درباره اخلاق، این سئوال مطرح میشود که آیا اخلاق مستقل از دین است و ارتباطی به دین ندارد یا اخلاق بدون ارتباط با دین تحقق نمییابد؟
میدانید که قبل از رنسانس در اروپا، مفاهیم اخلاقی با دینی توأم بوده و مذهب رائج در آنجا که مذهب مسیحیت بوده بیشتر روی جنبههای اخلاقی تکیه میکردند و دستورات اخلاقی را از کتاب مقدس، استخراج و تبیین مینمودند. گو اینکه سیستم اخلاقی کاملی را به مسیحیت نمیشود نسبت داد، یعنی آنچه در متن کتاب مقدس هست یک سلسله نصائح اخلاقی است که بعد به وسیلهی دانشمندان مسیحی تبیینهائی شده و در این تبیینها گرایشهای ارسطوئی، افلاطونی، نوافلاطونی، رواقی به چشم میخورد و این جور نیست که بشود گفت اخلاق مسیحیت یک سیستم منسجم مشخص است، ولی به هرحال اخلاقی که در اروپا رائج بوده با مفاهیم دینی توأم بوده و از کتاب مقدس برگرفته میشد. بعد از رنسانس که آرام آرام گرایش مذهبی ضعیف میشد کم کم این فکر هم به وجود آمد که میتوان اخلاق را جدای از دین، مطرح کرد و تدریجاً این فکر قوت گرفت تا در قرنهای اخیر رسماًَ اخلاق منهای خدا را مطرح کردند. البته در مقابل هم کسانی موضعگیریهائی کردند و چه از مسیحیت و چه از غیر مسیحیت اصرار کردند که اخلاق بدون دین، تحقق پیدا نمیکند.
حالا باید به عنوان یک بخش از مبادی اخلاق که جایش در فلسفهی اخلاق است به این مسأله رسیدگی کرد و برای پاسخ به این سئوال اولاً باید رابطهی اخلاق با دین را معنی کرد و بعد ببینیم که هر مکتب اخلاقی براساس اصول و مبانی خویش چه اقتضائی دارد.
رابطهی اخلاق با دین، گاهی به این معنی تفسیر میشود که اخلاق بدون اعتقادات دینی و دست کم بدون اعتقاد به خدا معنی ندارد. چون در واقع آنچه مشترک بین همهی ادیان است، اعتقاد به خداست آن وقت گفته میشود اخلاق منهای دین غلط است، یعنی منهای اعتقاد به خدا و یا اعتقاد به خدا و قیامت. این یک معنی برای ارتباط اخلاق با دین که در واقع ارتباط بین اخلاق و مبانی اعتقادی دین است.
و گاهی به این معنی در نظر گرفته میشود که دستورات اخلاقی را باید از دین گرفت. یعنی برای تعیین قواعد اخلاقی در موارد مختلف باید به وحی، استناد کرد.
