نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
اسطورهای از چین
نوازندهای بود كه همهی آلات موسیقی را به چیره دستی بسیار مینواخت. نوای سازش شادی میبخشید و زنگ غم از دل میزدود. چندان كه هر روز در ساعاتی كه به تمرین قطعات موسیقی میپرداخت، گروهی كثیر از مردم شهر گرد خانهاش جمع میشدند و با حیرت و تحسین بسیار به نوای ساز او گوش میدادند و با یكدیگر میگفتند: «چه ذوق و استعدادی دارد! به راستی كه مرد خوشبختی است.»
اما دریغ كه ذوق و استعداد هنری هرگز صاحبش را به دولت و آسایش نمیرساند، و حال آنكه هنرمندان نیز چون دیگر مردمان به خوردنی و آشامیدنی و پوشاك نیازمندند. بسیار اتفاق میافتاد كه موسیقیدان هنرمند نمیتوانست نانی به كف آرد و شكمش را خشنود كند، چندان كه گاه آرزو میكرد: «ای كاش نانوا بودم و غم بینانی نمیخوردم.»
در همسایگی خانهی محقر و كوچك موسیقیدان گاوداری توانگر و ممسك (1) خانه داشت. آن مرد هر روز كه به خانهی خود بازمیگشت، به خانهی موسیقی دان تنگ دست میرفت و به او میگفت: «روز به خیر همسایهی عزیز، چند لحظهای فرصت پیدا كردهام و آمدهام از تو خواهش كنم كه این آهنگ كوچك و زیبا را برایم بنوازی: تو را-لا-لا-لا-لا-لا-لا. نمیدانی چه قدر من این آهنگ را دوست دارم. دلم میخواست وقت داشتم و میتوانستم همهی روز را در كنار تو بنشینم و این آهنگ را از ساز تو بشنوم.
موسیقیدان خواهش او را برمیآورد و آهنگ دل خواهش را با ساز خویش مینواخت و گاه پیش خود میاندیشید كه در «هرگاه روزی مرا احتیاج افتد و پیش این مرد بروم و تخم مرغی چند از او بخواهم، از دادن آنها دریغ نخواهد كرد.»
روزی، دولابچهی آزوقهی موسیقی دان پاك خالی شد. زنش پیش او آمد و گفت: «والله من از كار تو سردرنمیآورم. مردم میگویند تو مرد خوشبختی هستی و دُرّ و گوهر از انگشتانت میریزد. اما ما روز به روز تنگ دستتر میشویم و هر روزمان بدتر از روز پیش میگردد. من اگر به جای تو باشم، هروقت مردم نواختن آهنگی را از من بخواهند، در برابر كار خود، از آنان مزد و پاداش میخواهم. بیگمان هرگاه تو، به مَثَل، با همسایهی گاودارمان كه هر روز به خانهی ما میآید و ساعتی چند از اوقات گران بهای تو را، كه باید صرف تمرین و كار بشود، بیهوده به هدر میدهد چنین كنی و مزدی از او بخواهی، این عادت زشت را به زودی از سر بیرون میكند.»
نوازنده گفت: «اگرچه برای من بسیار دشوار است كه گوهر هنرم را به دینار و درم و یا چیزی مانند آن بفروشم، اما چون خوب میاندیشم، میبینم حق با توست. از این رو، اندرزت را به كار میبندم و خواهشت را برمیآورم، اما خواهش میكنم به موقع این اندرز را به یاد من بیاوری و نگذاری آن را فراموش كنم.»
زن گفت: «آسوده باش، من به موقع آن را به تو یادآوری میكنم.»
موسیقی دان اندرز زنش را به كار بست و چون در ساعت معین همسایگانش به عادت پیشین به خانهی او آمدند و از او خواستند كه آهنگی باب طبعشان بنوازد، نوازنده گفت: «من خواهش شما را انجام میدهم، اما شما نیز باید، در عوض، از آنچه میسازید و یا خرید و فروش میكنید چیزی به من بدهید.»
اما موسیقیدان از این تدبیر طرفی نبست و چیزی به دست نیاورد و روزگارش بهتر از پیش نشد و گشایشی در امر معاش نیافت. زیرا شیفتگان هنر و ستایندگان ذوق و استعدادش از آمدن به خانهی او خودداری كردند و تنها سودی كه از این تدبیر برد این بود كه از مزاحمت آنان رهایی یافت.
