نویسنده: محمدتقی مصباح
نظریه نیچه
در اروپا اخلاق مسیحیت از اخلاق رواقیون، تغذیه شده بود و با در آمیختن این دو اخلاق، گرایشهائی پیدا شد که آثار سوئی در برداشت. چون ما حالا اخلاق رواقیون و... را بررسی نکردهایم دقیقاً نمیتوانیم نکات ضعف آنها را بگوئیم ولی اجمالاً این اخلاقها دعوت میکردند به تسلیم بودن به قضا و قدر و هر کدام به شکل خاصی و از طرفی افراط میکردند در حالت تواضع و تسلیم و انقیاد و سر به زیر بودن و باحیا بودن و از این قبیل صفات. یعنی در این مکتبهای اخلاقی یک سلسله صفات اخلاقی به طور افراط آمیزی تشویق شده بود و این موجب شده بود که کسانی که این اخلاق را میپذیرند و خودشان را بر این اساس میسازند مردمی راکد، خمود، زیر بار ظلم برو و... بار آیند.«نیچه» که یک فیلسوف آلمانی است در مقام بر آمد که این ارزشهای اخلاقی اروپا را دگرگون کند. او درست نقطه مقابل اینها را گرفت. گفت این اخلاقی که تا به حال ترویج کردهاند اخلاق ضعف است. آدم را ضعیف و ناتوان بار میآورد. ما باید یک اخلاقی را ترویج کنیم که مردمی نیرومند و متحرک و فعال بپروراند. او ریشه همه اخلاق فاضله را در قدرت و قوت قرار داد. گفت بالاترین ارزش، نیرومندی است.
برای اینکه اساس فلسفی برای این نظریه خودش بیان کند از اینجا شروع کرد که، انسان یک موجود زندهای است و هر موجود زنده، حیات خودش را دوست میدارد. این چیزی طبیعی است و قابل تجربه که هر موجود جانداری تا آنجا که ممکن است تلاش میکند که حیاتش ادامه پیدا کند. پس این قانون طبیعت است که هر موجود زندهای حیات خودش را حفظ کند. حفظ حیات، احتیاج به قدرت دارد. تا توانائی نداشته باشد نمیتواند حیاتش را ادامه دهد. در نظام طبیعت ضعیف پایمال است اگر بخواهد یک موجود جانداری باقی بماند و به حیاتش ادامه دهد بایستی قدرت و قوت داشته باشد؛ انسان که از موجودات دیگر یک جاندار کاملتری است، علاوه بر اینکه قدرت میخواهد که حیات خودش را حفظ کند. میخواهد نوآفرینی کند، چیزهای جدیدی به وجود آورد و این به خاطر کاملتر بودن حیات انسان است. از اینجا ریشه همه اخلاق انسانی به وجود میآید. آنچه در نظر عموم مردم پسندیده است او تفسیرش را در قدرت طلبی و نیرومندی جستجو میکند. مثلاً عفت و پاکدامنی خلق پسندیدهای است و همه انسانها آنرا از اخلاق فاضله میشمارند، او میگوید سرّش این است که شخصی که دارای ملکه عفت هست، قدرت مقاومت در مقابل شهواتش را دارد. آدم بی بند و بار به محض اینکه یک غریزهای در او تحریک شد تسلیم غریزه میشود، این بد است. در مقابلش خوب این است که در مقابل غریزه بتواند مقاومت کند. عفت نه از آن جهتی که ترک بعضی اعمال است خوبست، نه بلکه از آن جهت که مقاومت در مقابل نیروی شهوت است و قدرت ارادهای را در شخص نشان میدهد لذا این جهت خوبست و شهوترانی از آن جهت بد است که دلالت بر ضعف اراده میکند.
