نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی
مترجم: عظمی نفیسی
1
آن روز یک هنگ از سپاهیان در روی خاکریزهای راهآهن مستقر شده و از نزدیک یعنی از جنگل مجاور آماج تیرهای دشمن واقع شده بود. سربازان از هشتادمتری یکدیگر را گلولهباران میکردند. افسران فریاد میزدند: «به روی شکم بخوابید.»اما سربازان بیباک، پروانهوار گرد پرچم حلقه زده شجاع و سربلند بر جای ایستاده بودند. هنگام غروب بود. در آن دشت پهناور و مصفا، پشت خوشههای زرد گندم، این مردان رشید، که دود غلیظی اطرافشان را فرا گرفته بود، درست به گلهی گوسفندانی شبیه بودند که به طور ناگهانی با طوفانی سهمگین رو به رو شده و در گردبادی هولناک گرفتار شده باشند.
باران گلوله بود که به روی خاکریزهای راهآهن میبارید. از همه جا شلیک تفنگها و در غلتیدن قابلمههای سربازان در اعماق چالهها و زوزه شوم تیرها، که مانند یک ساز نکبت بار و غمانگیز موسیقی در سراسر میدان جنگ طنینانداز بود، شنیده میشد. گاه به گاه پرچمی که بر فراز سر سربازان در اهتزار بود، بر اثر بادی از گلولهها بر میخاست، در میان گرد و دود به یک سو متمایل میگشت.
آن وقت صدایی رسا و نافذ، که حتی بر غرش گلولهها و خرخر و نالهی زخمیها و محتضرین نیز مسلط میگشت، ناگهان بلند میشد و فریاد میزد: «پرچم، بچهها! پرچمها را دریابید!»
بلافاصله در میان آن مه و ابر قرمز زنگ، افسری برای برافراشتن پرچم شتابان به آن سو میدوید و درنتیجه پرچم پر افتخار باز بر سر جنگجویان دلیر سایه میافکند.
آن روز پرچم بیست و دوبار بر زمین غلتید و هر بار دستهی آن در حالی که هنوز حرارت دست پرچمدار محتضری را در خود داشت به وسیلهی سرباز دیگری گرفته شده و به اهتزار درآمد. در غروب آفتاب هنگامی که از آن هنگ جز عدهی قلیلی باقی نمانده بود و چارهای جز عقبنشینی نبود. پرچم، که به صورت پارچهای مندرس و پاره پاره درآمده بود، به دست گروهبان «هورنوس» یعنی بیست و سومین پرچمدار آن روز رسید.
2
گروهبان هورنوس مرد کند فهم و بیسوادی بود که برای رسیدن به مرحلهی استواری بیست سال عمر صرف کرده بود.تمام مصائب یک طفل یتیم و بیسرپرست و همهی بدبختیهای مردی که جوانی خود را در محیط سرباز خانه گذرانده باشد از پیشانی کوتاه و قیافهی گرفته پشت خمیدهی او خوانده میشد. از اینها گذشته هورنوس اندکی لکنتزبان داشت. اما خوشبختانه سخنوری و قدرت بیان از شرایط واجب پرچمداری نیست و آن شب پس از پایان جنگ فرمانده به او گفته بود: «سرباز دلیرم. پرچم به دست تو افتاد. سعی کن از آن خوب محافظت کنی.»
متعاقب این سخنان، به دستور فرمانده، حاشیهی طلایی رنگ مخصوص ستوان یکمی به کلاه کهنه و رنگ و رو رفتهی هورنوس نصب شد. گروهبان پیر، که در زندگی سراسر رنج و ناکامی خود هرگز طعم سعادت و خوشی نچشیده بود، نخستین بار احساس غرور و شعفی در خود نمود از آن پس وضع هورنوس به طور محسوس تغییر یافت. آن موجود بدبخت که تا آن وقت با پشتی خمیده راه میرفت و چشم از زمین برنمیداشت اکنون که وظیفهی حفظ پرچم را به عهده داشت و میخواست آن سپردهی گرامی را از نابودی و خیانت و پستی دونان مصون دارد، برای آن که آن را پیوسته مستقیم و سربلند نگه دارد همیشه به بالا مینگریست و با قدی افراشته قدم برمیداشت. طی روزهای نبرد هنگامی که دستهی پرچم را محکم در مشتش میفشرد غرور و شعف از سر و رویش میبارید. از ترس این که مبادا لحظهای از وظیفهی خود غافل شود از جایش تکان نمیخورد و با هیچ کس سخن نمیگفت. پرچم را مانند شیء مقدّسی با احترام در دست میگرفت و با حالتی جدی پیوسته آن را میپایید.