گاودار ثروتمند نیز كه هر روز به خانهی او میآمد و گوش به نوای سازش میداد، از زمرهی كسانی بود كه نوازنده را به باد سرزنش و ملامت گرفته بود، كه چرا برای نوازندگی خود و خشنود كردن آنان مزد و پاداش میخواهد. او كه با زنجیر زرینی كه از گردنش آویخته بود بازی میكرد به موسیقی دان گفت: «من شما را این قدرها هم سودجو و پول پرست نمیپنداشتم. عجب دارم كه در برابر كاری كه خود بیش از دیگران از آن لذت میبرید مزد و پاداش میخواهید. كاری سادهتر از این نیست كه مردی هنرمند انگشتانش را روی سیمهای ساز به گردش درآورد. این كه كاری نیست تا مزدی در برابرش پرداخته شود. شگفتا! من هنرمندان را مردمی بلندنظر و بیتوقع میپنداشتم.»
موسیقیدان در پاسخ گفت: «همسایهی گرامی، حق با توست و هنر را به دینار و درم نباید فروخت و با این كار از ارج و بهای آن نباید كاست. من نیز آرزومند بودم كه وقت گران بهای خود را در راه شادی و خرسندی شما صرف كنم. اما دریغ و درد كه آهنگ موسیقی، شكم را سیر و تعریف و تمجید شنوندگان دیگ نان و دولابچهی آزوقه را پر نمیكند. پس معذورم دارید و به سودجویی و پول پرستی متهمم مكنید و از من مرنجید.»
گاودار توانگر به تندی و با خشونت بسیار گفت: «بسیار خوب همسایه، حال كه چنین است نوای سازت ارزانی خود و زنت باد. من تفریح و خوشی دیگری برای خود پیدا میكنم.»
چند روزی گذشت و گاودار ممسك پا به خانهی نوازنده ننهاد و او و زنش بسیار خوشحال شدند كه بدین تدبیر از مزاحمت همسایگان رهایی یافتهاند. لیكن، بامدادی همسایهی توانگر خود را دیدند كه با لبی خندان به خانهی آنان آمد و گفت: «آمدهام ببینم میتوانید این آهنگ كوچك زیبا را برای من بنوازید؟... این آهنگ را میگویم تو را لا-لا-لا-لا-لا-لا-لا. این آهنگ یك لحظه از ذهن من بیرون نمیرود و همه روز آن را زیر لب زمزمه میكنم. اگر این آهنگ را برای من بنوازید، با یك دنیا شادی و لذت گوش خواهم كرد.»
موسیقیدان نخست تصمیم خود را فراموش كرد و خواست برخیزد و سازش را بردارد و خوشی و لذتی را كه همسایهی توانگرش از او میخواست ارزانیاش دارد. لیكن، چون چشمش به چشم زن خویش افتاد، تصمیم خود را به یاد آورد و در پاسخ همسایهاش گفت: «میدانید همسایهی گرامی، من نمیتوانم وقت خود را بیهوده و بیمزد و پاداش به شما بفروشم. شما باید در برابر وقتی كه از من میگیرید مزدی بدهید.»
گاودار گفت: «چه میگویید؟ راستی در تصمیمی كه هیچ شایستهی مردی هنرمند نیست، هم چنان باقی هستید و پافشاری میكنید؟»
-آری، زیرا من نیز چون بر سر سفره بنشینم فرقی با دیگران ندارم. گاودار به ناخشنودی گفت: «چه فكری! چه فكر بدی به سرتان زده است! من كه جز این آهنگ كوچك چیزی از شما نمیخواهم: تو را لا-لا-لا، لا، لا، لا، لا».
موسیقیدان به خونسردی بسیار گفت: «می دانم. اما اگر شما به مَثَل دو پیمانه شیر به من بدهید، آهنگی را كه میخواهید دو ساعت برایتان مینوازم.»
توانگر ممسك از دادن پاسخ مستقیم طفره رفت و مدتی دراز بحث كرد. لیكن، موسیقی دان از تصمیم خود برنگشت، زیرا از تنگ چشمی و پستی و لئیمی آن مرد سخت ناراحت شده بود.
سرانجام، گاودار آهی بلند برآورد و گفت: «قبول میكنم. دو پیمانه شیر به شما میدهم، اما به شرطی كه دو ساعت تمام این آهنگ را برای من بنوازید.»
موسیقی دان گفت: «بسیار خوب، قبول میكنم.»
آنگاه، ساز خویش را برداشت و آهنگ دل خواه او را دو ساعت تمام هرچه دلآویزتر و خوشنواتر نواخت.