و اما آنچه به خصوص، اخلاق رواقی و مسیحی ترویج کرده بودند اینها را میگوید ارزشهای کاذبی است که اینها ایجاد کردهاند اینکه آدم سر بزیر و آرام و متواضع باشد دلیلی نداریم که اینها صفت خوبی باشد. بر عکس انسان باید پرخاشگر باشد. هر چیزی را به او گفتند چشم نگوید. بگوید: نه. به چه دلیل؟ نمیکنم! این حالت تسلیم و انقیاد و سر بزیری و فرمانبرداری چیز بدی است. انسان را ضعیف و زبون بار میآورد. ما باید ترویج کنیم که مردم پرخاشگر باشند. مقاوم باشند. زود حرف کسی را نپذیرند. و همینطور حیا و شرم و این حرفها دلیل ندارد که اینها چیز خوبی باشد. اینها باعث زبونی نفس میشود. باعث ریاکاری میشود در حالی که آدم باید شجاع باشد هر چه خواستهاش هست بگوید. واقعیات را باید صریحاً گفت و اظهار کرد. اینهائی که در ظاهر اظهار شرم و حیا و خجالت میکنند در باطن خیلی کارهای دیگری میکنند، اما اگر آدم عادت کند که صریح و شجاع باشد و اظهار آنچه هست بکند. دیگر ریاکار بار نمیآید. احتیاجی به دروغ گفتن ندارد. دروغ گفتن از ضعف ناشی میشود. آدمی که جرئت ندارد که واقعیت را به طرف بیان و اظهار کند همیشه دروغ میگوید. اما وقتی روح شهامت در او بود که هر چه هست بگوید احتیاج به دروغ ندارد. خلاصه تدلیس و ریاکاری و دروغ و ظاهرسازی همهاش از ضعف نفس ناشی میشود و باید با آن مبارزه کرد و نسل آینده ما باید نسلی پرخاشگر، صریح، قاطع، بیشرم (به تعبیر بنده) باشد. اگر ضعفی دارد باید درصدد جبران آن برآید. نه اینکه کتمان کند و خلافش را اظهار کند. خود اینکه آدم بتواند واقعیات را بگوید یک شهامت و یک قدرت نفسانی میخواهد، خیلی خوب است. و بالاخره اینکه در جامعه میگویند همه باید مساوی باشند و از حقوق یکسان برخوردار باشند اینهم دلیلی ندارد. بلکه باید هر کسی نیرومندتر است جلوتر باشد و احترام بیشتری داشته باشد تا انگیزه باشد تا دیگران هم قوی شوند. اگر کسانی اینجور فکر کنند که چه قدرت داشته باشند و چه نداشته باشند در جامعه یکسانند، هیچ وقت داعی ندارند که قدرتی کسب کنند و تقدمی پیدا کنند. اما برعکس وقتی میبینند هر کس قویتر است جلوتر است. اگر ضعیف بمانند از بین خواهند رفت درصدد برمیآیند که قدرتی کسب کنند. پس اصل را بر این باید قرار داد که هر کس نیرومندتر است دارای مقامی برتر و ارزش بیشتر خواهد بود. در نژادها هم همینطور است. بعضی نژادها هست که ذاتاً قویتر از نژادهای دیگر هستند. اینها باید از ارزش بیشتری برخوردار باشند و بالاخره در ملتها هر ملتی که قویتر هست او باید بر سایر ملتها حاکم باشد. حال، یا ملتهای دیگر هم میتوانند خودشان را به قدرت او برسانند، پس قدرت جدیدی پیدا میشود و انسانیت پیشرفت میکند و یا نمیتوانند پس راه باید برای پیشرفت اقویا باز باشد، نباید جلوی آنها را گرفت. بگذارند آنها قویتر شوند. پس همه این مبانی ارزشی که در اخلاق مسیحیت و اخلاق رواقی بود و قرنها بر مکتبهای اخلاقی اروپا سایه افکنده بود، همه اینها را میگوید باید دگرگون شود. این فکر، اثر بسیار عظیمی در اروپا داشت. فکری بود از مغز یک انسان تراوش کرد ولی بزودی مورد قبول واقع شد و عملاً در قشرهای وسیعی از ملل اروپا تأثیر گذاشت. گرایشها به امتیاز نژادی با این فکر تقویت شد مخصوصاً آلمانیها نژاد خودشان را برتر معرفی کردند و درصدد تسلط بر سایر ملل برآمدند. البته انگیزههائی بود ولی با این فکر تقویت شد. و همینطور ملل دیگر هم کم و بیش درصدد همین برتری جوئیها برآمدند. اخلاق اروپائی در 2 قرن اخیر بخصوص با سابق، زمین تا آسمان تفاوت کرد و کم کم موجش به جاهای دیگر هم سرایت کرد.
این حاصل فکر «نیچه» بود و توجه به اینکه از کجا ناشی شد، یعنی عکس العملی بود در مقابل ضعف مکتب اخلاقی اروپائی قبل از او.
