مترجم: عظمی نفیسی
پیش از رسیدن به فلکهی شانزلیزه دکتر ناگهان توقف کرد و یکی از منازل بزرگ اطراف طاق نصرت را به من نشان داد و گفت: «آن چهار پنجرهی بسته را روی آن ایوان میبینید؟ سال گذشته اوایل ماه اوت یعنی همان ماه شومی که آبستن طوفانهای سهمناک و مصائب طاقتفرسا بود، یک روز در این خانه مرا به بالین مریضی، که به حملهی قلبی دچار شده بود، فرا خواندند. بیمار، سرهنگ «ژوو» از افسران امپراتوری اول بود. این مرد، که بشدت متعصب و وطنپرست بود، از آغاز جنگ این خانه را اجاره کرده بود و در این جا میزیست. لابد مقصود او را از این کار حدس میزنید؟ میخواست در روز پیروزی از این جا ناظر ورود سربازان فرانسوی به پایتخت باشد... بیچاره پیرمرد!
یک روز وقتی که پس از صرف غذا از ماجرای «ویسمبورگ» آگاه شد و در زیر اعلامیهای که حاکی از خبر شکست فرانسویان بود نام ناپلئون را نوشته دید بیهوش و بیحال بر زمین نقش بست. وقتی که من به این جا رسیدم افسر سابق امپراتوری را با چهرهای خونین و حالتی که بیشتر به مرده شباهت داشت، روی کف اتاق، دراز کرده بودند.
این مرد قطعاً در حال ایستاده بلند قد بود اما اکنون در این حالت به نظر من از حد طبیعی هم درشتتر و بلند بالاتر مینمود خطوط سیمایش زیبا و جالب بود و دندانهایی سفید و منظم داشت. این پیرمرد هشتاد ساله با آن موهای سفید و مجعد قشنگ چنین مینمود که بیش از شصت سال ندارد. نوهاش که دختر جوانی بود و به او شباهت بسیاری داشت اشکریزان در کنار او زانو زده بود هر دو با آن قیافههای زیبا و بینقص خود براستی مانند دو مدال زیبای یونانی بودند. نهایت این که یکی بر اثر گذشت زمان درخشندگی خود را از دست داده و اندکی محو شده بود و دیگری هنوز با جلای تمام میدرخشید.
رنج و درد دختر جوان مرا بسیار متأثر کرد. پدر و پدربزرگش هر دو سرباز بودند و پدرش در ستاد «ماک ماهون» کار میکرد، در برابر آن پیرمرد محتضر منظرهی رقتانگیز دیگری را پیش خود مجسم میدید. هر چه توانستم او را دلداری دادم و آرام کردم اما خودم چندان امیدی نداشتم. پیرمرد دچار سکتهی قلبی شده بود و در هشتاد سالگی کمتر کسی میتواند از چنگ این مرض جان سالم به در برد. سه روز تمام بیمار در آن حالت بیحسی و بیخبری باقی ماند. در خلال این روزها بود که خبر جنگ «رایشوفن» به پاریس رسید. از چگونگی رسیدن این خبر، که از کشته شدن بیستهزار سرباز آلمانی و زندانی شدن ولیعهد حکایت داشت، اطلاع دارید و میدانید که تا غروب آن روز همهی ما پیروزی سربازان خودمان را قطعی میدانستیم. نمیدانم بر اثر کدام معجزهی آسمانی و کدام جریان مغناطیسی بود که خبر این شادی ملی در نسوج فلج شده و از کار افتاده بیمار بدبخت و محتضر راه یافت. آن قدر میدانم که آن شب وقتی که به تختخواب او نزدیک شدم خود را با مرد دیگری رو به رو دیدم. نگاهش روشن بود. زبانش سنگینی سابق را نداشت. به روی من لبخند زد و دو بار با لکنت زبان تکرار کرد: «پی... رو ... زی!»
- بلی جناب سرهنگ. پیروزی درخشان!
در همان حال، که موفقیت ماک ماهون را برایش شرح میدادم، میدیدم که لحظه به لحظه چهرهاش بازتر و روشنتر میگردد.
وقتی که از اتاق بیرون آمدم، دختر جوان را گریان و پریده رنگ کنار در دیدم. دستهایش را در دست گرفتم و گفتم: «گریه نکنید بیمار از خطر مرگ جسته است.»
