افسانه‌های عید میلاد مسیح، شب زنده‌داری

شب عید است. آقای «ماژسته» سازنده‌ی آب سلتز (لیموناد) در ناحیه‌ی «ماره» از یک شب‌نشینی خودمانی و کوچکی، که منزل یکی از دوستانش تشکیل شده بود، خارج شده است و در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه می‌کند به خانه‌ی
چهارشنبه، 19 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
افسانه‌های عید میلاد مسیح، شب زنده‌داری
 افسانه‌های عید میلاد مسیح، شب زنده‌داری

 

نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی



 
شب عید است. آقای «ماژسته» سازنده‌ی آب سلتز (لیموناد) در ناحیه‌ی «ماره» از یک شب‌نشینی خودمانی و کوچکی، که منزل یکی از دوستانش تشکیل شده بود، خارج شده است و در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه می‌کند به خانه‌ی خود باز می‌گردد. ساعت کلیسای «سن‌پل» دو بعد از نیمه شب را اعلام می‌کند. مرد شریف زیر لب می‌گوید: «چقدر دیر شده!» می‌خواهد تندتر راه برود، اما پیاده‌روها لیز و کوچه‌ها تاریک است. بعلاوه این محله از محلات قدیم پاریس است و در آن هنگام که اسب تنها مرکب مردم بوده است ساخته شده و پر از زاویه و پیچ و خم است. از همه این‌ها گذشته حال خود آقای ماژسته هم اجازه‌ی تند رفتن به او نمی‌دهد زیرا بعد از این که پی در پی به سلامتی نوشیده است احساس می‌کند که پاهایش سست و سنگین شده و چشمانش سیاهی می‌رود. بالاخره به منزل می‌رسد. جلو در بزرگ و آبرومند آن می‌ایستد و در نور مهتاب روی صفحه‌ای طلایی که به در کوبیده شده زیر علامت خانوادگی خود به کلمات: نسمون دو ماژسته سازنده‌ی آب سلتز، خیره می‌شود. عین همین کلمات روی تمام بطری‌های آب سلتز و بالای تمام نامه‌های کارخانه نوشته شده است. از در داخل می‌شود و قدم به حیاط می‌گذارد.
باغچه با روح و مصفایی است و روزها وقتی در باز می‌ماند رهگذران به تماشای آن می‌ایستند. در انتهای باغچه بنای قدیمی عظیمی، که دیوارهایش بر اثر گذشت زمان به رنگ سیاه درآمده با ایوان‌های کوچک نرده‌دار و ستون‌های متعدد و پنجره‌های بلندی، که اطرافشان با گچبری‌های قشنگ تزیین شده است، به چشم می‌خورد. ستون‌های سنگی جلو عمارت بر اثر رطوبت باران به رنگ سبز درآمده و شاخه‌های نحیف و کج و معوج مو که همه جا از دیوارها بالا رفته است حالت فرسوده و حزن‌آلودی به آن ساختمان بخشیده است. این جا خانه‌ی آبا و اجدادی نسمون است.
اما این خانه در روشنایی روز وضع و صورت دیگری به خود می‌گیرد. کلماتی از قبیل: صندوق، فروشگاه، ورود به کارگاه، که همه به روی لوحه‌های طلایی به دیوارها کوبیده شده، روح و نشاطی بدین جا می‌بخشد و در و دیوار از رفت وآمد کامیون‌های سنگین، که از در بزرگ داخل باغ می‌شوند، می‌لرزد و منشی‌ها و کارمندان برای تحویل گرفتن کالا در حالی که قلم‌هایشان را به پشت گوش زده‌اند به جلو می‌روند. آن قدر صندوق و سبد و گونی و ریسمان در وسط حیاط ریخته شده که انسان همین که به آن جا وارد می‌شود خود را در محیط کارخانه احساس می‌کند. اما در سکوت و خاموشی شب مخصوصاً شب‌های سرد زمستان و زیر نور ماه، که عظمت و ابهام خاصی به سایه‌ها می‌بخشد، خانه‌ی قدیمی خانواده‌ی نسمون همان وضع و صورت اشرافی سابق را به خود می‌گیرد. ظرافت نرده‌های مشبک ایوان فوراً جلب نظر می‌کند و باغ وسیع‌تر و دلگشاتر جلوه‌گر می‌شود و راه پله قدیمی و پر پیچ و خم با طاقچه‌های متعدد و شیشه‌های رنگارنگ پنجره‌ها درست مثل محراب کلیسا حالتی اسرار‌آمیز به خود می‌گیرد. امشب، بیش از هر وقت دیگر، آقای ماژسته به اهمیت و عظمت خانه‌ی خود پی می‌برد و هنگام عبور از حیاط خلوت از انعکاس صدای پای خودش به روی سنگفرش وحشت می‌کند. بالا رفتن از این همه پله به نظرش کار بسیار دشواری می‌آید. علت این امر چیست؟ شاید شب زنده‌داری خسته‌اش کرده است. وقتی به طبقه‌ی اول می‌رسد برای این که نفسی تازه کند به کنار پنجره رفته می‌ایستد. راستی که زندگی کردن در یک خانه‌ی تاریخی هم عالمی دارد!
