مترجم: عظمی نفیسی
ناچار تصمیم گرفتیم به سراغ رئیس قبیله برویم و آن شب را مهمان او باشیم.
گیاهان بلند خاردار و درختان وحشی انجیر، دهات واقع در دشتهای الجزایر را طوری در میان گرفتهاند و خانههای روستایی بقدری درگودی واقع شدهاند که انسان تا رسیدن به وسط آبادی ابداً متوجه نمیشود که به دهکدهای وارد شده است.
قریهای که بدان قدم نهادیم در آن غروب تاریک و طوفانی بسیار خاموش محزون به نظر میرسید. سکوتی مرگبار در همه جا حکمفرما بود و گویی محصولی که در مزارع به حال خود رها شده بود اصلاً صاحب و دلسوزی نداشت. در آن موقع سال گندم و جو در همه جا جمعآوری و انبار شده بود اما این جا محصول همچنان روی زمین مانده و در حال پوسیدن و از میان رفتن بود.
گاوآهنها و لوازم کشاورزی، که معلوم بود مدتها زیر باران مانده، همه زنگ زده بود. همه چیز در آن جا از بیقیدی آمیخته با اندوهی حکایت میکرد. حتی سگهایی که ما را میدیدند مثل این که حوصلهی پارس کردن نداشتند. گاهی از اعماق کلبههای گود افتاده فریاد بچهای به گوش میرسید و زمانی کودک یا پیرمردی سرش را از خانهای بیرون میآورد. گاهی هم زنگولهی الاغهایی که پشت بوتهها مشغول چرا بودند به گوشمان میخورد. اما درست مانند دوران جنگ، که مردان با اسبهای خود ماهها از زادگاه خود دور میماندند، در این جا اثری از اسب و مرد نبود. خانهی بدون پنجرهی رئیس قبیله هم با آن دیوارهای سفید مانند دیگر خانهها کاملاً خلوت بود. درهای طویله چهار تاق باز بود و آخورها خالی بودند.
مهتر و میراخوری نبود که اسبهایمان را به او بسپاریم. رفیقم گفت: «خوب است سری به قهوهخانه بزنیم.»
در الجزایر اتاق پذیرایی شیوخ عرب را قهوهخانه میگویند. بزرگان قوم در این اتاقها از مهمانان رهگذر، که بر آنان وارد شوند، پذیرایی میکنند و مراسم مهماننوازی را به حد کمال در بارهی آنان معمول میدارند. قهوهخانهی رئیس قبیلهی «سی سلیمان» مانند اصطبلهایش باز و خاموش بود. باران به واسطهی بادی که میوزید وارد آن میشد و دیوارهای سفید و سلاحها و پرهای شترمرغ و همچنین نیمکتهای پهن و کوتاهی را که دور اتاق گذاشته بودند خیس میکرد.
اما عجیبتر از همه این که قهوهخانه خالی نبود قهوهچی ژندهپوشی روی زمین چمباتمه زده و سر را میان زانوان گرفته بود. پسر کوچک و خوش سیمای شیخ هم، که معلوم بود در آتش تب میسوزد، با رنگی پریده و عمامهای سیاه به روی نیمکت پشتیداری لم داده بود. دو سگ شکاری هم در زیر پای او خوابیده بودند. از ورود ما تغییری در آن وضع حاصل نشد جز این که یکی از سگها سرش را کمی تکان داد و کودک چشمانگیرا و تبدار خود را به سوی ما گرداند. مترجم من سؤال کرد: «پس خود سی سلیمان کجا است؟»
قهوهچی با سر اشارهی مبهمی به افق دور دست نمود و از این رو چنین استنباط کردیم که سی سلیمان باید در سفر باشد.
مترجم به پسر صاحب خانه رو کرد و به زبان عربی گفت که ما از دوستان پدرش هستیم و از او تقاضا کرد آن شب ما را در منزل خود پناه دهد.
