نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
اسطورهای از چین
در روزگاران پیش دو «بودیساتراس» (1) یعنی نظر كردهی بودا در كوهستانها به تنهایی میزیستند. بودا اندكی از پرتو خدایی خود را به جان این دو فرزانهی پاكنهاد درآمیخته بود.
این دو عابد پرهیزگار از هر دانشی آگاهی داشتند و نه تنها راز درون مردمان را میتوانستند دریابند، بلكه فرمانشان بر قوانین طبیعت نیز روان بود. تا هنگامی كه پرتو خدایی بودا با جانشان درآمیخته بود میتوانستند در خشكترین تابستانها باران بر دشتها فرو بارند و آذرخش و تگرگ را به ابرها بازگردانند و حشرات آزارگر و زیانكار را یك سره نابود كنند. لیكن چون مردانی فرزانه بودند و خردمندانه میاندیشیدند، هرگز این اندیشه را به دل راه نمیدادند كه با این قدرتِ خود جریان و نظم حوادث را، كه بودا برقرار كرده است، برهم بزنند.
این دو راهب پاكباز را، در سراسر كشور پهناور چین، همگان بزرگ میداشتند و چون فرستادگان آسمانی، كه مدتی كوتاه در روی زمین به سر میبرند، میشمردند. نام آن دو «تی-كئی- لو» (2) و «نا-له» (3) بود.
آن دو، زمین كوچكی را در كنار صومعهی خود شخم میزدند و در آن ذرت میكاشتند و هر سال دو بار از آنجا حاصل برمیداشتند و با آن گذران میكردند؛ زیرا مردانی بسیار قانع بودند و بیشتر روزها را روزه میگرفتند.
با آن كه افزاری برای حفظ و دفاع خویش از دد و دام بیابان نداشتند، آزاری از آنان نمیدیدند. همیشه گلههایی از خرس و پلنگ پیش آنان میآمدند و در پای آنان میخوابیدند. تو گفتی به نیایشی كه آنان به درگاه بودا میكردند گوش میدادند.
ساكنان آن حوالی از بركت دعای آن دو از مواهب بودا برخوردار بودند. شاهی دادگر و وزیرانی درستكار و پاكدل و هم شهریانی آرامش جو و خوش خو داشتند. زهد و تقوی و فرزانگی و خردمندی تی-كئی- لو و نا-له آن دوره را در آن سرزمین به دورهی طلایی تبدیل كرده بود. لیكن، چنان كه رسم طبیعت است و هیچ سعادتی دیر نمیپاید، شامگاهی این خوشبختی نیز از میان رفت.
شامگاهی بود چون دیگر شامگاهان، دو زاهد صومعه نشین سرگرم نیایش بودا و مستغرق در تفكر بودند. تی-كئی-لو و نا-له زانوی نیایش بر زمین زده، روی بر خاك نهاده بودند. ساعتها پیاپی میگذشتند، لیكن آن دو چنان در بحر تفكر فرو رفته بودند كه گذر وقت را در نمییافتند.
تی-كئی-لو كه چند روز روزه گرفته و سخت ناتوان و نزار شده بود، در ضمن عبادت به خواب رفت.
شب فرا رسید. ماه نو بود و پرتوی بسیار ضعیفی بر زمین میپاشید؛ هوا چندان روشن نبود كه اشیای دور و بر را تمیز بتوان داد. نا-له در گوشهای از صومعه روی بر خاك نهاده بود و بودا را از دل و جان نیایش میكرد.
سرانجام، با این كه هنوز روحش غرق در تفكر و نیایش بودا بود، سر برداشت و گفت: «برادر، برخیز برویم. شب در رسیده و هوا تاریك شده است. باید تن را به خواب بسپاریم تا به هنگام برآمدن خورشید برای ستایش و نیایش بودای جاویدان آمادهتر شویم. بیا برویم و چند میوهای را كه من امروز به هنگام گردش در كوهستان چیدهام بخوریم. شما چند روز است كه چیزی نخوردهاید و اكنون خوردن چند میوه برای شما ضروری است».
نا-له، هم چنان كه این سخنان را بر زبان میراند، به طرف در خروجی صومعه روان شد و درنیافت كه دوستش با او برنخاست. نا-له در سومین گامی كه برداشت، نفهمیده، پا بر سر تی-كئی-لو نهاد.
تی-كئی-لو كه سرش سخت به درد آمده بود از خواب پرید و فریاد برآورد كه «آخ!» و دست بر پیشانی خود نهاد و خشمی ناگهانی بر دلش نشست و به بانگی خشمگین بانگ زد: «كدام سگ جرئت كرد پا بر سری بگذارد كه به نیایش بودا سرگرم است؟»
نا-له بیدرنگ گفت: «برادر، من شما را ندیدم. شب است و هوا سخت تیره و چشمم درست نمیبیند.»
تی-كئی-لو به بانگی درشتتر و خشمناكتر گفت: «چه عذر و بهانهی كودكانهای برای آزار رسانیدن به بندهی برگزیدهی بودا میآوری. مگر سر من چون این سه پایه و یا كوزهی گلی بیجان بیارزش است كه توجه و اعتنایی به آن نكردی؟ مرد وحشی، تو با بیاعتنایی به من توهین بزرگی به بودا كردهای».
نا-له نیز از شنیدن این سخن خشمگین شد و پاسخ داد: «من كه گفتم هوا تاریك بود و شما را ندیدم. چند بار این سخن را تكرار كنم؟»
تی-كئی-لو كه هنوز خشمش فروننشسته بود گفت: «اگر من كر باشم تو هم كوری. آیا این راه پوزش خواستن از من، نظر كردهی بودا، است؟»
نا-له كه از این سخن سخت رنجیده خاطر شده بود فریاد زد: «نظر كردهی بودا؟ آیا راستی تو چنان مست غروری كه خود را تا این حد محبوب بودای جاودان میپنداری و مرا موجودی كم ارجتر از خود میدانی؟ آیا نمیدانی كه من هم دست كم به اندازهی تو روزه میگیرم و دعا میخوانم؟»
تی-كئی-لو بانگ زد: «دروغ میگویی. من به عمر خود مردی به دورویی و ریاكاری و نادرستی تو ندیدهام. تو به اندازهی من روزه میگیری؟ پس چطور شد كه من از شدت گرسنگی و ناتوانی شامگاه امروز به خواب رفتم؟ آیا این بهترین دلیل نیست كه من از تو پرهیزگارتر و پارساترم؟»
نا-له فریاد زد: «خواب رفتن تو یك دلیل بیش ندارد و آن این است كه تو كمتر از من در سختیها مقاومت میكنی. من میتوانم چهار روز تمام تنها با نوشیدن دو قطره آب به سر برم و حال آنكه امروز سومین روز روزه داری توست و به هنگام نیایش خوابت برد. تو میگویی من با لگد كردن سر تو نسبت به بودا گناهی مرتكب شدهام؟ نه، من گناهی مرتكب نشدهام بلكه گناه كار تویی كه در ساعاتی كه وقف دعاهای آسمانی است گذاشتی خواب بر تو غلبه كند.»