این مکتب از یک جهت شبیه مکتب لذت گرائی است؛ مکتب «اریستپوس» در آنجا میگفت: طبیعت انسان تابع لذت است، لذت، صوت طبیعت است. اینجا هم گفته میشود قدرت طلبی خواسته طبیعت و قانون حیات است. در واقع آن مکتب، انسان را به سوی شهوترانی و لذت طلبی سوق میداد. این مکتب هم انسان را بسوی تسلط و سبعیت و درندگی سوق میدهد. آن بُعد شهوانی را تقویت میکرد و این بعد سبعیت را. البته در هر دو مکتب، مخصوصاً مکتب اپیکور که تعدیل شده لذت طلبی بوده نقطههای مثبتی وجود دارد. این مکتب هم نقطههای مثبتی دارد. یعنی آنجا که نقطههای ضعف مکتبهای اخلاقی حاکم را نشان میدهد، خیلی جاهایش درست میگوید. تفریطهایی در مکتبهای اخلاقی اروپا وجود داشت که این در مقابلش مکتب افراطی را ارائه کرد، ولی نه از نظر فلسفی این مکتب مبنای صحیحی دارد و نه از نظر اخلاقی میشود ارزش مثبتی برای آن قائل شد.
اما از نظر فلسفی ارزشهای اخلاقی را مبتنی کرده بر قانون طبیعت. آن اشکالی که بر همه مکتبهای طبیعت گرائی وارد بود بر این هم وارد است. که قوانین طبیعت از آن جهت که قانونی است حاکم بر موجودات بیشعور و بیاراده. اینها نمیتوانند مبنای قوانین اخلاقی که قوامش به ادراک و اختیار و شعور و انتخاب و نیت و قصد و اینهاست، قرار گیرند. به عبارت دیگر قلمرو قوانین طبیعت، قلمرو پدیدههای جبری است و قلمرو اخلاق، قلمرو پدیدههای انتخابی و اختیاری است. اگر اختیار و انتخاب گرفته شود، جائی برای اخلاق باقی نمیماند. پس ما باید دنبال یک قوانینی بگردیم، دنبال یک ریشههائی برای اخلاق بگردیم که سر و کار با مبادی اختیار انسان دارد. اما صرف اینکه در نظام طبیعت، ضعیف پایمال است این نمیتواند نظام ارزشی اخلاقی برای ما به وجود آورد. این یک اشکال مشترکی است که بر تمام مکتبهای طبیعتگرا وارد است. پس پایه فلسفی صحیحی هیچکدام از مکتبهای طبیعتگرا ندارد.
اما از طرف دیگر میبینیم این مکتب، تسلط اقویا بر ضعفاء را تجویز میکند. در واقع محکوم کردن ضعفاء است. نظامهای اخلاقی میبایست جلوی ظلم را بگیرد. این، یکی از چیزهائی است که در هر نظام اخلاقی معتبر است ولی این مکتب (ولو اینکه خود بانی این مکتب چنین چیزی را نمیخواسته، زندگی خودش هم چنین نبوده) ولی این نتیجهای است که طبعاً بر آن مترتب میشود وقتی ما ملاک ارزش را قوت قرار دادیم. و اعمال قدرت را تصحیح کردیم ناچار به اینجا منتهی میشود که ضعفاء باید نابود شوند. گرفتن حق ضعفاء کار خوبی خواهد بود. عرض کردم زندگی شخصی خود «نیچه» این چنین نبوده. همانطور که در تاریخ فلسفه ذکر کردهاند برای نجات یک اسب جانش را در این راه گذاشت ولی به هر حال این نظریه چنین اقتضائی را دارد. پس اینهم نظام صحیحی نیست و ما نمیتوانیم آنرا بعنوان یک مکتب اخلاقی صحیح تلقی کنیم.
اخلاق مارکسیستی
این مکتب هم مبتنی بر طبیعت است. میدانید که جهان بینی مارکسیستی مبتنی بر اصول ماتریالیسم دیالکتیک است. بنابراین اخلاق ثابت و دائمی در نظر آنها وجود نخواهد داشت، چون یکی از اصول اساس فلسفه ایشان این است که همه چیز در حال تغییر و دگرگونی است. این طبیعیترین نتیجهای است که در اخلاق از اصول فلسفی آنها گرفته میشود. بنابراین ما هیچ صفت اخلاقی را نمیتوانیم بگوئیم در همه جا برای همه کس، فضیلت است. نه، تابع شرائط تاریخی است. از طرف دیگر زندگی انسانی را دارای زیربنا و رو بناهائی میدانند. اساس زندگی اجتماعی انسان را (که اجتماعی بودن و انسانی بودن هم در نظر آنها مساوی است میگویند انسان وقتی انسان شد