آقای ماژسته صاحب احساسات رقیق و شاعرانه نیست و در این باره هیچ نوع ادعایی هم ندارد؛ با این همه وقتی از بالا به این باغ زیبای اشرافی، که گویی زیر نور ملایم و آبی‌رنگ مهتاب به خوابی عمیق فرو رفته است، می‌نگرد فکرش بی‌اختیار به عالمی برتر از دنیای خاکی ما متوجه می‌گردد و با خود می‌گوید: «آه چه می‌شد اگر ارواح گذشتگان اکنون در این جا حاضر می‌شدند ومی‌توانستند این منظره‌ی بدیع را تماشا کنند!»
در همان لحظه صدای ممتد رنگ در فضا طنین‌انداز می‌گردد. لنگه‌های در آهنی باغ را با چنان شدتی به هم می‌کوبند و باز می‌کنند که فانوس بالای در خاموش می‌شود. بلافاصله صداهای مبهم و درهمی از باغ شنیده می‌شود. مثل این که عده‌ای برای داخل شدن عمارت با هم مشغول جر و بحث هستند. آقای ماژسته با دقت بیشتری به پایین می‌نگرد. آه این همه مستخدم و ملازم در این وقت شب این جا چه می‌کنند! این کالسکه‌های مجلل با آن تودوزی‌های مخمل و اطلس و درهای آینه‌کاری، که نور ماه را با شکوه و جلال وصف‌ناپذیری در خود منعکس می‌سازند، از آنِ که هستند؟ این تخت روان‌های باشکوه، که در میان مشعل‌داران در حرکت هستند، به چه کسانی تعلق دارند. دیگر در باغ جای سوزن انداختن نیست.
اما جلو در ورودی عمارت نظم و سکوت برقرار شده است. اشخاصی که از کالسکه‌ها پیاده می‌شوند پس از سلام و تعارف با یکدیگر مثل این که بارها به آن خانه‌ آمده باشند یکی پس از دیگری داخل می‌شوند و صدای خش خش دامن‌های ابریشمین بانوان و برخورد شمشیرها و مهمیزهای آقایان به گوش آقای ماژسته می‌رسد. عجب! چرا این‌ها مثل نجیب‌زادگان قدیم همه کلاه‌گیس‌های سفید بر سر گذاشته‌اند؟ گویی از مردم عادی امروز نیستند. صدایشان بسیار نازک و مرتعش، خنده‌هایشان خشک و بی‌طنین و صدای پایشان بسیار خفیف و مختصر است. مثل این که همه‌ی این اشخاص بسیار پیر و سالخورده هستند و نور حیات و زندگی در چشمانشان خاموش شده است. زن‌ها جواهر کمیاب قدیمی به خود زده‌اند و پارچه‌ی ابریشمین رنگارنگ لباسشان در زیر پرتو مشعل‌ها درخشندگی دلپذیری دارد. وقتی به هم می‌رسند سرشان را با آن موهای سفید پرچین و شکن خم می‌کنند و به رسم قدیم به یکدیگر تعظیم می‌کنند. مثل این که خانه یکباره به تصرف ارواح گذشتگان درآمده است. مشعل‌داران از پله‌ها بالا و پایین می‌روند و بزودی تمام پنجره‌های عمارت حتی شیشه‌ی اتاق‌های زیر شیروانی درست مثل مواقعی که آخرین اشعه‌ی آفتاب بر آنان می‌تابد نور ملایم و قرمز رنگی را در خود منعکس می‌سازند.
آقای ماژسته با هول وهراس به خود می‌گوید: «آه! خدایا، الان خانه را آتش می‌زنند!»
همین که از بهت و حیرت اولیه خارج می‌شود با وجود سستی و سنگینی پاهایش از پله‌ها پایین می‌رود، خود را به کنار آتشی، که ملازمان در باغ افروخته‌اند، می‌رساند و می‌خواهد درِ گفت‌وگو را با آن‌ها باز کند. اما آن‌ها بدون این که به سؤالات وی جواب بدهند آهسته آهسته با هم نجوا می‌کنند و نکته جالب این که در آن هوای سرد کمترین بخاری از باز وبسته شدن دهان آن‌ها خارج نمی‌گردد. آقای ماژسته بسیار دل‌آزرده و ناراضی است لیکن چیزی که تا حدی موجب تسکین خاطرش می‌گردد این است که متوجه می‌شود آتش فروزانی که تا ارتفاع بسیار زیاد زبانه می‌کشید هیچ گونه حرارتی ندارد و هیچ چیز را در اطراف خود نمی‌سوزاند. همین که فکرش از این بابت آسوده می‌شود تصمیم می‌گیرد به فروشگاه سری بزند و وضع آن جا را ببیند.

