نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
اسطورهای از چین
در روزگاران پیش، اژدهایی بزرگ قلمروی شگفت انگیز در دل جنگلهای كهن سال داشت. در همسایگی او امیری مهربان و نیكخواه، كه رعایای خود را به حد پرستش دوست میداشت، به سر میبرد و چون وجود چنین فرمان روایانی، حتی در آن دوره، بسیار نادر بود، اژدهای بزرگ آن امیر را بسیار دوست میداشت و گاه و بیگاه به دیدنش میرفت. لیكن برای اینكه امیر از دیدار وی هراسان و پریشان نشود ناچار بود سیمای خود را عوض كند. بودا نیرویی سحرآمیز به اژدهایان بخشیده است؛ و از این روست كه مردم سراسر چین آنان را بزرگ میدارند و ستایش میكنند.
مردم از اژدهایان هم میترسند و هم به آنان احترام میكنند، زیرا آنان میتوانند به هر شكل و چهرهای درآیند. مثلاً، در چند دقیقه میتوانند خروس و یا دانهی ارزنی شوند، سروری مهربان و یا كوهی بزرگ گردند؛ همان كارهایی كه جادوگران افسانهها میتوانند بكنند.
اژدهای بزرگ، برای رفتن به پیش امیر و دیدن او، گاه به قیافهی روستایی تنگ دست و عیال واری درمیآمد و گاه به سیمای گربهای لنگ و كر و گاه به صورت راهبی دانشمند و فرزانه، و در هر قیافهای نیكی و مهربانی بسیار از وی میدید: امیر او را از تنگ دستی میرهانید و نیازش را برمیآورد و فرزانگی و خردش را ارج مینهاد.
روزی اژدها با خود گفت: «این امیر مهربان شایستهی آن است كه بزرگی یابد و بر همهی امیران فرمانروایی كند. دریغ كه بودا چنین موجود مهربانی را در جرگهی جاودانان درنمیآورد تا چون سمندر كه در آتش فرو میرود و آسیبی نمیبیند، او نیز در آتش زمان فرو رود و پیر نشود.»
هر بار كه اژدهای بزرگ به دیدن امیر میرفت با دلی شادمان و خرسند به جنگل خود بازمیگشت.
روزی اژدها جلد خود را عوض كرد و به صورت كبوتری درآمد تا پرواز كند و بر كنگرهی ایوان امیر بنشیند. گروهی از پسربچگان او را دیدند و سر در پی او نهادند. كودكان از گرفتن و به دام افكندن كبوتران سفید و زیبا بیش از هر بازی دیگر لذت میبردند. هرگاه تنها به این بسنده میكردند كه سر در پیش نهند و وادارش كنند كه پرواز كند، اژدهای كبوتر شده صدمهای نمیدید و فرصت آن مییافت كه ورد جادو را بر زبان براند و بیدرنگ جلدش را عوض كند. لیكن، كودكان چون او را دیدند كه بالهای سفید و زیبای خود را در هوا تكان میداد و پرواز میكرد، هریك سنگی از زمین برداشت و به سوی او انداخت. قضا را یكی از آن سنگها به بال چپ او خورد و آن را سخت زخمی كرد.
نیروی سحر و جادوی اژدها با ریخته شدن قطرهای خون از میان میرفت، و اژدهای نیرومند برگزیدهی بودا در جلد پرندهای شكسته بال و ناتوان باقی میماند و تا زمانی كه زخمش جوش نمیخورد و خونش بند نمیآمد نمیتوانست جلدش را عوض كند، و همان كبوتر خسته دل و ناتوانی بود كه بغوبغوی سوزناكش دل سنگ را آب میكرد.
دل اژدهای كبوتر شده از خشم و كینه لبریز شده بود. آرزو داشت فقط دقیقهای میتوانست قیافهی واقعی خود را بازیابد و به صورت اژدها یا سوسماری غول آسا، كه پشت زمردین و پولكهای رخشان داشت و با چنگالهای نیرومندش به یك فشار میتوانست درخت تناوری را از جای بركند و دو چشم آتشبار بر كاسهی سرش میدرخشید و سبیلهای بلند آویخته و موهای سیخ شدهاش بیننده را از وحشت و هراس برجای میخ كوب میكرد، درآید و به یك نگاه این كودكان بداندیش و آزارگر را نابود كند. اما صد حیف كه این آرزو انجام نیافتنی بود و او چارهای جز این نداشت كه از برابر كودكان ناتوان دبستان بگریزد. دستهای كوچك و ظریف آنان برای او كه پرندهی ظریف و ناتوانی بیش نبود، چنگالی وحشتناك و كشنده بود.
كودكان هم چنان از هر سو سنگ و كلوخ بر سر كبوتر میباریدند و پاهای سرخ و بال و پر خون آلودش را زخم میزدند. او بر جان خود بیمناك بود و امید رهایی نداشت، و با دلی هراسان و پریشان با خود میگفت: «آیا از دست اینها جان به در میبرم؟»
به سختی بال و پر میزد و پرواز میكرد و چنان خسته و ناتوان شده بود كه باور نمیكرد بتواند خود را به شاخهی درختی یا لبهی بامی یا سوراخ دیواری یا پناهگاه دیگری برساند، و از دست كودكان برهد و دمی بیاساید و نفسی تازه كند.
فریادهای شادی وحشیانهی كودكان طنین شومی در گوشهای او میافكند و او را گیج میكرد.
كودكان فریاد میزدند: «مرغ زیبای سپید دارد میافتد، پایین میافتد، درست نشانه گیری كنید، او مال ماست.»
كبوتر دیگر تاب و توانی نداشت و نمیتوانست اوج بگیرد و فقط گاهی به زحمت فشاری به خود میداد و اندكی بالا میرفت. بالهایش از خون رنگین شده بود.
در این دم كالسكهای پیدا شد. امیر در این كالسكه نشسته بود و به گردش میرفت. چون چشم او به دستهی كودكان آشفته موی و عرق كرده افتاد كه فریاد پیروزی و شادی میكشیدند و برای گرفتن و آزردن پرندهای زیبا و بیآزار كه تقریباً نفسی نداشت میدویدند، سخت متأثر شد و دلش به درد آمد. به اشارهی امیر، كالسكه و ملتزمان ركاب توقف كردند. امیر از كالسكه پیاده شد و میان كبوتر ناتوان و كودكان ستمكار ایستاد. پیاده شدن امیر بسیار به موقع بود؛ زیرا كبوتر بیچاره بیهوش بر زمین افتاده، بال و پر سپیدش به خاك راه آلوده شده بود.
امیر به كودكان، كه از دیدن او سخت به حیرت افتاده بودند رو كرد و فریاد زد: «دور شوید بچههای سنگ دل و ستمگر كه از دبستان گریختهاید و سر در پی پرندگان بیآزار نهادهاید. زود از چشم من دور شوید. باید این جمله را تا آخر این ماه در دفتر مشق خط خود بنویسد: «من سنگ دل بودم». دور شوید، باشد كه بودا، حامی و حافظ ناتوانان، از گناهان شما بگذرد.»
یكی از سرداران امیر پسر بچگان سرافكنده و شرمسار و خاموش را به مدرسه برد و فرمان شاه را دربارهی مشق خط آنان به آموزگارشان ابلاغ كرد.
پس از رفتن كودكان، امیر خود را بر بالای سر كبوتر شكسته بال رسانید كه با بالهای باز و منقار گشوده بر خاك افتاده بود و به سختی دم میزد. با گوشهی شال زرینش خاك و خون را از بال و پر سفید كبوتر سترد و به او گفت:
-مرغك زیبای بیچاره، مترس، غم مخور، من بر زخم تو مرهم میگذارم و تو به زودی نیروی خود را باز مییابی و دوباره به شادی زندگی میكنی. امیر، كه همچنان مرغ بینوا را در دست داشت، سوار كالسكه شد و دستور داد بیدرنگ به كاخ بازگردند.
