مترجم: عظمی نفیسی
امروز که دیگر رفتن به آلزاس برای ما میّسر نیست یادگارهای آن سرزمین محبوب از دست رفته با قدرت و وضوح بیشتری در قلبم بیدار میشوند. زمینهای حاصلخیز و بیشههای پر طراوت آلزاس را، که همچون پردههایی سبز رنگ دهکدههای آرام و زیبا را در پس خویش مخفی ساختهاند، در نظر مجسم میسازم و بیاختیار جویبارهای زلال و جادههای پرپیچ و خم برجهای ناقوس کلیسا و ارهکشیها و آسیاها و کارخانههای آن ایالت را به خاطر آورده به یاد لباسهای رنگین مردم آن سامان، که ناگهان میان سبزی دشت و دمن توجه انسان را به خود معطوف میسازد، با حسرت لبخند میزنم.
هر روز سپیده دم از خواب بیدار میشدیم. مستخدم مهمانخانه ساعت چهار صبح به سراغمان میآمد و ما را صدا میکرد. آن وقت با عجله از تختخواب پایین میجستیم و کوله پشتیها را میبستیم و با احتیاط از پلههای باریک چوبی پایین میرفتیم. قبل از خروج به مطبخ وسیع مهمانخانه سری میزدیم. در آلزاس مرسوم است که صبح زود در آشپزخانه آتش روشن کنند. دیدن آتش ما را به یاد زمستان و روزهایی که روی شیشهها از مه غلیظ خارج یخ میبندد میانداخت. لحظهای چند مینشستیم. لیوان آبی سر میکشیدیم و به راه میافتادیم.
اول کمی سخت میگذشت زیرا در آن موقع خستگی روز قبل کاملاً برطرف نشده و اثر خواب هنوز در چشمها باقی بود. اما کم کم مه و ابر پراکنده میشد و آفتاب ظاهر میشد... راه میرفتیم.... پیش میرفتیم. وقتی که گرما شدت مییافت برای صرف ناهار، کنار جویبار خوش منظرهای توقف میکردیم و بعد از خوردن غذا درمیان سبزه دراز میکشیدیم. بر اثر صدای یکنواخت و دلانگیز آب کم کم به خواب خوش فرو میرفتیم و بعد از مدتی از وزوز حشرهای، که از بیخ گوشمان میگذشت، بیدار میشدیم. همین که هوا خنک میشد دوباره به راه میافتادیم.
هر چه آفتاب پایینتر میرفت راه به نظرمان کوتاهتر میرسید. آن وقت برای گذراندن شب به فکر یافتن پناهگاهی میافتادیم. گاهی شب را در یک مهمانخانه میگذراندیم. زمانی در کاهدان و انبار غلهی روبازی میخوابیدیم و اغلب اتفاق میافتاد که به روی تودههای علوفه لم میدادیم و زیر آسمان نیلگون و پرستاره شب را به پایان میآوردیم. وه که چه روزهای خوشی بود! در آن حالت خستگی و کوفتگی زمزمهی پرندگان و خش خش حشرات در زیر برگها و صدای بال و پر زدن مرغان همه، چون آغاز یک رؤیای شیرین و دلانگیز مینمود.
راستی نام آن دهکدههای قشنگ کنار جاده چه بود؟ حالا دیگر اسم هیچ یک را به خاطر ندارم. اما این روستاها بقدری به هم شبیه بودند که با این که در ساعات و اوقات مختلف دهها دهکدهی زیبا و مصفّا در آلزاس دیدهام اکنون چنین به نظرم میرسد که همهی آن روستاها یکی بودهاند. آری! همه بدون استثنا یک خیابان پهن و اصلی در وسط داشتند و پنجرهی خانهها عموماً با پیچک و گل سرخ احاطه شده بود و در کنار پنجرهها پیرمردان مشغول کشیدن چپق بودند و زنان بچههای خود را صدا میزدند و آنها را از بازی کردن در خیابان منع میکردند. وقتی که صبح زود از دهکدهای عبور میکردیم هنوز همه در خواب بودند و جز خشخش کاه در طویلهها و صدای نفس سگهایی که جلو درها به خواب رفته بودند صدای دیگری به گوش نمیرسید. اما وقتی که پس از طی یک فرسخ به دهکدهای میرسیدیم ناظر جنبوجوش صبحگاهی میگشتیم. صدای باز شدن کرکرهها و پنجرهها از هر سو بلند میشد و به هم خوردن سطلها و ظروف آب در سرچشمه غوغایی برپا میکرد. گاوها در حالی که با دم بلندشان سعی میکردند مگسها را از خود برانند برای خوردن آب آهسته به سوی چشمه پیش میرفتند. چند فرسخ دورتر باز هم به دهکدهای نظیر همان دهکدههای قبلی میرسیدیم. منتها در این جا سکوت بعد از ظهر روزهای تابستان حکمفرما بود و جز وزوز زنبورها و صدای درهم کودکان، که از مدرسه برمیخاست. چیز دیگری به گوش نمیرسید. گاهی نه در دهات، بلکه در سر جاده، و در حومهی شهرها خانهی سفید دو طبقهای با پلاک نو و براق بیمه توجهمان را جلب میکرد و وقتی لوحه آن را میخواندیم و زنگش را میدیدیم میفهمیدیم که منزل سردفتر یا پزشک شهر است. معمولاً وقتی از کنار این خانه میگذشتیم از پنجرههای باز سبزرنگ آهنگ قدیمی والسی، که با پیانو نواخته میشد، میشنیدیم. کمی دیرتر وقت غروب به هر کجا که میرسیدیم چارپایان را در حال بازگشت به آخورها و کارگران را در حین خروج از کارخانههای نساجی مشاهده میکردیم.
