اولین شب نمایش تأثرات نویسنده‌ی نمایشنامه

نمایش سر ساعت هشت شروع خواهد شد. پنج دقیقه‌ی دیگر پرده بالا خواهد رفت. کارگردان و مهندسین فنی و کارگران همه سرکار خود حاضر هستند. هنرپیشگانِ پرده‌ی اول به روی صحنه می‌آیند و قیافه‌هایی را که باید در آغاز نمایش
چهارشنبه، 19 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
اولین شب نمایش تأثرات نویسنده‌ی نمایشنامه
 اولین شب نمایش تأثرات نویسنده‌ی نمایشنامه

 

نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی



 
نمایش سر ساعت هشت شروع خواهد شد. پنج دقیقه‌ی دیگر پرده بالا خواهد رفت. کارگردان و مهندسین فنی و کارگران همه سرکار خود حاضر هستند. هنرپیشگانِ پرده‌ی اول به روی صحنه می‌آیند و قیافه‌هایی را که باید در آغاز نمایش داشته باشند به خود می‌گیرند. آخرین بار از سوراخ پرده به تالار می‌نگرم. تمام صندلی‌ها اشغال شده و جای سوزن انداختن نیست. زیر نور چلچراغ‌های سالن یکهزار و پانصد سر در حال خنده و صحبت پیوسته به این سو و آن سو متمایل می‌شوند. بعضی از صورت‌‎ها به چشمم آشنا هستند اما روی هم رفته مثل این که قیافه‌ی مردم امشب به کلی عوض شده است. تمام چهره‌ها خشک و سرد و همه‌ی تماشاچیان از خود راضی و مقرراتی به نظرم می‌رسند. البته گاه و بی‌‎‌گاه در میان جمعیت چشمم به صورت‌های رنگ پریده و نگران چند تن از عزیزان و نزدیکانم می‌افتد لیکن چقدر عده‌ی این‌ها در برابر مردم ناشناس و نامساعد کم و ناچیز است. وقتی فکر می‌کنم این جماعت چه بار سنگینی از رنج‌ها و نگرانی‌ها و بدبینی‌های دنیای خارج با خود بدین جا آورده بی‌اختیار بر خود می‌لرزم. خدایا چگونه خواهم توانست این محیط ملال و دلتنگی و بدخیالی را برطرف سازم و فکر واحد و مشترکی در این جمعیت متجاوز از یک هزار نفر پدید آورم و چشمان بی‌رحم و سخت‌گیر آنان را با علاقه و اشتیاق به نمایشنامه‌ی خود معطوف گردانم؟
دلم می‌خواست می‌توانستم از بالا رفتن پرده جلوگیری کنم، اما دیگر دیر شده بود. طنین سومین و آخرین زنگ بلند می‌شود و آغاز نمایش اعلام می‌گردد. در دل به خود دشنام و ناسزا می‌گویم وخود را به خاطر دست زدن به چنین اقدام خطرناکی ملامت می‌کنم. آه! چه لحظات وحشتناکی را می‌گذرانم! نمی‌دانم چه کنم و به کجا بروم. چطور است همین جا پشت صحنه بایستم و گوشم را به در بچسبانم. اما من که قلبم از فرط تشویش و اضطراب فشرده می‌شود و خود به دلداری و کمک دیگران احتیاج دارم چگونه می‌توانم هنرپیشگان را به هنگام ورود به صحنه تشویق نمایم؟ اگر سعی کنم خود را به صحبت با کسی مشغول سازم و بزحمت لبخندی هم بر لب آورم قطعاً موفق نخواهم شد حواسم را جمع کنم و طرف از گیجی و بهت‌زدگی من متحیر و رنجیده خواهد شد.
لعنت بر شیطان! بهتر این است که دل به دریا بزنم و به تالار بروم و مردانه با خطر رو به رو شوم.
در انتهای سالن روی یک صندلی می‌نشینم و می‌کوشم مانند یک تماشاجی بی‌طرف به صحنه بنگرم. آری دلم می‌خواهد فراموش کنم که دو ماه تمام این نمایشنامه مرتباً هر روز جلو من بازی شده است و درباره‌ی هر یک از حرکات و کلمات این هنرپیشگان اظهار نظر نموده‌ام و تا کوچک‌ترین نکته‌ها از چفت وبست درها گرفته تا طرز تهیه‌ی تالار همه را خودم رسیدگی کرده‌ام. چه احساس عجیب و بی‌سابقه‌ای! میل دارم به تمام نکات دقت کنم و سراپا گوش شوم. اما جزئی‌ترین صدایی حواسم را پرت می‌کند و ناراحتم می‌سازد. باز و بسته شدن در جایگاه‌ها، پس و پیش شدن صحنه‌ها، سرفه‌ی تماشاچیان، خش خش لباس‌ها و حرکت بادبزن‌های خانم‌ها، صحبت‌های درگوشی حضار، همه‌ی این صداهای کوچک و مختصر به نظرم بسیار بلند و غیر قابل تحمل می‌آیند. به تماشاچیان ردیف جلو نگاه می‌کنم. این یکی چقدر قوز کرده، مثل این که حوصله‌اش سر رفته است. آن دیگری دست‌هایش را با یک نوع بی‌حالی و بی‌حوصلگی به دو طرف صندلی گذاشته، معلوم است که به نمایش چندان توجهی ندارد. درست جلو من یک جوانک عینکی با حالتی جدی مطالبی یادداشت می‌کند و به رفیق پهلوی خود می‌گوید: «بسیار کودکانه است.»
کمی آن طرف‌تر دو نفر آهسته با هم صحبت می‌کنند: «میدانی قرارمان فردا است.»
- فردا؟
- بلی، بی‌گفت‌وگو همان فردا.
مثل این که فردا برای این اشخاص حائز اهمیت بخصوصی است در حالی که تمام فکر و حواس من متوجه امروز و لحظه‌ی حاضر شده است.
در میان این همه صداهای درهم و برهم جملات من، که اکنون از دهان هنرپیشگان شنیده می‌شود، گویی هیچ انعکاس و تأثیری در تالار ندارد. ای وای! آن آقا چرا در لژ بالا عصبانی شده و داد می‌زند! چقدر می‌ترسم. دیگر باید بروم، این جا نمی‌توانم بمانم.
بیرون هوا خیلی تاریک است و باران می‌بارد اما من به این نکات توجهی ندارم. هر جا می‌روم منظره‌ی تالار با لژهای پرجمعیت و صحنه‌ی روشن، که رفته رفته تاریک‌تر و مبهم‌تر می‌شود، پیش چشمم مجسم است. آخ که هر چه راه می‌روم و سعی می‌کنم خود را از شر این افکار کشنده آسوده سازم باز آن صحنه‌ی لعنتی را در برابر خود می‌بینم و نمایشنامه‌ای که تمام جملات و کلماتش را از بر می‌دانم به رغم کوششی که به کار می‌برم همچنان پیش چشم من بازی می‌شود. حتی سر و صدای خیابان و تنه‌هایی که مردم از چپ و راست به من می‌زنند نمی‌توانند مرا از این کابوس دهشتناک خلاصی بخشند.
سرپیچ خیابان ناگهان از شنیدن سوت بلندی سر جای خود خشک می‌شوم. عجب ابلهی هستم! این جا باجه فروش بلیط اتوبوس است.
به راه خود ادامه می‌دهم. باران تندتر شده... چنین به نظر می‌رسد که آن جا روی صحنه هم باران می‌بارد و کف صحنه و کاغذهای دیوار را خیس و کثیف می‌کند. قهرمانان خود را می‌بینم که خیس و خجالت‌زده از پیش چشم مردم گریخته‌اند و به دنبال من آواره و سرگردان در پیاده‌روهای خیابان می‌دوند.