تی-كئی-لو گفت:«دروغ گوی بیآزرم و خودستای بیشرم، چهار روز دهان بستن و روزه گرفتنت نیز از روی تزویر و ریاست. من بارها به هنگام نیایش تو را دیدهام كه دانههای گیلاسی را كه در آستین خود پنهان كرده بودی، به دهان میگذاشتی و میخوردی. من كه مردی پاك دلم چیزی در این باره به تو نگفتم. اكنون میفهمم كه برای این روزه گرفتهای كه بودا از سر گناهانت درگذرد.»
نا-له كه از خشم مشت گره كرده بود فریاد زد: «چگونه جرئت میكنی و خود را پاكترین و پارساترین مردمان مینامی؟ من یكی دو گیلاس را بی آنكه خود بفهمم به دهان بردم؛ زیرا چنان به ذكر پروردگار مشغول بودم كه متوجه حركت دست و دهان خود نشدم. اما تو به هنگام نیایش به درگاه پروردگار، به جای خواندن ذكر، به خواب رفتی. اگر تو گیلاس خوردن مرا دیدهای، من هم خرناسه كشیدن تو را شنیدهام. آنگاه كه تو خروپف میكردی، من به درگاه خداوند نیایش میكردم تا گناهانت را عفو كند.»
تی-كئی-لو كه خشمش به نهایت رسیده بود گفت: «تو برای بخشیده شدن من دعا میخواندی؟ چون تو گناه كاری پست و بیدین، كه جرئت میكند پا بر سری بكوبد كه سرشار از ذكر خداست، حق ندارد آمرزیده شدن مرا از خداوند بخواهد.»
نا-له فریاد زد: «ای كاش من این كلهی پوك را خرد میكردم تا چنین سخن كفرآمیز و زشتی از دهانش بیرون نیاید! سخنان زشت تو این محیط پاك نیایش و ستایش را آلوده و ناپاك میكند.»
تی-كئی-لو بانگ زد: «ای دیو پلید، ای جانور پست و ناپاك، تأسف هم میخوری كه چرا سر مرا خرد نكردی؟ باشد، من با نیرویی كه بودا به من ارزانی داشته دعا میكنم كه فردا به هنگام برآمدن آفتاب، سری كه بر تن تو قرار دارد با چماقی ناپیدا به هفت پاره بشكند.»
نا-له كه از خشم دیوانه شده بود فریاد زد: «چی گفتی؟ ای برادركش بیآزرم، تو این كار را میكنی؟ میخواهی كه سر من به هنگام برآمدن آفتاب چون كوزهای گلی به ضرب سنگی بشكند و نابود شود؟ باشد، من هم با نیرویی كه بودا ارزانیام داشته است فرمان میدهم كه فردا آفتاب برنیاید.»
خشم دو زاهد به نهایت رسیده بود و یكدیگر را به باد سرزنش و نفرین گرفته بودند. سرانجام، هر دو با دلی پر كینه از صومعه بیرون آمدند و شتابان به سوی دو غار كوچك كه در دامنهی كوه كنده شده بود و فاصلهی بسیار با هم داشت رفتند.
این دو غار در واقع سوراخهایی بودند كه در تخته سنگی پدید آمده بودند و آدمی در آنها جز این كه چمباتمه بزند جا نمیگرفت. در نزدیكی آن دو غار چشمهای بود كه آب آن در غارها تراوش میكرد. كف غارها را قارچهای سمی و خزههای مرطوب فراگرفته بود و در گوشهای غوكی غول آسا جست و خیز میكرد و آواز میخواند.
دل دو راهب آن قدر از خشم و كینهی یكدیگر لبریز بود كه نتوانستند در صومعه راحت و آرام بنشینند و از آن بیرون آمدند و به چنین غارهای ناراحتی پناه بردند. اكنون دوستیِ قدیم را فراموش كرده، با هم چون دو دشمن خونی شده بودند. نیایشهایی كه پیش از خوابیدن به درگاه بودا كردند، آكنده از اندیشههای تلخ و تیره بود. اندیشههای تیره و تار، به همان سیاهی شبی كه بر زمین فرونشسته بود و سپیدهی سحری در پی نداشت، دل آن دو را فراگرفته بود. بامداد آن روز خورشید برنیامد.
نا-له روی قارچهای كف مرطوب غار خود زانو زده، چهره در خزهها فرو برده بود و با نیروی دعا خورشید گردنده را از دمیدن بازداشته بود. او به نیروی دعا خورشید را، در جایی كه دریا با آسمان شرق به هم میآمیزد، متوقف كرده بود.
جانوران كوهسار، پوزهی خود را به سوی نقطهای كه هر روز خورشید از آنجا سر برمیزد، گرفته بودند. لیكن، خورشید آن روز آهنگ دمیدن نداشت. همه جا را تاریكی و سكوتی هراس انگیز فراگرفته بود و از لانهها و كنامها (4) آوازی بر نمیآمد.
وحشت سراسر دشت را فراگرفته بود.
دل شاه در كاخ و دل گدا در كلبهی خود از ترس و هراس میلرزید. همهی چشمها به ساعتها دوخته شده بود. همه از خانههای همسایهها ساعت را میپرسیدند. تا آن روز، مردم هرگز با چنان حرص و ولعی به آسمان ننگریسته بودند.
نخست، این اندیشه در دل همه پیدا شد كه بینظمی و اختلال و بیماری همه گیری در میان ساعتها افتاده است، و از این رو به خانههای یكدیگر میدویدند تا حقیقت را دریابند. سپس، همه پنداشتند كه ابرهایی پرپشت آسمان را فراگرفتهاند و به زودی در هوا انقلابی هراس انگیز پدید خواهد آمد.
هیئت وزیران جلسهی فوق العاده تشكیل دادند و دربارهی غیبت خورشید به بحث نشستند؛ لیكن هیچ یك از آنان دلیل قانع كنندهای برای غیبت خورشید و راه حلی برای مشكل تازه پیدا نكرد. فرمانده كل سپاه پیشنهاد كرد كه دست به بسیج عمومی بزنند و آمادهی جنگ شوند. كسی با او همآواز نشد و نخست وزیر در رد پیشنهاد او چنین گفت: «هرگاه دشمنی در مرزهای كشور پیدا شود طبیعی است كه به بسیج نظامی دست بزنیم؛ لیكن مطلب این است كه خورشید ناپدید شده است و شما سپاهیان خود را به هر نقطهای از جهان گسیل كنید، اثری از دشمن نخواهید یافت. من پیشنهاد میكنم كه حل این معما را به دانشمندان، خاصه دانشمندان ستاره شناس كه عمری را در نگریستن و بررسی كردن ستارگان به سر بردهاند، واگذار كنیم.