دختر بدبخت، که بغض راه گلویش را گرفته بود، به زحمت توانست با من سخن بگوید. حقیقت خبر رایشوفن بالاخره فاش شده بود. ماک ماهون راه فرار در پیش گرفته و ارتش فرانسه منهدم و نابود شده بود؛ با حالتی بهتزده و مغموم به یکدیگر نگریستیم. دختر از سرنوشت پدرش نگران و مضطرب بود و من هم از فکر بیمار پیر خویش بر خود میلرزیدم. هرگز او قدرت مقاومت در برابر این خبر وحشتآور را نخواهد داشت.
چه باید کرد؟ آیا باید او را در همان امیدها و آرزوهای خوش، که جانی تازه به وی دمیده بود، باقی گذاشت؟
در چنان صورتی ناچار میبایست به دروغ متوسل شویم.
دوشیزه شجاع در حالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت: «بسیار خوب، من حاضرم دروغ بگویم.»
آن وقت قیافهای شاد و بشاش به خود گرفت و به اتاق پدر بزرگش قدم نهاد. طفلک وظیفهی دشواری به عهده گرفته بود.
روزهای اول هر طور بود نقش خود را بازی کرد. قوای فکری و عقلانی پیرمرد هنوز درست به کار نیفتاده بود و دختر جوان میتوانست مانند کودکی او را گول بزند. اما هر چه حالش بهتر میشد قوهی فکر و ادراک خویش را بیشتر به دست میآورد از چگونگی و وضع نیروهای نظامی سؤال میکرد و ناچار بودیم هر روز اعلامیهای برای او جعل کنیم و طفلک معصوم روزها و شبها بر روی نقشهی آلمان خم میشد و سعی میکرد با سنجاق کردن پرچمهای کوچکی به روی آن اردوکشیهای سرداران فرانسوی را نشان دهد. مثلاً پرچم «بازن» را روی برلن و پرچم «فرواسار» در راه «باویر» و ماک ماهون را روی دریای بالتیک.
مشاهدهی این حالت براستی قلبم را میفشرد. وی در این کار پیوسته با من مشورت میکرد و از من کمک میخواست اما راهنمای اصلی ما در این لشکرکشی خیالی، خود پیرمرد بیمار بود. آری! او که در دورهی امپراتوری اول در تسخیر آلمان شرکت داشته و از فنون نظامی آگاه بود از روی گفتههای ما حرکات بعدی نیروهای فرانسوی را پیشبینی میکرد و درحالی که انگشتش را به روی نقشه میگذاشت به ما میگفت: «اکنون سربازان ما به این طرف حرکت خواهند کرد... بزودی به این نقطه خواهند رسید.»
البته، در این نبردهای ساختگی همیشه حدسهای او صائب بود و مرد بیچاره به روشنبینی خود سخت میبالید و مباهات میکرد؛ اما با وجود این که من و نوهی جوانش بیدریغ شهرهای آلمان را تسخیر میکردیم و پی در پی در نبردها فاتح میشدیم، پیرمرد به این چیزها قانع نبود و تشنهی پیروزی قطعی بود. هر روز وقتی به آن جا میرفتیم دختر جوان با لبخندی حزنانگیز با من رو به رو میشد و قبلاً مرا از آنچه میخواست به پدر بزرگش بگوید آگاه میساخت و میگفت: «دکتر فراموش نکنید، امروز شهر «ماینس» به تصرف ما درآمده است.»
آن وقت صدای پرشور و شعف پیرمرد را میشنیدم که از پشت در فریاد میزد: «همه چیز بر وفق مراد است. هشت روز دیگر برلن را خواهیم گرفت.»
افسوس! روزی که او این پیشگویی را میکرد با روزی که سربازان آلمانی وارد پاریس شدند بیش از یک هفته فاصله نداشت.
ابتدا فکر کردیم خوب است او را از پاریس به یکی از شهرستانها ببریم. اما در چنان صورتی قطعاً به دیدن وضع غیر عادی مردم و مملکت به حقیقت تلخ پی میبرد و از آن جا که هنوز بسیار ضعیف بود او را برای تحمل این هول و تکان ناگهانی مهیا نمیدیدیم و ناچار تصمیم به ماندن گرفتیم. همان روز اول محاصره، روزی که در تمام منازل پاریس بسته بود و مردم همه در حال وحشت و انتظار به سر میبردند و نبرد در پشت دروازههای پایتخت جریان داشت و تمام حومهی شهر سنگربندی شده بود با حالی مغشوش و منقلب به عیادت بیمارم رفتم. پیرمرد با حالتی حاکی از سرور و سربلندی روی تختش نشسته بود و به محض دیدن من گفت: «خوب، پس بالاخره این محاصره شروع شد!»