که زندگی اجتماعی تشکیل داد) اقتصاد میدانند و تمام تحولاتی که در جامعه انسانی رخ میدهد همه از تحولاتی که در روابط تولید به وجود میآیند نشأت میگیرد و روابط تولید هم نشأت از ادوات تولید میگیرد. تفسیر معروفی هست که برای تاریخ، مراحلی قائلند: میگویند. تا آن وقتی که بشر با ادوات طبیعی کار میکرد از سنگ، شاخههای درخت استفاده میکرد ابزار تولید، ابزار طبیعی بود. زندگی انسان هم یک زندگی طبیعی بود. اختلافات هم در آن خیلی کم بود. انسانها با هم به شکار میرفتند، با هم مینشستند و میخوردند تا هر کسی سیر میشد و دنبال کارشان میرفتند. مثل یک گله گرگی که یک حیوانی را بگیرند و بدرند و بخورند و متفرق شوند، یا مثلاً یک گله کرکس میآیند سر یک مرداری مینشینند و میخورند و سیر میشوند و بعد هم میروند. انسانهای اولیه هم با همین ابزار ساده سنگ و چوب حمله میکردند مثلاً یک گورخری را شکار میکردند و بعد پوستش را به کمک همدیگر میکندند و با هم میخوردند و بعد متفرق میشدند و هر جا احتیاجی داشتند به همدیگر، جمع میشدند و رفع میکردند. نه دعوائی بود و نه برتری جوئی. یک زندگی آرام طبیعی مشترک. این کمون اولیه است. بعد کم کم ابزار تولید عوض شد. نظام زندگی اجتماعی انسان هم عوض شد. کم کم انسان با کشاورزی آشنا شد. با زمین و تخم پاشی و... و برای این کار دنبال ابزاری گشت و تکامل در ابزار تولید پدید آمد و این بود که زندگی اجتماعی انسان هم اول به طرف بردهداری رفت و بعد به طرف فئودالیسم و بالاخره با پیدایش صنایع جدید، نقطهی عطف جدیدی در تاریخ بشر پدید آمد و مرحله نوینی از تاریخ بشر شروع شد که مرحله سرمایه داری است. این مرحله هم خواهد گذشت و با یک انقلاب سوسیالیستی در هر گوشه از جهان، یک حکومت دیکتاتوری کارگری به وجود میآید و این در تکاملش میرسد به کمون نهائی. حکومت کمونیسم جهانی. این تفسیری است که برای تاریخ دارند. آن وقت میگویند تمام پدیدههای زندگی انسان از همین تحول ابزار تولید سرچشمه میگیرد. ابزار تولید موجب روابط تولید مختلف میشود و این روابط هم از یک طرف قوانین حقوقی خاصی را ایجاب میکند که متناسب باشد با همین روابط تولید یعنی آنوقتی که روابط انسانها بر اساس بردهداری است قوانینی به وجود میآید که بردهداری تجویز شود. برده باید از اربابش پیروی کند. برده قابل خرید و فروش است. آن نظام این را اقتضا میکند. بعد که بدوران فئودالیسم منتقل میشود قوانین جدیدی بوجود میآید. روابط ارباب و رعیت به آن صورتی که در نظامهای فئودالیسم مطرح است قانونی میشود. طبق این قوانین ارزشهای خاصی هم به وجود میآید. کسی به زمین کسی نباید تجاوز کند. این غصب است، ظلم است، سرقت است. و از این حرفها متناسب با چنین نظامی است. بعد که به دوران سرمایه داری رسید بخصوص مسأله مالکیت سرمایه و ادوات تولید و اینها بصورت جدیتری مطرح میشود. مسأله زمین کمرنگ میشود. در آنجا خیلی با سختگیری بیشتری نسبت به اموال روبرو میشویم. پس در دوران سرمایه داری هم حقوق خاصی وضع میشود و ارزشهای اخلاق جدیدی یا تحول یافتهای متناسب با این نظام به وجود میآید. بالاخره حکومت کارگری هم یک دورانی از تاریخ است که حتماً واقع خواهد شد. این دوران، حقوق خاصی را اقتضاء میکند و نظام ارزشی و اخلاقی خاصی را. در نظام سرمایه داری مسأله حقوق کارگر و کارفرما مطرح است. کارگر نباید کم کاری کند. نباید تعطیل کند. از ساعت کارش نباید کم بگذارد. اینها غصب است. دزدی است و... ولی در این نظام، بر عکس میشود اموال سرمایهدارها