شتابان پیش ستاره شناسان دویدند و پرسشهای بیشمار از آنان كردند. لیكن آنان هم نتوانستند پاسخی شایسته و قانع كننده بر این پرسشها پیدا كنند و جز این جوابی نتوانستند بدهند كه خورشید در ساعتهای مقرر در برابر دوربینهای فلكی آنان ظاهر نشده است. دانشمندان با خونسردی تمام این پدیده را نتیجهی اختلالات خورشید و از هم پاشیدن نابههنگام خورشید برای پدید آوردن جهانی تازه و از این نوع سوانح و پیش آمدهای هراس انگیز دانستند و پشت شنوندگان را از شنیدن این سخنان به لرزه انداختند.
شاه پس از آنكه فرضهای گوناگونی دربارهی این پدیده شنید گفت: «خوب، فرض كنیم آنچه شما میگویید درست باشد، حال چه باید كرد؟ چاره چیست؟»
یكی از دانشمندان با متانت و وقار بسیار پاسخ داد: «قربان، جواب این سؤال را به این زودی نمیتوان داد. باید مدتی دربارهی آن مطالعه و تحقیق و آزمایش كرد...»
شاه با بیصبری پرسید: «بگویید ببینم، كی میتوانید این مسئله را حل كنید و جواب مرا بدهید؟»
مرد دانشمند جواب داد: «علم باید آهسته و كند پیشرفت كند تا پیشرفت آن با اطمینان همراه باشد. من گمان میكنم كه دانشمندان پس از صدوپنجاه هزار سال تحقیق و مطالعه بتوانند جواب این پرسش را پیدا كنند، و راستی چه روز فرخندهای خواهد بود آن روز.»
دانشمندان با آرامش و وقار تمام از كاخ شاه بیرون آمدند و بسیار خوشحال و شادمان بودند كه میدان تحقیق و مطالعهی تازهای در برابرشان گشوده شده است.
شاه كه از جواب ستاره شناسان سخت درشگفت مانده بود، از دانش روگرداند و دست به دامن چیزی برد كه به دروغ دانشش میخواندند. پس، فرمان داد تا همهی فال گیران و كف بینان و جادوگران كشور را پیش او آوردند. از این گروه جوابهای فراوان شنید؛ زیرا دامنهی پندار و گمان بسیار وسیع است، لیكن آنها هم چارهای پیدا نكردند. آنان میگفتند خورشید در دل ابر به خواب رفته است، حق هم دارد؛ زیرا مدتهاست كه بیوقفه در گردش و چرخش است. باید رفت و بیدارش كرد، اما...
شب دوم به موقع فرا رسید تا خشم شاه فرونشیند، لیكن چون روز سوم نیز خورشید برنیامد آتش خشم شاه با شدتی بیشتر زبانه كشید. نگرانی و ناراحتی مردمان، ناتوانی وزیران، جهل دانشمندان، و فرضهای عجیب موهوم پرستان فزونی گرفت.
چهل و هشت ساعت گذشته بود، لیكن مردم هنوز، چون سنجابی كه در قفس افتاده باشد، حیرت زده دور خود میچرخیدند. خورشید، با پرتو سحرآفرین و روان بخش خود، از زمین گریخته بود. رفته بود تا بر كف دست بودا بخوابد و بیاساید. پس، بودا زمین بیچاره را در فضای بیكران به حال خود رها كرده، موجوداتی را كه در آن به سر میبردند به دست فراموشی سپرده بود. نومیدی و سرگشتگی جانكاه و هراس انگیزی بر دلها افتاده بود. مردم برای نیایش به پرستشگاهها روی نهاده، چنان آنها را پر كرده بودند كه راهبان نمیدانستند چگونه به آنان جای دهند و آرامشان كنند. هركس هدیه و ارمغانی به پای مجسمهی بودا میریخت. همه دست دعا به درگاه او برداشته بودند. مردم چون كودكانی كه در جنگلی انبوه راه گم كرده باشند و گلهای كه در كوهساران سرگردان شوند، سرگشته و حیران شده بودند.
در پنجمین روز تاریكی، پسر بچهای به كاخ شهریار آن سامان آمد و خواست تا به پیشگاه شاه باریابد. خواهش او بیهیچ سختی و اشكالی روا شد؛ چه همهی نگهبانان، كاخ شاهی را ترك گفته، به پرستشگاهها شتافته بودند و شاه در بارگاه خود تنها مانده، در برابر تندیس بزرگی از بودا به خاك افتاده بود.
شاه چون كودك را در برابر خود دید گفت:«چه خواهشی از من داری؟ آیا خورشید بازگشته است؟»
كودك پاسخ داد: «نه قربان، لیكن من از سبب غیبت خورشید آگاهم.»
شاه برخاست و گفت: «پس بگو، بگو ببینم سبب غیبت خورشید چیست؟ بگو كه از گفتنت پشیمان نمیشوی، زیرا من در زر و سیم غرقت میكنم.»
پسرك جواب داد: «امروز تبر پدر من افتاد و شكست. او مردی تنگ دست و بیچیز است و نمیتواند تبری نو بخرد. اگر شاه تبری به پدر من ببخشد، پاداش مرا داده است.»
شاه گفت: «بسیار خوب، به پدرت تبری داده خواهد شد، لیكن آنچه دربارهی خورشید میدانی به من بگو.»
-من هم برای این كار آمدهام. شاها، خورشید را نا-له در آن سوی افق نگاه داشته است.
-نا-له؟
-آری، نا-له، زاهد كوه نشین. دیشب كه من از كنار صومعه میگذشتم، تی-كئی-لو و او را دیدم كه با هم مشاجره میكردند.
-تو آنجا چه میكردی؟
-پدر من هیزم شكن است، وقتی كه من هیزمهایی را كه او شكسته بود به خانه میبردم، به هنگام گذر از برابر پناهگاه زاهدان كوه نشین، شنیدم كه تی-كئی-لو و نا-له مشاجره میكردند. یكی میگفت: «سرت به هفت پاره خواهد شكست.» و دیگری میگفت: «خورشید برنخواهد آمد.» من شتابان پیش پدر خود دویدم، و آنچه شنیده بودم به وی بازگفتم. او به من فرمان داد تا هرچه زودتر به پیشگاه شما بشتابم و از آنچه شنیدهام آگاهتان كنم. من هم فرمان او را كار بستم و پیش شما آمدم.