گاودار پس از دو ساعت موسیقی شنیدن برخاست و از آن خانه رفت. لیكن، آن شب و فردا و پس فردا گذشت و او دو پیمانه شیر را برای موسیقیدان نیاورد.
چون روز چهارم گاودار آمد و نشست و گفت: «همسایه، آمدهام تا آهنگ دلخواهم را بنوازی.» موسیقی دان در جواب او گفت: «راستی، چرا دو پیمانه شیر را كه بنا بود به پاداش كارم برایم بفرستید نفرستادید؟»
-دو پیمانه شیر؟ عجب! راستی شما گفت و گوی آن روز را جدی گرفتهاید؟ من خیال كردم كه شما شوخی میكنید.
-نه، شوخی نمیكردم، خیلی هم جدی میگفتم. به شما گفتم كه نمیتوانم وقت خود را مفت تلف كنم.
-بسیار خوب، من فردا دو پیمانه شیر شما را میفرستم، حالا بنوازید: تو را لا-لا-لا...
موسیقی دان گفت: «می نوازم، اما به شرطی كه شما هم قول خود را فراموش نكنید.»
-قول میدهم.
نوازندهی هنرمند ساز خود را برداشت و دو ساعت تمام آهنگ دلخواه همسایهی توانگرش را نواخت و روح او را غرق خوشی و لذت ساخت. لیكن، گاودار فردا و پس فردا هم برای شنیدن نوای موسیقی به خانهی او آمد و باز هم شیر را نیاورد و هربار كه هنرمند وعدهی او را به خاطرش آورد، عذرها آورد و فراموش كاری را بهانه كرد و قول داد كه همان شب به قول خود وفا كند.
بیش از دو ماه بدین منوال گذشت. گاودار توانگر هر روز به خانهی موسیقی دان آمد و آهنگ دل خواه خود را از ساز او شنید و لذت برد، لیكن دو پیمانه شیر را كه وعده كرده بود نیاورد. زن موسیقی دان او را سخت به باد سرزنش و ملامت گرفت كه «ای مرد، تو چه قدر ساده و نادانی. تا كِی باید گول حرفهای دروغ گاودار را بخوری؟»
سرانجام، نوازنده بر آن شد كه شكایت پیش قاضی شهر بَرَد و از او داوری بخواهد.
قاضی مردی دادگر و خردمند بود. شكایت موسیقی دان را به جا و صحیح دانست و گاودار را به محضر خود فراخواند و به او گفت: «تو چهل و دو پیمانه شیر به این موسیقی دان بده كاری و جای انكار و اعتراضی هم نداری. بهای هر ساعت نوازندگی او را یك پیمانه شیر قرار دادهاید و باید آن را به وی تحویل دهی.»
گاودار لئیم زبان به اعتراض گشود و كوشید تا ادعای موسیقیدان را بیجا جلوه دهد. لیكن، سفسطههای او در قاضی دادگر مؤثر نیفتاد، و سرانجام آن مرد لئیم ناچار شد اعتراف كند كه در پرداخت دین خود به همسایهاش تأخیر روا داشته است. لیكن، در حالی كه برق حیله و تزویر از دیدگانش بیرون میجست گفت: «من این بدهی خود را قبول دارم اما نمیتوانم آن را بدهم، زیرا دیشب دزد به خانهام زده و همهی ظرفهای شیرم را برده است و دیگر پیمانه و ظرفی ندارم تا شیر در آن بدوشم.»
قاضی كه از برق نگاههای آن مرد لئیم پی به اندیشهاش برده بود گفت: «ناراحت مباش. من به نوازنده اختیار میدهم كه به طویلهی تو بیاید و بهترین و زیباترین گاو تو را برگزیند و به خانهی خویش برد و دو ماه آن را نگاه دارد، تا در برابر دو ماه وقت تلف كردن به خاطر شما از گاوتان شیر بدوشد.»
مرد لئیم فریاد برآورد: «داوری شما دادگرانه نیست. راستی شما میخواهید گاو مرا به این مرد بدهید؟ این گاو روزانه بیش از دوازده پیمانه شیر میدهد. آقای قاضی، حساب بكنید و ببینید بدین ترتیب همسایهی من چند ساعت نوازندگی به من بدهكار میشود.»
قاضی گفت: «بسیار خوب، حساب كردهام. موسیقی دان پس از دوشیدن چهل و دو پیمانه شیر از گاو تو، روزی ده ساعت نوازندگی به تو بدهكار میشود. پا شوید و بروید. من نمایندهی خود را همراه شما میفرستم، تا در اجرای حكمی كه دادهام نظارت كند.»
