نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی
مترجم: عظمی نفیسی
بر فراز در چوبی، که درزهایش از هم باز شده بود و قسمت پوسیدهی پایین آن ریگهای باغچه را با خاک نرم جاده به هم مخلوط میکرد، لوحهای با کلمات «خانهی فروشی» از مدتها پیش نصب شده بود. از خاموشی و سکوتی که آن منزل را فرا گرفته بود، چنین برمیآمد که خانه نه تنها در معرض فروش قرار گرفته بود بلکه متروک و خالی از سکنه نیز میباشد.
اما اگر درست دقت میکردید دود آبیرنگی را، که از دودکش آجری بالا میآمد، میدیدید و متوجه میشدید که برخلاف تصور رهگذران، موجودی، که قطعاً زندگانیاش مانند همان دود باریک و کمرنگ آرام و بیسرو صدا و حزنآلود است، در آنجا سکنا دارد. اگر چشمتان را به درزهای گشاد در میگذاشتید میتوانستید درون خانه را بخوبی مشاهده کنید. وضع باغچه طوری نبود که انسان تصور کند صاحب آن جا خیال فروش یا مسافرت دور و درازی دارد. خیابانها همه مرتب و بیعلف و شمشادهای دور آلاچیق پیراسته و هم قد بود. آبپاشها کنار حوض و لوازم باغبانی بدقت کنار دیوار چیده شده بود. خانه که عبارت از ساختمانی روستایی بود. در انتهای این باغچهی پر شیب قرار گرفته بود. خانه به وسیلهی پلکانی به باغچه متصل بود. در طبقهی دوم که کمتر آفتاب میگرفت، اتاقهای مسکونی ساخته شده بود و طبقهی پایین، که کاملاً رو به جنوب بود، با پنجرهها و شیشههای بزرگ بیشتر به یک گلخانه شباهت داشت. چند گلدان خالی را وارونه روی پایهها گذاشته بودند و گلدانهای شمعدانی و شاهپسند را در شنهای سفید و گرم باغچه جلو عمارت چیده بودند. غیر از دو یا سه چنار تنومند زیبا درخت سایهدار دیگری نبود و آفتاب بر همه جای باغ میتابید.
شاخههای درختان میوه را برای این که بیشتر در معرض آفتاب قرار گیرند با دقت به سیم کشیده بودند. در باغچهها بوتههای توتفرنگی و نخود کاشته شده بود. در تمام مدت روز در خیابانهای این باغچهی مرتب و آرام، پیرمردی، که کلاه حصیری بزرگی بر سر داشت، راه میرفت و با قیچی باغبانی شاخههای زاید را میچید و علفهای هرزه را از ریشه میکند و به محض خنک شدن هوا گلها را آب میداد.
پیرمرد در آن حوالی هیچ کس را نمیشناخت. غیر از چرخ نانوا، که روزی یک بار جلو در او هم مثل سایر خانههای دهکده توقف میکرد، هرگز مهمان دیگری به سراغ او نمیآمد. گاهی رهگذری که خیال ایجاد باغ میوه در سر داشت و از حاصلخیزی زمینهای آن حدود مطلع بود پس از مشاهدهی لوحهی در توقف میکرد و زنگ میزد. دفعهی اول در باز نمیشد اما بار دوم صدای کفشهای چوبی پیرمرد، که آهسته آهسته از انتهای باغ پیش میآمد، به روی شنها شنیده میشد. بالاخره صاحبخانه با حالتی خشمناک در راه نیمه باز کرده میپرسید: «چه میخواهید؟»
- این خانه فروشی است؟
پیرمرد، که معلوم بود فشاری به خود وارد میآورد و از این سؤال زجر میکشید، جواب داد: «بلی، ولی قبلاً به شما بگویم که قیمت گرانی به رویش گذاشتهاند و به درد شما نمیخورد.»
دستهایش را مثل این که بخواهد مانع ورود اشخاص گردد به این طرف و آن طرف در میگذاشت و چون اژدهایی خشمناک برای دفاع از سبزیکاری و باغچه مصفای خود بدون این که چیزی بگوید با نگاهی غضبآلود مردم را جواب میکرد.
مشتریها وقتی عشق و علاقهی پیرمرد را به حفظ خانهاش مشاهده میکردند از اعلان فروشی که به در چسبانده شده بود متحیر میشدند و خیال میکردند با دیوانهای سروکار دارند. از این رو راهشان را در پیش گرفتند و میرفتند.