-پس تا به امروز كجا بودی؟ چرا زودتر نیامدی؟
-برای اینكه من كوچكم و نمیتوانم تند راه بروم.
شاه پاداشی نیكو به پسرك بخشید، و آنگاه به ستورگاه شتافت و اسبی را زین كرد و بر آن نشست و پسرك را نیز بر ترك خود نشاند و در آن تاریكی اسبش را به تاخت آورد.
شاه ساعتها در كوه و كمر اسب تاخت. از پرتگاهها و كوره راههای بسیار گذر كرد. سرانجام، به در صومعه رسید و از اسب فرود آمد و چندین بار به شدت بر در صومعه كوفت و چون پاسخی نشنید، بر آن شد كه خود در را باز كند و داخل شود.
در آنجا فتیلهای از مغز نی در چراغی گلی، كه روغنش تقریباً به پایان رسیده بود، میسوخت و نور و دود به اطراف میپراكند.
شاه به راهنمای خردسال خود گفت: «در صومعه كسی نیست. چه روی داده است؟ آیا مشاجرهی آن دو پیر زاهد چنان سخت بوده است كه همدیگر را كشتهاند؟»
كودك گفت: «نه قربان، من فراموش كردم به شما بگویم كه آنان به خشم از یكدیگر دور شدند و به غارهای خود پناه بردند. نگاه كنید، این یكی غار نا-له است و آن دیگری غار تی-كئی-لو».
شاه بیدرنگ به غار نا-له دوید و او را دید كه زانوی نیایش بر زمین زده، در دریای اندیشه فرو رفته است. شاه رو به آن مرد كرد و گفت:
-این مرد پاك، آیا تو مردمان را از پرتو خورشید، كه بودا به آنان ارزانی داشته، محروم كردهای؟ بیا از این تصمیم درگذر و به سرزمینی كه من بر آن فرمانروایم رحم كن و بگذار ستارهی زرین و آتشین گردش همیشگی خود را دنبال كند، وگرنه همه خواهند مرد.
نا-له بی آنكه سر بردارد و بر او بنگرد پاسخ داد: «شاها، من فقط برای حفظ زندگی خود این كار را نكردهام، بلكه از فكر و ایمان خود نیز دفاع میكنم. خورشید را برای انجام نشدن دعای تی-كئی-لو از گشتن و نور افشاندن بازداشتهام. بهتر این است كه پیش او بروی و این خواهش را از وی بكنی. هرگاه زندگی من از خطر برهد، به هیچ روی بینظمی و اختلالی در جریان همیشگی طبیعت پدید نمیآورم.»
شاه دریافت كه از گفت و گو با نا-له طرفی نخواهد بست. از این رو، به غار تی-كئی-لو شتافت تا خواهش خود را با او در میان بگذارد.
تی-كئی-لو كه گوشی بسیار شنوا داشت دانست كه شاه پیش او میآید. او گفت و گوی شاه و نا-له را شنیده بود. پنج روز گرسنه و تشنه در غاری مرطوب به سر بردن، خشم او را فرونشانده بود. از این رو، وقتی شاه درخواست خود را تكرار كرد زاهد چنان ملایمتی نشان داد كه شاه را به انجام یافتن خواهش خود امیدوار ساخت.
-شاها، خواهش تو مرا متأثر ساخت و اندیشهی نگرانی و آشفتگی خشمم را فرونشاند. بدبختانه دعای من اجابت شده و تغییر دادن آن از توانایی من بیرون است، لیكن هیچ مشكلی نیست كه به نیروی تدبیر آسان نشود. هرگاه نا-له خورشید را به حال خود رها كند من نیز قول میدهم كه سرش بر تنهاش باقی بماند.
شاه كه از این خواب امیدوار و شادمان شده بود، به غار نا-له دوید. نا-له نیز كه جواب تی-كئی-لو را شنیده بود و جز رهایی از قارچهای مسموم و خزههای غار اندیشهای نداشت، گفت حاضر است بگذارد خورشید گردش همیشگی خود را از سر گیرد.
شاه از این جواب بسیار خوشحال شد و دوباره به غار تی-كئی-لو دوید. تی-كئی-لو گفت: «من از پاك دلی و نیك اندیشی و درستی بی شائبهی او آگاهم. او باید سر خود را گل بمالد، چندان كه نقابی از گل درست شود و فردا سرگلی او به هفت پاره بكشند؛ زیرا من در نفرین خود نگفتهام كه سر گوشتی و استخوانی او بشكند.»
شاه كه این جواب را شنید، پیش نا-له دوید و نا-له نیز از شادی از جای جست و گفت: «تدبیر دوست پاك دل خود را كار میبندم. آری، روح بزرگ او از ورای سخنانش جلوه میكند. شاها، فردا مردم جهان از انتظار بیرون میآیند و نگرانی و اضطرابشان از میان میرود.»
شاه همهی شب را از پیش راهبی به پیش راهب دیگر میشتافت تا آنان را در تصمیم نیكوی خود راسختر گرداند. لیكن تی-كئی-لو و نا-له احتیاجی به تشویق و تحریص نداشتند، زیرا چندان در غار مرطوب سختی كشیده بودند كه كف خشك صومعه در چشم آنان چون بهشت برین مینمود.
نا-له نقابی از گل برای سر خود ساخت. مقداری از خاك مرطوب زمین را، كه بر آن چمباتمه زده بود، برگرفت و در اندك مدتی چهرهاش را به گل پوشانید. سپس به انتظار نشست. شاه نیز كه به سختی و دشواری دم میزد با نگرانی بسیار چشم به افق مشرق دوخته بود.
آیا این رنگ سرخ نیلی كه آسمان را به رنگ بنفش درآورده بود، خورشید بود كه برمیآمد؟ آیا این خط سفید كه خط كوهساران را در افق و زمینهی آسمان به روشنی نمایان میكرد، خورشید بود؟ آیا این گوی زرین كه پرتوی خیره كننده داشت و آرام آرام از دریا برمی آمد، خورشید بود؟
آری خورشید بود.
از دیدن خورشید دل شاه پر از شادی و سرور شد و زانوی نیایش بر زمین زد. همهمهی مردمان كه بیدار شده و به سبب بازگشت خورشید به نیایش برخاسته بودند، دشت را پر كرده بود. صدای ناقوسها و غریو شادی جانوران در كوهها طنین انداز شده بود.
نا-له كه سر گلیاش به هفت پاره شكسته بود، در صومعهی كوهستان، رخ بر خاك نهاده بود و در كنار تی-كئی-لو نماز میخواند.
بودا نیز به شادی میخندید.