گاودار به خانه برگشت. او از حكمی كه قاضی داده بود هم بسیار ناراضی و خشمگین بود هم بسیار خشنود، زیرا اگرچه دو ماه بهترین گاو خود را از دست میداد، اما در عوض این شادی و خوشبختی را به دست میآورد كه همه روزه به آهنگ دلخواه خویش گوش كند: تو را لا-لا-لا، لا-لا، لا...
چهار روز پس از صدور حكم قاضی، موسیقی دان به خانهی گاودار آمد. قیافهای شادمان و خشنود داشت و روشن بود كه با كمال میل حاضر است ده ساعت تمام برای او ساز بزند. گاودار بر بالشی تكیه داد تا در حالی آسوده و راحت آهنگ دل آویز و دلخواه خویش را گوش كند: تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا... تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا...تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا...تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا... این آهنگ همهی روز در سرای گاودار توانگر طنین انداز بود و گاه با زنگ ساعت هم آهنگ میشد. در ساعتهای نخستین، گاودار با سر و دست و پای خود ضرب میگرفت، سپس خسته میشد و تنها با دست و پا و پس از آن با پا ضرب میگرفت.
چون ده ساعت به پایان میرسید، دیگر نمیتوانست كاری بكند و بیحال میافتاد. لیكن، موسیقیدان كه عادت به تمرینهای دراز و پرحوصله داشت، ناراحتی و خستگی نشان نمیداد و نشاط و شادمانی خود را حفظ میكرد. پس از پایان یافتن كارش از همسایهی خود خداحافظی میكرد و قول میداد كه فردا هم سر ساعت معین به خانهی او بازگردد.
فردای آن روز، موسیقی دان دوباره به خانهی گاودار رفت و نواختن آهنگ دلخواه او را از سر گرفت.
تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا... اكنون دیگر این آهنگ چون روزهای پیش در گوش گاودار خوش آیند و دل آویز نمینمود، بلكه تكرار آهنگ خسته كننده و نفرت انگیزی شده بود و مثل سوهانی آهسته و آرام، لیكن با دقت و قاطعیت بسیار، بر اعصاب او كشیده میشد و آن را میخراشید و شكنجه و آزار میداد.
گاودار پس از آنكه آن روز ده ساعت یك آهنگ مكرر را شنید به بحران خشم و عصبانیت دچار گردید و چون فردای آن روز، موسیقی دان برای نواختن آهنگ دلخواه او به خانهاش رفت، مرد لئیم را دید كه بیتاب و توان در بستر بیماری افتاده است و مینالد. با این همه، برای اجرای حكم قاضی كوشید تا بیمار را از لذت شنیدن آهنگ دل خواهش برخوردار كند: تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا... چون شب فرا رسید گاودار چنان حالی خرابی پیدا كرده بود كه چیزی نمانده بود جان تسلیم كند.
فردای آن روز، بامدادان، گاودار به خانهی قاضی شتافت و با صدایی كه به سختی از گلویش بیرون میآمد گفت: «آقای قاضی، رحم كنید، بر من ببخشایید، دیگر تاب و تحمل ندارم.»
قاضی گفت: «والله، من نمیدانم چه كار كنم. تو مرا در وضع دشواری قرار دادهای. آخر موسیقی دان بیچاره چگونه میتواند بهای ده پیمانه شیر را كه هر روز بدهكار میشود، به تو بپردازد؟»
گاودار فریاد زد: «حكم كنید بیاید و ده گاو دیگر مرا هم ببرد، اما دیگر به خانهام نیاید و ساز برایم نزند. گمان نمیكنم او كه آن همه شیر در كام خود میریزد به قدر من، كه از شنیدن آهنگ شوم تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا...عذاب میبرم، ناراحت شود.
قاضی با متانت و وقار بسیار گفت: «درخواست تو پذیرفته شد. موسیقی دان برای جبران خسارتِ ساز نزدن، ده گاو تو را تصاحب خواهد كرد. برو خیالت راحت باشد.»
مدتها طول كشید تا گاودار از عواقب شكنجهی شنیدن این آهنگ رهایی یافت. لیكن، تا پایان عمر خویش همیشه آن را بیاختیار زیر لب زمزمه میكرد: تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا...
اما موسیقی دان شیرفروش شد و ثروتی فراوان پیدا كرد و به جایی رسید كه مردم به ثروت او مثل میزدند.