به هر دو معنی ما باید رابطه اخلاق با دین را بررسی کنیم و ببینیم که مقتضای مبانی مختلف اخلاقی چیست. اما آن دسته از مکتبهای اخلاقی که معیار خیر و شر و حسن و قبح و باید و نباید اخلاقی را در طبیعت جستجو میکنند برای آنها خیلی ساده است که رابطهای بین اخلاق و دین قائل نباشند. مثل کسانی که ملاک خیر را لذت میدانند یا ملاک را سعادت (لذت پایدار، لذت غالب برالم) میدانند مثل اپیکور و یا حتی کسانی که اخلاق را برخاسته از وجدان بشر میدانند برای همه اینها ساده است که بین اخلاق و دین، انفکاک قائل باشند، و معتقد باشند اگر انسان هیچ اعتقادی به هیچ دینی هم نداشته باشد در عین حال میتواند یک سیستم اخلاقی را بپذیرد. چون این وجدان انسان است که حکم میکند و این در همه انسانها هست هرچند کافر باشند. و یا طبیعت است که قواعد اخلاقی را منشاء میشود اینهم احتیاجی به اعتقاد به خدا و وحی و قیامت ندارد. بسیاری از این مکتبها هستند که میتوانند اخلاق را کاملاً از دین جدا کنند، ولی بعضی مکتبهاست که مبانی اخلاقی آنها به یک معنی ارتباط با دین دارد و بعضی از مکتبها به هردو معنی. مثل اخلاق کانت، کانت معتقد است که منشاء اخلاق، عقل است یعنی عقل عملی. ولی میگوید مقتضای این حکم عقل، اعتقاد به وجود خدا و خلود نفس است. یعنی عقل که حکم میکند حکمش یک مبنائی دارد، یک اصل موضوعی دارد. ولو اینکه عقل نظری نتواند آن را ثابت کند. ولی لازمه این حکم عملی چنین چیزی هست. از این جهت اعتقاد به خدا و خلود نفس و جزای اخروی را از لوازم حکم عقل عملی در اخلاق میداند. پس به این معنی، اخلاق کانت و مکتب اخلاقی او بدون ارتباط با دین نخواهد بود، اما به چه معنی؟ به معنای ارتباط با اصول اعتقادی دین، خدا و معاد، پس این مکتب ارتباطش با دین روشن است و نمیتواند رابطهاش را با دین قطع کند. بعضی از مکتبها حسن و قبح و خیر و شر اخلاقی را تابع امر و نهی الهی میدانستند اینها هم ناچارند که اخلاق را با دین مربوط کنند. یعنی پذیرفتن احکام اخلاقی که برخاسته از امر و نهی خداست بدون اعتقاد به خدا امکان ندارد. اینها خودشان دو دسته میشوند. یک دسته کسانی که میگویند باید و نباید اخلاقی از امر و نهی الهی است ولی عقل ما این امر و نهی را خودش میفهمد یا وجدان ما میفهمد درک عقل در واقع مبیّن و مترجم اراده و مشیت خداست و یا گاهی تعبیر میکنند که خدا با زبان عقل با ما سخن میگوید. یعنی آنچه را که عقل ما درک میکند که این کار را باید کرد این همان امر خداست. عقل ما واسطهای است که امر خدا را به ما میرساند. چنین کسانی دیگر احتیاج ندارند که بیش از اعتقاد به خدا چیزی را لازم بدانند. همان اصل اعتقاد به خدا کافی است که بگویند او امر و نهیی میکند و امر و نهی، منشاء خیر و شر اخلاقی میشود اما عقل ما خودش میفهمد، کانه خدا به عقل، وحی میکند و عقل هم برای ما بیان میکند. یک رسول باطنی است و همین برای فهمیدن احکام اخلاقی کافی است. بعضی از آنها ممکن است جور دیگری بگویند، بگویند خیر و شر اخلاقی از امر و نهی الهی بر میخیزد و ما راهی برای شناختن آن نداریم جز وحی. به عبارت دیگر هم مقام ثبوت اخلاق مرتبط با دین است، یعنی عقاید دینی و هم مقام اثبات آن مرتبط با دین است یعنی دستورات دینی. دستورات دینی کاشف است از اراده خدا. منشاء خیر و شر اخلاقی اراده خداست پس باید در مقام ثبوت، معتقد به وجود خدا باشیم و وجود ارادهای که به خیر تعلق گرفته است. برای کشف مراد خدا هم باز باید معتقد به دین باشیم، یعنی معتقد به وحی و نبوت تا از راه دین مراد خدا را بدست آوریم. این مکتب اخلاقی بالاترین رابطه دین و اخلاق را باید معتقد باشد هم در مقام ثبوت و هم در مقام اثبات.