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
در روزگاران پیش دو «بودیساتراس» (1) یعنی نظر كردهی بودا در كوهستانها به تنهایی میزیستند. بودا اندكی از پرتو خدایی خود را به جان این دو فرزانهی پاكنهاد درآمیخته بود.
این دو عابد پرهیزگار از هر دانشی آگاهی داشتند و نه تنها راز درون مردمان را میتوانستند دریابند، بلكه فرمانشان بر قوانین طبیعت نیز روان بود. تا هنگامی كه پرتو خدایی بودا با جانشان درآمیخته بود میتوانستند در خشكترین تابستانها باران بر دشتها فرو بارند و آذرخش و تگرگ را به ابرها بازگردانند و حشرات آزارگر و زیانكار را یك سره نابود كنند. لیكن چون مردانی فرزانه بودند و خردمندانه میاندیشیدند، هرگز این اندیشه را به دل راه نمیدادند كه با این قدرتِ خود جریان و نظم حوادث را، كه بودا برقرار كرده است، برهم بزنند.
این دو راهب پاكباز را، در سراسر كشور پهناور چین، همگان بزرگ میداشتند و چون فرستادگان آسمانی، كه مدتی كوتاه در روی زمین به سر میبرند، میشمردند. نام آن دو «تی-كئی- لو» (2) و «نا-له» (3) بود.
آن دو، زمین كوچكی را در كنار صومعهی خود شخم میزدند و در آن ذرت میكاشتند و هر سال دو بار از آنجا حاصل برمیداشتند و با آن گذران میكردند؛ زیرا مردانی بسیار قانع بودند و بیشتر روزها را روزه میگرفتند.
با آن كه افزاری برای حفظ و دفاع خویش از دد و دام بیابان نداشتند، آزاری از آنان نمیدیدند. همیشه گلههایی از خرس و پلنگ پیش آنان میآمدند و در پای آنان میخوابیدند. تو گفتی به نیایشی كه آنان به درگاه بودا میكردند گوش میدادند.
ساكنان آن حوالی از بركت دعای آن دو از مواهب بودا برخوردار بودند. شاهی دادگر و وزیرانی درستكار و پاكدل و هم شهریانی آرامش جو و خوش خو داشتند. زهد و تقوی و فرزانگی و خردمندی تی-كئی- لو و نا-له آن دوره را در آن سرزمین به دورهی طلایی تبدیل كرده بود. لیكن، چنان كه رسم طبیعت است و هیچ سعادتی دیر نمیپاید، شامگاهی این خوشبختی نیز از میان رفت.
شامگاهی بود چون دیگر شامگاهان، دو زاهد صومعه نشین سرگرم نیایش بودا و مستغرق در تفكر بودند. تی-كئی-لو و نا-له زانوی نیایش بر زمین زده، روی بر خاك نهاده بودند. ساعتها پیاپی میگذشتند، لیكن آن دو چنان در بحر تفكر فرو رفته بودند كه گذر وقت را در نمییافتند.
تی-كئی-لو كه چند روز روزه گرفته و سخت ناتوان و نزار شده بود، در ضمن عبادت به خواب رفت.
شب فرا رسید. ماه نو بود و پرتوی بسیار ضعیفی بر زمین میپاشید؛ هوا چندان روشن نبود كه اشیای دور و بر را تمیز بتوان داد. نا-له در گوشهای از صومعه روی بر خاك نهاده بود و بودا را از دل و جان نیایش میكرد.
سرانجام، با این كه هنوز روحش غرق در تفكر و نیایش بودا بود، سر برداشت و گفت: «برادر، برخیز برویم. شب در رسیده و هوا تاریك شده است. باید تن را به خواب بسپاریم تا به هنگام برآمدن خورشید برای ستایش و نیایش بودای جاویدان آمادهتر شویم. بیا برویم و چند میوهای را كه من امروز به هنگام گردش در كوهستان چیدهام بخوریم. شما چند روز است كه چیزی نخوردهاید و اكنون خوردن چند میوه برای شما ضروری است».
نا-له، هم چنان كه این سخنان را بر زبان میراند، به طرف در خروجی صومعه روان شد و درنیافت كه دوستش با او برنخاست. نا-له در سومین گامی كه برداشت، نفهمیده، پا بر سر تی-كئی-لو نهاد.
تی-كئی-لو كه سرش سخت به درد آمده بود از خواب پرید و فریاد برآورد كه «آخ!» و دست بر پیشانی خود نهاد و خشمی ناگهانی بر دلش نشست و به بانگی خشمگین بانگ زد: «كدام سگ جرئت كرد پا بر سری بگذارد كه به نیایش بودا سرگرم است؟»
نا-له بیدرنگ گفت: «برادر، من شما را ندیدم. شب است و هوا سخت تیره و چشمم درست نمیبیند.»
تی-كئی-لو به بانگی درشتتر و خشمناكتر گفت: «چه عذر و بهانهی كودكانهای برای آزار رسانیدن به بندهی برگزیدهی بودا میآوری. مگر سر من چون این سه پایه و یا كوزهی گلی بیجان بیارزش است كه توجه و اعتنایی به آن نكردی؟ مرد وحشی، تو با بیاعتنایی به من توهین بزرگی به بودا كردهای».
نا-له نیز از شنیدن این سخن خشمگین شد و پاسخ داد: «من كه گفتم هوا تاریك بود و شما را ندیدم. چند بار این سخن را تكرار كنم؟»
تی-كئی-لو كه هنوز خشمش فروننشسته بود گفت: «اگر من كر باشم تو هم كوری. آیا این راه پوزش خواستن از من، نظر كردهی بودا، است؟»
نا-له كه از این سخن سخت رنجیده خاطر شده بود فریاد زد: «نظر كردهی بودا؟ آیا راستی تو چنان مست غروری كه خود را تا این حد محبوب بودای جاودان میپنداری و مرا موجودی كم ارجتر از خود میدانی؟ آیا نمیدانی كه من هم دست كم به اندازهی تو روزه میگیرم و دعا میخوانم؟»
تی-كئی-لو بانگ زد: «دروغ میگویی. من به عمر خود مردی به دورویی و ریاكاری و نادرستی تو ندیدهام. تو به اندازهی من روزه میگیری؟ پس چطور شد كه من از شدت گرسنگی و ناتوانی شامگاه امروز به خواب رفتم؟ آیا این بهترین دلیل نیست كه من از تو پرهیزگارتر و پارساترم؟»
نا-له فریاد زد: «خواب رفتن تو یك دلیل بیش ندارد و آن این است كه تو كمتر از من در سختیها مقاومت میكنی. من میتوانم چهار روز تمام تنها با نوشیدن دو قطره آب به سر برم و حال آنكه امروز سومین روز روزه داری توست و به هنگام نیایش خوابت برد. تو میگویی من با لگد كردن سر تو نسبت به بودا گناهی مرتكب شدهام؟ نه، من گناهی مرتكب نشدهام بلكه گناه كار تویی كه در ساعاتی كه وقف دعاهای آسمانی است گذاشتی خواب بر تو غلبه كند.»