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
نوازندهای بود كه همهی آلات موسیقی را به چیره دستی بسیار مینواخت. نوای سازش شادی میبخشید و زنگ غم از دل میزدود. چندان كه هر روز در ساعاتی كه به تمرین قطعات موسیقی میپرداخت، گروهی كثیر از مردم شهر گرد خانهاش جمع میشدند و با حیرت و تحسین بسیار به نوای ساز او گوش میدادند و با یكدیگر میگفتند: «چه ذوق و استعدادی دارد! به راستی كه مرد خوشبختی است.»
اما دریغ كه ذوق و استعداد هنری هرگز صاحبش را به دولت و آسایش نمیرساند، و حال آنكه هنرمندان نیز چون دیگر مردمان به خوردنی و آشامیدنی و پوشاك نیازمندند. بسیار اتفاق میافتاد كه موسیقیدان هنرمند نمیتوانست نانی به كف آرد و شكمش را خشنود كند، چندان كه گاه آرزو میكرد: «ای كاش نانوا بودم و غم بینانی نمیخوردم.»
در همسایگی خانهی محقر و كوچك موسیقیدان گاوداری توانگر و ممسك (1) خانه داشت. آن مرد هر روز كه به خانهی خود بازمیگشت، به خانهی موسیقی دان تنگ دست میرفت و به او میگفت: «روز به خیر همسایهی عزیز، چند لحظهای فرصت پیدا كردهام و آمدهام از تو خواهش كنم كه این آهنگ كوچك و زیبا را برایم بنوازی: تو را-لا-لا-لا-لا-لا-لا. نمیدانی چه قدر من این آهنگ را دوست دارم. دلم میخواست وقت داشتم و میتوانستم همهی روز را در كنار تو بنشینم و این آهنگ را از ساز تو بشنوم.
موسیقیدان خواهش او را برمیآورد و آهنگ دل خواهش را با ساز خویش مینواخت و گاه پیش خود میاندیشید كه در «هرگاه روزی مرا احتیاج افتد و پیش این مرد بروم و تخم مرغی چند از او بخواهم، از دادن آنها دریغ نخواهد كرد.»
روزی، دولابچهی آزوقهی موسیقی دان پاك خالی شد. زنش پیش او آمد و گفت: «والله من از كار تو سردرنمیآورم. مردم میگویند تو مرد خوشبختی هستی و دُرّ و گوهر از انگشتانت میریزد. اما ما روز به روز تنگ دستتر میشویم و هر روزمان بدتر از روز پیش میگردد. من اگر به جای تو باشم، هروقت مردم نواختن آهنگی را از من بخواهند، در برابر كار خود، از آنان مزد و پاداش میخواهم. بیگمان هرگاه تو، به مَثَل، با همسایهی گاودارمان كه هر روز به خانهی ما میآید و ساعتی چند از اوقات گران بهای تو را، كه باید صرف تمرین و كار بشود، بیهوده به هدر میدهد چنین كنی و مزدی از او بخواهی، این عادت زشت را به زودی از سر بیرون میكند.»
نوازنده گفت: «اگرچه برای من بسیار دشوار است كه گوهر هنرم را به دینار و درم و یا چیزی مانند آن بفروشم، اما چون خوب میاندیشم، میبینم حق با توست. از این رو، اندرزت را به كار میبندم و خواهشت را برمیآورم، اما خواهش میكنم به موقع این اندرز را به یاد من بیاوری و نگذاری آن را فراموش كنم.»
زن گفت: «آسوده باش، من به موقع آن را به تو یادآوری میكنم.»
موسیقی دان اندرز زنش را به كار بست و چون در ساعت معین همسایگانش به عادت پیشین به خانهی او آمدند و از او خواستند كه آهنگی باب طبعشان بنوازد، نوازنده گفت: «من خواهش شما را انجام میدهم، اما شما نیز باید، در عوض، از آنچه میسازید و یا خرید و فروش میكنید چیزی به من بدهید.»
اما موسیقیدان از این تدبیر طرفی نبست و چیزی به دست نیاورد و روزگارش بهتر از پیش نشد و گشایشی در امر معاش نیافت. زیرا شیفتگان هنر و ستایندگان ذوق و استعدادش از آمدن به خانهی او خودداری كردند و تنها سودی كه از این تدبیر برد این بود كه از مزاحمت آنان رهایی یافت.