به محض شنیدن سخنان او، کودک با وجود کسالتی که داشت فوراً بپا خاست. با کمال ادب و نزاکت نیمکتها را به ما نشان داد و ما را به نشستن دعوت نمود. آن گاه پس از این که به رسم مردم آن سامان برای تکریم، سری فرود آورد و با سر انگشتان بوسهای به سوی ما فرستاد خود را در عبا پیچید و برای فراهم ساختن وسایل پذیرایی از اتاق بیرون رفت. پس از خروج او قهوهچی هم دست به کار درست کردن قهوه شد؛ و در آن ضمن سعی کردیم از او علت غیبت ارباب و وضع عجیب دهکده و قبیله را دریابیم. مرد به زبان عربی غلیظ و مانند پیرزنان با حرکات سر و دست صحبت میکرد. گاهی کلمات را پی در پی ادا میکرد و زمانی چندین لحظه ساکت میماند.
وقتی سکوت میکرد صدای ریزش باران به روی کاشیهای حیاط و جوشیدن آب در قهوهجوش و زوزه شغالها، که گروه گروه در آن دشت میگشتند، به گوش میرسید.
شرح حال سی سلیمان تیره بخت از این قرار بود؛ بیچاره پس از مدتها حسرت و انتظار بالاخره در پانزدهم ماه اوت یعنی چهار ماه قبل به دریافت نشان «لژیون دونور» مفتخر گشت. وی تنها رئیس قبیلهای بود که تا آن وقت از آن افتخار بینصیب مانده بود. رؤسای دیگر هم از مدتها قبل افسر و شوالیه شده بودند و حتی برخی از آنان به درجه فرماندهی رسیده بودند. علت عقبماندگی سیسلیمان نزاعی بود که یک بار در یک میهمانی میان او و رئیس عرب یکی از ادارات محلی در گرفت. در الجزایر همه کارها و بخصوص ترفیعات نظامی روی رفاقت و توصیه صورت میگیرد. با این که نام سی سلیمان از ده سال قبل برای گرفتن نشان یادداشت و پیشنهاد شده بود، مرد بیچاره طی این مدت چوب دشمنی با آن رئیس اداره را خورده و به آرزوی دیرین خود نرسیده بود. با این تفاصیل لابد خوشحالی و سرور او را در صبح روز پانزده اوت، هنگامی که سربازی از شهر «اورلئان ویل» به خانه او آمد و حکم و جعبه طلایی حاوی مدال را به او تسلیم نمود، میتوانید پیش خود مجسم کنید. «بهیه» که بین چهار زن او از همه زیباتر و عزیزتر بود به دست خود، صلیب افتخار فرانسه را به کلاه پشمی شوهرش نصب کرد. آن روز تمام قبیله بخاطر رئیس محبوبشان قربانیها کردند و جشنها گرفتند در تمام مدت شب صدای طبل و دهل دمی خاموش نشد و آتشبازی تا صبح ادامه یافت. آهنگسازی به افتخار خان ترانهای ساخت و تصنیف او با این کلمات شروع میشد: «ای باد، خود را برای بردن این مژدهی مسرتانگیز آماده کن.» روز بعد سی سلیمان با سواران خود برای تشکر از فرماندار عازم پایتخت شد. همراهانش مطابق رسم آن سامان دم دروازه شهر توقف کردند. خان یکّه و تنها به کاخ فرمانداری رفت. در آن جا «دوک دومالاکف» را ملاقات نمود و با تعارف اغراقآمیز مخصوص به شرقیها، که هنوز هم بعد از هزاران سال قد و بالای جوانان را به سرو و زنان را به آهو تشبیه میکنند، از فرماندار سپاسگزاری کرد و مراتب اطاعت و فداکاری خود را نسب به فرانسه ابراز داشت. پس از ادای این وظیفه به مسجد رفت و نماز گذاشت و میان مستمندان پول تقسیم نمود و سپس رو به بازار نهاد. بدون چانه زدن و ملاحظه عالیترین و خوشبوترین عطرها و گرانبهاترین پارچههای ابریشمی زربفت را برای همسران خود و یک جفت چکمه چرمی قرمز برای پسرش خرید.