شرح زندگی اژدها، در روزهای بعد، دشوار است: او درد عجیب نیرومندترین موجودات بودن و خود را ناتوانترین آنان یافتن را احساس میكرد؛ از زخمهایی كه خورده بود رنج میبرد. مدتی طول كشید تا توانست راه برود و پرواز كند. لیكن هر بار كه چهرهی مهربان امیر را میدید كه به رویش خم شده است و با دل سوزی بسیاری بر او مینگرد، غم و اندوه خود را فراموش میكرد و شادی و سروری بیاندازه در دل خویش مییافت.
امیر به كسی اجازه نمیداد كه به كبوتر دست بزند و خود تیمار و پرستاری او را به عهده گرفته بود. زخمهایش را میبست و دانه در پیشش میریخت و هر شب، پیش از رفتن به بستر خواب، سر ظریف و سفید كبوتر را میبوسید.
پیش از آنكه ماه به پایان برسد، كبوتر سلامت خود را بازیافت: پرهایش دوباره روییدند و منقارش به سرخی گرایید. با این همه، اژدها نمیتوانست از جلدی كه چیزی نمانده بود او را به كشتن بدهد به درآید و قیافهی واقعی خود را بازیابد؛ زیرا در این صورت میبایست از امیر دور شود و از نوازشهای نگاه و دست او محروم گردد. اما گاه این اندیشه به دلش راه مییافت كه در غیبت او چه بر سر كشور زیبایی كه بودا به او بخشیده بود آمده است؟ آیا رو به ویرانی نهاده است؟ آیا بودای جاودان روزی به بانگ رعدآسایی بندهی ناسپاس و وظیفه نشناس خود را به پای محاكمه نمیكشد و از او نمیپرسد كه چرا وظیفهی كشورداری را در بوتهی فراموشی اندختی و فقط به فكر خوشی و لذت خویش بودی؟
در نتیجهی این اندیشهها، اژدها بر آن شد كه از پیش امیر برود و خود را به جنگل برساند. از این رو، روزی كه امیر او را بر انگشت خود نشانده بود به سخن درآمد و آهسته به او گفت:
-ای امیر، من به ناچار باید تو را ترك گویم، زیرا خواست بوداست كه آفریدگان اندك زمانی بیش زندگی نكنند و شادی و غمشان پایدار نباشد. لیكن، پیش از اینكه از اینجا بروم، به پاس خوبیهایی كه در حقم كردی و از مرگ حتمی نجاتم دادی ارمغانی به تو میدهم. من با نیروی اسرارآمیزی كه دارم تو را از قدرت فهمیدن زبان جانوران برخوردار میكنم. تو با یكی از جانوران ناتوان چندان مهربانی و بزرگواری كردی كه به حق شایستهی چنین ارمغانی هستی. تو از این پس زبان دد و دام و مرغ و ماهی را خواهی فهمید، و پی به اندیشههایشان خواهی برد. لیكن، هرگاه كسی از این توانایی شگرف و شگفت انگیز تو آگاه شود در دم میافتی و میمیری.
امیر پرسید: «ای مرغ زیبا، تو كیستی كه میتوانی چنین ارمغانی به دیگران ببخشی؟»
-این رازی است نگفتنی. تو هم بكوش تا راز خود را پیش كسی فاش نكنی، خداحافظ.
آنگاه اژدها منقار خود را به گوش امیر نهاد و وردی خواند و از روی انگشت او پرید و رفت.
امیر با خود گفت: «شگفتا! چه ناسپاس و نمك ناشناس بود این مرغ! من آنچه از دستم برمیآمد در تیمارش كوشیدم، لیكن او چون بهبود یافت محبتهای مرا فراموش كرد و از پیش من رفت.»
در این دم، پروانهای كه به روی گلی از گلدانهای سرای امیر نشسته بود و بوی دلآویز آن را میبویید، به سخن درآمد و گفت:«خانم تارتنك، آیا به عقیدهی شما وقتی آدمی از جریان وقایع و قضایا آگاه نیست بهتر نیست كه لب از سخن گفتن فرو بندد و چیزی نگوید؟»
تارتنك، كه در میان گل و بوتههای زرین ایوان امیر تار میگسترد، جواب داد: «چرا، همین طور است كه میگویی. لیكن امیران همیشه دربارهی فضایل و استعدادها درست داوری نمیكنند؛ زیرا اندیشهی آنان را چنان با تملق و چاپلوسی منحرف میكنند كه درست نمیتوانند بیندیشند.»
مگس بزرگ، كه از این سو به آن سو میپرید، وز وزكنان گفت: «آنان نمیتوانند حقایق را درك كنند و از همین رو بود كه امیر نتوانست بفهمد كبوتر با چه درد و اندوهی او را ترك گفت. امیر میبایست خود را به جای او بگذارد تا بتواند درست داوری كند، لیكن او فقط در فكر خویش است.»
پروانه گفت: «این امیر كه از مهربانترین امیران است چنین میاندیشد، حالِ امیران دیگر معلوم است.»
امیر كه در سایهی مهر اژدها میتوانست زبان جانوران را دریابد، با شگفتی بسیار، این گفت و گو را میشنید. آوای نرم و زیر حشرات كه تا آن دم در گوش او جیر جیر و وز وزهایی بیش نبود، ناگهان سرشار از معنی شده بود. او از داوری آزادانهای كه آنان از كارهای او میكردند ناخشنود نبود. او تا آن دم جز تعظیم و كرنش درباریان چیزی ندیده و جز تصدیقها و تأییدهای تملق آمیز سخنی نشنیده بود. حال از شنیدن سخن خالی از تملق پروانه و مگس و تارتنك لذت میبرد، و در دل از دوست ناشناس خود، كه او را از موهبت دریافتن زبان جانوران برخوردار كرده بود، بسیار شاد و خرسند بود.
امیر بر نردههای ایوان تكیه داده بود و گفت و گوی حشرات را میشنید و چنان سرگرم بود كه متوجه نشد امیربانو وارد سرا شده است و به سوی وی میآید.
پروانه به مگس كه با سروصدای بسیار خود را به آیینههای بیشمار تالار میكوفت گفت: «در پی چه میگردی؟ آیا گمان میكنی این آیینهها پنجرههای گشودهاند؟»
مگس در پاسخ او گفت: «نه، من چندان ابله و نادان نیستم كه چنین پنداری داشته باشم؛ من روی آینهها سرسره بازی میكنم. مگر آدمی زادگان را ندیدهای كه روی یخ سرسره بازی میكنند، من هم مانند آنان بازی میكنم و راستی كه سرسره بازی بازیِ فرح انگیز و لذت بخشی است.»
تارتنك به التماس از او درخواست كه «خواهش میكنم مواظب تارهای من باشید. شما با چنان تندی و شتابی پرواز میكنید كه میترسم بالتان به تارهای من بخورد و آنها را پاره كند. چیزی نمانده است كارم را به پایان برسانم، تنها یك تار مانده است كه آن را باید نزدیك آستین لباس امیر بتنم. هرگاه امیر دو سه ساعتی آرام و بیحركت بنشیند، من میان حمایل بزرگ و شمشیر زرین او تاری زیبا میتنم. اما آدمی زادگان آرام و قرار ندارند و ارزشی به كار دیگران نمینهند.»
پروانه گفت:«زنانشان بدتر از مردانشان هستند و دلشان میخواهد لقمه را از دهانتان بربایند. ببینید، امیربانو وارد سرا شده است و میخواهد زیباترین نرگسها را بكند؛ نرگسهایی كه من برای خود نگاه داشته بودم. او آنها را بو میكند و با دم مسموم خود پژمردهشان میكند. آه صد حیف!»
امیر چون سخن شاهپرك را شنید سر برگردانید و چشمش به امیربانو افتاد كه شاخه نرگسی بر دست داشت و با صد عشوه و ناز آن را به بینی خود نزدیك میكرد و میبویید، و چون دریافت كه امیر به او نگاه میكند بر عشوه و ناز خود افزود.
امیر چون او را دید و اصطلاح «دَم مسموم» را كه شاهپرك گفته بود به یاد آورد، بیاختیار خندید.