پس مطلقاً نمیشود گفت که اخلاق، با دین پیوند دارد و یا مستقل از دین است بلکه باید دید کدام اخلاق بر کدام مبنا؟ باید دید که مبنائی که ما در فلسفه اخلاق پذیرفتهایم چه اقتضائی دارد؟
گفتیم که خیر و شر اخلاقی در واقع مبیّن رابطهای است که بین افعال اختیاری انسان و نتائج نهائی آنها دارد. و ما وقتی میتوانیم بفهمیم که کاری خیر است یا شر که این رابطه را کشف کنیم. بدانیم که یک فعلی با کمال نهائی ما رابطه مثبت دارد که خیر باشد یا رابطه منفی که شر باشد. در اصل این نظریه هیچ اعتقادی اخذ نشده. یعنی لازمه پذیرفتن اصل این نظریه متوقف بر پذیرفتن وجود خدا یا قیامت یا وحی نیست چه رسد به دستورات دین. منتهی در اینکه کمال نهائی چیست؟ و چگونه باید رابطه بین افعال و کمال نهائی را کشف کرد؟ در اینجاست که ارتباط با دین پدید میآید. پس اگر ما فقط اصل مبانی این نظریه را در نظر بگیریم متوقف بر دین نیست. اما وقتی بخواهیم به آن، شکل خاصی بدهیم و معین کنیم که چه اخلاقی خوبست؟ و چرا خوبست؟ و چه اخلاقی بد است؟ و چرا؟ اینجا است که این نظریه هم ارتباط با اصول دین پیدا میکند و هم احیاناً با محتوای وحی و نبوت. اما در اصل برای اینکه ما باید بگوئیم کمال نهائی انسان چیست. چون هرکسی ممکن است کمال نهائی را چیزی پندارد فرض بفرمائید ممکن است کسانی کمال انسان را در همسازی با محیط بدانند، کمال یک موجود زنده این است که با محیطش سازگار باشد، دیگر این بالاترین کمال موجود زنده است و یا به شکلهای دیگری تبیین کنند آنطور که در نظریه ارسطو تبیین شده، اعتدال قوای سه گانه، قوه غضبیه، شهویه و عاقله. در اینجاها باز ارتباط با دین پیدا نمیکند یک کسی قوه غضبیه خود را تعدیل کند و شجاع شود، قوه شهویه راهم تعدیل کند و عفیف شود، قوه عاقلهاش را هم تعدیل کند و حکیم شود. البته وقتی حکیم شد از راه عقل میفهمد که خدا هست، آن ثمره حکمت است، اما از لحاظ اخلاقی، مبتنی بر اعتقاد به خدا نیست. چرا در نظریه سقراط و افلاطون کم و بیش ارتباط پیدا میکند اما در نظریه ارسطو هیچ لزومی ندارد که ما اخلاق را مرتبط با دین کنیم.
پس ما وقتی میخواهیم کمال نهائی انسان را مشخص کنیم، ناچاریم مسأله خدا را مطرح کنیم تا اثبات کنیم که کمال نهائی انسان، قرب به خداست. اینجاست که این نظریه هم ارتباط پیدا میکند با اعتقاد دینی. و همینطور برای تشخیص افعال خیر که رابطه با کمال نهائی انسان دارد باید مسأله خلود نفس و جاودانگی نفس را در نظر بگیریم تا اگر پارهای از کمالات مادی منافات پیدا کرد و معارض شد با کمالات ابدی و جاودانه بتوانیم ترجیحی بین اینها قائل شویم و بگوئیم فلان کار بد است نه از آن جهت که نمیتواند کمال مادی برای ما بوجود آورد بلکه از آن جهت که معارض است با یک کمال اخروی. پس باید اعتقاد به معادهم داشته باشیم. به علاوه آنچه ما میتوانیم به وسیلهی عقل از رابطه بین افعال و کمال نهائی بدست آوریم یک مفاهیم کلی است. که این مفاهیم کلی برای تعیین مصادیق دستورات اخلاقی چندان کارائی ندارد. مثلاً میفهمیم که عدل، خوب است یا پرستش خدا خوب است. اما عدل در هر موردی چه اقتضاء دارد و چگونه رفتاری در هر موردی عادلانه است در بسیاری موارد روشن نیست و عقل خود بخود نمیتواند تشخیص دهد، فرض کنید آیا در جامعه حقوق زن و مرد باید کاملاً یکسان باشد یا باید تفاوتهائی بین آنها باشد؟ کدام عادلانه است و اگر باید تفاوتهائی باشد چه اندازه باید باشد و در چه مواردی باید باشد اینها را عقل بخودی خود نمیتواند کشف کند. آنچه ما میتوانیم بفهمیم این است که عدل، خوبست اما در هر موردی عدل چه اقتضاء دارد این را نمیتوانیم مشخص کنیم. وقتی میتوانیم که احاطه بر تمام روابط افعالمان با غایات و نتائج نهائی آنها داشته باشیم و چنین احاطهای برای عقل عادی بشر ممکن نیست. پس برای اینکه مصادیق خاص دستورات اخلاقی را بدست آوریم باز احتیاج به دین داریم، یعنی وحی است که دستورات اخلاقی را در هر مورد خاصی با حدود خاص خودش، با شرائط و لوازمش تبیین میکند و عقل بتنهائی از عهده چنین کاری برنمیآید. پس نظریه ما هم در شکل کاملش احتیاج دارد هم باصول اعتقادی دین (اعتقاد به خدا و قیامت و وحی) و هم احتیاج دارد در تشخیص مصادیق قواعد اخلاقی به محتوای وحی و دستورات دین. طبعاً طبق نظریهای که ما صحیح میدانیم باید بگوئیم که اخلاق از دین جدا نیست، نه از اعتقادات دینی و نه از دستورات دینی. نه تنها جدا نیست که ما در هیچ مورد بینیاز از دین نیستیم. نه از اعتقادات دینی برای تبیین نظریهمان بینیازیم و نه از تعیین دستورات اخلاقی بینیاز از محتوای وحی هستیم. در هردو مورد، هم در مقام ثبوت و هم در مقام اثبات این نظریه اخلاقی ارتباط با دین دارد.
گاهی برای اینکه رابطه اخلاق و دین را تحکیم کنند و بگویند اخلاق منهای دین و خدا معنی ندارد. بیانات دیگری هم عرضه میشود. از جمله اینکه اگر کسی معتقد به دین یعنی ماوراء طبیعت نباشد و معتقد به مادیت و اصالت ماده باشد برای چنین کسی اخلاق معنی ندارد چون در اخلاق ارزشهائی مطرح میشود که اینها مادی نیستند و احیاناً هیچ نفع مادی هم برای انسان ندارند. کسانی که غیر از ماده را قبول ندارند چگونه میتوانند این ارزشهای معنوی و غیر مادی را بپذیرند. به عبارت دیگر اساس اخلاق، بر اعتقاد به امور معنوی و غیر مادی است و اگر کسانی بیدین باشند و معتقد به اصالت ماده باشند اینها هیچ امر معنوی را قائل نیستند پس چگونه ممکن است اخلاقی را قائل باشند؟
آیا این بیان صحیح است و برهانی است یا قابل مناقشه است؟ عرض کردیم یک وقت ما براساس مبنای صحیح در اخلاق میخواهیم قضاوت کنیم یا مبنائی که خودمان در فلسفه اخلاق پذیرفتهایم، آن وقت میخواهیم قضاوت کنیم که حالا که اخلاق آن شد که ما میگوئیم پس ناچار باید دین را پذیرفت و اخلاق منهای دین معنی ندارد. نظریهای که مورد قبول ماست گفتیم که متوقف بردین است. ولی یک وقت است به عنوان یک بحث علمی میخواهیم بگوئیم که آیا اخلاق ماهیّتاً طوری است که بدون اعتقاد به دین تحقق نمییابد، از هیچ دیدگاهی. یا نه اینطور نیست؟