تی-كئی-لو گفت:«دروغ گوی بیآزرم و خودستای بیشرم، چهار روز دهان بستن و روزه گرفتنت نیز از روی تزویر و ریاست. من بارها به هنگام نیایش تو را دیدهام كه دانههای گیلاسی را كه در آستین خود پنهان كرده بودی، به دهان میگذاشتی و میخوردی. من كه مردی پاك دلم چیزی در این باره به تو نگفتم. اكنون میفهمم كه برای این روزه گرفتهای كه بودا از سر گناهانت درگذرد.»
نا-له كه از خشم مشت گره كرده بود فریاد زد: «چگونه جرئت میكنی و خود را پاكترین و پارساترین مردمان مینامی؟ من یكی دو گیلاس را بی آنكه خود بفهمم به دهان بردم؛ زیرا چنان به ذكر پروردگار مشغول بودم كه متوجه حركت دست و دهان خود نشدم. اما تو به هنگام نیایش به درگاه پروردگار، به جای خواندن ذكر، به خواب رفتی. اگر تو گیلاس خوردن مرا دیدهای، من هم خرناسه كشیدن تو را شنیدهام. آنگاه كه تو خروپف میكردی، من به درگاه خداوند نیایش میكردم تا گناهانت را عفو كند.»
تی-كئی-لو كه خشمش به نهایت رسیده بود گفت: «تو برای بخشیده شدن من دعا میخواندی؟ چون تو گناه كاری پست و بیدین، كه جرئت میكند پا بر سری بكوبد كه سرشار از ذكر خداست، حق ندارد آمرزیده شدن مرا از خداوند بخواهد.»
نا-له فریاد زد: «ای كاش من این كلهی پوك را خرد میكردم تا چنین سخن كفرآمیز و زشتی از دهانش بیرون نیاید! سخنان زشت تو این محیط پاك نیایش و ستایش را آلوده و ناپاك میكند.»
تی-كئی-لو بانگ زد: «ای دیو پلید، ای جانور پست و ناپاك، تأسف هم میخوری كه چرا سر مرا خرد نكردی؟ باشد، من با نیرویی كه بودا به من ارزانی داشته دعا میكنم كه فردا به هنگام برآمدن آفتاب، سری كه بر تن تو قرار دارد با چماقی ناپیدا به هفت پاره بشكند.»
نا-له كه از خشم دیوانه شده بود فریاد زد: «چی گفتی؟ ای برادركش بیآزرم، تو این كار را میكنی؟ میخواهی كه سر من به هنگام برآمدن آفتاب چون كوزهای گلی به ضرب سنگی بشكند و نابود شود؟ باشد، من هم با نیرویی كه بودا ارزانیام داشته است فرمان میدهم كه فردا آفتاب برنیاید.»
خشم دو زاهد به نهایت رسیده بود و یكدیگر را به باد سرزنش و نفرین گرفته بودند. سرانجام، هر دو با دلی پر كینه از صومعه بیرون آمدند و شتابان به سوی دو غار كوچك كه در دامنهی كوه كنده شده بود و فاصلهی بسیار با هم داشت رفتند.
این دو غار در واقع سوراخهایی بودند كه در تخته سنگی پدید آمده بودند و آدمی در آنها جز این كه چمباتمه بزند جا نمیگرفت. در نزدیكی آن دو غار چشمهای بود كه آب آن در غارها تراوش میكرد. كف غارها را قارچهای سمی و خزههای مرطوب فراگرفته بود و در گوشهای غوكی غول آسا جست و خیز میكرد و آواز میخواند.
دل دو راهب آن قدر از خشم و كینهی یكدیگر لبریز بود كه نتوانستند در صومعه راحت و آرام بنشینند و از آن بیرون آمدند و به چنین غارهای ناراحتی پناه بردند. اكنون دوستیِ قدیم را فراموش كرده، با هم چون دو دشمن خونی شده بودند. نیایشهایی كه پیش از خوابیدن به درگاه بودا كردند، آكنده از اندیشههای تلخ و تیره بود. اندیشههای تیره و تار، به همان سیاهی شبی كه بر زمین فرونشسته بود و سپیدهی سحری در پی نداشت، دل آن دو را فراگرفته بود. بامداد آن روز خورشید برنیامد.
نا-له روی قارچهای كف مرطوب غار خود زانو زده، چهره در خزهها فرو برده بود و با نیروی دعا خورشید گردنده را از دمیدن بازداشته بود. او به نیروی دعا خورشید را، در جایی كه دریا با آسمان شرق به هم میآمیزد، متوقف كرده بود.
جانوران كوهسار، پوزهی خود را به سوی نقطهای كه هر روز خورشید از آنجا سر برمیزد، گرفته بودند. لیكن، خورشید آن روز آهنگ دمیدن نداشت. همه جا را تاریكی و سكوتی هراس انگیز فراگرفته بود و از لانهها و كنامها (4) آوازی بر نمیآمد.
وحشت سراسر دشت را فراگرفته بود.
دل شاه در كاخ و دل گدا در كلبهی خود از ترس و هراس میلرزید. همهی چشمها به ساعتها دوخته شده بود. همه از خانههای همسایهها ساعت را میپرسیدند. تا آن روز، مردم هرگز با چنان حرص و ولعی به آسمان ننگریسته بودند.
نخست، این اندیشه در دل همه پیدا شد كه بینظمی و اختلال و بیماری همه گیری در میان ساعتها افتاده است، و از این رو به خانههای یكدیگر میدویدند تا حقیقت را دریابند. سپس، همه پنداشتند كه ابرهایی پرپشت آسمان را فراگرفتهاند و به زودی در هوا انقلابی هراس انگیز پدید خواهد آمد.
هیئت وزیران جلسهی فوق العاده تشكیل دادند و دربارهی غیبت خورشید به بحث نشستند؛ لیكن هیچ یك از آنان دلیل قانع كنندهای برای غیبت خورشید و راه حلی برای مشكل تازه پیدا نكرد. فرمانده كل سپاه پیشنهاد كرد كه دست به بسیج عمومی بزنند و آمادهی جنگ شوند. كسی با او همآواز نشد و نخست وزیر در رد پیشنهاد او چنین گفت: «هرگاه دشمنی در مرزهای كشور پیدا شود طبیعی است كه به بسیج نظامی دست بزنیم؛ لیكن مطلب این است كه خورشید ناپدید شده است و شما سپاهیان خود را به هر نقطهای از جهان گسیل كنید، اثری از دشمن نخواهید یافت. من پیشنهاد میكنم كه حل این معما را به دانشمندان، خاصه دانشمندان ستاره شناس كه عمری را در نگریستن و بررسی كردن ستارگان به سر بردهاند، واگذار كنیم.