گاودار ثروتمند نیز كه هر روز به خانهی او میآمد و گوش به نوای سازش میداد، از زمرهی كسانی بود كه نوازنده را به باد سرزنش و ملامت گرفته بود، كه چرا برای نوازندگی خود و خشنود كردن آنان مزد و پاداش میخواهد. او كه با زنجیر زرینی كه از گردنش آویخته بود بازی میكرد به موسیقی دان گفت: «من شما را این قدرها هم سودجو و پول پرست نمیپنداشتم. عجب دارم كه در برابر كاری كه خود بیش از دیگران از آن لذت میبرید مزد و پاداش میخواهید. كاری سادهتر از این نیست كه مردی هنرمند انگشتانش را روی سیمهای ساز به گردش درآورد. این كه كاری نیست تا مزدی در برابرش پرداخته شود. شگفتا! من هنرمندان را مردمی بلندنظر و بیتوقع میپنداشتم.»
موسیقیدان در پاسخ گفت: «همسایهی گرامی، حق با توست و هنر را به دینار و درم نباید فروخت و با این كار از ارج و بهای آن نباید كاست. من نیز آرزومند بودم كه وقت گران بهای خود را در راه شادی و خرسندی شما صرف كنم. اما دریغ و درد كه آهنگ موسیقی، شكم را سیر و تعریف و تمجید شنوندگان دیگ نان و دولابچهی آزوقه را پر نمیكند. پس معذورم دارید و به سودجویی و پول پرستی متهمم مكنید و از من مرنجید.»
گاودار توانگر به تندی و با خشونت بسیار گفت: «بسیار خوب همسایه، حال كه چنین است نوای سازت ارزانی خود و زنت باد. من تفریح و خوشی دیگری برای خود پیدا میكنم.»
چند روزی گذشت و گاودار ممسك پا به خانهی نوازنده ننهاد و او و زنش بسیار خوشحال شدند كه بدین تدبیر از مزاحمت همسایگان رهایی یافتهاند. لیكن، بامدادی همسایهی توانگر خود را دیدند كه با لبی خندان به خانهی آنان آمد و گفت: «آمدهام ببینم میتوانید این آهنگ كوچك زیبا را برای من بنوازید؟... این آهنگ را میگویم تو را لا-لا-لا-لا-لا-لا-لا. این آهنگ یك لحظه از ذهن من بیرون نمیرود و همه روز آن را زیر لب زمزمه میكنم. اگر این آهنگ را برای من بنوازید، با یك دنیا شادی و لذت گوش خواهم كرد.»
موسیقیدان نخست تصمیم خود را فراموش كرد و خواست برخیزد و سازش را بردارد و خوشی و لذتی را كه همسایهی توانگرش از او میخواست ارزانیاش دارد. لیكن، چون چشمش به چشم زن خویش افتاد، تصمیم خود را به یاد آورد و در پاسخ همسایهاش گفت: «میدانید همسایهی گرامی، من نمیتوانم وقت خود را بیهوده و بیمزد و پاداش به شما بفروشم. شما باید در برابر وقتی كه از من میگیرید مزدی بدهید.»
گاودار گفت: «چه میگویید؟ راستی در تصمیمی كه هیچ شایستهی مردی هنرمند نیست، هم چنان باقی هستید و پافشاری میكنید؟»
-آری، زیرا من نیز چون بر سر سفره بنشینم فرقی با دیگران ندارم. گاودار به ناخشنودی گفت: «چه فكری! چه فكر بدی به سرتان زده است! من كه جز این آهنگ كوچك چیزی از شما نمیخواهم: تو را لا-لا-لا، لا، لا، لا، لا».
موسیقیدان به خونسردی بسیار گفت: «می دانم. اما اگر شما به مَثَل دو پیمانه شیر به من بدهید، آهنگی را كه میخواهید دو ساعت برایتان مینوازم.»
توانگر ممسك از دادن پاسخ مستقیم طفره رفت و مدتی دراز بحث كرد. لیكن، موسیقی دان از تصمیم خود برنگشت، زیرا از تنگ چشمی و پستی و لئیمی آن مرد سخت ناراحت شده بود.
سرانجام، گاودار آهی بلند برآورد و گفت: «قبول میكنم. دو پیمانه شیر به شما میدهم، اما به شرطی كه دو ساعت تمام این آهنگ را برای من بنوازید.»
موسیقی دان گفت: «بسیار خوب، قبول میكنم.»
آنگاه، ساز خویش را برداشت و آهنگ دل خواه او را دو ساعت تمام هرچه دلآویزتر و خوشنواتر نواخت.
گاودار پس از دو ساعت موسیقی شنیدن برخاست و از آن خانه رفت. لیكن، آن شب و فردا و پس فردا گذشت و او دو پیمانه شیر را برای موسیقیدان نیاورد.