این فروشگاه وسیع، که همسطح زمین ساخته شده، گویا در زمان گذشته تالار پذیرایی قصر بوده است. آقای ماژسته همین که به فروشگاه داخل می‌شود از حیرت بر جای خود خشک می‌شود. گوشه‌ها و زوایای تالار با طلاکاری‌های نفیس و استادانه تزیین گشته و نقوش بسیار جالب و بدیع از افسانه‌های قدیمی به روی سقف نقاشی شده است. لیکن گویی غبار ابهام و غم به روی این جلال و جبروت نشسته و این همه نقش و رنگ زیبا را به صورت افسانه و خیال درآورده است. بدبختانه از پرده و اثاثیه خبری نیست. در وسط تالار جز بسته‌های کاغذ و گونی و صندوق‌های متعدد و بطری و سربطری یعنی خلاصه، همان کالاهای فروشگاه چیزی دیده نمی‌شود. آقای ماژسته در آن تالار روشن و پر جمعیت قدمی پیش می‌گذارد و به حضار خوش آمد می‌گوید. اما گویی کسی متوجه حضور او نیست. زن‌ها در کنار مردان با حالتی مؤدب و رسمی به گفت‌و شنود مشغولند. مهمانان گروه گروه گرد هم آمده می‌گویند و می‌خندند. این مارکی‌های سالمند درست مثل این که در خانه‌ی خودشان باشند بسیار راحت و آسوده خاطر به نظر می‌رسند. یکی از اشباح جلو تصویر زن طنازه و دلفریبی، که از دیوار آویخته است، می‌ایستند و لبخند‌زنان می‌گوید: «این عکس من است. ببینید چه بودم و چه شدم.»

- نسمون بیا علامت خانوادگی خودت را تماشا کن.
همه دور یکی از گونی‌های کارخانه که کلمه ماژسته زیر علامت خانوادگی نسمون به چشم می‌خورد جمع می‌شوند و خنده کنان بدان می‌نگرند: «ها، ها،ها.
نمی‌دانستم که هنوز ماژسته‌ای (1) در فرانسه وجود دارد.»
در میان خنده و شوخی حاضران ناگهان یکی فریاد می‌زند: «نوشابه و خوراکی! پیدا کردم.»
- نه، شوخی می‌کنی!
- ببینید. ببینید این جا است! خانم کنتس از فرصت استفاده کنیم و شب عید را بخوشی بگذرانیم.
آب سلتر آقای ماژسته را به جای نوشابه گرفته‌اند. اگر چه معتقدند این نوشابه در معرض هوا قرار گرفته و ضایع شده است، با این همه سخت نمی‌گیرند و با حرص و ولع آن را می‌نوشند. همین آب گازدار سلتز برای شاد کردن این اشباح فرتوت و بیچاره کافی بوده است زیرا بزودی حال نشاط و شعفی به آنان دست می‌دهد و هوس تفریح در آن‌ها می‌دمد، نوازندگانی که به دستور نسمون پیر داخل تالار شده‌اند آهنگ ملایم و دلنوازی می‌نوازند و زنان و مردان به گروه‌های منظم تقسیم می‌شوند. راستی که منظره‌ی دیدنی و جالبی است. پیرزن‌های خوش لباس ملیح با چه حرکات نرم و دلپسندی می‌چرخند و تعظیم می‌کنند. مردها هم با جلیقه‌های ملیله‌دوزی و جامه‌های گرانبها و کفش‌های اطلس نگین‌دارشان بسیار تماشایی هستند. گویی این آهنگ دلنواز قدیمی در آن تالار روح تازه‌ای به همه چیز دمیده است. آینه‌ی قدی بزرگ که دویست سال قبل به دیوار کوبیده شده و به کلی تیره و کدر گشته است کم کم تلألؤ و درخشش پیدا می‌کند و تصاویر مهمانان رادر خود منعکس می‌سازد.
آقای ماژسته در آن بزم شبانه خود را غریبه و مزاحم احساس می‌کند و به پشت صندوقی پناهنده می‌گردد.
اما کم کم آفتاب طلوع می‌کند باغ هر لحظه روشن‌تر می‌شود و بزودی پرتو روز به یک طرف تالار می‌تابد. عجبا! هر چه هوا روشن‌تر می‌شود صورت‌ها محوتر و مبهم‌تر می‌گردند و اکنون جز شبح دوویولونیستی که آن‌ها هم رفته رفته محو و پریده رنگ می‌گردند، چیزی مشهود نیست. آقای ماژسته به حیاط می‌نگرد و شبح بی‌رنگ تخت روان مرصعی را در حال خروج از باغ مشاهده می‌کند. آخرین جرقه‌های مشعلی که ملازمان به هنگام عزیمت بر زمین می‌اندازند با آتشی، که از پشت کامیون بارکش کارخانه به وقت آمدن به باغ بلند می‌شود، در هم آمیخته صاحب خانه را در بهت و شگفتی بی‌پایانی فرو می‌برد.

پی‌نوشت‌:

1. کلمه ماژسته به زبان فرانسه به معنای اعلی حضرت است.

منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.