گویی تمام قدرت و نیروی این مرد در انگشتانش، که محکم به روی آن تکه پارچه طلایی و مندرس چسبیده بود، متمرکز گشته است.
از نگاههای ستیزهجو و خشمآوری که به سنگرهای دشمن میانداخت معلوم بود که آلمانیها را به مبارزه میطلبد و درته دل میگوید: «اگر جرئت دارید بیایید و این را از دست من بگیرید.»
اما تا به آخر هیچ کس در صدد چنین کاری برنیامد. بعد از جنگهای «بورنی» و «گراولوت» نبردهای خونین و سهمناک دیگری به وقوع پیوست. پرچم که پارچهاش رفته رفته پارهتر و مندرستر میگشت طی این مدت دایماً در حرکت بود و از محلی به محل دیگر منتقل میگشت اما پرچمدار هنوز هم همان هورنوس پیر بود.
3
با فرا رسیدن ماه سپتامبر و توقف سپاهیان در حوالی شهر «متس» و آغاز محاصره دوران سکون و رکود شروع شد.توپها میان گل و لای زنگ میزد و روحیهی سربازان رشید بر اثر بیغذایی و بیخبری از عزیزان خود در آن حال بیحرکتی و بیتکلیفی روز به روز ضعیفتر میشد.
فرماندهان و سربازان همگی ایمان به پیروزی را از دست داده بودند. تنها در این میان هورنوس هنوز همچنان خوشبین و امیداور باقی مانده بود. پرچم پارهپاره سه رنگ همه چیز آن مرد بیکس و تنها بود و تا هنگامی که آن را در کنار خود میدید هیچگونه بیم و هراسی در دل راه نمیداد اما بدبختانه از آن جایی که دیگر نبردی در کار نبود فرمانده پرچم را در مقر خود نگه میداشت و اکنون هورنوس بیچاره درست حالت مادری را داشت که فرزند دلبندش را به دایهای سپرده باشد. شب و روز در فکر پرچم عزیزش بود. گاهی که دلش خیلی تنگ میشد برای دیدن آن به شهر متس میرفت و وقتی که از پشت شیشه پرچم را کنار دیوار در جای همیشگی خود میدید راحت میشد و با خاطری آسوده به چادر نمدار و مرطوب خود باز میگشت. آن شب تا صبح میدانهای جنگ را به خواب میدید و در عالم خواب خود را در حالی که پرچم پر افتخارش را در دست داشت پیشاپیش سربازان فرانسوی در سنگرهای فتح شدهی دشمن مشاهده میکرد. فرمان مارشال بازن (1) ناگهان کاخ آرزوهای او را در هم ریخت. یک روز صبح هنگامی که هورنوس سر از خواب برداشت جنب و جوش عجیبی در اطراف خود دید. سربازان دسته دسته گرد هم آمده، با مشتهایی گره کرده به سوی شهر اشاره نموده و مثل این که از مجرم یا مقصری صحبت کنند با حالتی عصبانی و صدایی وحشتناک فریاد میزدند: «برویم او را پیدا کنیم. برویم او را تیرباران کنیم.» افسران هم در صدد خاموش کردن آنان نبودند، همه با حالتی خجلت زده سر به زیر افکنده در گوشه و کنار قدم میزدند، و مثل این بود که از سربازان خود خجالت میکشند. فرمانده کل به صد و پنجاه هزار سرباز سالم و مسلح و شجاع دستور داده بود بدون جنگ و ستیز تسلیم دشمن گردند. با شنیدن این خبر رنگ از روی هورنوس پرید. وحشت زده سؤال کرد: «پس تکلیف پرچم چیست؟»
تکلیف پرچمها معلوم بود، آنها هم مانند دیگر سلاحهایی که در شهر بودند میبایست تسلیم دشمن گردد. مرد بیچاره همین که این مطلب را دریافت با لکنت زبان فریاد زد: «لعن ... لعنت بر شیطان. هرگز پرچم من به دست آنها نخواهد افتاد!»