برای خلاصی از این اندیشه‌های عجیب و ترسناک داخل کافه‌ای می‌شوم و سعی می‌کنم خود را به مطالعه مشغول سازم اما حروف در برابر چشمانم تکان می‌خورند و می‌رقصند. تازه وقتی بزحمت موفق به خواندن جمله‌ای می‌شوم به معنی و مفهوم آن پی نمی‌برم. تمام کلمات به نظرم بی‌معنی و توخالی می‌آیند. به خاطر دارم که چند سال پیش در یک سفر دریا به چنین وضعی گرفتار شده بودم.

طوفان سختی بود و امواج با صدای سهمگین به بدنه‌ی کشتی می‌خورد. برای این که فکرم را از خطری که تهدیدمان می‌کرد منحرف کنم و نگذارم چشمم به آب‌های سبز و خشمناک دریا بیفتد یک کتاب دستور زبان انگلیسی پیدا کردم و در گوشه‌ای خزیدم و می‌کوشیدم خود را به مطالعه در اطراف حروف Th انگلیسی مشغول سازم. با وجود این که جملات را با صدای بلند می‌خواندم و با فریاد تکرار می‌کردم یک کلمه از آنچه می‌خواندم در سرم، که از هیاهوی امواج و زوزه باد گیج شده بود، فرو نمی‌رفت.
روزنامه‌ای هم که اکنون در دست دارم صورت همان کتاب انگلیسی را دارد و برایم کاملاً گنگ و نامفهوم است؛ اما آن قدر به آن خیره شده‌ام که گویی بین سطور آن مقالات فرد را می‌خوانم و می‌بینم که منتقدان، نمایشنامه مرا به باد انتقاد گرفته و اسم مرا به لجن کشیده‌اند... چراغ‌ها خاموش شدند. می‌خواهند کافه را تعطیل کنند. چه زود مگر چه ساعتی است؟
خیابان‌ها پر از جمعیت است. مردم از تماشاخانه خارج می‌شوند. قطعاً بین این اشخاص کسانی هستند که نمایشنامه مرا دیده‌اند. دلم می‌خواهد عقیده‌ی آن‌ها را درباره‌ی آن سؤال کنم اما در عین حال از ترس این که مبادا انتقادی درباره‌ی نوشته‌ی خود بشنوم به سرعت قدم‌هایم‌ می‌افزایم.
آه! این مردمی که مثل من نمایشنامه ننوشته‌اند و اکنون با خاطری آسوده به خانه می‌روند چقدر خوشبختند!
جلو در تماشاخانه رسیده‌ام... در بسته است و همه جا تاریک است. امشب دیگر دیر شده و نمی‌توانم خبری بگیرم.
اما نمی‌دانم چرا دیدن این اعلان‌های باران خورده و این چراغ‌های رنگارنگ که هنوز بالای در چشمک می‌زنند مرا به حزن و اندوه وصف‌ناپذیری گرفتار ساخته است. این ساختمان عظیم که تا ساعتی پیش آن قدر روشن و پر جنب‌وجوش بود مثل این که دستخوش حریق شده باشد اکنون در گوشه‌ی خیابان بسیار ساکت و خلوت و متروک به نظر می‌آید... خوب دیگر تمام شد... نتیجه‌ی شش ماه کار و کوشش وخستگی و آرزو و امید همه در عوض چند ساعت به باد فنا رفت.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.