یک روز تصادفاً این معما برای من حل شد. وقتی که از جلو خانه عبور میکردم صدای در هم و بلند اشخاصی، که معلوم بود مشغول بحث و گفت وگو هستند، مرا از رفتن باز داشت.
«بابا باید خانه را بفروشیم... خودتان قول دادید.»
صدای لرزان پیرمرد را شنیدم که میگفت: «بلی، فرزندان من. من هم که حرفی ندارم... مگر خودم آن لوحه را به در نزدم؟» قضیه برایم روشن شد و فهمیدم که پسرها و عروسهایش، که در پاریس مشغول کسب و کار هستند، میخواهند او را به فروش خانهی محبوبش مجبور سازند. علت اصرار آنها به این امر بر من مجهول بود اما چیزی که برایم مسلم شد این بود که از دیر فروش رفتن خانه به تنگ آمده بودند و از آن پس مرتباً هر یکشنبه به سراغ پیرمرد بدبخت میآمدند و قول و وعدهای را که داده بود به وی یادآور میشدند. در سکوت و آرامش روزهای یکشنبه که گویی همه چیز حتی زمینهای زراعتی هم پس از یک هفته کشت و زرع شدن در خواب عمیقی فرو رفتهاند هرگاه از جاده عبور میکردم و گذرم به آن خانه میافتاد از پشت در فریادهای فرزندان پیرمرد را، که همیشه در اطراف مسائل مادی بحث میکردند، میشنیدم. غروب که میشد مهمانان قصد عزیمت میکردند. پیرمرد چند قدمی برای مشایعت آنها در جاده برمیداشت و بعد در حالی که معلوم بود از یک هفته آسودگی و آرامشی که در پیش دارد غرق مسرت و خوشحالی است با عجله به درون خانه میرفت و درِ راهروی خود را میبست. هشت روز تمام خانه در سکوت و خاموشی فرو میرفت و جز صدای پای سنگین پیرمرد و کشیده شدن شنکش به روی شنها صدای دیگری از آن جا بر نمیخاست.
پیرمرد بدون این که چیزی بگوید به سخنان آنان گوش میداد. فرزندانش در حضور او از او مانند مردهای یاد میکردند و برای خراب کردن خانهاش نقشهها میکشیدند. بیچاره با پشتی خمیده و چشمانی اشکآلود از آنان دور میشد و ضمن راه رفتن به عادت معمول برگهای دور میوهها میچید و شاخههای زاید را میبرید. گویی نهال هستی او هم در این باغچه ریشه دوانده است. بخوبی معلوم بود که هرگز قدرت جدا شدن از آن جا را نخواهد داشت. با همهی اصرار نزدیکانش تاریخ مسافرتش را پیوسته به تعویق میانداخت. در آغاز تابستان وقتی موسم رسیدن میوهها نزدیک میشد میگفت: «بگذارید محصول باغ را بردارم آن وقت خانه را خواهم فروخت.»
اما پس از رسیدن آلبالو و گیلاس نوبت به هلو و انگور میرسید و پس از آن پیرمرد برای چیدن ازگیل، که تقریباً زیر برف میرسد و قهوهای رنگ میشود، تقاضای مهلت میکرد. آن وقت زمستان فرا میرسید و دشت و روستا در خاموشی و سکوت فرو میرفت و نه کسی از آن حوالی عبور میکرد و نه خریداری برای باغ پیدا میشد. حتی فرزندان پیرمرد هم دیگر روزهای یکشنبه به سراغش نمیآمدند. طی سه ماه زمستان، که لوحهی بالای در زیر باد و باران بیهوده تکان تکان میخورد و زیر و رو میشد، پیرمرد با فراغت خاطر بذرهای بهاری را تهیه میدید و سر درختان میوه را میزد و به نهالهای خود رسیدگی میکرد. عاقبت پسرانش، که از صبر و انتظار به ستوه آمده بودند، یقین کردند که پدرشان خریداران را جواب میکند و آن وقت تدبیری اندیشیدند. قرار شد از آن پس یکی از عروسها به دهکده برود و در منزل پیرمرد زندگی کند. این زن، که تا آن وقت در دکان شوهرش فروشنده بود، بنا به عادت معمول از صبح لباس مرتب میپوشید و آرایش میکرد و با لبخندی مصنوعی و قیافهای مهربان و ملایم سعی میکرد خریداران را جلب نماید، همیشه در کنار در میایستاد و به رهگذران لبخند میزد و تعارف میکرد و میگفت: «بفرمایید...تماشا کنید... خانهفروشی است.»