امیربانو شتابان خود را پیش شوی رسانید و گفت: «ای امیر، به چه میخندی؟»
امیر ناگهان به یاد سفارش كبوتر افتاد و جواب داد: «هیچ...هیچ...» امیربانو كه چون همهی زنان سخت كنجكاو بود گفت: «بیگمان سرور من بیسبب نمیخندند. خواهش میكنم سبب خندهی خود را به من بگویید.»
-هیچ، فكری به سرم زده بود.
-چه فكری؟
-نمیتوانم آن را به شما بگویم.
امیربانو با ناشكیبایی بسیار پرسید: «چرا نمیتوانید بگویید؟ امیر تاكنون هیچ رازی را از من پنهان نمیداشتند. حال چه شده است كه نمیخواهند مرا از سبب خندهی خود آگاه كنند؟»
امیر از ایوان دور شد و گفت: «دیگر در این باره حرفی نزنیم. بیا با هم به جنگل برویم و ساعتی گردش كنیم. در آنجا اسبان كرند زیبایی را كه «شو»، امیر همسایه، برایمان به ارمغان فرستاده است میآزماییم.» امیربانو جرئت نیافت بیش از این سؤالی از امیر بكند و به ناچار در پی امیر از پلههای كاخ پایین رفت.
دو اسب با ساز و برگی بسیار گرانبها در پای پلههای كاخ آماده بودند. اسب امیربانو زینی آبی رنگ داشت كه با مروارید و الماسهای رخشان زیور یافته بود. زین اسب امیر از پارچههای زربفت بود و چون خورشید میدرخشید.
امیر و امیربانو با گروهی از ملازمان و ندیمان به گردش و تفرج رفتند.
بهاری فرح بخش بود، و همهی بوتهها پر از گل و شكوفه. بانو كه شیفتهی زیباییهای طبیعت شده بود با شور و شوقی بسیار میگفت و میخندید و امیر مهربان از دیدن شادی و نشاط وی غرق شادی میشد. در اثنای گردش، امیربانو لحظهای خاموش ماند تا بر دشتهای سبزی كه در كنار راهشان قرار داشت بنگرد. امیر شنید كه اسب او به اسب امیربانو میگوید: «چرا سرت را با چنین نگرانی و اضطراب تكان میدهی؟ مگر خرمگسی به رویت نشسته است؟ من كه خرمگسی نمیبینم.»
-من نیش هزاران خرمگس را به شنیدن حرفهای امیربانو ترجیح میدهم. وه كه صدای او چه گوش آزار است! اگر آزاد بودم و میتوانستم، در همان لحظهای كه بر پشت من مینشست، او را بر زمین میزدم. این زن هم اسب سواری نمیداند و هم بسیار سنگین است. چندان سنگین است كه...
امیربانو خود را بهترین سواركار كشور میدانست و میپنداشت تنی بسیار سبك دارد. امیر چون گفت و گوی دو اسب را شنید، به یاد ادعای امیربانو افتاد و بیاختیار خندید.
امیربانو پرسید: «ای امیر، به چه میخندید؟ چه شد كه خندیدید؟»
-از گفتهی شما خندهام گرفت.
-من كه حرفی نزدم.
-منظورم حرفی بود كه میخواستید بزنید.
-آه! سرور من، بیگمان شما مرا ریشخند میكنید. آری، اگر مرا ریشخند نمیكنید چرا سبب خندهتان را به من نمیگویید؟ معلوم میشود كه دیگر آن مهر و علاقهی پیشین را به من ندارید.
امیر، كه زن خود را بسیار دوست میداشت و هرگز نمیخواست دل آزرده شود، گفت:«نه، من به شما نمیخندم. فكری به سرم زد و به خندهام انداخت.»
-چه فكری، به من هم بگویید.
-نمیتوانم بگویم.
-نمیتوانید بگویید؟ سرور من، شما چیزی را از من پنهان میكنید. میبینم كه شما از چند ساعت پیش اندیشناكید، گویی چیزهایی میشنوید و ناگهان بیسبب میخندید. اجازه بفرمایید پزشك خاص را بخوانم...
امیر گفت: «نه احتیاجی به پزشك نیست. من ناراحتی و دردی در خود احساس نمیكنم و حالم بسیار خوب است. به گردش خود ادامه دهیم.»
امیربانو سری تكان داد و آهی كشید و اسب خود را به حركت آورد. او میكوشید تا اسب خود را با اسب امیر همگام كند و لحظهای امیر را از دیده دور ندارد. دیگر شادی از چهره، و خنده از لب او پریده بود و دهانش به سخن گفتن گشوده نمیشد.
زغنی بزرگ كه بر شاخهی صنوبر نشسته بود به زاغی گفت: «زن و شوهر شادمان و خوشحالی هستند آقا كلاغ، این طور نیست؟»
زاغ، كه منقار خود را به شاخهی درخت میكشید و آن را تیز میكرد، جواب داد: «این همه توانایی و توانگری احتیاجی به بداخمی و كج خلقی ندارد. اخم و ترش رویی خاص مردمان عادی است.»
-بی بی زاغچه، من با عقیدهی تو موافق نیستم. آدم معمولی جز خوش رویی سرمایهای ندارد و اگر آن را هم از دست بدهد همه چیز خود را از دست داده است. اما امیر و بانو چنین نیستند و آنان به جای خوش رویی هزار چیز دیگر دارند. همیشه گروهی دورشان را میگیرند و به آنان خوش آمد میگویند، و هرچه هم ترش رو باشند خوش روترین و نازنینترین مردم جهانشان مینامند.
امیربانو، كه دمی چشم از روی امیر برنمیداشت، گفت: «آه! باز هم میخندید؟ راستی برای چه میخندید؟ دلم میخواهد سبب خندهی شما را بدانم. خواهش میكنم سبب خندهی خود را به من بگویید وگرنه یقین خواهم كرد كه دیگر كوچكترین مهری به من ندارید.»
امیر، كه سخت ناراحت شده بود گفت: «چه اندیشهی بیجایی! نگرانی شما بیجاست. خوب دیگر در این باره حرفی نزنیم.»
امیربانو چون ابر بهاران سیل اشك از دیده فرو ریخت و گفت: «تا از راز شما آگاه نشوم، آرام نمیگیرم. آیا مرا چندان دوست ندارید كه برای خوش بخت و شادمان كردنم از خطری كه تهدیدتان میكند نهراسید؟»
امیر به لحنی ملایم و متین گفت: «بانوی من، بدانید كه با فاش شدن این راز، زندگی من به پایان میرسد.»
امیربانو به گردن امیر آویخت و گفت: «آه! سرور من، چه میگویی؟ مگر برتر از نیروی امیر، نیرو و قدرتی هم هست؟ با این همه سربازِ جان باز و رعایای فداكار چه جای ترس و واهمه است؟»
امیر باوقار و متانت بسیار جواب داد: «چرا، نیروی مرموزی هم در كار است؛ همان نیرویی كه مرا از موهبت فهم...
امیر دریافت كه نسنجیده سخنی از دهانش پریده است و از این رو زبانش را گاز گرفت و خاموش شد و چون دید بانو همچنان میگرید گفت: «من یقین دارم كه به محض فاش شدن رازم، تیری ناپیدا در دلم فروخواهد رفت و زندگیام را پایان خواهد داد...»
امیربانو گفت: «نه، نه، مترسید. این راز را آهسته در گوش من بگویید. كسی نمیتواند بفهمد كه شما آن را به من گفتهاید. من میخواهم این راز را بدانم، باید این راز بر من آشكار شود و اگر شما آن را به من نگویید، چندان میگریم كه بمیرم.»
