نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
اسطورهای از چین
در روزگار پیش، زنی شریر و بدخو و تیره دل با مردی زن مرده ازدواج كرد. آن مرد از زن نخستین خود پسری داشت. این پسر با آنكه جوانی خوش خو بود و در فرمانبرداری از زن پدر كوتاهی نمیكرد، اما زن پدرش چنان از وی متنفر بود و دشمنش میداشت كه كمر به كشتنش بسته بود. لیكن، چون همه از دشمنی و كینهی او با پسر شوهرش خبر داشتند، جرئت نداشت او را بكشد، زیرا یقین داشت كه مشتش بسیار زود باز میشود و همه درمییابند كه وی آن جوان را سر به نیست كرده است. زن تیره دل مدتی دراز نقشهها كشید و طرحها ریخت تا جنایت خود را چنان انجام دهد كه كسی گمان بد به وی نبرد.
روزی، پس از اندیشهی بسیار، راهی برای نابود كردن ناپسری خود یافت و پیش شوی خود رفت و به او گفت: «من در حیرتم كه چرا متوجه این موضوع نشدهای كه پسرت «چن» در این خانه نان خوری زاید است؟ اكنون او به سن و سالی رسیده است كه میتواند به نیروی بازو نان درآورد و سربار پدر نشود. وانگهی من زن تو نشدهام كه كلفتی پسر نازپروردهی بیعارت را بكنم. چین كشوری است پهناور، او را از خانه و شهر خود بیرون بفرست تا در جایی دیگر در طلب روزی و نام بگردد و استعداد و هوش ذاتی خود را نشان دهد و به نان و نوایی برسد. این خانه یا جای من است و یا جای این طفیلی مزاحم و زیان بخش.»
پدر چن كه سخن زنش سخت در وی مؤثر افتاده بود قول داد كه خواست زنش را برآورد و پسر را از خانه و زادگاه خویش بیرون كند.
نامادری مقدمات كار و زادراه ناپسری خود را فراهم آورد، لیكن به جای پارچههای گرانبها و جامههای زیبا مقداری جامه و زیرجامهی كهنه و چرك و كثیف خانه را در خورجینش نهاد.
جوان جرئت و یارای شكوه و اعتراض نیافت، زیرا به یقین میدانست كه شكوه و اعتراض كارش را بدتر میكند. او با طالع ناسازگار با خوش رویی و دریادلی روبه رو شد و چون جوانی پر كار و كاردان بود با خود گفت: «هرجا كه بروم كاری پیدا میكنم و روز و روزگارم بهتر از این میشود.»
بامداد روزی كه چن بار سفر خویش را بر ترك اسب بسته بود و میخواست از خانهی پدری و زادگاهش بیرون رود، نامادری خویش را دید كه با جعبهای زرین و با احتیاط بسیار پیش او میآمد. زن پدر چون به نزدیك چن رسید گفت: «دلم نخواست كه تو از اینجا بروی و خاطرهی بدی از من به دل داشته باشی. من در نخستین روزی كه قدم به این خانه گذاشتم و چشمم به تو افتاد از تو خوشم نیامد؛ زیرا من زنی صرفه جو بودم و نمیتوانستم ببینم شوهرم كه مردی توانگر و پولدار نیست، جوانی برومند را بیكار و بی عار در خانهی خویش نگاه دارد و او را نان بدهد، لیكن با رفتن تو كینهی تو هم از دل من بیرون میرود. مادرت مال و ثروتی از خود برجای ننهاده بود تا به تو بدهیم و پدرت هم هنوز زنده است و تو نمیتوانی میراث او را بخواهی، و هم از این روست كه نمیتوانی جامههای گرانبها بر تن كنی و پول بسیار در جیب بگذاری و شاید پیش از آنكه كار و پیشهای پیدا كنی و پولی به كف آوری، مدتها طعم گرسنگی را بچشی و با شكم خالی بخوابی. من در این اندیشه بودم كه ممكن است در نتیجهی نخوردن غذای كافی بیمار شوی. از این رو، این پانصد قرص نیروبخش را برای تو فراهم كردهام كه هرگاه در سرزمینی غربت گرسنه شدی و راه به جایی نبردی، یكی از این قرصها را بخوری. چون یكی از این قرصها را بخوری، نیروی از دست رفتهی خود را بازمییابی و میپنداری كه به دنیایی بهتر وارد شدهای.»