دیگر خوشی و آسایش برای پیرمرد بیچاره وجود نداشت. گاهی مانند کسانی که خود را در لب گور میبینند و برای فرار از وحشت مرگ دست به کارهای تولیدی میزنند سعی میکرد وجود عروسش را فراموش کند و خود را به بذرافشانی و سبزیکاری مشغول سازد. اما زن فروشنده یک لحظه از او غافل نمیشد و همه جا به دنبالش میرفت.
- به! چرا بیهوده خود را خسته میکنید. نتیجهی زحمات شما را دیگران میبرند.
پیرمرد جواب نمیداد و با سماجت عجیبی به کار خود ادامه میداد. فکر میکرد که کار نکردن او مقدمهی دل کندن و جدایی از مسکن و آشیانه و شروع از دست رفتن باغ خواهد بود. در نتیجهی کوشش خستگیناپذیر او یک علف هرزه در خیابانها و یک آفت وشته روی بوتههای گل سرخ دیده نمیشد.
اما در این مدت از مشتری و خریدار خبری نبود. زمان جنگ بود و بیشتر مردم از آن ناحیه نقل مکان میکردند. زن هر چه در را باز میگذاشت و چشمانش را خمار میکرد کسی داخل باغ نمیشد و فقط گردوغباری، که بر اثر گذشتن گاریها از جاده برمیخاست، بر سر و روی او مینشست. فروشندهی پاریسی روز به روز ناامیدتر و عصبانیتر میشد. دلش برای کارهایی که در شهر داشت شور میزد و میدیدم که هر روز با خشم و غضب درها را به هم میکوبد و پیرمرد بیچاره را به باد ملامت و ناسزا میگیرد. پیرمرد در برابر طوفان خشم او سرش را پایین میانداخت و چیزی نمیگفت. بوتههای سبز نخود که کم کم جان میگرفت و بالا میرفت و لوحهی بالای در، که هنوز در جای اول خود تکان میخورد، او را دلگرم و امیدوار میساخت.
امسال وقتی به دهکده رفتم گذارم به آن خانه افتاد. اما افسوس دیگر لوحه را بالا در ندیدم. روی دیوارها آگهیهای پاره و رنگ و رو رفته به چشم میخورد. معلوم بود که کار تمام شده و خانه به فروش رفته است.
به جای درِ کهنهی خاکستری در سبز رنگ مشبکی، که تازه رنگ شده و از سوراخهای آن دیدن درون باغ میسر بود، کار گذاشته بودند. وضع باغچه به کلی تغییر کرده بود. دیگر از سبزیکاری و درختان میوه اثری ندیدم. در همه جا با بیسلیقگی مخصوص به نوکیسهها، حاشیه و تپههای گلکاری ایجاد شده بود. روی ایوان مرد چاق و سرخرویی، که عرق از سر و رویش میریخت، در یک صندلی راحتی فرو رفته بود و چند قدم دورتر زن بسیار فربهای، که آبپاش در دست داشت، نفس زنان فریاد میزد: «حالا باید گلهای حنا را آب بدهم.»