چون روز چهارم گاودار آمد و نشست و گفت: «همسایه، آمدهام تا آهنگ دلخواهم را بنوازی.» موسیقی دان در جواب او گفت: «راستی، چرا دو پیمانه شیر را كه بنا بود به پاداش كارم برایم بفرستید نفرستادید؟»
-دو پیمانه شیر؟ عجب! راستی شما گفت و گوی آن روز را جدی گرفتهاید؟ من خیال كردم كه شما شوخی میكنید.
-نه، شوخی نمیكردم، خیلی هم جدی میگفتم. به شما گفتم كه نمیتوانم وقت خود را مفت تلف كنم.
-بسیار خوب، من فردا دو پیمانه شیر شما را میفرستم، حالا بنوازید: تو را لا-لا-لا...
موسیقی دان گفت: «می نوازم، اما به شرطی كه شما هم قول خود را فراموش نكنید.»
-قول میدهم.
نوازندهی هنرمند ساز خود را برداشت و دو ساعت تمام آهنگ دلخواه همسایهی توانگرش را نواخت و روح او را غرق خوشی و لذت ساخت. لیكن، گاودار فردا و پس فردا هم برای شنیدن نوای موسیقی به خانهی او آمد و باز هم شیر را نیاورد و هربار كه هنرمند وعدهی او را به خاطرش آورد، عذرها آورد و فراموش كاری را بهانه كرد و قول داد كه همان شب به قول خود وفا كند.
بیش از دو ماه بدین منوال گذشت. گاودار توانگر هر روز به خانهی موسیقی دان آمد و آهنگ دل خواه خود را از ساز او شنید و لذت برد، لیكن دو پیمانه شیر را كه وعده كرده بود نیاورد. زن موسیقی دان او را سخت به باد سرزنش و ملامت گرفت كه «ای مرد، تو چه قدر ساده و نادانی. تا كِی باید گول حرفهای دروغ گاودار را بخوری؟»
سرانجام، نوازنده بر آن شد كه شكایت پیش قاضی شهر بَرَد و از او داوری بخواهد.
قاضی مردی دادگر و خردمند بود. شكایت موسیقی دان را به جا و صحیح دانست و گاودار را به محضر خود فراخواند و به او گفت: «تو چهل و دو پیمانه شیر به این موسیقی دان بده كاری و جای انكار و اعتراضی هم نداری. بهای هر ساعت نوازندگی او را یك پیمانه شیر قرار دادهاید و باید آن را به وی تحویل دهی.»
گاودار لئیم زبان به اعتراض گشود و كوشید تا ادعای موسیقیدان را بیجا جلوه دهد. لیكن، سفسطههای او در قاضی دادگر مؤثر نیفتاد، و سرانجام آن مرد لئیم ناچار شد اعتراف كند كه در پرداخت دین خود به همسایهاش تأخیر روا داشته است. لیكن، در حالی كه برق حیله و تزویر از دیدگانش بیرون میجست گفت: «من این بدهی خود را قبول دارم اما نمیتوانم آن را بدهم، زیرا دیشب دزد به خانهام زده و همهی ظرفهای شیرم را برده است و دیگر پیمانه و ظرفی ندارم تا شیر در آن بدوشم.»
قاضی كه از برق نگاههای آن مرد لئیم پی به اندیشهاش برده بود گفت: «ناراحت مباش. من به نوازنده اختیار میدهم كه به طویلهی تو بیاید و بهترین و زیباترین گاو تو را برگزیند و به خانهی خویش برد و دو ماه آن را نگاه دارد، تا در برابر دو ماه وقت تلف كردن به خاطر شما از گاوتان شیر بدوشد.»
مرد لئیم فریاد برآورد: «داوری شما دادگرانه نیست. راستی شما میخواهید گاو مرا به این مرد بدهید؟ این گاو روزانه بیش از دوازده پیمانه شیر میدهد. آقای قاضی، حساب بكنید و ببینید بدین ترتیب همسایهی من چند ساعت نوازندگی به من بدهكار میشود.»
قاضی گفت: «بسیار خوب، حساب كردهام. موسیقی دان پس از دوشیدن چهل و دو پیمانه شیر از گاو تو، روزی ده ساعت نوازندگی به تو بدهكار میشود. پا شوید و بروید. من نمایندهی خود را همراه شما میفرستم، تا در اجرای حكمی كه دادهام نظارت كند.»