فروشندگان به او تهنیت میگفتند و او را به نوشیدن قهوه دعوت میکردند و او هم بدون تکبر جلو دکان آنها چهار زانو به روی قالی مینشست و قهوهای مینوشید. مردان او را به هم نشان میدادند و زیر لب میگفتند: «این همان سی سلیمان است که امپراتور برایش نشان فرستاده است. زنهای عرب، که از حمام برمیگشتند، زیر نقابهای سفید خود نگاه مشتاقانهای به صلیب نقرهای درخشانی که بر کلاه او میدرخشید میافکندند. راستی که چه لحظات فراموش نشدنی و خوبی در زندگی انسان است!هنگام غروب سیسلیمان به عزم پیوستن به همراهان و بازگشت به قریه میخواست سوار اسبش بشود که چاوشی نفس نفس زنان خود را به او رساند و گفت: «سیسلیمان، همه جا در جستوجوی تو بودم... زود بیا فرماندار با توکار فوری دارد.»
سی سلیمان بدون تشویش و نگرانی دنبال او به راه افتاد. در حیاط فرمانداری همان رئیس اداره که دشمنی دیرینهای با او داشت ایستاد بود و به محض دیدن وی لبخند معنیداری بر لب آورد. تبسم شیطانی آن مرد در دل سیسلیمان وحشتی پدید آورد و خان با قدمهایی لرزان وارد تالار فرماندار شد. فرماندار بدون هیچگونه اظهار ادب همان طوری که روی صندلی راحتی لم داده بود با خشونت همیشگی و صدای تو دماغی خود گفت: «پسرجان متأسفم... اشتباهی روی داده است... حکم و نشان متعلق به تو نبوده بلکه آن را برای رئیس قبیلهی «زوگزوگ» فرستاده بودهاند. حال باید نشان را به من پس بدهی.»
چهرهی زیبا و گندمگون خان با شنیدن این سخن چون آتش سرخ برافروخته شد. لرزشی سراپایش را فرا گرفت و برق وحشتناکی در چشمانش درخشید. اما خیلی زود بر خود مسلط شده نگاهش را پایین انداخت و در حالی که در برابر فرماندار سر فرود آورد و گفت: «امر امر جنابعالی است.»
نشان را کند و به روی میز نهاد. دستش میلرزید. و قطرات اشک بر نوک مژگان بلندش میدرخشید. فرماندار پیر بیاختیار از حال او متأثر شد و گفت: «خان جرئت داشته باش. انشاءالله سال دیگر نوبت تو خواهد رسید.»
پس از ادای این کلمات برای خداحافظی دستش را به سوی سیسلیمان دراز کرد، اما خان مثل این که متوجه این حرکت او نشده باشد فقط سری فرود آورد و بدون ادای کلمه از اتاق خارج شد. میدانست که وعدههای فرماندار همه پوچ و تو خالی است و خوب حدس میزد که دسیسه و کارشکنی از کجا سرچشمه گرفته است.
همه در شهر از ماجرای او با خبر شده بودند. فروشندگان یهودی جلو دکانهایشان ایستاده با استهزاء و تمسخر به او لبخند میزدند. دکاندارهای عرب برعکس با حال ترحم روی خود را از او میگرداندند. اما دلسوزی اینها بیش از طعنه و ریشخند یهودیان سیسلیمان را زجر میداد. بیچاره برای فرار از انظار مردم داخل پس کوچههای تنگ و تاریک میشد و سعی میکرد بدون جلب توجه از کنار دیوار راه برود.