یک طبقهی دیگر به عمارت اضافه شده بود و از این قسمت نوساز، که هنوز بوی رنگ میداد، صدای پیانویی به گوش میرسید. در آن روز گرم ماه ژوئیه وقتی که در میان گرد وغبار جاده ایستاده از پشت در گلکاریهای بیسلیقه و زنندهی باغ را نظاره کردم و آهنگهای تند را شنیدم و آن زن و شوهر تنومند و سرخرو را مشاهده کردم بیاختیار پیرمرد بدبختی را که تا چندی قبل آرام و سعادتمند در این جا میگشت، پیش چشم خود مجسم دیدم و قلبم فشرده شد. فکر میکردم قطعاً پیرمرد با آن پشت خمیده و کلاه بزرگ حصیری اکنون در پاریس زندگی میکند و در تمام مدتی که عروسش پشت پیشخوان مغازه ایستاده و لبخند زنان پولها را تحویل میگیرد او مبهوت و دلتنگ با حالتی خجالتزده و افسرده در پستو نشسته به باغ محبوب از دست رفتهی خود فکر میکند.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
اما اگر درست دقت میکردید دود آبیرنگی را، که از دودکش آجری بالا میآمد، میدیدید و متوجه میشدید که برخلاف تصور رهگذران، موجودی، که قطعاً زندگانیاش مانند همان دود باریک و کمرنگ آرام و بیسرو صدا و حزنآلود است، در آنجا سکنا دارد. اگر چشمتان را به درزهای گشاد در میگذاشتید میتوانستید درون خانه را بخوبی مشاهده کنید. وضع باغچه طوری نبود که انسان تصور کند صاحب آن جا خیال فروش یا مسافرت دور و درازی دارد. خیابانها همه مرتب و بیعلف و شمشادهای دور آلاچیق پیراسته و هم قد بود. آبپاشها کنار حوض و لوازم باغبانی بدقت کنار دیوار چیده شده بود. خانه که عبارت از ساختمانی روستایی بود. در انتهای این باغچهی پر شیب قرار گرفته بود. خانه به وسیلهی پلکانی به باغچه متصل بود. در طبقهی دوم که کمتر آفتاب میگرفت، اتاقهای مسکونی ساخته شده بود و طبقهی پایین، که کاملاً رو به جنوب بود، با پنجرهها و شیشههای بزرگ بیشتر به یک گلخانه شباهت داشت. چند گلدان خالی را وارونه روی پایهها گذاشته بودند و گلدانهای شمعدانی و شاهپسند را در شنهای سفید و گرم باغچه جلو عمارت چیده بودند. غیر از دو یا سه چنار تنومند زیبا درخت سایهدار دیگری نبود و آفتاب بر همه جای باغ میتابید.
شاخههای درختان میوه را برای این که بیشتر در معرض آفتاب قرار گیرند با دقت به سیم کشیده بودند. در باغچهها بوتههای توتفرنگی و نخود کاشته شده بود. در تمام مدت روز در خیابانهای این باغچهی مرتب و آرام، پیرمردی، که کلاه حصیری بزرگی بر سر داشت، راه میرفت و با قیچی باغبانی شاخههای زاید را میچید و علفهای هرزه را از ریشه میکند و به محض خنک شدن هوا گلها را آب میداد.
پیرمرد در آن حوالی هیچ کس را نمیشناخت. غیر از چرخ نانوا، که روزی یک بار جلو در او هم مثل سایر خانههای دهکده توقف میکرد، هرگز مهمان دیگری به سراغ او نمیآمد. گاهی رهگذری که خیال ایجاد باغ میوه در سر داشت و از حاصلخیزی زمینهای آن حدود مطلع بود پس از مشاهدهی لوحهی در توقف میکرد و زنگ میزد. دفعهی اول در باز نمیشد اما بار دوم صدای کفشهای چوبی پیرمرد، که آهسته آهسته از انتهای باغ پیش میآمد، به روی شنها شنیده میشد. بالاخره صاحبخانه با حالتی خشمناک در راه نیمه باز کرده میپرسید: «چه میخواهید؟»
- این خانه فروشی است؟
پیرمرد، که معلوم بود فشاری به خود وارد میآورد و از این سؤال زجر میکشید، جواب داد: «بلی، ولی قبلاً به شما بگویم که قیمت گرانی به رویش گذاشتهاند و به درد شما نمیخورد.»
دستهایش را مثل این که بخواهد مانع ورود اشخاص گردد به این طرف و آن طرف در میگذاشت و چون اژدهایی خشمناک برای دفاع از سبزیکاری و باغچه مصفای خود بدون این که چیزی بگوید با نگاهی غضبآلود مردم را جواب میکرد.
مشتریها وقتی عشق و علاقهی پیرمرد را به حفظ خانهاش مشاهده میکردند از اعلان فروشی که به در چسبانده شده بود متحیر میشدند و خیال میکردند با دیوانهای سروکار دارند. از این رو راهشان را در پیش گرفتند و میرفتند.
یک روز تصادفاً این معما برای من حل شد. وقتی که از جلو خانه عبور میکردم صدای در هم و بلند اشخاصی، که معلوم بود مشغول بحث و گفت وگو هستند، مرا از رفتن باز داشت.
«بابا باید خانه را بفروشیم... خودتان قول دادید.»