امیربانو پس از گفتن این سخن چنان به زاری گریست كه امیر سخت پریشان و مضطرب شد و با غم و درد بسیار گفت: «باشد، من این راز را با تو در میان مینهم، اما خواهش میكنم بگو بستر مرگ مرا آماده كنند؛ زیرا با گفتن این راز شوم زندگیام به سر خواهد رسید. آیا اكنون كه یقین كردی گفتن این راز به مرگم میانجامد، باز هم میخواهی آن را بدانی؟»
امیربانو خود را به پای امیر انداخت و گفت: «ای امیر، مرا ببخشید. شما هرچه در پنهان داشتن این راز بیشتر پافشاری كنید، كنجكاوی من بیشتر میشود؛ چندان كه عقل و منطق را از دست میدهم. آه! سرور من، هرگاه شما بمیرید بیگمان من هم خواهم مرد. لیكن خشنود خواهم بود كه چندان به من مهر داشتید كه...»
امیربانو نتوانست سخن خود را به پایان برساند، زیرا سیل اشك مجال سخن گفتن به او نداد. امیر پاك دل نیز از دیدن اشك بانو سخت متأثر شد و بیاختیار گریه آغاز كرد و گفت: «باشد، خواست تو را انجام میدهم. هم اكنون فرمان میدهم شورای نیابت امارت تشكیل گردد تا پس از مرگ من كار رعایایم دچار پریشانی و نابسامانی نشود.»
سپس بانو را در حال گریه تنها گذاشت و با غم و اندوه فراوان از سرا بیرون رفت.
امیر به سرای امارت روی نهاد.غمی چنان گران بر چهرهاش نقش بسته بود كه هر كس او را میدید، غرق در غم و اندوه میشد و بیآنكه سبب پریشانی و دردمندی امیر را بداند در غمخواری او با دیگران رقابت میكرد. دل همه گرفته بود و بیاختیار اشك میریختند.
امیر پیش از آنكه به سرای امارت برود و بر تخت بنشیند، به باغ كاخ خود رفت تا بار دیگر چمنزارهای سبز و خرم را ببیند. از این رو، به كسانی كه در پیاش روان بودند اشاره كرد تا او را تنها بگذارند. آنگاه به سوی گلخانه، كه دور آن را چمنی سرسبز فراگرفته بود، رفت و بر نیمكتی نشست و با دلی گرفته و اندیشناك به گرداگرد خود نظر انداخت. گلخانه در جوار مرغدانی قرار داشت. در مرغدانی خروسی باوقار بسیار در قفس زرین خود دانه میچید و گاهی سر تاج دار خود را تكان میداد.
گربهای سیاه با چشمانی سبز و درشت روی مرغدانی نشست و به خروس گفت: «آقا قوقولی قوقو، حالت چه طور است؟ آیا اشتهای دانه خوردن داری؟»
خروس با نیروی بیشتری زیر پای خود را خراشید و گفت: «حالم بسیار خوب است. چرا اشتها نداشته باشم؟»
-پس تو خبر تازه را نشنیدهای؟
-چه خبری؟
-این خبر را كه امیر به زودی میمیرد. من روی یكی از ناودانهای كاخ بودم كه دیدم امیر با امیربانو گفت و گو میكند. امیربانو میخواست به هر بهایی شده از رازی كه امیر در پنهان داشتن ان سخت میكوشید آگاه شود. امیر میگفت: «هرگاه این راز را با تو در میان بگذارم، باید خود از میان برخیزم و دل بر هلاك نهم.» هم اكنون كه از كاخ به اینجا آمدم تا دمی دراز بكشم و بیاسایم، بستر مرگ امیر را آماده میكردند و شمع در اطراف آن میافروختند.
خروس به گستاخی گفت: «امیر بیچاره مرد نادانی است. باید هم بمیرد. من از مرگ او متأسف و غمگین نمیشوم و از خوردن دانه خودداری نمیكنم، به خصوص كه امروز گندم سیاه خوش مزهای پیدا كردهام.»
گربه گفت: «اما، به هر حال، امیر هم چنان كه سرور من است سرور تو نیز هست.»
خروس گردن برافراشت و گفت: «سرور، سرور، راستی شما این قدر ساده دلید كه او را سرور مینامید؟ چگونه مرد بیچارهای را كه خود را از دام هوس زن نمیتواند برهاند سرور مینامید؟»
-آخر...
-آخر ندارد. من نمیدانم شما با ماده گربه چگونه رفتار میكنید. پابندِ دانستن آن نیز نیستم، زیرا همیشه سرم به گریبان خودم است. اما من خود هرگز به ماكیان اجازه نمیدهم كه سرش را بلندتر از سر من برافرازد. من خود را سرور و فرمان روای مرغدانی میدانم.
-حق با شماست. اما انگار كنیم كه ماكیان خاكستری تمام روز را قدقد بكند، چه كارش میكنید؟
-چه كارش میكنم؟ خیلی ساده است. برای ساكت كردن او، ماكیان سیاه و یا ماكیان زرد را پیش خود میخوانم و كرم خاكی با تخم زنبوری را كه پیدا كردهام به او میبخشم و هرگاه این تدبیر مؤثر نیفتد- البته این فرض بیپایهای بیش نیست زیرا همهی ماكیان كرم خاكی را دوست میدارند- از چنگالهای تیز و منقار خود...
-آیا منظورتان این است كه ماكیان خاكستری را میزنید؟
-البته، البته كه میزنم. كندن مشتی پر از ماكیان بهترین وسیلهی استقرار آرامش در مرغدانی است. اگر امیر هم آدم عاقلی باشد، باید بدین گونه با زن خود رفتار كند.
گربه در اندیشه فرو رفت و گفت: «خوب كه فكر میكنم میبینم حرف بدی نمیزنید. من در این باره فكر میكنم...»
امیر كه به دقت به این گفت و گو گوش داده بود، شتابان از روی نیمكت سنگیی كه بر آن نشسته بود برخاست و به كاخ بازگشت و به سرای خود رفت و در آنجا بستر خود را دید كه پردههای عزا بر آن كشیده بودند و امیربانو نیز با جامهی سوك در پای آن نشسته بود.
امیر از امیربانو پرسید: «این چیست؟»
امیربانو دستمالش را بر چشمش نهاد و گفت: «سرور من، من طبق دستور شما همه چیز را آماده كردهام. هرگاه فاش شدن این راز شوم، شوی گرامی مرا از دستم بگیرد، بگذار مرگ شكوه و عظمت امارت را ببیند. سرور من، بزرگواری خود را تكمیل كنید و پیش از خوابیدن بر این تخت جامهی رسمی امارت بپوشید.»
امیر به لحنی تند و خشمناك پرسید: «می خواهم بدانم كه آیا به راستی شما این همه به دانستن این راز علاقه دارید؟»
-آه! بلی، بلی قربان.
-و برای پی بردن به آن از هیچ چیز حتی از مرگ من نیز نمیترسید؟
امیربانو سیل اشك از دیده بر گونه روان ساخت و گفت: «دریغ! هرگاه من بر این راز آگاه نشوم از غصه میمیرم. دریافتهام كه بدین ترتیب نمیتوانم زنده باشم. كنجكاوی سخت آزارم میدهد. میمیرم اگر...»
امیر بانگ بر وی زد: «خوب بمیرید! مگر در كشور پهناور چین زن كم است. سر زلف تو نباشد، سر زلف دگری. میخواستی راز مرا بدانی؟ راز من همین است.»
امیر این را گفت و به سوی شمع گچی بزرگی كه در كنار بستر میسوخت پرید و به یك دم آن را خاموش كرد و چون گرزی به دست گرفت و با آن ضربههای سختی به پشت امیربانو نواخت.
بانو، كه انتظار چنین رفتاری را از شوی خود نداشت، از حیرت بر جای خود خشكید و خاموش ماند و اشكش نیز بند آمد.
امیر پس از آنكه شمع بزرگ گچی را بر پشت امیربانو شكست گفت: «آیا آتش كنجكاویتان خاموش شد یا باز هم میخواهید راز مرا بدانید؟ حرف بزنید، هنوز شمعهای بسیاری در اطراف تخت من است و بازوی من نیز خسته نشده است.»
خروس حق داشت كه میگفت راه ادارهی مرغدانی و سروری را میداند. از آن پس، دیگر امیربانو هرگز در كارهای شوی خود كنجكاوی نكرد و از خوددارترین و سر به راهترین زنان كشور شد.
منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
در روزگاران پیش، اژدهایی بزرگ قلمروی شگفت انگیز در دل جنگلهای كهن سال داشت. در همسایگی او امیری مهربان و نیكخواه، كه رعایای خود را به حد پرستش دوست میداشت، به سر میبرد و چون وجود چنین فرمان روایانی، حتی در آن دوره، بسیار نادر بود، اژدهای بزرگ آن امیر را بسیار دوست میداشت و گاه و بیگاه به دیدنش میرفت. لیكن برای اینكه امیر از دیدار وی هراسان و پریشان نشود ناچار بود سیمای خود را عوض كند. بودا نیرویی سحرآمیز به اژدهایان بخشیده است؛ و از این روست كه مردم سراسر چین آنان را بزرگ میدارند و ستایش میكنند.
مردم از اژدهایان هم میترسند و هم به آنان احترام میكنند، زیرا آنان میتوانند به هر شكل و چهرهای درآیند. مثلاً، در چند دقیقه میتوانند خروس و یا دانهی ارزنی شوند، سروری مهربان و یا كوهی بزرگ گردند؛ همان كارهایی كه جادوگران افسانهها میتوانند بكنند.
اژدهای بزرگ، برای رفتن به پیش امیر و دیدن او، گاه به قیافهی روستایی تنگ دست و عیال واری درمیآمد و گاه به سیمای گربهای لنگ و كر و گاه به صورت راهبی دانشمند و فرزانه، و در هر قیافهای نیكی و مهربانی بسیار از وی میدید: امیر او را از تنگ دستی میرهانید و نیازش را برمیآورد و فرزانگی و خردش را ارج مینهاد.
روزی اژدها با خود گفت: «این امیر مهربان شایستهی آن است كه بزرگی یابد و بر همهی امیران فرمانروایی كند. دریغ كه بودا چنین موجود مهربانی را در جرگهی جاودانان درنمیآورد تا چون سمندر كه در آتش فرو میرود و آسیبی نمیبیند، او نیز در آتش زمان فرو رود و پیر نشود.»
هر بار كه اژدهای بزرگ به دیدن امیر میرفت با دلی شادمان و خرسند به جنگل خود بازمیگشت.
روزی اژدها جلد خود را عوض كرد و به صورت كبوتری درآمد تا پرواز كند و بر كنگرهی ایوان امیر بنشیند. گروهی از پسربچگان او را دیدند و سر در پی او نهادند. كودكان از گرفتن و به دام افكندن كبوتران سفید و زیبا بیش از هر بازی دیگر لذت میبردند. هرگاه تنها به این بسنده میكردند كه سر در پیش نهند و وادارش كنند كه پرواز كند، اژدهای كبوتر شده صدمهای نمیدید و فرصت آن مییافت كه ورد جادو را بر زبان براند و بیدرنگ جلدش را عوض كند. لیكن، كودكان چون او را دیدند كه بالهای سفید و زیبای خود را در هوا تكان میداد و پرواز میكرد، هریك سنگی از زمین برداشت و به سوی او انداخت. قضا را یكی از آن سنگها به بال چپ او خورد و آن را سخت زخمی كرد.
نیروی سحر و جادوی اژدها با ریخته شدن قطرهای خون از میان میرفت، و اژدهای نیرومند برگزیدهی بودا در جلد پرندهای شكسته بال و ناتوان باقی میماند و تا زمانی كه زخمش جوش نمیخورد و خونش بند نمیآمد نمیتوانست جلدش را عوض كند، و همان كبوتر خسته دل و ناتوانی بود كه بغوبغوی سوزناكش دل سنگ را آب میكرد.
دل اژدهای كبوتر شده از خشم و كینه لبریز شده بود. آرزو داشت فقط دقیقهای میتوانست قیافهی واقعی خود را بازیابد و به صورت اژدها یا سوسماری غول آسا، كه پشت زمردین و پولكهای رخشان داشت و با چنگالهای نیرومندش به یك فشار میتوانست درخت تناوری را از جای بركند و دو چشم آتشبار بر كاسهی سرش میدرخشید و سبیلهای بلند آویخته و موهای سیخ شدهاش بیننده را از وحشت و هراس برجای میخ كوب میكرد، درآید و به یك نگاه این كودكان بداندیش و آزارگر را نابود كند. اما صد حیف كه این آرزو انجام نیافتنی بود و او چارهای جز این نداشت كه از برابر كودكان ناتوان دبستان بگریزد. دستهای كوچك و ظریف آنان برای او كه پرندهی ظریف و ناتوانی بیش نبود، چنگالی وحشتناك و كشنده بود.
كودكان هم چنان از هر سو سنگ و كلوخ بر سر كبوتر میباریدند و پاهای سرخ و بال و پر خون آلودش را زخم میزدند. او بر جان خود بیمناك بود و امید رهایی نداشت، و با دلی هراسان و پریشان با خود میگفت: «آیا از دست اینها جان به در میبرم؟»
به سختی بال و پر میزد و پرواز میكرد و چنان خسته و ناتوان شده بود كه باور نمیكرد بتواند خود را به شاخهی درختی یا لبهی بامی یا سوراخ دیواری یا پناهگاه دیگری برساند، و از دست كودكان برهد و دمی بیاساید و نفسی تازه كند.
فریادهای شادی وحشیانهی كودكان طنین شومی در گوشهای او میافكند و او را گیج میكرد.
كودكان فریاد میزدند: «مرغ زیبای سپید دارد میافتد، پایین میافتد، درست نشانه گیری كنید، او مال ماست.»
كبوتر دیگر تاب و توانی نداشت و نمیتوانست اوج بگیرد و فقط گاهی به زحمت فشاری به خود میداد و اندكی بالا میرفت. بالهایش از خون رنگین شده بود.
در این دم كالسكهای پیدا شد. امیر در این كالسكه نشسته بود و به گردش میرفت. چون چشم او به دستهی كودكان آشفته موی و عرق كرده افتاد كه فریاد پیروزی و شادی میكشیدند و برای گرفتن و آزردن پرندهای زیبا و بیآزار كه تقریباً نفسی نداشت میدویدند، سخت متأثر شد و دلش به درد آمد. به اشارهی امیر، كالسكه و ملتزمان ركاب توقف كردند. امیر از كالسكه پیاده شد و میان كبوتر ناتوان و كودكان ستمكار ایستاد. پیاده شدن امیر بسیار به موقع بود؛ زیرا كبوتر بیچاره بیهوش بر زمین افتاده، بال و پر سپیدش به خاك راه آلوده شده بود.
امیر به كودكان، كه از دیدن او سخت به حیرت افتاده بودند رو كرد و فریاد زد: «دور شوید بچههای سنگ دل و ستمگر كه از دبستان گریختهاید و سر در پی پرندگان بیآزار نهادهاید. زود از چشم من دور شوید. باید این جمله را تا آخر این ماه در دفتر مشق خط خود بنویسد: «من سنگ دل بودم». دور شوید، باشد كه بودا، حامی و حافظ ناتوانان، از گناهان شما بگذرد.»
یكی از سرداران امیر پسر بچگان سرافكنده و شرمسار و خاموش را به مدرسه برد و فرمان شاه را دربارهی مشق خط آنان به آموزگارشان ابلاغ كرد.
پس از رفتن كودكان، امیر خود را بر بالای سر كبوتر شكسته بال رسانید كه با بالهای باز و منقار گشوده بر خاك افتاده بود و به سختی دم میزد. با گوشهی شال زرینش خاك و خون را از بال و پر سفید كبوتر سترد و به او گفت:
-مرغك زیبای بیچاره، مترس، غم مخور، من بر زخم تو مرهم میگذارم و تو به زودی نیروی خود را باز مییابی و دوباره به شادی زندگی میكنی. امیر، كه همچنان مرغ بینوا را در دست داشت، سوار كالسكه شد و دستور داد بیدرنگ به كاخ بازگردند.