در آن ساعت جنب و جوش و فعالیت بسیار در همه جا دیده میشد. مردم همه جلو خانههایشان میایستادند و بچههای موطلایی در کوچهها به این سو و آن سو میدویدند و آخرین اشعهی خورشید در شیشهی پنجرهها منعکس میگشت.
چیزی که هنوز خوب به خاطر دارم منظرهی دهکدههای آلزاس در صبح روزهای یکشنبه است. در آن موقع جز چند پیرمرد و پیرزن که جلو در خانه نشسته و خود را با نور آفتاب گرم میکنند کسی در خانه نیست و هیچ کس در کوچهها دیده نمیشود.
همهی مردم در کلیسا جمع هستند. محیط کلیسا با آن شیشههای رنگارنگ و شمعهای فروزان و آوازهای دستهجمعی انسان را بیاختیار تحت تأثیر قرار میدهد.
بسیار اتفاق میافتاد که روزهای متوالی به هیچ آبادی و دهکدهای قدم نمیگذاشتیم. وقتی میل به تنهایی و انزوا در خود احساس میکردیم. به بیشههای خرم کرانهی رود رن پناه میبردیم. قسمتی از آبهای سبز رودخانه گاهی از مسیر خود خارج شده و در این بیشهها برکههایی زیبا و خیالانگیز به وجود آوردهاند؛ و حشرات گوناگون دایماً بر فراز آن در پرواز هستند. از دور از پس شاخسار درختان، رودخانه رن را نیز مشاهده میکردیم. قایقها و کرجیهایی که به روی آن حرکت میکردند غالباً از علوفههای چیده شدهی جزایر انباشته بودند و از این رو به جزیرههای سیار و متحرک شباهت داشتند. نهری که دو رود رن و رُن را به یکدیگر متصل میسازد با آن درختان زیبای تبریزی، که در دو طرف سر به هم آورده و گویی آن را در زیر شاخههای خود محبوس ساختهاند، بسیار تماشایی است. گاه و بیگاه در ساحل رود، کلبههای مخصوص نگهبانان، که بچههای کوچک با پاهای برهنه در برابر آن به بازی مشغول هستند، جلب توجه میکند. و زورقهایی که بارشان چوب است با کندی و تأنی فراوان پیش میآید و تمام عرض نهر را اشغال میکند.
وقتی که دوباره هوس دیدن مردم را میکردیم و از بیراهه رفتن خسته میشدیم به جاده اصلی و بزرگ برمیگشتیم و زیر سایهی درختان تنومند گردو راه میسپردیم. حین پیش رفتن در این جادهد، که به شهر بال منتهی میگردد، رشته جبال «وژ» را در سمت راست و «شوار تزوال» را در سمت چپ خود مشاهده میکردیم.در روزهای گرم ماه ژوئیه هنگامی که از راه رفتن در زیر آفتاب سوزان خسته میشدیم در راه توقف میکردیم و میان سبزه و علوفهای که دهقانان به روی هم انباشته بودند، دراز میکشیدیم و به صدای دلپذیر کبکها، که در مزارع مجاور گویی یکدیگر را صدا میکردند، گوش میدادیم.
از جاده صدای زنگولهی بزغالهها و گردش چرخهای گاری و درشکهها و فحش و ناسزایی، که دهقانان نثار چهار پایانشان میکردند، آمیخته با صدای سم اسب ژاندارمی، که چهار نعل میتاخت و گله غازی را به وحشت انداخته بود، به گوشمان میخورد. غیر از اینها صحبت طوافان و دستفروشانی را، که خسته و مانده کالاهای خود را به ده مجاور میبردند، میشنیدیم و نیز صدای پای پستچی را، که را لباس آبی رنگ خود گاهی از جادهی اصلی منحرف گشته و در انتهای راهی باریک از میان چپرهای مستور از گیاهان وحشی میگذشت و به سوی خانهای دور افتاده و منزوی پیش میرفت، به خوبی تشخیص میدادیم.