صدای لرزان پیرمرد را شنیدم که میگفت: «بلی، فرزندان من. من هم که حرفی ندارم... مگر خودم آن لوحه را به در نزدم؟» قضیه برایم روشن شد و فهمیدم که پسرها و عروسهایش، که در پاریس مشغول کسب و کار هستند، میخواهند او را به فروش خانهی محبوبش مجبور سازند. علت اصرار آنها به این امر بر من مجهول بود اما چیزی که برایم مسلم شد این بود که از دیر فروش رفتن خانه به تنگ آمده بودند و از آن پس مرتباً هر یکشنبه به سراغ پیرمرد بدبخت میآمدند و قول و وعدهای را که داده بود به وی یادآور میشدند. در سکوت و آرامش روزهای یکشنبه که گویی همه چیز حتی زمینهای زراعتی هم پس از یک هفته کشت و زرع شدن در خواب عمیقی فرو رفتهاند هرگاه از جاده عبور میکردم و گذرم به آن خانه میافتاد از پشت در فریادهای فرزندان پیرمرد را، که همیشه در اطراف مسائل مادی بحث میکردند، میشنیدم. غروب که میشد مهمانان قصد عزیمت میکردند. پیرمرد چند قدمی برای مشایعت آنها در جاده برمیداشت و بعد در حالی که معلوم بود از یک هفته آسودگی و آرامشی که در پیش دارد غرق مسرت و خوشحالی است با عجله به درون خانه میرفت و درِ راهروی خود را میبست. هشت روز تمام خانه در سکوت و خاموشی فرو میرفت و جز صدای پای سنگین پیرمرد و کشیده شدن شنکش به روی شنها صدای دیگری از آن جا بر نمیخاست.
اما فرزندان او هفته به هفته او را بیشتر به ستوه میآوردند و برای رسیدن به مقصود به وسایل گوناگونی متشبث میگشتند. یک روز برای درهم شکستن مقاومت او، نوههایش را همراه آوردند. بچهها از سر و کول او بالا میرفتند و میگفتند: «بابا بزرگ تو را به خدا زودتر خانه را بفروش و بیا پیش ما زندگی کن... نمیدانی آن وقت چقدر به همهی ما خوش خواهد گذشت.»
فرزندانش به دستههای دوتایی و سه تایی تقسیم میشدند و با هم در خیابانهای باغ راه میرفتند و با صدای بلند محاسباتی میکردند. یک بار صدای یکی از دخترانش را شنیدم که میگفت: «ساختمان این خانه که ارزشی ندارد باید آن را در هم کوبید.»پیرمرد بدون این که چیزی بگوید به سخنان آنان گوش میداد. فرزندانش در حضور او از او مانند مردهای یاد میکردند و برای خراب کردن خانهاش نقشهها میکشیدند. بیچاره با پشتی خمیده و چشمانی اشکآلود از آنان دور میشد و ضمن راه رفتن به عادت معمول برگهای دور میوهها میچید و شاخههای زاید را میبرید. گویی نهال هستی او هم در این باغچه ریشه دوانده است. بخوبی معلوم بود که هرگز قدرت جدا شدن از آن جا را نخواهد داشت. با همهی اصرار نزدیکانش تاریخ مسافرتش را پیوسته به تعویق میانداخت. در آغاز تابستان وقتی موسم رسیدن میوهها نزدیک میشد میگفت: «بگذارید محصول باغ را بردارم آن وقت خانه را خواهم فروخت.»
اما پس از رسیدن آلبالو و گیلاس نوبت به هلو و انگور میرسید و پس از آن پیرمرد برای چیدن ازگیل، که تقریباً زیر برف میرسد و قهوهای رنگ میشود، تقاضای مهلت میکرد. آن وقت زمستان فرا میرسید و دشت و روستا در خاموشی و سکوت فرو میرفت و نه کسی از آن حوالی عبور میکرد و نه خریداری برای باغ پیدا میشد. حتی فرزندان پیرمرد هم دیگر روزهای یکشنبه به سراغش نمیآمدند. طی سه ماه زمستان، که لوحهی بالای در زیر باد و باران بیهوده تکان تکان میخورد و زیر و رو میشد، پیرمرد با فراغت خاطر بذرهای بهاری را تهیه میدید و سر درختان میوه را میزد و به نهالهای خود رسیدگی میکرد. عاقبت پسرانش، که از صبر و انتظار به ستوه آمده بودند، یقین کردند که پدرشان خریداران را جواب میکند و آن وقت تدبیری اندیشیدند. قرار شد از آن پس یکی از عروسها به دهکده برود و در منزل پیرمرد زندگی کند. این زن، که تا آن وقت در دکان شوهرش فروشنده بود، بنا به عادت معمول از صبح لباس مرتب میپوشید و آرایش میکرد و با لبخندی مصنوعی و قیافهای مهربان و ملایم سعی میکرد خریداران را جلب نماید، همیشه در کنار در میایستاد و به رهگذران لبخند میزد و تعارف میکرد و میگفت: «بفرمایید...تماشا کنید... خانهفروشی است.»