شرح زندگی اژدها، در روزهای بعد، دشوار است: او درد عجیب نیرومندترین موجودات بودن و خود را ناتوانترین آنان یافتن را احساس میكرد؛ از زخمهایی كه خورده بود رنج میبرد. مدتی طول كشید تا توانست راه برود و پرواز كند. لیكن هر بار كه چهرهی مهربان امیر را میدید كه به رویش خم شده است و با دل سوزی بسیاری بر او مینگرد، غم و اندوه خود را فراموش میكرد و شادی و سروری بیاندازه در دل خویش مییافت.
امیر به كسی اجازه نمیداد كه به كبوتر دست بزند و خود تیمار و پرستاری او را به عهده گرفته بود. زخمهایش را میبست و دانه در پیشش میریخت و هر شب، پیش از رفتن به بستر خواب، سر ظریف و سفید كبوتر را میبوسید.
پیش از آنكه ماه به پایان برسد، كبوتر سلامت خود را بازیافت: پرهایش دوباره روییدند و منقارش به سرخی گرایید. با این همه، اژدها نمیتوانست از جلدی كه چیزی نمانده بود او را به كشتن بدهد به درآید و قیافهی واقعی خود را بازیابد؛ زیرا در این صورت میبایست از امیر دور شود و از نوازشهای نگاه و دست او محروم گردد. اما گاه این اندیشه به دلش راه مییافت كه در غیبت او چه بر سر كشور زیبایی كه بودا به او بخشیده بود آمده است؟ آیا رو به ویرانی نهاده است؟ آیا بودای جاودان روزی به بانگ رعدآسایی بندهی ناسپاس و وظیفه نشناس خود را به پای محاكمه نمیكشد و از او نمیپرسد كه چرا وظیفهی كشورداری را در بوتهی فراموشی اندختی و فقط به فكر خوشی و لذت خویش بودی؟
در نتیجهی این اندیشهها، اژدها بر آن شد كه از پیش امیر برود و خود را به جنگل برساند. از این رو، روزی كه امیر او را بر انگشت خود نشانده بود به سخن درآمد و آهسته به او گفت:
-ای امیر، من به ناچار باید تو را ترك گویم، زیرا خواست بوداست كه آفریدگان اندك زمانی بیش زندگی نكنند و شادی و غمشان پایدار نباشد. لیكن، پیش از اینكه از اینجا بروم، به پاس خوبیهایی كه در حقم كردی و از مرگ حتمی نجاتم دادی ارمغانی به تو میدهم. من با نیروی اسرارآمیزی كه دارم تو را از قدرت فهمیدن زبان جانوران برخوردار میكنم. تو با یكی از جانوران ناتوان چندان مهربانی و بزرگواری كردی كه به حق شایستهی چنین ارمغانی هستی. تو از این پس زبان دد و دام و مرغ و ماهی را خواهی فهمید، و پی به اندیشههایشان خواهی برد. لیكن، هرگاه كسی از این توانایی شگرف و شگفت انگیز تو آگاه شود در دم میافتی و میمیری.
امیر پرسید: «ای مرغ زیبا، تو كیستی كه میتوانی چنین ارمغانی به دیگران ببخشی؟»
-این رازی است نگفتنی. تو هم بكوش تا راز خود را پیش كسی فاش نكنی، خداحافظ.
آنگاه اژدها منقار خود را به گوش امیر نهاد و وردی خواند و از روی انگشت او پرید و رفت.
امیر با خود گفت: «شگفتا! چه ناسپاس و نمك ناشناس بود این مرغ! من آنچه از دستم برمیآمد در تیمارش كوشیدم، لیكن او چون بهبود یافت محبتهای مرا فراموش كرد و از پیش من رفت.»
در این دم، پروانهای كه به روی گلی از گلدانهای سرای امیر نشسته بود و بوی دلآویز آن را میبویید، به سخن درآمد و گفت:«خانم تارتنك، آیا به عقیدهی شما وقتی آدمی از جریان وقایع و قضایا آگاه نیست بهتر نیست كه لب از سخن گفتن فرو بندد و چیزی نگوید؟»
تارتنك، كه در میان گل و بوتههای زرین ایوان امیر تار میگسترد، جواب داد: «چرا، همین طور است كه میگویی. لیكن امیران همیشه دربارهی فضایل و استعدادها درست داوری نمیكنند؛ زیرا اندیشهی آنان را چنان با تملق و چاپلوسی منحرف میكنند كه درست نمیتوانند بیندیشند.»
مگس بزرگ، كه از این سو به آن سو میپرید، وز وزكنان گفت: «آنان نمیتوانند حقایق را درك كنند و از همین رو بود كه امیر نتوانست بفهمد كبوتر با چه درد و اندوهی او را ترك گفت. امیر میبایست خود را به جای او بگذارد تا بتواند درست داوری كند، لیكن او فقط در فكر خویش است.»
پروانه گفت: «این امیر كه از مهربانترین امیران است چنین میاندیشد، حالِ امیران دیگر معلوم است.»
امیر كه در سایهی مهر اژدها میتوانست زبان جانوران را دریابد، با شگفتی بسیار، این گفت و گو را میشنید. آوای نرم و زیر حشرات كه تا آن دم در گوش او جیر جیر و وز وزهایی بیش نبود، ناگهان سرشار از معنی شده بود. او از داوری آزادانهای كه آنان از كارهای او میكردند ناخشنود نبود. او تا آن دم جز تعظیم و كرنش درباریان چیزی ندیده و جز تصدیقها و تأییدهای تملق آمیز سخنی نشنیده بود. حال از شنیدن سخن خالی از تملق پروانه و مگس و تارتنك لذت میبرد، و در دل از دوست ناشناس خود، كه او را از موهبت دریافتن زبان جانوران برخوردار كرده بود، بسیار شاد و خرسند بود.
امیر بر نردههای ایوان تكیه داده بود و گفت و گوی حشرات را میشنید و چنان سرگرم بود كه متوجه نشد امیربانو وارد سرا شده است و به سوی وی میآید.
پروانه به مگس كه با سروصدای بسیار خود را به آیینههای بیشمار تالار میكوفت گفت: «در پی چه میگردی؟ آیا گمان میكنی این آیینهها پنجرههای گشودهاند؟»
مگس در پاسخ او گفت: «نه، من چندان ابله و نادان نیستم كه چنین پنداری داشته باشم؛ من روی آینهها سرسره بازی میكنم. مگر آدمی زادگان را ندیدهای كه روی یخ سرسره بازی میكنند، من هم مانند آنان بازی میكنم و راستی كه سرسره بازی بازیِ فرح انگیز و لذت بخشی است.»
تارتنك به التماس از او درخواست كه «خواهش میكنم مواظب تارهای من باشید. شما با چنان تندی و شتابی پرواز میكنید كه میترسم بالتان به تارهای من بخورد و آنها را پاره كند. چیزی نمانده است كارم را به پایان برسانم، تنها یك تار مانده است كه آن را باید نزدیك آستین لباس امیر بتنم. هرگاه امیر دو سه ساعتی آرام و بیحركت بنشیند، من میان حمایل بزرگ و شمشیر زرین او تاری زیبا میتنم. اما آدمی زادگان آرام و قرار ندارند و ارزشی به كار دیگران نمینهند.»
پروانه گفت:«زنانشان بدتر از مردانشان هستند و دلشان میخواهد لقمه را از دهانتان بربایند. ببینید، امیربانو وارد سرا شده است و میخواهد زیباترین نرگسها را بكند؛ نرگسهایی كه من برای خود نگاه داشته بودم. او آنها را بو میكند و با دم مسموم خود پژمردهشان میكند. آه صد حیف!»
امیر چون سخن شاهپرك را شنید سر برگردانید و چشمش به امیربانو افتاد كه شاخه نرگسی بر دست داشت و با صد عشوه و ناز آن را به بینی خود نزدیك میكرد و میبویید، و چون دریافت كه امیر به او نگاه میكند بر عشوه و ناز خود افزود.
امیر چون او را دید و اصطلاح «دَم مسموم» را كه شاهپرك گفته بود به یاد آورد، بیاختیار خندید.