حیران و بهت زده به او نگریستم و پرسیدم: «جناب سرهنگ پس شما هم از این موضوع اطلاع دارید؟»
دختر جوان روی خود را به سوی من گرداند و گفت: «البته دکتر ... کیست که این خبر مهم را نشنیده باشد... محاصرهی برلن شروع شده است.»
دخترک، که مشغول خیاطی بود، با چنان خونسردی و آرامشی این سخنان را ادا کرد که فهمیدم هنوز با کمال مهارت پدر بزرگش را اغفال کرده است. بیچاره پیرمرد چگونه میتوانست حقیقت را حدس بزند. از توپهای فرانسوی که دیگر صدایی برنمیخاست تا به گوش او برسد. پاریس ماتمزده و آشفته نیز از نظر او پنهان بود. وی از تختخواب خود فقط بالای طاق نصرت پاریس را میدید و اسباب و اثاثهی اتاقش هم که همه یادگارهای دورهی امپراتوری اول بود آرزوهای پوچ و واهی او را بیشتر تقویت میکرد. تصاویر فرماندهان ارتش بناپارت، تابلوی «پادشاه رم» فرزند خردسال ناپلئون، مینیاتورهای بانوان آن عهد با آن آستینهای گشاد، قطعه سنگ کوچکی از جزیرهی سنت هلن، که در زیر سرپوش بلورین حفظ میشد، میزها و مسندهایی که نقوش و منبتکاریشان از کشورگشاییهای امپراتور حکایت میکرد، مدالها و نشانهایی که در گوشه و کنار اتاق دیده میشد، همگی آن دوران درخشان و پر عظمت را برای او زنده میساخت و در واقع خیلی بیش از دروغهای ما او را به پیروزی فرانسویان و به محاصره افتادن برلن معتقد و امیدوار میکرد.
از آن روز به بعد عملیات نظامی ما به صورت بسیار سادهای درآمد زیر بنا به گفتههای ما اکنون برلن در محاصرهی سربازان فرانسوی بود و تا به دست آمدن پیروزی قطعی میبایست صبر و حوصله کرد. بعد از نبرد «سدان» پسر سرهنگ ژوو، که آجودان ماک ماهون بود، به اسارت آلمانیها درآمده و در یکی از قلاع آلمان محبوس شده بود.
در آن روزها ارتباط پاریس به کلی با خارج قطع شده بود و کوچکترین خبری از او نمیرسید؛ با این همه گاهی که پیرمرد بدبخت طاقت و حوصلهی خود را از دست میداد نامهای از طرف پسرش جعل میکردیم و برایش میخواندیم. اما آیا میدانید این کار، یعنی نوشتن این نامههای کوتاه و امیدبخش از طرف سربازی فاتح و در حال پیشروی در خاک دشمن برای آن طفلک معصوم، که از زندانی بودن پدر اطلاع داشت و هر لحظه از فکر محرومیت و بدبختی و بیماری احتمالی وی بر خود میلرزید و روزها بود که در نگرانی و بیخبری به سر میبرد، چقدر سخت و دشوار بود! گاهی طاقت و شهامت خود را از دست میداد و هفتهها نامههای مجعول متوقف میماند. آن وقت پیرمرد مشوّش و ناراحت میشد و از فرط نگرانی دیگر به خواب نمیرفت. ناچار فوراً مکتوبی تنظیم میکردیم و دختر بیچاره در حالی که بغض گلویش را میفشرد کنار تخت او مینشست و سعی میکرد با لحنی حاکی از امید و سرور آن را برای وی بخواند. سرهنگ پیر مثل اینکه پای وعظ مقدس و مذهبی نشسته باشد با یک دنیا دقت و احترام گوش فرا میداد و با لذت و رضایت لبخند میزد. گاهی سرش را به علامت تصدیق میجنباند و زمانی به نوشتهی پسرش اعتراض میکرد و از همه عجیبتر اغلب میکوشید قسمتهای مبهم و نارسای نامه را برای ما روشن و قابل فهم سازد. اما آنچه یادآوری آن هنوز هم مرا سخت متأثر و منقلب میسازد جوابهایی بود که وی به نامههای پسرش میداد. میگفت: «به او بنویسید فراموش نکن که تو فرانسوی هستی... با گذشت و بلندهمت باش و با مغلوبین بدبخت با خشونت و بیرحمی رفتار نکن... نگذار که آن تیرهبختان تلخی شکست را زیاد احساس کنند...» با اتکا به تجربیات چندین سالهی خود اندرزهایی گرانبها و دلنشین به فرزندش میداد. احترام به مالکیت، احترام به زنان و کودکان و خلاصه تمام وظایف یک سرباز شرافتمند و فاتح را در این نامهها به او یادآور میشد. گاهی هم دربارهی سیاست و شرایط انعقاد صلح اظهار نظر میکرد، باور کنید عقاید او در این خصوص هم عاری از هرگونه سختگیری و خودخواهی بود.