شتابان پیش ستاره شناسان دویدند و پرسشهای بیشمار از آنان كردند. لیكن آنان هم نتوانستند پاسخی شایسته و قانع كننده بر این پرسشها پیدا كنند و جز این جوابی نتوانستند بدهند كه خورشید در ساعتهای مقرر در برابر دوربینهای فلكی آنان ظاهر نشده است. دانشمندان با خونسردی تمام این پدیده را نتیجهی اختلالات خورشید و از هم پاشیدن نابههنگام خورشید برای پدید آوردن جهانی تازه و از این نوع سوانح و پیش آمدهای هراس انگیز دانستند و پشت شنوندگان را از شنیدن این سخنان به لرزه انداختند.
شاه پس از آنكه فرضهای گوناگونی دربارهی این پدیده شنید گفت: «خوب، فرض كنیم آنچه شما میگویید درست باشد، حال چه باید كرد؟ چاره چیست؟»
یكی از دانشمندان با متانت و وقار بسیار پاسخ داد: «قربان، جواب این سؤال را به این زودی نمیتوان داد. باید مدتی دربارهی آن مطالعه و تحقیق و آزمایش كرد...»
شاه با بیصبری پرسید: «بگویید ببینم، كی میتوانید این مسئله را حل كنید و جواب مرا بدهید؟»
مرد دانشمند جواب داد: «علم باید آهسته و كند پیشرفت كند تا پیشرفت آن با اطمینان همراه باشد. من گمان میكنم كه دانشمندان پس از صدوپنجاه هزار سال تحقیق و مطالعه بتوانند جواب این پرسش را پیدا كنند، و راستی چه روز فرخندهای خواهد بود آن روز.»
دانشمندان با آرامش و وقار تمام از كاخ شاه بیرون آمدند و بسیار خوشحال و شادمان بودند كه میدان تحقیق و مطالعهی تازهای در برابرشان گشوده شده است.
شاه كه از جواب ستاره شناسان سخت درشگفت مانده بود، از دانش روگرداند و دست به دامن چیزی برد كه به دروغ دانشش میخواندند. پس، فرمان داد تا همهی فال گیران و كف بینان و جادوگران كشور را پیش او آوردند. از این گروه جوابهای فراوان شنید؛ زیرا دامنهی پندار و گمان بسیار وسیع است، لیكن آنها هم چارهای پیدا نكردند. آنان میگفتند خورشید در دل ابر به خواب رفته است، حق هم دارد؛ زیرا مدتهاست كه بیوقفه در گردش و چرخش است. باید رفت و بیدارش كرد، اما...
شب دوم به موقع فرا رسید تا خشم شاه فرونشیند، لیكن چون روز سوم نیز خورشید برنیامد آتش خشم شاه با شدتی بیشتر زبانه كشید. نگرانی و ناراحتی مردمان، ناتوانی وزیران، جهل دانشمندان، و فرضهای عجیب موهوم پرستان فزونی گرفت.
چهل و هشت ساعت گذشته بود، لیكن مردم هنوز، چون سنجابی كه در قفس افتاده باشد، حیرت زده دور خود میچرخیدند. خورشید، با پرتو سحرآفرین و روان بخش خود، از زمین گریخته بود. رفته بود تا بر كف دست بودا بخوابد و بیاساید. پس، بودا زمین بیچاره را در فضای بیكران به حال خود رها كرده، موجوداتی را كه در آن به سر میبردند به دست فراموشی سپرده بود. نومیدی و سرگشتگی جانكاه و هراس انگیزی بر دلها افتاده بود. مردم برای نیایش به پرستشگاهها روی نهاده، چنان آنها را پر كرده بودند كه راهبان نمیدانستند چگونه به آنان جای دهند و آرامشان كنند. هركس هدیه و ارمغانی به پای مجسمهی بودا میریخت. همه دست دعا به درگاه او برداشته بودند. مردم چون كودكانی كه در جنگلی انبوه راه گم كرده باشند و گلهای كه در كوهساران سرگردان شوند، سرگشته و حیران شده بودند.
در پنجمین روز تاریكی، پسر بچهای به كاخ شهریار آن سامان آمد و خواست تا به پیشگاه شاه باریابد. خواهش او بیهیچ سختی و اشكالی روا شد؛ چه همهی نگهبانان، كاخ شاهی را ترك گفته، به پرستشگاهها شتافته بودند و شاه در بارگاه خود تنها مانده، در برابر تندیس بزرگی از بودا به خاك افتاده بود.
شاه چون كودك را در برابر خود دید گفت:«چه خواهشی از من داری؟ آیا خورشید بازگشته است؟»
كودك پاسخ داد: «نه قربان، لیكن من از سبب غیبت خورشید آگاهم.»
شاه برخاست و گفت: «پس بگو، بگو ببینم سبب غیبت خورشید چیست؟ بگو كه از گفتنت پشیمان نمیشوی، زیرا من در زر و سیم غرقت میكنم.»
پسرك جواب داد: «امروز تبر پدر من افتاد و شكست. او مردی تنگ دست و بیچیز است و نمیتواند تبری نو بخرد. اگر شاه تبری به پدر من ببخشد، پاداش مرا داده است.»
شاه گفت: «بسیار خوب، به پدرت تبری داده خواهد شد، لیكن آنچه دربارهی خورشید میدانی به من بگو.»
-من هم برای این كار آمدهام. شاها، خورشید را نا-له در آن سوی افق نگاه داشته است.
-نا-له؟
-آری، نا-له، زاهد كوه نشین. دیشب كه من از كنار صومعه میگذشتم، تی-كئی-لو و او را دیدم كه با هم مشاجره میكردند.
-تو آنجا چه میكردی؟
-پدر من هیزم شكن است، وقتی كه من هیزمهایی را كه او شكسته بود به خانه میبردم، به هنگام گذر از برابر پناهگاه زاهدان كوه نشین، شنیدم كه تی-كئی-لو و نا-له مشاجره میكردند. یكی میگفت: «سرت به هفت پاره خواهد شكست.» و دیگری میگفت: «خورشید برنخواهد آمد.» من شتابان پیش پدر خود دویدم، و آنچه شنیده بودم به وی بازگفتم. او به من فرمان داد تا هرچه زودتر به پیشگاه شما بشتابم و از آنچه شنیدهام آگاهتان كنم. من هم فرمان او را كار بستم و پیش شما آمدم.