امیربانو شتابان خود را پیش شوی رسانید و گفت: «ای امیر، به چه میخندی؟»
امیر ناگهان به یاد سفارش كبوتر افتاد و جواب داد: «هیچ...هیچ...» امیربانو كه چون همهی زنان سخت كنجكاو بود گفت: «بیگمان سرور من بیسبب نمیخندند. خواهش میكنم سبب خندهی خود را به من بگویید.»
-هیچ، فكری به سرم زده بود.
-چه فكری؟
-نمیتوانم آن را به شما بگویم.
امیربانو با ناشكیبایی بسیار پرسید: «چرا نمیتوانید بگویید؟ امیر تاكنون هیچ رازی را از من پنهان نمیداشتند. حال چه شده است كه نمیخواهند مرا از سبب خندهی خود آگاه كنند؟»
امیر از ایوان دور شد و گفت: «دیگر در این باره حرفی نزنیم. بیا با هم به جنگل برویم و ساعتی گردش كنیم. در آنجا اسبان كرند زیبایی را كه «شو»، امیر همسایه، برایمان به ارمغان فرستاده است میآزماییم.» امیربانو جرئت نیافت بیش از این سؤالی از امیر بكند و به ناچار در پی امیر از پلههای كاخ پایین رفت.
دو اسب با ساز و برگی بسیار گرانبها در پای پلههای كاخ آماده بودند. اسب امیربانو زینی آبی رنگ داشت كه با مروارید و الماسهای رخشان زیور یافته بود. زین اسب امیر از پارچههای زربفت بود و چون خورشید میدرخشید.
امیر و امیربانو با گروهی از ملازمان و ندیمان به گردش و تفرج رفتند.
بهاری فرح بخش بود، و همهی بوتهها پر از گل و شكوفه. بانو كه شیفتهی زیباییهای طبیعت شده بود با شور و شوقی بسیار میگفت و میخندید و امیر مهربان از دیدن شادی و نشاط وی غرق شادی میشد. در اثنای گردش، امیربانو لحظهای خاموش ماند تا بر دشتهای سبزی كه در كنار راهشان قرار داشت بنگرد. امیر شنید كه اسب او به اسب امیربانو میگوید: «چرا سرت را با چنین نگرانی و اضطراب تكان میدهی؟ مگر خرمگسی به رویت نشسته است؟ من كه خرمگسی نمیبینم.»
-من نیش هزاران خرمگس را به شنیدن حرفهای امیربانو ترجیح میدهم. وه كه صدای او چه گوش آزار است! اگر آزاد بودم و میتوانستم، در همان لحظهای كه بر پشت من مینشست، او را بر زمین میزدم. این زن هم اسب سواری نمیداند و هم بسیار سنگین است. چندان سنگین است كه...
امیربانو خود را بهترین سواركار كشور میدانست و میپنداشت تنی بسیار سبك دارد. امیر چون گفت و گوی دو اسب را شنید، به یاد ادعای امیربانو افتاد و بیاختیار خندید.
امیربانو پرسید: «ای امیر، به چه میخندید؟ چه شد كه خندیدید؟»
-از گفتهی شما خندهام گرفت.
-من كه حرفی نزدم.
-منظورم حرفی بود كه میخواستید بزنید.
-آه! سرور من، بیگمان شما مرا ریشخند میكنید. آری، اگر مرا ریشخند نمیكنید چرا سبب خندهتان را به من نمیگویید؟ معلوم میشود كه دیگر آن مهر و علاقهی پیشین را به من ندارید.
امیر، كه زن خود را بسیار دوست میداشت و هرگز نمیخواست دل آزرده شود، گفت:«نه، من به شما نمیخندم. فكری به سرم زد و به خندهام انداخت.»
-چه فكری، به من هم بگویید.
-نمیتوانم بگویم.
-نمیتوانید بگویید؟ سرور من، شما چیزی را از من پنهان میكنید. میبینم كه شما از چند ساعت پیش اندیشناكید، گویی چیزهایی میشنوید و ناگهان بیسبب میخندید. اجازه بفرمایید پزشك خاص را بخوانم...
امیر گفت: «نه احتیاجی به پزشك نیست. من ناراحتی و دردی در خود احساس نمیكنم و حالم بسیار خوب است. به گردش خود ادامه دهیم.»
امیربانو سری تكان داد و آهی كشید و اسب خود را به حركت آورد. او میكوشید تا اسب خود را با اسب امیر همگام كند و لحظهای امیر را از دیده دور ندارد. دیگر شادی از چهره، و خنده از لب او پریده بود و دهانش به سخن گفتن گشوده نمیشد.
زغنی بزرگ كه بر شاخهی صنوبر نشسته بود به زاغی گفت: «زن و شوهر شادمان و خوشحالی هستند آقا كلاغ، این طور نیست؟»
زاغ، كه منقار خود را به شاخهی درخت میكشید و آن را تیز میكرد، جواب داد: «این همه توانایی و توانگری احتیاجی به بداخمی و كج خلقی ندارد. اخم و ترش رویی خاص مردمان عادی است.»
-بی بی زاغچه، من با عقیدهی تو موافق نیستم. آدم معمولی جز خوش رویی سرمایهای ندارد و اگر آن را هم از دست بدهد همه چیز خود را از دست داده است. اما امیر و بانو چنین نیستند و آنان به جای خوش رویی هزار چیز دیگر دارند. همیشه گروهی دورشان را میگیرند و به آنان خوش آمد میگویند، و هرچه هم ترش رو باشند خوش روترین و نازنینترین مردم جهانشان مینامند.
امیربانو، كه دمی چشم از روی امیر برنمیداشت، گفت: «آه! باز هم میخندید؟ راستی برای چه میخندید؟ دلم میخواهد سبب خندهی شما را بدانم. خواهش میكنم سبب خندهی خود را به من بگویید وگرنه یقین خواهم كرد كه دیگر كوچكترین مهری به من ندارید.»
امیر، كه سخت ناراحت شده بود گفت: «چه اندیشهی بیجایی! نگرانی شما بیجاست. خوب دیگر در این باره حرفی نزنیم.»
امیربانو چون ابر بهاران سیل اشك از دیده فرو ریخت و گفت: «تا از راز شما آگاه نشوم، آرام نمیگیرم. آیا مرا چندان دوست ندارید كه برای خوش بخت و شادمان كردنم از خطری كه تهدیدتان میكند نهراسید؟»
امیر به لحنی ملایم و متین گفت: «بانوی من، بدانید كه با فاش شدن این راز، زندگی من به پایان میرسد.»
امیربانو به گردن امیر آویخت و گفت: «آه! سرور من، چه میگویی؟ مگر برتر از نیروی امیر، نیرو و قدرتی هم هست؟ با این همه سربازِ جان باز و رعایای فداكار چه جای ترس و واهمه است؟»
امیر باوقار و متانت بسیار جواب داد: «چرا، نیروی مرموزی هم در كار است؛ همان نیرویی كه مرا از موهبت فهم...
امیر دریافت كه نسنجیده سخنی از دهانش پریده است و از این رو زبانش را گاز گرفت و خاموش شد و چون دید بانو همچنان میگرید گفت: «من یقین دارم كه به محض فاش شدن رازم، تیری ناپیدا در دلم فروخواهد رفت و زندگیام را پایان خواهد داد...»
امیربانو گفت: «نه، نه، مترسید. این راز را آهسته در گوش من بگویید. كسی نمیتواند بفهمد كه شما آن را به من گفتهاید. من میخواهم این راز را بدانم، باید این راز بر من آشكار شود و اگر شما آن را به من نگویید، چندان میگریم كه بمیرم.»