میگفت: «ما جز پرداخت خسارات جنگ نباید چیز دیگری از آنها بخواهیم... چه فایده دارد که ما ولایات آلمان را ضمیمهی فرانسه کنیم؟ مگر با زور و جبر میتوان یک شهر آلمانی را به یک شهر فرانسوی مبدل ساخت؟ این جملات را، که میخواست عیناً برای پسرش نوشته شود، با چنان ایمان و تعصب میهنپرستانهای بیان میکرد که محال بود کسی از شنیدن آن متأثر و منقلب نگردد.در طی این مدت، محاصرهی پاریس تنگتر میشد. سرمای طاقتفرسا، بمبارانهای پی درپی، شیوع انواع بیماریها، قحطی و گرسنگی مردم پایتخت را به ستوه آورده بود. اما بر اثر مساعی و مراقبتهای ما و بخصوص بر اثر محبت و فداکاری بیمانند دختر جوان، آن محیط آسوده و آرامی که برای پیرمرد به وجود آورده بودیم، حتی یک لحظه آشفته و دگرگون نگشت. هر طور که بود تا آخر نان سفید و گوشت تازه برای او فراهم میساختیم. اما این غذاهای نایاب و گرانبها فقط مختص او بود. وقتی که آن پیرمرد از همه جایی خبر را میدیدم که خرم و خندان به روی تختش نشسته و با کمک نوهی جوان بیچارهاش، که بر اثر محرومیت و گرسنگی سرخی گونههایش را از دست داده بود، آن خوراکهای مقوی و اشتهاانگیز را میخورد، بیاختیار قلبم فشرده میشد. وقتی که پس از خوردن غذاهای لذید و احساس گرمای مطبوع و دلچسب اتاق از پنجره چشمش به قطعات درشت برف که چرخ زنان بر زمین فرو میریخت، میافتاد و صدای وزش باد سرد زمستانی را در درختها میشنید نبردهای گذشته را به خاطر میآورد. برای صدمین بار از ماجرای عقبنشینی سربازان فرانسوی از روسیه و زمانی که جز نان خشک یخ زده و گوشت اسب خوراک دیگری به دستشان نمیرسید، یاد میکرد. میگفت: «کوچولو میفهمی چه میگویم؟ گوشت اسب میخوردیم... گوشت اسب!...»
بیچاره دخترک! البته که میفهمید. دو ماه بود که او هم جز گوشت اسب چیز دیگری نمیخورد. اما رفته رفته بیمار بهبود مییافت و دوران نقاهت او آغاز میگشت. زحمت ما هم هر روز بیشتر میشد و سنگینی وظیفهای را که به عهده گرفته بودیم بهتر احساس میکردیم. آن کرخی و سنگینی اعضای بدن بیمار، که تا آن وقت ما را در رسیدن به مقصود کمک کرده بود، کم کم برطرف میشد. حتی روزی به شنیدن صدای شلیک توپهایی که از دروازهی «مایو» بر میخاست از جای جست و مانند سگی شکاری گوشهایش را تیز کرد. باز ناچار شدیم دروغ تازهی بسازیم و به او بگوییم به افتخار پیروزی ژنرال بازن در برلن چندین تیر توپ در پاریس شلیک میکنند. روز دیگری که تخت او را به کنار پنجره کشیده بودیم، سربازان گارد ملی را که در خیابان «گراند آرمه» اجتماع کرده بودند به طور وضوح مشاهده نمود. پرسید: «اجتماع این سربازان برای چیست؟»
آن وقت در حالی که دندانهایش را از فرط نارضایی و خشم به هم میمالید صدای او را شنیدم که میگفت: «چه سر و وضع نامرتبی دارند؟... چرا باید سر و وضع سربازان ما این طور باشد؟»
دیگر چیزی نگفت و اتفاق دیگری رخ نداد؛ اما فهمیدیم که باید جانب احتیاط را بیشتر رعایت کنیم. متأسفانه احتیاط و دقت کافی به عمل نیاوردیم. یک شب وقتی که به آن جا رسیدم، دخترک مضطرب و مشوش به جلو من دوید و گفت: «فردا وارد پاریس میشوند.»