باید بدست کارگران بیفتد. آن کسانیکه تا به حال مالک بودند و گرفتن اموالشان دزدی بود و غصب. حالا میشوند مملوک (البته با تعبیر مسامحهای) یعنی اموال آنها مال کارگران میشود. کارگران باید بروند و اموال سرمایهدارها را بگیرند و این از اخلاق فاضله است. آنچه تا دیروز دزدی شمرده میشد امروز یک عمل انقلابی مستحسن ارزشمند تلقی میشود. نه تنها در این نظام، گرفتن اموال سرمایه داران ممنوع نیست بلکه دارای فضیلت هم هست و تکلیف لازمی است. باید انجام داد تا میرسد به نظام کمونیستی که آنجا اصلاً موضوع این حرفها منتفی میشود. اموال مال همه هست. مواردی برای غصب و دزدی باقی نمیماند. همه چیز مال همه است. و اصلاً انگیزههای فردی از بین میرود هیچکس فکر خودش نیست تا خیانتی کند و یا جنایتی مرتکب شود. همه به فکر جامعه هستند آن وقت دیگر بساط اخلاق بدین معنی برچیده خواهد شد. دیگر موضوع ندارد. پس میبینیم که اخلاق ثابتی نمیشود قائل شد. نمیشود گفت دزدی بد است. باید ببینیم دزدی در چه شرائطی برای چه کسانی است. تا آن وقت ببینیم خوب است یا بد. بله، در نظام فئودالیسم دزدی کردن رعیت از ارباب و کم کار کردن بد است والا آن نظام پیشرفت نمیکند. آن نظام باید پیشرفت کند تا مبدل شود به نظام سرمایه داری. در نظام سرمایه داری اقتضاء میکند که ثروتهائی متمرکز شود تا بتوانند کارخانههای عظیم به وجود آورند. اگر بنا باشد که کارگران از اول اموال را مصادره کنند و بین خودشان تقسیم کنند هیچ وقت سرمایهای متمرکز نمیشود و کارخانههائی عظیم به وجود نمیآید. پس در این دوران، دزدی بد است، ولی وقتی که جامعه رسید به حدی که میبایست انقلابی در نظامش به وجود آید و کارگران میبایست انقلاب کنند نظام ارزشی بهم میخورد. بنابراین ارزش ثابتی برای انسان وجود نخواهد داشت و همه اینها تابع تحولات وضع اقتصاد انسان است.اینهم نظام اخلاقی مارکسیسم. البته خود مارکس وقتی میخواست دعوت کند به نظریه خودش در اقتصاد و تاریخ. در نطقها و سخنرانیها و مقالات و نوشتههایش به عنوان حمایت از کارگران، و اینکه کارگران حقوقشان تضییع میشود و سرمایه دارها حق اینها را میدزدند. ارزشهائی را که کارگران تولید میکنند مال کارگر است. سرمایهدار اینها را از آنها میدزدد، خلاف اخلاق است، خلاف انسانیت است و از این بحثها میکرد ولی خوب، اصول مارکسیسم اقتضاء میکند که در هر مرحلهای یک اخلاق متناسب با آن باشد و خود به خود هم اینها تحول پیدا میکند. یعنی یک تناقض عملاً بین رفتار و گفتار و دعوتها و سخنرانیها و نطقهای سیاسی با مبانی فلسفی آنها بود.
حال صرف نظر از این تناقض در اصول و رفتار، این مکتب را باید بررسی کرد.
خوب، پیداست که این مکتب مبتنی بر یک اصول فلسفی خاصی است که آنها از ریشه باطل است. اصول ماتریالیسم دیالکتیک در جای خودش ابطال شده. هیچکدامش به عنوان یک اصل کلی قابل پذیرفتن نیست. و همینطور مساوی بودن هستی با ماده و پدیدههای مادی و انکار روح مجرد و خواص روح مطلب باطلی است. همینطور ماتریالیسم تاریخی و مراحلی که برای تاریخ قائل شدهاند و قوانین جبری تاریخی، اینها هم مطلب باطلی است اینکه اقتصاد، زیربنای زندگی انسان است و تمام شوؤن انسان از حقوق - اخلاق - فرهنگ - دین... همه چیز تابع اوضاع اقتصادی است. اینهم مطلب پوچی است هیچکدام از مبانی این اخلاق، صحیح نیست. اگر یکی از آنها هم باطل بود نظام اخلاقی آنها فرو میریخت حال که همهاش باطل است. علاوه بر همه اینها روی مبانی خودشان ما با ایشان حرف داریم.