امیربانو پس از گفتن این سخن چنان به زاری گریست كه امیر سخت پریشان و مضطرب شد و با غم و درد بسیار گفت: «باشد، من این راز را با تو در میان مینهم، اما خواهش میكنم بگو بستر مرگ مرا آماده كنند؛ زیرا با گفتن این راز شوم زندگیام به سر خواهد رسید. آیا اكنون كه یقین كردی گفتن این راز به مرگم میانجامد، باز هم میخواهی آن را بدانی؟»
امیربانو خود را به پای امیر انداخت و گفت: «ای امیر، مرا ببخشید. شما هرچه در پنهان داشتن این راز بیشتر پافشاری كنید، كنجكاوی من بیشتر میشود؛ چندان كه عقل و منطق را از دست میدهم. آه! سرور من، هرگاه شما بمیرید بیگمان من هم خواهم مرد. لیكن خشنود خواهم بود كه چندان به من مهر داشتید كه...»
امیربانو نتوانست سخن خود را به پایان برساند، زیرا سیل اشك مجال سخن گفتن به او نداد. امیر پاك دل نیز از دیدن اشك بانو سخت متأثر شد و بیاختیار گریه آغاز كرد و گفت: «باشد، خواست تو را انجام میدهم. هم اكنون فرمان میدهم شورای نیابت امارت تشكیل گردد تا پس از مرگ من كار رعایایم دچار پریشانی و نابسامانی نشود.»
سپس بانو را در حال گریه تنها گذاشت و با غم و اندوه فراوان از سرا بیرون رفت.
امیر به سرای امارت روی نهاد.غمی چنان گران بر چهرهاش نقش بسته بود كه هر كس او را میدید، غرق در غم و اندوه میشد و بیآنكه سبب پریشانی و دردمندی امیر را بداند در غمخواری او با دیگران رقابت میكرد. دل همه گرفته بود و بیاختیار اشك میریختند.
امیر پیش از آنكه به سرای امارت برود و بر تخت بنشیند، به باغ كاخ خود رفت تا بار دیگر چمنزارهای سبز و خرم را ببیند. از این رو، به كسانی كه در پیاش روان بودند اشاره كرد تا او را تنها بگذارند. آنگاه به سوی گلخانه، كه دور آن را چمنی سرسبز فراگرفته بود، رفت و بر نیمكتی نشست و با دلی گرفته و اندیشناك به گرداگرد خود نظر انداخت. گلخانه در جوار مرغدانی قرار داشت. در مرغدانی خروسی باوقار بسیار در قفس زرین خود دانه میچید و گاهی سر تاج دار خود را تكان میداد.
گربهای سیاه با چشمانی سبز و درشت روی مرغدانی نشست و به خروس گفت: «آقا قوقولی قوقو، حالت چه طور است؟ آیا اشتهای دانه خوردن داری؟»
خروس با نیروی بیشتری زیر پای خود را خراشید و گفت: «حالم بسیار خوب است. چرا اشتها نداشته باشم؟»
-پس تو خبر تازه را نشنیدهای؟
-چه خبری؟
-این خبر را كه امیر به زودی میمیرد. من روی یكی از ناودانهای كاخ بودم كه دیدم امیر با امیربانو گفت و گو میكند. امیربانو میخواست به هر بهایی شده از رازی كه امیر در پنهان داشتن ان سخت میكوشید آگاه شود. امیر میگفت: «هرگاه این راز را با تو در میان بگذارم، باید خود از میان برخیزم و دل بر هلاك نهم.» هم اكنون كه از كاخ به اینجا آمدم تا دمی دراز بكشم و بیاسایم، بستر مرگ امیر را آماده میكردند و شمع در اطراف آن میافروختند.
خروس به گستاخی گفت: «امیر بیچاره مرد نادانی است. باید هم بمیرد. من از مرگ او متأسف و غمگین نمیشوم و از خوردن دانه خودداری نمیكنم، به خصوص كه امروز گندم سیاه خوش مزهای پیدا كردهام.»
گربه گفت: «اما، به هر حال، امیر هم چنان كه سرور من است سرور تو نیز هست.»
خروس گردن برافراشت و گفت: «سرور، سرور، راستی شما این قدر ساده دلید كه او را سرور مینامید؟ چگونه مرد بیچارهای را كه خود را از دام هوس زن نمیتواند برهاند سرور مینامید؟»
-آخر...
-آخر ندارد. من نمیدانم شما با ماده گربه چگونه رفتار میكنید. پابندِ دانستن آن نیز نیستم، زیرا همیشه سرم به گریبان خودم است. اما من خود هرگز به ماكیان اجازه نمیدهم كه سرش را بلندتر از سر من برافرازد. من خود را سرور و فرمان روای مرغدانی میدانم.
-حق با شماست. اما انگار كنیم كه ماكیان خاكستری تمام روز را قدقد بكند، چه كارش میكنید؟
-چه كارش میكنم؟ خیلی ساده است. برای ساكت كردن او، ماكیان سیاه و یا ماكیان زرد را پیش خود میخوانم و كرم خاكی با تخم زنبوری را كه پیدا كردهام به او میبخشم و هرگاه این تدبیر مؤثر نیفتد- البته این فرض بیپایهای بیش نیست زیرا همهی ماكیان كرم خاكی را دوست میدارند- از چنگالهای تیز و منقار خود...
-آیا منظورتان این است كه ماكیان خاكستری را میزنید؟
-البته، البته كه میزنم. كندن مشتی پر از ماكیان بهترین وسیلهی استقرار آرامش در مرغدانی است. اگر امیر هم آدم عاقلی باشد، باید بدین گونه با زن خود رفتار كند.
گربه در اندیشه فرو رفت و گفت: «خوب كه فكر میكنم میبینم حرف بدی نمیزنید. من در این باره فكر میكنم...»
امیر كه به دقت به این گفت و گو گوش داده بود، شتابان از روی نیمكت سنگیی كه بر آن نشسته بود برخاست و به كاخ بازگشت و به سرای خود رفت و در آنجا بستر خود را دید كه پردههای عزا بر آن كشیده بودند و امیربانو نیز با جامهی سوك در پای آن نشسته بود.
امیر از امیربانو پرسید: «این چیست؟»
امیربانو دستمالش را بر چشمش نهاد و گفت: «سرور من، من طبق دستور شما همه چیز را آماده كردهام. هرگاه فاش شدن این راز شوم، شوی گرامی مرا از دستم بگیرد، بگذار مرگ شكوه و عظمت امارت را ببیند. سرور من، بزرگواری خود را تكمیل كنید و پیش از خوابیدن بر این تخت جامهی رسمی امارت بپوشید.»
امیر به لحنی تند و خشمناك پرسید: «می خواهم بدانم كه آیا به راستی شما این همه به دانستن این راز علاقه دارید؟»
-آه! بلی، بلی قربان.
-و برای پی بردن به آن از هیچ چیز حتی از مرگ من نیز نمیترسید؟
امیربانو سیل اشك از دیده بر گونه روان ساخت و گفت: «دریغ! هرگاه من بر این راز آگاه نشوم از غصه میمیرم. دریافتهام كه بدین ترتیب نمیتوانم زنده باشم. كنجكاوی سخت آزارم میدهد. میمیرم اگر...»
امیر بانگ بر وی زد: «خوب بمیرید! مگر در كشور پهناور چین زن كم است. سر زلف تو نباشد، سر زلف دگری. میخواستی راز مرا بدانی؟ راز من همین است.»
امیر این را گفت و به سوی شمع گچی بزرگی كه در كنار بستر میسوخت پرید و به یك دم آن را خاموش كرد و چون گرزی به دست گرفت و با آن ضربههای سختی به پشت امیربانو نواخت.
بانو، كه انتظار چنین رفتاری را از شوی خود نداشت، از حیرت بر جای خود خشكید و خاموش ماند و اشكش نیز بند آمد.
امیر پس از آنكه شمع بزرگ گچی را بر پشت امیربانو شكست گفت: «آیا آتش كنجكاویتان خاموش شد یا باز هم میخواهید راز مرا بدانید؟ حرف بزنید، هنوز شمعهای بسیاری در اطراف تخت من است و بازوی من نیز خسته نشده است.»
خروس حق داشت كه میگفت راه ادارهی مرغدانی و سروری را میداند. از آن پس، دیگر امیربانو هرگز در كارهای شوی خود كنجكاوی نكرد و از خوددارترین و سر به راهترین زنان كشور شد.
منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.