وه که سفر پیاده چه لذات وصف ناشدنی و غیر منتظرهای دارد! گاهی به خیال خودتان راه میانبر را پیش میگیرید و بعد متوجه میشوید که راهتان درازتر شده است، زمانی اثر چرخهای ارابهای به روی زمین، شما را به اشتباه میاندازد و تا مدتی شما به گمان این که در جاده هستید در بیراهه پیش میروید، گاهی صدای سم اسبی را میشنوید و تصور میکنید اگر به سوی صدا بروید به شاهراه خواهید رسید و با این خیال ناگهان خود را در وسط مزرعهای خرم و سرسبز مییابید. اما چیزی که از تمام این حوادث کوچک غیر مترقبه خوشآیندتر است رگبارهای تابستانی است.
نمیدانید بر اثر فرو ریختن قطرات درشت باران چه بخاری از دشتهای زیبای مصفا برمیخیزد و چه بوی مطبوعی از خاک و زمین به مشام میرسد.
روزی، وقتی که از یکی از کوههای آلزاس به سوی دره سرازیر میشدیم در جنگل گرفتار طوفانی سهمناک گشتیم. در مهمانخانهای بر فراز کوه منزل داشتیم و آن روز هنگام حرکت از آن جا ابرها را بالای سرمان مشاهده کردیم. هر چه پایینتر میرفتیم خود را به ابرها نزدیکتر میدیدیم تا جایی که بالاخره خود را در میان باد و باران و تگرگ گرفتار دیدیم. رعد و برق و طوفان غوغا میکرد. در چند قدمی ما درخت کاجی بر اثر صاعقه بر زمین غلتید. به زحمت در راه باریکی پیش میرفتیم. ناگهان در میان باران چند دختر کوچک را در پناه تخته سنگ عظیمی مشاهده نمودیم. این کودکان، که زنبیلهای خود را از میوههای شاداب جنگلی پر کرده بودند، با حالتی وحشتزده به هم چسبیده و از جای خود تکان نمیخوردند، چشمان سیاهشان، که به روی ماه دوخته شده بود، با همان برق و تلألؤ خیره کنندهی میوههای تازه و خیس جنگلی میدرخشید. آن درخت عظیم صاعقه زده و غرش سهمناک رعد و این دختران ژندهپوش خوبروی انسان را به یاد افسانههای جن و پری میانداخت.
اما بعد از سختی و مشقتی که تحمل کرده بودیم چه خوشی و آسایشی در انتظارمان بود! وقتی که به مهمانخانهی «قطرهی سرخ» رسیدیم آتش خوبی در بخاری میسوخت. ما لباسهای خود را کنار آتش خشک میکردیم و در همان وقت نیمروی لذیذ، نیمروی مخصوص آلزاس، که در هیچ جای عالم نظیر آن را نخوردهام، در ماهی تابه جزجز میکرد و برای ما آماده میگشت.
فردای همان روزِ طوفانی منظرهی بس جالبی مشاهده کردم.
سرپیچی در راه «دانماری» مزرعهی عالی و وسیعی دیدم که بر اثر باد و تگرگ به کلی نابود و منهدم گشته بود. ساقههای شکسته و خرد شدهی گندم با وضعی اسفناک به هر سو متمایل شده و سرخوشههای سنگین و رسیده همه در گل و لای فرو رفته بود. صدها پرندهی کوچک بر فراز این محصول بر باد رفته در پرواز بودند و در میان کاه مرطوب از پی دانه میگشتند. زیر آسمان صاف و نور آفتاب منظرهی آن مزرعه، که گویی به غارت و یغما رفته است، بسیار متأثر و اسفانگیز بود.
در میان مزرعه دهقانی سالخورده، که لباس قدیم آلزاس را بر تن داشت، با قدی خمیده ایستاده بود و به محصول از بین رفته خود مینگریست.
با این که صورتش از درد و رنجی عمیق حکایت میکرد از چشمانش علایم تسلیم و بردباری بخوبی مشهود بود. مثل این که امید مبهمی به آینده داشت و پیش خود فکر میکرد زیر این خوشههای خرد و پامال شده هنوز زمین حاصلخیز و وفادار و پر برکت برایش باقی است. و تا زمین باقی و پاینده است انسان حق ندارد نومید گردد.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.