نمیدانم آن موقع در اتاق پیرمرد باز بود یا نه؛ اما آن قدر میدانم که به یقین گفتوگوهای ما را شنیده بود لیکن طبیعتاً سخنان ما را به نحوی دیگر تعبیر کرده و آنچه را که ما دربارهی آلمانیها میگفتیم او دربارهی فرانسویان پنداشته بود. بیچاره آن شب حالت عجیبی داشت. وی که مدتها بود در حسرت و آرزوی فرا رسیدن فتح نهایی میسوخت، لحظهای از فکر سربازان فرانسوی و ورود پیروزمندانهی آنان به پایتخت خارج نمیشد. در عالم خیال ماک ماهون را میدید که در میان شور و هیجان مردم قدم به پاریس نهاده و خیابان گل باران شدهی شانزلیزه را آهسته با اسب طی میکند. البته پسر عزیز خود را هم پشت سر فرماندهی فاتح مجسم میکرد و از این اندیشه غرق مباهات و شعف میگشت. پیش خود فکر میکرد روز بعد با لباس تمام رسمی نظامیان، همان لباسی که روز پیروزی «لوتزن» بر تن داشت برای تماشای ورود سربازان به ایوان عمارت خواهد رفت و در تمام مدت رژه در برابر پرچمهای گلوله خورده و رنگ و رو رفتهی فرانسه به حال سلام و آمادهباش خواهد ایستاد.
بی چاره سرهنگ ژوو! لابد تصور کرده بود ما آن همه خوشحالی و هیجان را برای او مناسب نمیدانیم و او را از تماشای رژه سربازان باز خواهیم داشت. از این رو قصد خود را با کسی در میان نگذاشت اما روز بعد درست در موقعی که سربازان آلمانی از دروازهی مایو رو به «تویلری» سرازیر میشدند، پنجرهی اتاق پیرمرد آهسته باز شد و سرهنگ سابق ارتش ناپلئون با لباسهای کهنهی تمام رسمی خود به روی ایوان پدیدار گشت. راستی هنوز هم نمیدانم آن همه قدرت و نیرو را از کجا آورده و در آن حالت ضعف و رنجوری چگونه بدون کمک دیگران به پا خاسته و لباس پوشیده بود.
به هر حال، اکنون روی ایوان ایستاده و به نردهی آن تکیه داده بود و با حیرت و شگفتی به خیابانهای خلوت و بیسروصدا، به در و پنجره بستهی خانهها، به پاریس ماتمزده و غمآلود و پرچمهای سفید، که به جای عقاب امپراتوری علامت صلیب سرخ به رویشان دیده میشد، مینگریست و از این که مردم را آمادهی پذیرایی و استقبال از سربازان نمیدید گیج و مبهوت شده بود.
یک لحظه تصور کرد که دچار وهم و اشتباه شده است. اما خیر. از آن جا پشت طاق نصرت سر و صدای درهم و مبهمی برمیخاست و در روشنایی سپیده دم خط سیاه صفوف سربازانی که پیش میآمدند، بخوبی دیده میشد.
کم کم کلاههای آهنین سربازان برق و تلألؤیی در فضا افکند و صدای قدمها و تصادم شمشیرهایشان به طور وضوح شنیده شد. ناگهان از زیر طاق نصرت آهنگ (مارش پیروزی) شوبرت برخاست.
آن وقت در میان سکوت مرگبار میدان فریادی بس دلخراش و وحشتانگیز به گوش رسید: «برادران من اسلحه را بردارید... اسلحه بردارید!... آلمانیها هستند!»
چهار نفر پرچمداران آلمانی، که پیشاپیش دیگران راه میسپردند، سربلند کردند و در ایوان عمارت مقابل پیرمرد بلند قامتی را دیدند که پس از ادای این کلمات دستش را تکان داد و بعد مانند جسدی خشک و بیحرکت بر زمین نقش بست. این بار دیگر سرهنگ ژوو بدبخت راستی مرده بود.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.