میگوئیم علی الفرض که اصول ماتریالیسم دیالکتیک صحیح بود و این اصول، بر همه چیز حاکم بود، حتی بر اخلاق و معنویات. فرض کنیم که مراحل تاریخی همانطوری که آقای مارکس گفتهاند درست باشد و فرض کنیم قانون تحول تاریخ (ماتریالیسم تاریخی) - دینامیسم تاریخ و دترمینیسم (جبریت) تاریخ هم صحیح باشد. حال ما سئوال میکنیم. شما که میگوئید در هر مرحله از تاریخ، حقوق و اخلاق خاصی لازمه آن مرتبه است و این مرحله از تاریخ خود به خود و طبق قوانین جبری دیالکتیک تغییر خواهد کرد پس این همه طرفداری از کارگر در نظام سرمایه داری و فحش دادن به سرمایهدار که اینها حقوق کارگران را میدزدند و یقه چاك زدن برای کارگران برای چیست؟ بالاخره حالا مرحله سرمایه داری است در کشورهای سرمایه داری (طبق نظر شما) این نظام خودش تضادهائی را ایجاب میکند و تحولاتی خواهد یافت، هر وقت تحول یافت نظامش عوض میشود و حقوقش هم عوض میشود، اما در مرحلهای که مرحله سرمایه داری است و میبایست سرمایه در دست سرمایهدار باشد تا بتواند صنایع را پیشرفت بدهد و تکامل پیدا کند و این تکامل هم جبراً واقع شود. کسی در آن نقش ندارد. قانون جبری تاریخ است. پس چرا شما یقه چاله میزنید برای کارگران که حقوقشان از بین میرود؟ باید برود. لازمه این مرحله از تاریخ است. اینکه سرمایهدارها حق اینها را میدزدند، مزدشان را از بین میبرند. آنها را مثل کالائی خرید و فروش میکنند و چنین و چنان میکنند و... خوب باید بشود لازمه این مرحله است. تازه شما باید خیلی تشویق کنید بگذارید تا این مرحله به اوج خودش برسد و بقول خودتان تضادها تشدید بشود تا دفعتاً جهش حاصل شود و به مرحله بعدی برسد. پس چرا میخواهید میوهای را که هنوز نرسیده از درخت بچینید؟ بگذارید این تضادها تشدید شود. بگذارید مرحله به رشد خود برسد بعد خودش منتقل به مرحله دیگری میشود. پس طبق نظریات خودتان در مرحله سرمایه داری از تاریخ بشر باید ارزشهای این مرحله را ترویج کرد، نباید تخطئه کرد هر وقت به رشد خودش رسید طبق قانون جبری انقلاب میشود. چه کسی بخواهد یا نخواهد و تا نرسیده هم که نباید تغییرش داد. پس چرا دزدی سرمایهدار را نسبت به حقوق کارگر مذمت میکنید؟ چرا خودتان را خسته میکنید؟ نه بابا بگذارید پیش برود تا طبق قانون جبری تکامل خودش را طی کند!
بنابراین برای شما اصلاً نباید خوب و بدی مطرح باشد. آنچه قانون جبری طبیعت اقتضاء میکند واقع خواهد شد و لوازمش هم خیلی خوب است. بله هر وقت رسید به مرحلهای که باید انقلاب شود که خودش میشود. کارگران به حکم جبر تاریخ قیام خواهند کرد و آن وقت ارزشهای جدید به وجود میآید. خیلی خوب، آن را هر وقت رسیدیم آن وقت مینشینیم با هم صحبت میکنیم که چه باید کرد.
بنابراین بر اساس نظریه خود اینها مذمت کردن از رفتار سرمایه داران نسبت به کارگران بیجاست. مخصوصاً با توجه به اینکه اخلاق، اصولاً قوامش به رفتار اختیاری است که کسانی به اختیار خود بتوانند کاری انجام دهند یا ندهند، اما وقتی بنا شد که فرد، اصالت نداشته باشد که مارکسیسم از طرفداران اصالت اجتماع از نوع فلسفی آن است. یعنی آنچه در خارج وجود دارد وجود جامعه است. فرد استقلالی ندارد. سلولى است در پیکر جامعه. قوانین حاکم بر جامعه فرد را تحت تسلط خودش دارد. نمیگذارد که از مسیر جامعه تجاوز کند. پس فرد، مجبور است که حرکت طبیعی و جبری تاریخ را دنبال کند. در همان مسیر شنا کند، وقتی مجبور است اصلاً خوب و بدی برای او مطرح نمیشود کاری است میبایست بشود و دارد میشود اگر خوب است همین است و اگر بد است همین است و البته به نظر آنها که خوب است چون حرکت تاریخ تکاملی است و بازگشتی هم ندارد، عقربه تاریخ به عقب برنمیگردد و همیشه سیر جوامع رو به تکامل است. تکامل هم جبری است. پس آرام بنشینید سر جای خودتان و بگذارید طبیعت، کار خودش را بکند. بیخود به مغز و اعصاب خود فشار نیاورید و اینقدر یقه چاک نزنید. به عبارت دیگر بنا بر اصول ماتریالیسم جائی برای اخلاق اصلاً باقی نمیماند. اخلاق، جایش اختیار فرد است و اینها چنین چیزی قائل نیستند. پس برای مارکسیسم و سایر ماتریالیستها که قائل به اصول جبری هستند حق اینکه دربارهی اخلاق بحث بکنند باقی نمیماند. و شاید خیلی از آنها هم این را بدانند که مطلب چنین است. منتهی برای جذب دیگران و فریفتن تودههای