-پس تا به امروز كجا بودی؟ چرا زودتر نیامدی؟
-برای اینكه من كوچكم و نمیتوانم تند راه بروم.
شاه پاداشی نیكو به پسرك بخشید، و آنگاه به ستورگاه شتافت و اسبی را زین كرد و بر آن نشست و پسرك را نیز بر ترك خود نشاند و در آن تاریكی اسبش را به تاخت آورد.
شاه ساعتها در كوه و كمر اسب تاخت. از پرتگاهها و كوره راههای بسیار گذر كرد. سرانجام، به در صومعه رسید و از اسب فرود آمد و چندین بار به شدت بر در صومعه كوفت و چون پاسخی نشنید، بر آن شد كه خود در را باز كند و داخل شود.
در آنجا فتیلهای از مغز نی در چراغی گلی، كه روغنش تقریباً به پایان رسیده بود، میسوخت و نور و دود به اطراف میپراكند.
شاه به راهنمای خردسال خود گفت: «در صومعه كسی نیست. چه روی داده است؟ آیا مشاجرهی آن دو پیر زاهد چنان سخت بوده است كه همدیگر را كشتهاند؟»
كودك گفت: «نه قربان، من فراموش كردم به شما بگویم كه آنان به خشم از یكدیگر دور شدند و به غارهای خود پناه بردند. نگاه كنید، این یكی غار نا-له است و آن دیگری غار تی-كئی-لو».
شاه بیدرنگ به غار نا-له دوید و او را دید كه زانوی نیایش بر زمین زده، در دریای اندیشه فرو رفته است. شاه رو به آن مرد كرد و گفت:
-این مرد پاك، آیا تو مردمان را از پرتو خورشید، كه بودا به آنان ارزانی داشته، محروم كردهای؟ بیا از این تصمیم درگذر و به سرزمینی كه من بر آن فرمانروایم رحم كن و بگذار ستارهی زرین و آتشین گردش همیشگی خود را دنبال كند، وگرنه همه خواهند مرد.
نا-له بی آنكه سر بردارد و بر او بنگرد پاسخ داد: «شاها، من فقط برای حفظ زندگی خود این كار را نكردهام، بلكه از فكر و ایمان خود نیز دفاع میكنم. خورشید را برای انجام نشدن دعای تی-كئی-لو از گشتن و نور افشاندن بازداشتهام. بهتر این است كه پیش او بروی و این خواهش را از وی بكنی. هرگاه زندگی من از خطر برهد، به هیچ روی بینظمی و اختلالی در جریان همیشگی طبیعت پدید نمیآورم.»
شاه دریافت كه از گفت و گو با نا-له طرفی نخواهد بست. از این رو، به غار تی-كئی-لو شتافت تا خواهش خود را با او در میان بگذارد.
تی-كئی-لو كه گوشی بسیار شنوا داشت دانست كه شاه پیش او میآید. او گفت و گوی شاه و نا-له را شنیده بود. پنج روز گرسنه و تشنه در غاری مرطوب به سر بردن، خشم او را فرونشانده بود. از این رو، وقتی شاه درخواست خود را تكرار كرد زاهد چنان ملایمتی نشان داد كه شاه را به انجام یافتن خواهش خود امیدوار ساخت.
-شاها، خواهش تو مرا متأثر ساخت و اندیشهی نگرانی و آشفتگی خشمم را فرونشاند. بدبختانه دعای من اجابت شده و تغییر دادن آن از توانایی من بیرون است، لیكن هیچ مشكلی نیست كه به نیروی تدبیر آسان نشود. هرگاه نا-له خورشید را به حال خود رها كند من نیز قول میدهم كه سرش بر تنهاش باقی بماند.
شاه كه از این خواب امیدوار و شادمان شده بود، به غار نا-له دوید. نا-له نیز كه جواب تی-كئی-لو را شنیده بود و جز رهایی از قارچهای مسموم و خزههای غار اندیشهای نداشت، گفت حاضر است بگذارد خورشید گردش همیشگی خود را از سر گیرد.
شاه از این جواب بسیار خوشحال شد و دوباره به غار تی-كئی-لو دوید. تی-كئی-لو گفت: «من از پاك دلی و نیك اندیشی و درستی بی شائبهی او آگاهم. او باید سر خود را گل بمالد، چندان كه نقابی از گل درست شود و فردا سرگلی او به هفت پاره بكشند؛ زیرا من در نفرین خود نگفتهام كه سر گوشتی و استخوانی او بشكند.»
شاه كه این جواب را شنید، پیش نا-له دوید و نا-له نیز از شادی از جای جست و گفت: «تدبیر دوست پاك دل خود را كار میبندم. آری، روح بزرگ او از ورای سخنانش جلوه میكند. شاها، فردا مردم جهان از انتظار بیرون میآیند و نگرانی و اضطرابشان از میان میرود.»
شاه همهی شب را از پیش راهبی به پیش راهب دیگر میشتافت تا آنان را در تصمیم نیكوی خود راسختر گرداند. لیكن تی-كئی-لو و نا-له احتیاجی به تشویق و تحریص نداشتند، زیرا چندان در غار مرطوب سختی كشیده بودند كه كف خشك صومعه در چشم آنان چون بهشت برین مینمود.
نا-له نقابی از گل برای سر خود ساخت. مقداری از خاك مرطوب زمین را، كه بر آن چمباتمه زده بود، برگرفت و در اندك مدتی چهرهاش را به گل پوشانید. سپس به انتظار نشست. شاه نیز كه به سختی و دشواری دم میزد با نگرانی بسیار چشم به افق مشرق دوخته بود.
آیا این رنگ سرخ نیلی كه آسمان را به رنگ بنفش درآورده بود، خورشید بود كه برمیآمد؟ آیا این خط سفید كه خط كوهساران را در افق و زمینهی آسمان به روشنی نمایان میكرد، خورشید بود؟ آیا این گوی زرین كه پرتوی خیره كننده داشت و آرام آرام از دریا برمی آمد، خورشید بود؟
آری خورشید بود.
از دیدن خورشید دل شاه پر از شادی و سرور شد و زانوی نیایش بر زمین زد. همهمهی مردمان كه بیدار شده و به سبب بازگشت خورشید به نیایش برخاسته بودند، دشت را پر كرده بود. صدای ناقوسها و غریو شادی جانوران در كوهها طنین انداز شده بود.
نا-له كه سر گلیاش به هفت پاره شكسته بود، در صومعهی كوهستان، رخ بر خاك نهاده بود و در كنار تی-كئی-لو نماز میخواند.
بودا نیز به شادی میخندید.
پینوشتها:
1.Bodhistras
2.Ti-K'i-Lo
3.Na-Lai
4.كنام= آشیانهی انسان و جانوران
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.