گاودار به خانه برگشت. او از حكمی كه قاضی داده بود هم بسیار ناراضی و خشمگین بود هم بسیار خشنود، زیرا اگرچه دو ماه بهترین گاو خود را از دست میداد، اما در عوض این شادی و خوشبختی را به دست میآورد كه همه روزه به آهنگ دلخواه خویش گوش كند: تو را لا-لا-لا، لا-لا، لا...
چهار روز پس از صدور حكم قاضی، موسیقی دان به خانهی گاودار آمد. قیافهای شادمان و خشنود داشت و روشن بود كه با كمال میل حاضر است ده ساعت تمام برای او ساز بزند. گاودار بر بالشی تكیه داد تا در حالی آسوده و راحت آهنگ دل آویز و دلخواه خویش را گوش كند: تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا... تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا...تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا...تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا... این آهنگ همهی روز در سرای گاودار توانگر طنین انداز بود و گاه با زنگ ساعت هم آهنگ میشد. در ساعتهای نخستین، گاودار با سر و دست و پای خود ضرب میگرفت، سپس خسته میشد و تنها با دست و پا و پس از آن با پا ضرب میگرفت.
چون ده ساعت به پایان میرسید، دیگر نمیتوانست كاری بكند و بیحال میافتاد. لیكن، موسیقیدان كه عادت به تمرینهای دراز و پرحوصله داشت، ناراحتی و خستگی نشان نمیداد و نشاط و شادمانی خود را حفظ میكرد. پس از پایان یافتن كارش از همسایهی خود خداحافظی میكرد و قول میداد كه فردا هم سر ساعت معین به خانهی او بازگردد.
فردای آن روز، موسیقی دان دوباره به خانهی گاودار رفت و نواختن آهنگ دلخواه او را از سر گرفت.
تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا... اكنون دیگر این آهنگ چون روزهای پیش در گوش گاودار خوش آیند و دل آویز نمینمود، بلكه تكرار آهنگ خسته كننده و نفرت انگیزی شده بود و مثل سوهانی آهسته و آرام، لیكن با دقت و قاطعیت بسیار، بر اعصاب او كشیده میشد و آن را میخراشید و شكنجه و آزار میداد.
گاودار پس از آنكه آن روز ده ساعت یك آهنگ مكرر را شنید به بحران خشم و عصبانیت دچار گردید و چون فردای آن روز، موسیقی دان برای نواختن آهنگ دلخواه او به خانهاش رفت، مرد لئیم را دید كه بیتاب و توان در بستر بیماری افتاده است و مینالد. با این همه، برای اجرای حكم قاضی كوشید تا بیمار را از لذت شنیدن آهنگ دل خواهش برخوردار كند: تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا... چون شب فرا رسید گاودار چنان حالی خرابی پیدا كرده بود كه چیزی نمانده بود جان تسلیم كند.
فردای آن روز، بامدادان، گاودار به خانهی قاضی شتافت و با صدایی كه به سختی از گلویش بیرون میآمد گفت: «آقای قاضی، رحم كنید، بر من ببخشایید، دیگر تاب و تحمل ندارم.»
قاضی گفت: «والله، من نمیدانم چه كار كنم. تو مرا در وضع دشواری قرار دادهای. آخر موسیقی دان بیچاره چگونه میتواند بهای ده پیمانه شیر را كه هر روز بدهكار میشود، به تو بپردازد؟»
گاودار فریاد زد: «حكم كنید بیاید و ده گاو دیگر مرا هم ببرد، اما دیگر به خانهام نیاید و ساز برایم نزند. گمان نمیكنم او كه آن همه شیر در كام خود میریزد به قدر من، كه از شنیدن آهنگ شوم تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا...عذاب میبرم، ناراحت شود.
قاضی با متانت و وقار بسیار گفت: «درخواست تو پذیرفته شد. موسیقی دان برای جبران خسارتِ ساز نزدن، ده گاو تو را تصاحب خواهد كرد. برو خیالت راحت باشد.»
مدتها طول كشید تا گاودار از عواقب شكنجهی شنیدن این آهنگ رهایی یافت. لیكن، تا پایان عمر خویش همیشه آن را بیاختیار زیر لب زمزمه میكرد: تو را لا-لا-لا، لا، لا-لا...
اما موسیقی دان شیرفروش شد و ثروتی فراوان پیدا كرد و به جایی رسید كه مردم به ثروت او مثل میزدند.
پینوشتها:
1.ممسك=خسیس، بخیل
منبع مقاله :والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.