زن بدخوی تیره دل سخن را به پایان برد، اما كوشش بسیار نمود تا لبخندی را كه در گوشهی لبانش پیدا شده بود از ناپسریاش پنهان دارد؛ زیرا قرصهای نیروبخش قرصهای زهرآلودی بودند كه هر یك از آنها برای كشتن مردی و بردنش به دنیایی بهتر، كه زن پدر سنگ دل و بیرحم در گفتهی خود به آن اشاره كرده بود، كفایت میكرد.
چن كه جوانی مهربان و پاك دل بود به هیچ رو به زن پدر بدگمان نشد، بلكه از مهربانی و علاقهی او سپاسگزاری و قدردانی كرد، و در دل خود را سرزنش نمود كه چرا دربارهی نامادری مهربان خود گمان بد برده است و حتی قطرهای چند اشك ندامت بر گونه جاری ساخت. آنگاه پیش پدر رفت و در برابرش زانو زد و از او طلب عفو كرد، و با اهل خانه كه برای مشایعت و آخرین دیدار او گرد آمده بودند، بدرود گفت و بر اسب نشست و به تاخت از آنجا دور شد.
چن میخواست به پایتخت كشور همسایه برود و در آنجا كاری برای خود پیدا كند؛ زیرا یكی از عموهایش از مدتی پیش در آن شهر اقامت گزیده بود و میگفتند در آنجا كارش بالا گرفته و مال و مكنت فراوان به دست آورده است. چن امیدوار بود كه عمویش به مهربانی و خوش رویی او را پذیره شود و كار مناسبی برایش دست و پا كند.
چن دو روز تمام بی آنكه به پشت سر خود نگاه كند اسب میتاخت. از چشمه سارهایی كه در سر راه خود میدید، آب مینوشید، و با انجیرهایی كه از درختان میچید شكمش را سیر میكرد، و چون شب فرا میرسید در پای درختی دراز میكشید و به خوابی خوش و آرام فرو میرفت.
در پایان روز سوم، از مرز كشور همسایه گذشت و بسیار شادمان بود كه به زودی سفرش به پایان میرسد و از رنج راه آسوده میشود. از این رو، به اسب خود نهیب زد و او را به شتاب واداشت تا زودتر به مقصد برسد. ناگهان، در افق رو به رو ابری بزرگ از گرد و خاك به چشمش رسید.
در دشتهای پهناور چین پیدا شدن ابری از گرد و خاك نوید خوشی نمیدهد. چن به یاد آورد كه در یك ضرب المثل قدیمی آمده است، فقط كسانی دسته جمعی سفر میكنند كه یك تنه رو به رو شدن با چنین ابری را خوش ندارند.
دشت خالی بود و خانه و كاشانهای به چشم نمیخورد تا چن به آن پناه برد. تنها سه درخت كهن سال با شاخه و برگهای درهم و انبوه در كنار هم رسته بودند. چن از اسب فرود آمد و به طرف یكی از درختان كه شاخههای آن پایینتر بود و بالا رفتن از آن آسان مینمود دوید. بسیار نگران و ناراحت بود كه اسبش را در دشت رها میكرد، لیكن گرد و خاك دم به دم به او نزدیكتر میشد و خطر چندان نزدیكش شده بود كه چارهای جز این نداشت كه اسب را رها كند و تنها به جان خود بیندیشد.
چن از درخت بالا رفت و در میان شاخههای انبوه درخت پناهگاهی برای خود ساخت و چند شاخهی پر برگ را نیز به روی خود خم كرد، تا خود را یكسره از چشم كسانی كه ممكن بود از پایین به شاخههای درخت بنگرند پنهان دارد. آنگاه بر شاخهی درخت نشست و تا میتوانست خود را كوچك كرد.
ابرِ گرد و غبار، اندك اندك، نزدیكتر آمد. چن در میان گرد و غبار گروه بزرگی از مردان را دید كه بر اسبانی راهوار نشسته و غرق آهن و فولاد بودند و تیرگی و سیاهی درونشان از چهرهی خشن و خشمناكشان آشكار بود.