مردم این حرفها را میزنند و این تبلیغات را میکنند. چون مردم معتقد به یک اصول اخلاقی هستند اینها میخواهند از این راه، برای اهداف خودشان استفاده کنند. بنا بر اصل اینکه «هدف، وسیله را توجیه میکند.» برای اینکه انقلاب مارکسیستی سریعتر انجام گیرد و اهداف آنها تحقق پیدا کند هر چه در این راه بتواند کمک کند صحیح است ولو بر خلاف اصول مارکسیسم باشد! ترویج اخلاق، مبتنی بر (بقول آنها) ایدهآلیسم، صحیح است در صورتی که کمک کند به انقلاب کارگری، پس اینها در واقع بکار گرفتن ابزارهای مکتبهای دیگر است برای اهداف خودشان، و بعید است که همه سران مارکسیسم و ایدئولوگهایشان از این مسأله غافل باشند که این بحثهای اخلاقی با اصول مکتبی خودشان سازگاری ندارد. اگر این بحثها را مطرح میکنند به احتمال قوی بخاطر همین اهداف حزبی و اهداف سیاسی است برای اینکه مردم را به دام بیاندازند از راه افکار خود مردم. یعنی اعتقادات و ارزشهای مردم را بگیرند و تحریفش کنند و طوری به آنها تحویل دهند که به هدفهای اینها کمک کند. این است که احیاناً جاهائی هم دم از دین و عقائد دینی میزنند. یادم هست وقتی که حزب توده تازه به وجود آمده بود (یعنی شیوع پیدا کرده بود چون قبلاً هم به صورت ناچیزی بود) خیلی دم از نهج البلاغه میزدند و بر سر در حزبشان این کلمه را از امیرالمؤمنین (علیه السلام) نوشته بودند که (كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا» خلاصه، آیات قرآن و نهج البلاغه. یادم میآید که تکههائی از نهج البلاغه جواد فاضل را که هنوز هم کاملاً ترجمه نشده بود پخش میکردند - ترویج میکردند. این موافق اصول خودشان نیست. یک بهره گیری از ارزشهای مردم است به نفع خودشان در یك راه تحریف شده و این کاری است که تمام سیاستمداران عالم در طول تاریخ میکردهاند و میکنند. منتهی ما باید هوشیار باشیم.
به هر حال، این دو مکتب هم از اصالة الطبیعه سرچشمه میگیرد و بر اساس قوانین طبیعت بگمان خودشان مبانی اخلاقی درست میکنند که دیدیم.
میرسیم به دسته بعد که مکتبهائی است که کما بیش ریشه متافیزیکی دارد.
نظریهی روسو
1- نظریه «روسو» فرانسوی است. که این مکتب از یک جهت به مکتب طبیعتگرائی هم نزدیک است. این نظریه البته ریشههائی در اخلاق مسیحیت و مکاتب دیگر اخلاق داشته، منتهی به صورت یک نظریه منسجم دارای این ویژگیها بدست «روسو» انجام گرفته است.«روسو» معتقد است که انسان طبیعتاً خوب آفریده شده و اگر سیر طبیعی خودش را پیدا کند و عوامل اجتماعی او را از سیر خودش باز ندارد هر انسانی، انسان اخلاقی خواهد بود و دارای ارزشها و فضائل اخلاقی. در هر انسانی یک نیروی وجدانی قرار داده شده که هم او را رهبری میکند به سوی راه صحیح تکامل و هم اگر تخلفی از او سر بزند او را مؤاخذه و توبیخ میکند. اگر انسان باشد و همین وجدانش خودش هم ارزشهای اخلاقی را میشناسد و هم عمل میکند و احتیاجی هم به مربی ندارد این است که در اخلاق و تربیت بخصوص معتقد است که اولیاء وظیفهشان این است که طفل را آزاد بگذارند تا به طبیعت خودش بار بیاید. بر او تحمیل نکنند، فقط سعی کنند که مفاسد اجتماعی طفل را از سیر طبیعی خودش منحرف نکند. والا چیزی نمیخواهد به او بدهند طبیعت آنچه را لازمهی کمال انسان بوده به او داده، خدا آنچه را میبایست به انسان بدهد داده است. بگذارند مسیر خودش را طی کند. در تعلیم و تربیت کتاب «امیل» ژان ژاک روسو معروف است و یک تأثیر فوق العادهای در محافل تعلیم و تربیت در اروپا گذاشت. هنوز هم یکی از کتابهای مهم تعلیم و تربیت به شمار میرود. در اخلاق هم معتقد است که ارزشهای اخلاقی فطری انسان است. وجدان انسانی او را وادار میکند که به سوی راه خیر و فضیلت برود و خودش هم نشانش میدهد که چه باید کرد. اگر انحرافی هم پیدا کند او را مؤاخذه میکند. همان وجدانش آنقدر او را سرزنش میکند و عذاب میدهد و ناراحتش میکند که دیگر رغبت به آن کار پیدا نکند. مگر اینکه عوامل اجتماعی آنچنان شخص را منحرف کند که وجدان خاموش شود. این شعله الهی که در درون هر کسی قرار داده شده به خاموشی بگراید. وگرنه مادامی که این شعله روشن است و این ندای الهی در داخل هر انسانی بلند است انسان به راه صواب خواهد رفت. پس ملاک اخلاق، وجدان است و راه تحصیلش هم گوش دادن به ندای وجدان و فطرت انسانی است.