انصاف این است که اخلاق به معنائی که در مکتبهای مختلف مطرح میشود طوری نیست که همیشه متوقف بر پذیرفتن دین باشد، یعنی اخلاقی که مبتنی بر اصالت لذت است. اخلاقی که مبتنی بر اصالت نفع است. اخلاقی که مبتنی بر وجدان است. اخلاقی که مبتنی بر اصالت جامعه است. (یعنی اخلاق را نوعی آداب و رسوم تلقی میکند منتها یک آداب و رسوم نسبتاً عمومی) اینها هیچ توافقی بردین ندارد. حتی اگر کسانی ماتریالیست باشند و اصلاً معتقد به امور ماورای طبیعی هم نباشند باز میتوانند اخلاق را روی این مبانی بپذیرند. یعنی میگویند مفاهیم اخلاقی یک مفاهیم مادی نیست، یک مفاهیم اعتباری است، ولی مبنایش طبیعت است، به عبارت دیگر میگویند ماده وقتی به حدی از کمال و پیچیدگی میرسد اینجور میشود که اینها را درک میکند. به زندگی اجتماعی تن در میدهد و آداب و رسوم اجتماعی را میپذیرد و برای اینها هم ارزش قائل میشود. اینها همه حقیقتش مادی است. یعنی مغز انسان است که اینجور میشود. حالا ما یک وقت بحث میکنیم که ادراک، امر مادی نیست و محال است براساس اصالت ماده برای ادراک یک تبیین فلسفی صحیحی بدهیم و همینطور برای مفاهیم ارزشی، این یک نزاعی است در اصل مبنای ماتریالیسم. ولی صرف نظر از این مبنی در خصوص بحث اخلاقی وقتی ما با یک نفر ماتریالیست بحث میکنیم در حوزه اخلاق فقط، نباید سایر مبانی را مطرح کنیم. معنایش این است که ما کار با سائر مبانی فلسفی و تاریخی و جامعه شناسی آن نداریم فقط میخواهیم در حوزه اخلاق بحث کنیم. از یک نفر ماتریالیست سئوال میکنیم که آقا شما ملاک خوبی و بدی اخلاق را چه میدانید؟ میگویند پسند جامعه! میگوئیم آیا پسند جامعه یک امر مادی است؟ میگوید نه معنوی است. امر معنوی یعنی چه؟ یک حالتی از نفس، حالا یک وقت بحث میکنیم که معنوی بودن با حالت مادی نمیسازد این بر میگردد به مبنای فلسفی. اما بنا شد بحث ما فقط در حوزه اخلاق باشد. پس براین اساس در حوزه اخلاق بخصوص ما نمیتوانیم با مادی به این شکل بحث کنیم که تو چون معتقد به خدا و قیامت نیستی هیچ مکتب اخلاقی را نمیتوانی بپذیری. ممکن است بگوید من اصالت لذتی هستم. ممکن است بگوید من اصالت نفعی هستم. ممکن است بگوید طرفدار اصالت نفع جامعه است. ممکن است بگوید (کما اینکه غالب مادیون عصر میگویند) اصلا فرد انسان، وجود حقیقی ندارد آنچه وجود دارد جامعه است اخلاق هم یکی از روبناهای زندگی اجتماعی است بخشی از فرهنگ جامعه است و تحول هم پیدا میکند. با تحولات جامعه فرهنگش تحول مییابد و اخلاق هم بخشی از فرهنگ است و تحول پیدا میکند. خوب و بد هم همانست که جامعه بپسندد. یا اخلاق مارکسیستی میگوید جامعه در طول تاریخ، ادوار مختلفی را گذرانده. هر دورهای یک اخلاق خاصی را اقتضاء میکند که این اخلاق برای همان دوره خوب است. وقتی جامعه مثلاً از برده داری به فئودالیسم منتقل شد دیگر آن اخلاق برده داری خوب نیست. وقتی باز تحول به سرمایه داری پیدا کرد اخلاق دیگری و... و براین اساس هم هیچ لزومی ندارد که معتقد به خدا و قیامت و وحی باشد؛ پس اگر منظور این است که هیچ سیستم اخلاقی و هیچ مبنائی در فلسفه اخلاق بدون اعتقاد به خدا و قیامت و وحی شکل نمیگیرد این صحیح نیست.