اسب سواران گروهی از دزدان و راه زنان بودند كه همهی كشور را دچار ترس و پریشانی ساخته بودند و رئیس آنان دست به جنایات بیشماری زده بود. چن چون آنان را برشمرد، پانصد تن بودند. راهزنان از دست بردی گستاخانه كه به قرارگاه تابستانی شاه، در نزدیكی پایتخت، زده بودند بازمیگشتند. آنان كاخ تابستانی را غارت كرده و بر پانصد اسب كه از اصطبل سلطنتی به یغما برده بودند، نشسته بودند و میگریختند. هر یك از آنان كیسهای چند پر از زر و سیم و گوهرهای گرانبها و ظرفهای سیمین و زرین بر فتراك اسب خود بسته بود.
دزدان را چشم بر اسب چن، كه در دشت رها شده بود، افتاد. رئیس دزدان لبخندی بر لب آورد و فریاد زد: «این اسب در اینجا چه میكند؟ ما دیگر احتیاجی به اسب نداریم، اما حال كه این را پیش كشمان كردهاند چارهای جز قبول نداریم. به نظر اسب باهوش و خوبی میآید. معلوم میشود كه رفتن زیر ران ما و تاخت و تاز در بیابانها را به ماندن در اصطبل آرام مالكش ترجیح داده است و حتی از روی ادب و خوش خدمتی خورجینی هم به ارمغان پیشمان آورده است.»
دزدان از شوخی سردارشان خندیدند و بر زمین پریدند و اسب چن را با كمند گرفتند.
جامههای كهنه و كم بهایی كه در خورجین چن بود اخمی از ناخشنودی در قیافهی دزدان پدیدار ساخت و با خود گفتند كه این غنیمت ارزش آن نداشت كه از اسب پیاده شوند. لیكن، چون جعبهی زرین را، كه پانصد قرص در آن بود، دیدند آن را نعمتی بزرگ شمردند. سرور دزدان رو به مردان خود كرد و گفت: «بر این جعبه نوشتهاند «قرصهای نیروبخش» ما هم سخت خسته و فرسوده شدهایم و اگرچه كیسه و خورجینهایمان پر از زر و سیم است، شكمهای ما خالی است. من بر آنم كه امشب را در پای این سه درخت، كه گویی به خاطر ما در كنار یكدیگر رستهاند، فرود آییم و بخوابیم و پیش از خوابیدن هم هر یك قرصی از این جعبه برداریم و بخوریم. شاید فردا ناچار شدیم با لشكریان شاه، كه در پی ما میتازند، جنگ كنیم. پس چه بهتر كه با خوردن قرصی نیروبخش جان بگیریم تا بتوانیم در برابر آنان بایستیم و از خود دفاع كنیم.»
همهی دزدان رأی رئیسشان را پذیرفتند و بر آن شدند كه شب را در پای درختان اتراق كنند. جعبهی زرین دست به دست گشت و هر یك از دزدان قرصی از آن برگرفت و فرو برد، و چون عدهی دزدان پانصد تن بود كسی بینصیب نماند.
ساعتی بعد اردوی دزدان در خاموشی سنگینی فرو رفت، فقط گاه گاهی شیههی اسبی گرسنه كه در پی علف میگشت، و گیاه كوتاه دشت او را خشنود نكرده بود به گوش چن میرسید.
چن كه یارای ایستادگی در برابر پانصد دزد قوی بازو را نداشت و غارت شدن باروبنهاش را از طرف دزدان دیده و دم برنیاورده بود، از اینكه دزدان جامههای ژنده و پاره را از خورجینش به درآورده و این سو و آن سو انداخته بودند، غمی نداشت. لیكن، بسیار متأسف بود كه قرصهای نیروبخش به دست دزدان افتاده بود؛ زیرا امیدوار بود كه هرگاه تا پیدا كردن كاری مناسب و به دست آوردن پول و ثروت دچار گرسنگی شود، از آن قرصها استفاده كند. با خود میگفت: «دریغ كه این قرصهای گرانبها به دست این مردان یغماگر افتاد تا با خوردن آن نیرو گیرند، و هرگاه سپاه شاه بر آنان بتازد آن را تار و مار كنند. اما از دست من چه برمیآید؟ سرنوشت من این بوده است كه از نامادری خود، حتی وقتی خود او بخواهد خدمتی دربارهام بكند، خیری نبینم.»
چن آن شب را تا بامداد دیده بر هم ننهاد و گوش به سروصداهایی كه از پای درختان میآمد فراداد. هر دم، بیم آن داشت كه یكی از دزدان بدگمان شود و از درخت بالا رود و او را پیدا كند.