جالی خالی نشانی که از او پس گرفته بودند مانند زخمی دردناک او را میسوزاند و آزار میداد. دایماً از خود میپرسید: «خدایا، سواران من چه خواهند گفت؟ همسرانم چه فکر خواهند کرد؟
آن وقت گویی از فرط خشم و غضب سراپا آتش میشد و میخواست همه جا را غارت کند. آری همه چیز حتی کشته شدن در حین قتل و غارت برای او از بازگشت ننگین به میان اهل قبیله ترجیح داشت. اما درست در لحظهای که به کلی از خود بی خود شده و از عقل و منطق دور افتاده بود ناگهان به یاد امپراتور افتاد و این فکر چون روزنهی نوری افکار درهم و جنونآمیز او را روشن ساخت.
امپراتور! سی سلیمان نیز مانند سایر اعراب، امپراتور را مظهر قدرت و عدالت میدانست. با این که معمولاً سلطان ترکیه میبایست به علت هم کیشی سمت بزرگی و رهبری بر اعراب را داشته باشد، او را فقط به عنوان پیشوای مذهبی پذیرفته و عظمت خارقالعادهای برای امپراتور و توپها و سربازان او قایل بودند و همین که فکر استمداد از امپراتور به خاطر سیسلیمان راه یافت گویی یکباره درهای نجات به رویش گشوده شد.
تردیدی نداشت که اگر امپراتور از این ظلم و بیعدالتی آگاه گردد نشان محبوبش را به او باز خواهد داد. مسافرت به فرانسه، که بیش از هشت روز طول نمیکشید، پس لزومی نداشت سواران خود را مرخص کند. بهتر این بود که همراهانش تا بازگشت او دم دروازه پایتخت به انتظار او بمانند. روز بعد سیسلیمان مانند کسی که به زیارت کعبه برود با حالتی حاکی از احترام و ایمان سوار کشتی شد و عازم پاریس گشت.
بیچاره سیسلیمان! اکنون چهار ماه از تاریخ حرکتش به فرانسه میگذشت و هنوز در نامههایی که به همسرانش مینوشت صحبت از بازگشت در میان نبود. خان فلک زده، که موضوع شکایتش میبایست با کندی و تأنی سلسله مراتب اداری را طی کند، گیج و سردرگم از صبح تا غروب در هوای مهآلود و بارانی پاریس از این اداره به آن وزارتخانه میدوید.
ساعتها به امید اخذ نتیجه پشت در اتاق وزرا در انتظار میماند و سرانجام بدون این که موفق به زیارت جناب وزیر شده باشد با ناامیدی راه مهمانخانه را در پیش میگرفت. کوششی که برای حفظ متانت و ابهت چهرهی غمناک و گرفتهی خود به کار میبرد قیافهی مضحکی به او میبخشید. پس از گرفتن کلید یکسر به اتاقش میرفت و استراحت میکرد. با این که هر شب بر اثر دوندگیهای روز احساس میکرد به کلی خرد و فرسوده شده است باز به امید بازگرداندن آبرو و شرافت خویش برای اقدامات روز بعد چارهای میاندیشید.
طی این مدت سواران او با همان ایمان خاصی که میان مشرق زمین است و همه چیز را زادهی سرنوشت و قضا و قدر میدانند، دم دروازه پایتخت با صبر و حوصله انتظار او را میکشیدند. در قبیله همه کارها فلج شده بود. محصول در مزارع از میان میرفت و کسی نبود که برای برداشت آن اقدام کند. زنها و کودکان همه چشم به راه شوهران و پدران خود بودند و روز شماری میکردند.
عجبا! راستی نمیتوان باور کرد که یک نوار کوچک قرمز این همه مشتاق و آرزومند داشته باشد و آن قدر نکبت و نگرانی به بار آرد. بالاخره، از قهوهچی پرسیدیم که این وضع اسفناک تا کی ادامه خواهد داشت؟ و او با حالتی متفکر از درِ نیمه باز به سوی آسمان، که هلال ماه در آن پدیدار گشته بود، اشاره نمود و در حالی که آهی از سینه بر میکشید جواب داد: «خدا دانا است.»
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.