پس از ادای این جمله دوان دوان به سوی شهر رفت.
4
در شهر هم وضع دگرگون و آشفته بود. سربازان گارد ملی و مردم و سربازان سیّار همگی با حالتی عصبانی و وحشت زده فریاد میزدند وبه این سو و آن سو میدویدند. هیئتها بود که پی در پی برای مذاکره به حضور مارشال میرفتند. اما هورنوس اصلاً چیزی نمیدید و صدایی نمیشنید. در حالی که به سوی مقرّ فرمانده میرفت بلند بلند با خودش حرف میزد و میگفت: «پرچم مرا از من بگیرند! هرگز! مگر چنین چیزی ممکن است؟ او حق ندارد آن را به آنان ببخشد! اگر دلش میخواهد اموال خودش را به آنها ببخشد. کالسکههای قشنگ طلایی، ظروف گرانبهایی که با خود از مکزیکو آورده آنها را به آلمانیها بدهد! اما پرچم من.پرچم من آبرو و حیثیت من است... من اجازه نمیدهم کسی به آن دست دراز کند.»سخنان مرد الکن که بر اثر راه پیمایی به نفس نفس افتاده بود برای دیگران نامفهوم بود اما خود او در فکر و عقیدهاش کاملاً راسخ بود. وی فقط قصد داشت پرچم عزیزش را به دست آورده و به هنگ بازش گرداند و آن وقت آن را به دست گرفته پیشاپیش رفقایی که حاضر به همراهی با وی گردند از روی سینهی آلمانیها بگذرد و سنگرهایشان را تصرف نماید.
اما مرد بیچاره را اصلاً به مقرّ فرمانده راه ندادند. سرهنگ که خود نیز از تسلیم فرمانده کل عصبانی و خشمناک بود میل ملاقات با کسی را نداشت. ولی هورنوس به این حرفها قانع نمیشد. فریاد میزد و ناسزا میگفت و در حالی که گریبان قراول را گرفته بود فریاد میزد: «پرچم. من پرچم خود را میخواهم.»
سرانجام یکی از پنجرههای عمارت باز شد.
- هورنوس، تو هستی؟
- بلی جناب سرهنگ... من...
- تمام پرچمها در قورخانه است. به آن جا برو و رسید بگیر...
- رسید؟ رسید برای چه؟
- دستور فرمانده کل است...
- آخر جناب سرهنگ...
- بس است دیگر برو گمشو!
پنجره بسته شد. هورنوس پیر مثل مستها تلوتلو میخورد و زیر لب تکرار میکرد: «رسید...رسید...»
بالاخره بر خود مسلط شد و به راه افتاد. گیج بود اما آن قدر میفهمید که پرچم در قورخانه است و هر طور شده باید آن را به دست آورد.
5
درهای بزرگ قورخانه باز بود و ارابههای جنگی آلمان در صفوف منظم آمادهی خروج بودند. هورنوس به محض دخول، از دیدن آن وضع لرزشی در پشت خود احساس نمود. سایر پرچمداران، که درحدود پنجاه یا شصت تن افسر بودند، با حالتی اندوهگین ساکت و بیحرکت ایستاده بودند. در زیر آن باران غمانگیز مشاهدهی ارابههای تیره رنگ و مخصوصاً مردان غمزده و افسردهای که با سرهایی برهنه در پشت آنها ایستاده بودند انسان را به یاد مراسم تشییع جناره میانداخت.در گوشهای به روی سنگفرش پر گل ولای، پرچمهای قشون بازن درهم و برهم به روی یکدیگر انباشته شده بود. براستی قلب هر بیننده از مشاهدهی پارچههای خوشرنگ و حاشیههای طلایی و دستههای پر نقش و نگار آن پرچمها، که روزی مظهر عظمت و افتخار کشوری بوده و اکنون با بیاعتنایی میان گل و باران انداخته شده بود، فشرده میشد. یک افسر اداری پرچمها را یکی بعد از دیگری بلند میکرد و هر دفعه نام هنگی را، که پرچم بدان تعلق داشت، با صدای بلند میخواند. آن وقت پرچمدار هنگ جلو میرفت و رسیدی را که به او میدادند دریافت میداشت. دو افسر خشک و خونسرد آلمانی در آن جا ایستاده و مواظب مراسم تحویل پرچمها بودند.