دیگر خوشی و آسایش برای پیرمرد بیچاره وجود نداشت. گاهی مانند کسانی که خود را در لب گور میبینند و برای فرار از وحشت مرگ دست به کارهای تولیدی میزنند سعی میکرد وجود عروسش را فراموش کند و خود را به بذرافشانی و سبزیکاری مشغول سازد. اما زن فروشنده یک لحظه از او غافل نمیشد و همه جا به دنبالش میرفت.
- به! چرا بیهوده خود را خسته میکنید. نتیجهی زحمات شما را دیگران میبرند.
پیرمرد جواب نمیداد و با سماجت عجیبی به کار خود ادامه میداد. فکر میکرد که کار نکردن او مقدمهی دل کندن و جدایی از مسکن و آشیانه و شروع از دست رفتن باغ خواهد بود. در نتیجهی کوشش خستگیناپذیر او یک علف هرزه در خیابانها و یک آفت وشته روی بوتههای گل سرخ دیده نمیشد.
اما در این مدت از مشتری و خریدار خبری نبود. زمان جنگ بود و بیشتر مردم از آن ناحیه نقل مکان میکردند. زن هر چه در را باز میگذاشت و چشمانش را خمار میکرد کسی داخل باغ نمیشد و فقط گردوغباری، که بر اثر گذشتن گاریها از جاده برمیخاست، بر سر و روی او مینشست. فروشندهی پاریسی روز به روز ناامیدتر و عصبانیتر میشد. دلش برای کارهایی که در شهر داشت شور میزد و میدیدم که هر روز با خشم و غضب درها را به هم میکوبد و پیرمرد بیچاره را به باد ملامت و ناسزا میگیرد. پیرمرد در برابر طوفان خشم او سرش را پایین میانداخت و چیزی نمیگفت. بوتههای سبز نخود که کم کم جان میگرفت و بالا میرفت و لوحهی بالای در، که هنوز در جای اول خود تکان میخورد، او را دلگرم و امیدوار میساخت.
امسال وقتی به دهکده رفتم گذارم به آن خانه افتاد. اما افسوس دیگر لوحه را بالا در ندیدم. روی دیوارها آگهیهای پاره و رنگ و رو رفته به چشم میخورد. معلوم بود که کار تمام شده و خانه به فروش رفته است.
به جای درِ کهنهی خاکستری در سبز رنگ مشبکی، که تازه رنگ شده و از سوراخهای آن دیدن درون باغ میسر بود، کار گذاشته بودند. وضع باغچه به کلی تغییر کرده بود. دیگر از سبزیکاری و درختان میوه اثری ندیدم. در همه جا با بیسلیقگی مخصوص به نوکیسهها، حاشیه و تپههای گلکاری ایجاد شده بود. روی ایوان مرد چاق و سرخرویی، که عرق از سر و رویش میریخت، در یک صندلی راحتی فرو رفته بود و چند قدم دورتر زن بسیار فربهای، که آبپاش در دست داشت، نفس زنان فریاد میزد: «حالا باید گلهای حنا را آب بدهم.»
یک طبقهی دیگر به عمارت اضافه شده بود و از این قسمت نوساز، که هنوز بوی رنگ میداد، صدای پیانویی به گوش میرسید. در آن روز گرم ماه ژوئیه وقتی که در میان گرد وغبار جاده ایستاده از پشت در گلکاریهای بیسلیقه و زنندهی باغ را نظاره کردم و آهنگهای تند را شنیدم و آن زن و شوهر تنومند و سرخرو را مشاهده کردم بیاختیار پیرمرد بدبختی را که تا چندی قبل آرام و سعادتمند در این جا میگشت، پیش چشم خود مجسم دیدم و قلبم فشرده شد. فکر میکردم قطعاً پیرمرد با آن پشت خمیده و کلاه بزرگ حصیری اکنون در پاریس زندگی میکند و در تمام مدتی که عروسش پشت پیشخوان مغازه ایستاده و لبخند زنان پولها را تحویل میگیرد او مبهوت و دلتنگ با حالتی خجالتزده و افسرده در پستو نشسته به باغ محبوب از دست رفتهی خود فکر میکند.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.