بسیاری از این مکاتب اصلاً مادی بودهاند و مبنای اخلاقی آنها هم بر همین اساس است. اشکالی اگر هست در اصل بینش فلسفی ایشان است. وگرنه با صرف نظر از مبنای جهان بینی آنها این اشکال را نمیشود به آنها کرد که چون شما غیر از ماده چیزی قبول ندارید پس نباید هیچ اخلاقی را بپذیرید، بله اگر کسی مثلاً مبنای اخلاقی کانت را پذیرفت و خواست ماتریالیست هم باشد این تناقضی است بین جهان بینی مادی او و فلسفه اخلاقش. یا اگر کسی نظریه ما را در فلسفه پذیرفت و خواست ماتریالیست هم باشد این نمیشود. یا اگر کسی گفت اخلاق ناشی از اراده خداست، ولی بگوید خدائی نیست این تناقض است. و یا ملاک اخلاق را رسیدن به مجردات و اتصال به آنها دانست آنطور که لازمه نظریات افلاطون است این هم با ماتریالیسم نمیسازد، ولی مبانیی در فلسفه اخلاق هست که با بینش مادی هم سازگار است. و اگر منظور این است که ما اول دعوایمان را در باب فلسفه اخلاق حل میکنیم و میگوئیم لذت نمیتواند مبنای اخلاق قرار گیرد و یا نفع اجتماعی هم نمیتواند مبنای اخلاق قرار گیرد و طرف را قانع کردیم که این مکتبها صحیح نیست. آن وقت میگوئیم بنابراین بین اخلاق و دین رابطهای ناگسستنی وجود دارد. بله اگر فقط با رد آن مکاتب بخواهیم این رابطه را ملزم کنیم باز صحیح نیست، چون ممکن است بگوید شما این مکتبهای اخلاقی را رد کردید و من هم قبول کردم ولی ممکن است مکتبی باشد که من نمیدانم. اگر من فساد چیزی را قبول کردم بدین معنی نیست که صحّت بقیه را بپذیرم. ممکن است مکتب و یا مبنای اخلاقی دیگری باشد و یا بعداً بوجود آید که من حالا نمیتوانم تحلیلش کنم. پس صرف رد مکتبهای اخلاقی مبتنی بر مادهگرائی هم اثبات نمیکند که اخلاق حتماً باید با دین ارتباط داشته باشد و پذیرفتن اخلاق به معنای پذیرفتن دین باشد. بلکه تبیین فلسفی و منطقی میخواهد. در واقع این طرز بیان، نوعی بیان خطابی است؛ یعنی چنین وانمود میشود که پذیرفتن یک دستگاه اخلاق یعنی پذیرفتن ارزشهای معنوی و انکار دین یعنی انکار هرگونه معنویات. این دو با هم متناقض است. کسی که مادی شد یعنی منکر معنویات است و اگر اخلاق دارد، یعنی معنویات را قبول دارد این دو تناقض است. ولی انصاف مطلب این است که معنویات یک لفظ متشابهی است. به یک معنی ممکن است آنها معنویات را قبول داشته باشند و حتی تصریح هم میکنند. اینجور نیست که معنویات، مساوی باشد با اعتقاد به خدا و قیامت. آنها میگویند اگر منظورتان از معنویات اثبات یک موجود مجرد مستقل ماوراء طبیعی است بله ما منکریم. اما معنویاتی که ما میگوئیم لازمهاش چنین چیزی نیست. لازمهاش مفاهیمی است که انسان مادی میپذیرد و خارج از ماده هم نیست. معنوی یعنی چیز محسوس و ملموسی نیست. وضع و شکل و حجم ندارد، ولی به هرحال چیزی است که ماده درک میکند و از خواص خود ماده است و یا خواص اجتماع است و یا درکی است که برای جامعه حاصل میشود. اینجور چیزها را میتوانند بگویند. پس در واقع این بیان، مشتمل بر مغالطه است. معنویات بصورت مشترک لفظی استعمال شده چنانچه ذکر شد. معنویاتی که در مادیت مطرح میشود یعنی ارزش قائل شدن برای مفاهیمی. مثلاً برای میهن، ملت، انسانیت یا سایر اموری که محسوس نیست. اینها معنوی است یعنی محسوس نیست اما بهرحال متعلق آن، امر مادی است ولی نه به این معنی که ما عالم مجرداتی قائل شدیم آنچنانکه لازمه اعتقادات دینی است.