آری، ای پرچمهای مقدس پر افتخار! این شما بودید که آن روز پیکرهای فرسوده و آسیبدیده خود را در معرض تماشای بیگانگان قرار میدادید. زمین پر گل و لای را با پارچهی سه رنگ خود جارو میکرد و چون مرغان بال و پر شکسته افتان و خیزان از نظر ما دور میشدید. این شما بودید که مانند زیبایان دامن آلوده با خجلت و سرافکندگی راه میسپردید و گویی هر کدامتان گوشهای از وطن ما را با خود میبردید. مثل این بود که گرمی جانبخش آفتاب فرانسه را، که طی راه نوردیهای طولانی به پیکر شما تابیده بود، هنوز در لا به لای چینهای خود حفظ کرده بودید و پارچههای رنگ و رو رفتهتان که از گلولههای دشمن سوراخ سوراخ شده بود، از هموطنان شهید و گمنام ما، که در پای شما به خاک و خون غلتیده بودند، حکایتها میگفتند.
- هورنوس، نوبت تو است... تو را صدا میکنند... برو رسیدت را بگیر...
دیگر جای تأمل نبود و میبایست رفت و رسید را گرفت. پرچم در برابر چشم هورنوس بود. همان پرچم خودش یعنی زیباترین و آسیبدیدهترین پرچمها. به دیدن آن هورنوس خاکریزهای راهآهن و نبرد آن روز را در نظر مجسم نمود و صدای تیرها را که سوت زنان از کنار گوشش میگذشتند شنید و فریاد فرمانده را که میگفت: «بچهها، پرچم را دریابید!» به یاد آورد.
درغلتیدن و جان سپردن بیست و دو تن از رفقای خود را در پای آن پرچم دوباره پیش چشم خود دید و لحظهای را به خاطر آورد که خودش برای گرفتن و برافراشتن پرچمی، که در حال افتادن بود، شتابان به سوی رفیق محتضرش میدوید. آری! آن روز قسم خورده بود برای حفظ و دفاع از پرچم تا پای جان بایستد و از هیچگونه جانفشانی دریغ ننماید... اما اکنون... از این فکر خون در رگهایش به جوش آمد. بیآنکه بفهمد چه میکند با حالتی وحشیانه خود را به روی افسر آلمانی افکند و پرچم محبوب خود را از چنگ او بیرون کشید. آن وقت تا آن که میتوانست آن را بلند کرد و فریاد زد: «بچهها، پرچم را در ...»
اما صدایی از گلویش خارج نشد. حس کرد که دستهی پرچم میان انگشتانش میلرزد و کم کم از دستش بیرون میرود.
بلی در آن محیط افسرده و خفقانآور، در آن شهری که تسلیم بیگانگان گشته و غبار مرگ بر همه چیز نشسته بود دیگر پرچمها نمیتوانستند به اهتزاز درآیند و هیچ وطنپرستی نمیتوانست زندگی کند. هورنوس پیر بیجان بر زمین غلتید.
پینوشت:
1. مارشال بازن، در سالهای 1870-1871، مأمور دفاع از شهر متس بود. این افسر که در جنگهای گذشته رشادتهایی از خود بروز داده بود این بار ناجوانمردانه به وطن خود خیانت کرد و بدون قید و شرط تسلیم آلمانیها شد.
منبع مقاله :دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.