این مکتب خیلی جاذبه دارد. در نوشتهها و افکار شرقیها و مسلمانها هم اثر بسیاری داشته مخصوصاً که یک مایههائی در مکتب اسلام هم نسبت به این مسأله وجود دارد. تعبیراتی در آیات و روایات هست که قابل تفسیر به این صورتها و این مطالب هست یعنی میشود یک مقداری آب و رنگش داد و نقاشی کرد و تطبیق کرد، به همین عقیده ژان ژاک روسو. ولی حقیقت این است که این مکتب هم ریشه اخلاقی درستی ندارد.
آنچه را ما به عنوان وجدان اخلاقی مینامیم و خیلی هم برای آن قداست قائلیم این یک نیروی خاصی در وجود ما نیست. البته بحث درباره وجدان اخلاقی، بحث مهمی است و درست هم انجام نگرفته و احتیاج به فرصت کافی برای بررسی اصول و نقادی آنها دارد، ولی اجمالش این است که وجدان (وقتی تحلیلش میکنیم) در جهتی که مربوط به شناخت خوب و بد است همان عقل است. چیزی را که بنام وجدان مینامند مرکب از چند چیز است. میگویند وجدان انسان میشناسد خیر و شر را. این شناختن، کار همان عقل است. اما اینکه انسان را مؤاخذه میکند. دادگاه تشکیل میدهد و انسان را مؤاخذه میکند و زجر میدهد و... اینها هم یک تحلیل روانشناختی دیگری دارد که الان نمیتوانیم به آنها بپردازیم؛ حقیقتش این است که انسان، یک ملکاتی در اثر کمک علم و عمل برایش به وجود میآید. ارزشهائی را که شناخته و در عمل به کار بسته تمام ملکه شده برای او. اینها اقتضا میکند که چیزی را که مخالفش بود انسان ناراحت شود. ملکاتی که در انسان به وجود آمده براساس شناختی که نسبت به ارزشها دارد اقتضا میکند که آنچه مخالفش هست طرد کند. و اما اینکه بعد از کار بد، پشیمان میشود و وجدانش او را عذاب میدهد. اینها از این جاها سرچشمه میگیرد که وقتی فهمید یک کار بدی کرده یعنی کمالی را از دست داده، نقص در انسانیتش به وجود آمده. این حالت ندامت در او پیدا میشود مثل اینکه شبیه آن در مراحل پائینتر، مثل ندامتی که در اثر از دست رفتن سرمایهای برای انسان حاصل میشود. بعد غصه میخورد که چرا این سرمایه را از دست دادم، اینها هم همین است ارزش معنوی را که یک سرمایه معنوی برای خودش دانسته وقتی میبیند از دست داده، ناراحت میشود که چرا این را از دست دادم. چرا خودم را معیوب کردم. این در صورتی است که این ارزشها را پذیرفته باشد و چنین ملکهای هم در او به وجود آمده باشد آن وقت چنین حالتی برایش پیش میآید، اما اگر ارزشش جور دیگری باشد، از اول خطا شناخته باشد. در محیطی تربیت شده باشد که ارزشهای انحرافی به او تحویل دادهاند. هیچوقت وجدانش ناراحت نمیشود. بنابراین تصور اینکه وجدان یک چیزی باشد که هم درک میکند و هم قضاوت میکند و هم قوه مجریه است و تعذیب میکند و... این مطلبی است که برای خطابه و شعر و اینها خوبست اما مسأله فلسفی نیست.
پس این مکتب هم به عنوان مکتبی که پایه فلسفی محکمی داشته باشد قابل پذیرش نیست.
منبع مقاله :
مصباح، محمدتقی؛ (1393)، فلسفه اخلاق، تهران: اطلاعات، چاپ نهم