بله یکجور دیگر هم میشود با اینها بحث کرد و آن اینکه براساس منطق عقلی موجه نیست که کسی منافع شخصی خود را فدای دیگران کند. یعنی این بیان را به این صورت میتوانیم تبیین کنیم. بگوئیم آیا شما آقای مارکسیست قبول دارید که ایثار، چیز مطلوبی است و یکی از مصادیق روشن اخلاق است؟ این را معمولاً نمیتوانند انکار کنند که یک ارزش اخلاقی روشن و بارزی دارد. انسانی که ادنی وجدانی دارد این را نمیتواند انکار کند. این فداکاریهائی که رزمندگان ما در جبههها میکنند و یا سائر مسلمین در طول تاریخ از لحاظ مادی و معنوی داشتند اینها یک ارزشی دارد که هر انسان سلیم الفطرهای را خاضع میکند. همه از این ایثار خوششان میآید. در نفس خود احساس اعجابی میکنند. پس این را اقرار میگیریم که چنین ارزشی وجود دارد. این ارزش از کجا پیدا میشود؟ از اینکه یک انسانی از منافع خود و حتی حیات خود بگذرد برای دیگران. آنگاه میگوئیم بر اساس کدام منطق عقلی میتوان چنین کاری را تصحیح کرد. یعنی اگر ما باشیم و عقلمان و بینش مادیمان و معتقد باشیم که غیر از عالم دنیا عالمی نیست و غیر از بدن، حقیقتی نیست، روح هم حالتی است از بدن، عرضی از اعراض بدن... یک چنین انسانی براساس منطق عقلی باید تنها توجهش به این باشد که هر چه بیشتر از زندگی خودش لذت ببرد و هرچه بیشتر این زندگیش ادامه یابد. همانطور که مشرکین و یهود چنین بودند و قرآن نقل میفرماید: یوداحدهم لویعمرالف سنه... اقتضای بینش مادی همین است، غیر از این زندگی که زندگی نیست پس هر چه بیشتر ادامه یابد مطلوبتر است. پس منطق عقلی براساس این مقدمات اقتضاء نمیکند که انسانی جان خود را فدای انسان یا انسانهای دیگری کند. این کار هیچ وجه عقلانی ندارد. بله ممکن است یک حالات احساسی و عاطفی در انسان پدید آید که او را وادار به چنین کاری کند اما عقل چنین انسانی این کار را تجویز نمیکند. انسانهائی پیدا میشوند که یک شرایطی برای آنها پیش میآید و خودکشی هم میکنند اما عقل یک انسان مادی هم خودکشی را نمیتواند تجویز کند. همینطور ممکن است انسانهائی به وسیلهی تلقینات و دارای یک حالت احساسی مزمنی شوند، یعنی برایشان ملکه شود. آن حالت هیجانی که در یک آن برای کسی پیدا میشود ممکن است در اثر تبلیغات کم کم به صورت ملکه درآید و یک سلسله از مسائل احساسی و عاطفی آن چنان به آنها تزریق شود که هویت خودشان را همین هویت عاطفی ببینند. یعنی صحنههائی از ظلمها، تبعیضات، فشارها اختناقها را بگوششان بخوانند. با سخنرانی، نمایش، جزوهها و... شخصیت طرف را یک شخصیت عاطفی احساسی بسازند که تمام توجهش به مبارزه با ظلمها و خیانتها و... شود چنین انسانی ممکن است این ارزش را بپذیرد که باید با ظالمین مبارزه کرد ولو بقیمت جار خود آدم تمام شود، ولی این یک منطق احساسی عاطفی است. همین شخص براساس مبانی عقلی و فلسفی خود نمیتواند این را توجیه کند. برخلاف اینکه کسی معتقد باشد به خدا و قیامت و... خیلی ساده میتواند تبیین عقلانی کند. بگوید با کشتن من چیزی از من که نمیشود زیرا مرگ انتقال به عالم دیگری است مگر مسافرت اشکالی دارد؟ مرگ نابودی نیست. به علاوه در اثر این کار من آنچنان نتایج عظیمی را بدست میآورم که اگر زنده هم بمانم احیاناً نمیتوانم آن نتائج را بدست آورم و جهاد و شهادت میتواند آنقدر به من منافع اخروی بخشد که اگر صد سال در دنیا هم تلاش کنم در راه خیر، ممکن است به آن نرسم.
