطور می‌شود بدون کالسکه به آن جا رفت. وانگهی زن‌ها را که به قلعه‌های نظامی راه نمی‌دهند.

- به! خواهی دید که چطور راه می‌دهند. هیچ کس نمی‌تواند جلو مرا بگیرد. مرد که همیشه عاقبت تسلیم نظر همسرش می‌شود همان روز شروع به اقدام کرده است. صبح به راه افتاده و در حالی که از سرما می‌لرزید و عرق ترس به پیشانی‌اش می‌نشست و از دستپاچگی به در و دیوار می‌خورد و ناشیانه به این اتاق رفته و آن اتاق می‌رفته بالاخره موفق شده است که فرماندار را ملاقات کند و از او جواز مخصوص رفتن به قلعه بگیرد.

روز بعد، صبح بسیار زود زن و شوهر از خواب بیدار شده و چراغ را روشن کرده‌اند. پدر چون می‌خواسته سرما را زیاد احساس نکند صبحانه‌ی مختصری خورده اما مادر اصلاً احساس گرسنگی نکرده و دلش می‌خواسته است صبحانه را در والرین با پسرش صرف نماید. آنچه خوراکی در خانه موجود داشتند از شکلات و مربا گرفته تا آن جعبه‌ی کنسرو، که به هشت فرانک خریده و برای روز مبادا نگه داشته بودند، برای پسر دور افتاده‌شان در خورجین ریخته و به راه افتاده‌اند. وقتی که به قلعه رسیده‌اند دروازه تازه باز شده بود ناچار جواز را نشان داده‌اند.
حالا دیگر نوبت ترس و دلهره‌ی مادر است... اما نه...خدا را شکر که جواز ایرادی ندارد و افسر کشیک گفته است: «عبور این دو نفر مانعی ندارد.»
زن نفس راحتی کشیده و گفته است: «عجب افسر مؤدبی بود.»
از فرط اشتیاق چون کبکی بچالاکی پیش دویده است. اما مرد، که بزحمت می‌توانسته به پای او راه برود گفته است: «عزیزم، چقدر تند می‌روی.»
ولی زن به حرف او توجهی نکرده و همچنان پیش می‌رفته است زیرا از آن بالا، میان ابرها تپه‌ی والرین به او اشاره می‌کرده و می‌گفته است: «عجله کنید. پسرتان این جا است!».
حال که به بالای تپه‌ی والرین رسیده‌اند دچار تشویش و نگرانی تازه‌ای شده‌اند و از خود می‌پرسند: «اگر او را پیدا نکنند چطور؟ اگر نیاید چطور؟...»
اما ناگهان زن را دیدم که از جای خود جست و بازوی شوهرش را فشرد... از دور، روی سنگفرش دروازه صدای پای فرزندش را شناخته بود.
آری! خودش بود. گویی با ظهور او نمای تیره‌ی قلعه با پرتویی خیره کننده روشن شد. راستی پسر زیبایی بود. با کوله‌پشتی و تفنگی که به دوش داشت بسیار رشید و قوی به نظر می‌رسید.
با چهره‌ای گشاده و خندان با آنان برخورد کرد و با صدایی گرم و مردانه گفت: «سلام مادر.»
آن وقت سر و صورت و کوله‌پشتی و تفنگ او همه در زیر لبه‌ی کلاه بزرگ مادرش که او را در آغوش می‌فشرد از نظر پنهان شد.
نوبت پدر هم رسید؛ اما آن قدرها طول نکشید؛ زیرا مادر تشنه‌ی دیدار فرزندش بود و به دیگری مجال بوسیدن او را نمی‌داد.
«حالت چطور است!... لباس گرم داری؟... لباس زیر لازم نداری؟...»
سراپای پسرش را با نگاهی سرشار از عشق و محبت می‌نگریست و باران اشک و بوسه به سر و رویش می‌بارید و در حین گریه گاهی خنده‌های کوتاهی می‌کرد. گویی همه‌ی مهر و نوازش مادرانه‌ای را که در طی این سه ماه می‌بایست نثار فرزندش کرده باشد، یک جا و در همان لحظه می‌خواست تقدیم وی کند. پدر هم سخت منقلب بود ولی نمی‌خواست احساسات خود را نشان دهد. می‌دانست که ما مواظب هستیم و زیرچشمی به ما می‌نگریست و گویی می‌خواست به ما بگوید: «این شور و هیجان را بر همسرم ببخشید. آخر او زن ضعیفی بیش نیست.»
صدای شیپور حاضرباش ناگهان این صحنه‌ی فرح‌انگیز را به هم زد. جوان گفت: «من باید به سر کارم برگردم.»
- چطور؟ با ما صبحانه نمی‌خوری؟
- خیر، نمی‌توانم. امروز روز کشیک من است و باید بیست و چهار ساعت بالای برج دیده‌بانی کنم.
زن بیچاره آهی از دل برکشید و دیگر نتوانست سخنی بگوید. لحظه‌ای هر سه مغموم و متفکر به یکدیگر نگریستند. عاقبت پدر، که معلوم بود با همه شکم‌پرستی خود را برای فداکاری آماده کرده بود، سکوت را شکسته با لحنی جانسوز و در عین حال خنده‌آور گفت: «پس لااقل این جعبه‌ی کنسرو را با خود ببر.»