در چنین شرائطی خیلی براحتی میتوان اقدام کند و تبیین عقلانی کند. منطق همین را ایجاب میکند. اما براساس دید مادی نمیتوانند چنین چیزی را تبیین عقلانی کنند. بله باز یک بیانات خطابی و شاعرانه میتوانند بگویند، بگویند انسان یک سلولی است در پیکر اجتماع. اگر حیات اجتماع متوقف باشد بر رفتن این سلول باید از بین برود که اجتماع باقی بماند. اگر بدن بخواهد سالم باشد باید یک عضو فاسد از بین برود و... اما اینها بیانات خطابی است. یعنی هم در مبانی آنها تشکیک میکنیم زیرا جامعه به این صورت که افراد سلولهای آن باشند و استقلالی نداشته باشند نیست و کدام منطق عقلی هست که بتواند این را اثبات کند. به علاوه هر کسی در درون خود مییابد که در بسیاری جهات، استقلال دارد. هرکسی احساسات، شعور، عقائد و... خاص به خودش دارد که انسانهای دیگر اصلاً خبری ندارند آن وقت چگونه میتوانیم این را بپذیریم که حالا که حیات دیگران متوقف بر نابودی من است پس من باید نابود شوم. خوب است دیگران نابود شوند که من زنده بمانم، چه مرجحی دارد؟ براساس بینش مادی این قابل توجیه عقلانی نیست. پس به این صورت میشود با آنها به بحث و جدال پرداخت که اولاً یک اعترافی از آنها بگیریم که امثال ایثار و شهادت ارزشهائی دارد که همه میپذیرند و بعد براساس این مقدمه بگوئیم که اگر بینش، بینش مادی باشد پذیرفتن چنین ارزشی قابل توجیه عقلانی نیست. اما همانطور که ملاحظه کردید عرض کردم که به بحث و جدال با آنها بپردازیم. این هم باز بحث برهانی نیست. اولاً باید از آن اعتراف بگیریم. ثانیاً او ممکن است بگوید چه کسی گفته است که همه رفتارهای انسانی باید عقل پسند باشد؟ مگر انسان همهاش عقل است؟ در انسان عاطفه هم هست، احساس هم هست و... احساس من این است و باید به آن پاسخ بگویم. بنابراین روی چنین بیاناتی برای کوبیدن ماتریالیسم نمیشود تکیه کرد. بله اگر از اصول شروع کنیم و اثبات کنیم که مکتب اخلاقی صحیح این است یا اینکه بگوئیم ماتریالیسم اصلاً خلاف عقل است طبعاً این نتائج هم برآن بار خواهد شد والا اگر از اینجا شروع کنیم نمیتوانیم یک بحث برهانی داشته باشیم که طرف را عقلاً ملزم کنیم که بین پذیرفتن اخلاق و بینش مادی، تناقض است.
منبع مقاله :
مصباح، محمدتقی؛ (1393)، فلسفه اخلاق، تهران: اطلاعات، چاپ نهم