اما در هنگام وداع و آن حال تأثر و آشفتگی هیچ یک موفق به یافتن جعبه نمی‌شدند.
دیدن آن دست‌های ضعیف و لرزانی که با حرکات عصبانی پی جعبه می‌گشتند، شنیدن صدای مقطع و خفه آن دو موجود بدبخت که در آن حالت رنج و درد عمیق فکر خود را به موضوعی بسیار ناچیز و پیش پا افتاده معطوف ساخته بودند و از هم می‌پرسیدند: «جعبه، پس جعبه کجا است!» براستی ترحم و تأثر انسان را بر می‌انگیخت.

وقتی جعبه پیدا شد یک بار دیگر، طولانی‌تر و محکم‌تر یکدیگر را در آغوش فشردند و آن گاه پسر دوان دوان به قلعه بازگشت.
فکر این را بکنید که این دو از راه دور بدان جا آمده بودند و به امید آن که با پسرشان صبحانه بخورند شادی‌ها کرده بودند. و حتی مادر بدبخت از این ذوق و شوق تمام شب چشم بر هم ننهاده بود. اکنون، که پس از تحمل رنج سفر به وصال جگرگوشه‌شان رسیده و لحظه‌ای درهای بهشت موعود را به روی خود گشوده دیده بودند، این ناکامی بر آن‌ها بس گران و ناگوار می‌آمد.
مدتی بی‌حرکت بر جای ایستاده به دری که فرزندشان از آن جا ناپدید گشته بود، خیره ماندند. بالاخره مرد از آن حالت بهت‌زدگی بیرون آمد. دو سه بار سرفه کرد و صدایش را صاف نمود. آن گاه با لحنی که می‌کوشید محکم و قوی باشد گفت: «خوب مادر، راه بیفتیم!»
آن وقت با سر از ما خداحافظی کرد و بازوی زنش را گرفت. تا سر پیچ جاده با چشم آن دو را تعقیب می‌کردم.
مرد خشمگین و عصبانی بود و با حرکاتی حاکی از یأس و نومیدی خورجین را تکان می‌داد. زن آرام‌تر از او به نظر می‌رسید. سرش پایین بود و با بازوهای آویزان کنار همسرش راه می‌سپرد. اما گاهی در زیر شنلی که بر دوش داشت، شانه‌های استخوانی‌اش را می‌دیدم که بر اثر گریه بالا و پایین می‌رفت.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.