سرانجام، سپیدهی بامدادی دمید و هوا روشن شد، لیكن اردوی راه زنان همچنان در خاموشی فرو رفته بود و صدایی از آن همه مرد برنمیخاست. چون چن با هزار ترس و احتیاط سر از میان شاخههای درخت بیرون آورد و نگاهی به زیر پای خود انداخت، با یك دنیا تعجب و حیرت دید كه هنوز همهی دزدان درخوابند و توجه و اعتنایی به دمیدن سپیدهی بامدادی و آغاز یافتن روز ندارند.
اسبان شیهههای سختی میكشیدند و میخواستند پابندها و افسارهای خود را پاره كنند، حتی بعضی از آنان موفق هم شده بودند و در دشت میگشتند و علف و گل و برگ بوتهها را به دندان میكشیدند و میخوردند.
چن با خود گفت: «چگونه میتوان پنداشت كه حتی یكی از این مردان هم با این همه سروصدا، كه اسبان به راه انداختهاند، بیدار نمیشود و از جا نمیجنبد. باور نمیتوان كرد كه گوش همهی آنان چنان سنگین باشد كه شیههی اسبان بیدارشان نكند. آیا قرصهای نیروبخش خواب آور هم بوده؟ و یا خستگی این مردان چندان بوده است كه قرص نیروبخش هم نتوانسته است آن را از میان ببرد؟»
ساعتها گذشت. اسبان هم چنان این سو و آن سو میدویدند و شیهه میكشیدند. خورشید برآمد و هوا بسیار گرم شد، لیكن هنوز هیچ یك از دزدان بیدار نشده بود.
چن آهسته و آرام از پناهگاه خود بیرون آمد و از شاخهای به شاخهی دیگر لغزید. هر دم میایستاد و زیر پای خود را به دقت نگاه میكرد، لیكن خفتگان كوچكترین جنبش و تكانی نداشتند. چن به آخرین شاخهی درخت رسید و با دقت بیشتری بر آن مردان آرام نگریست. پرتو خورشید بر چهرههای آنان میتافت و خطوط آن را نمایانتر میساخت. چن كه به زحمت خود را روی شاخهی درخت نگاه داشته، نگذاشته بود به پایین بیفتد، در گوشهی لبان همهی دزدان لكهی سبزی دید كه از دهانشان بیرون زده بود.
چن با خود گفت: «اینان مردهاند، مردهاند، آیا قرصها، نه، نه، حتی تصور چنین خیانت و جنایتی را هم از طرف زن پدر مهربان بیچارهام، كه خواسته است در زندگی خود یكبار با من خوب و مهربان باشد، موحش و هراس انگیز است؛ با این همه باید گفت كه اینان مردهاند، آری، مردهاند».
چن، كه از بدگمانی و پریشانی حالش دگرگون شده بود، از درخت پایین آمد و در میان خفتگان به گردش درآمد. هر گامی كه برمی داشت به حقیقت آگاهتر میشد. آری، قرصهای نیروبخش دزدان را به «دنیای بهتری» برده بود.
چن بر خاك افتاد و شكر خدای را به جا آورد. آنگاه مصممتر و نیرومندتر از پیش برخاست و اسبان را یكی پس از دیگری گرفت، و همهی آنان را دَه به دَه به یكدیگر بست و خود بر اسب نشست و گلهی اسبان را پیش انداخت و به سوی پایتخت روان شد. چندان در این كار چالاكی و چابكی و شتاب به خرج داد كه هنوز خورشید در مغرب نهان نشده بود، خود را به پایتخت كشور رسانید.
چن چون به شهر وارد شد، همهی مردم شهر را در غم و نگرانی یافت. حملهی راه زنان به كاخ تابستانی فرمانروای كشور، دل همه را از ترس و هراس لبریز ساخته بود. از همه جا صدای تبیرهی (1) جنگ و آواز سپه سالاران، كه سربازان را به سربازخانهها فرامی خواند، شنیده میشد. سربازان شگفت زده و مبهوت دسته دسته به سوی دروازههای شهر میرفتند.
ورود چن با گلهی اسبان توجه همه را جلب كرد. گروهی بزرگ بر او گرد آمدند و تا كاخ شاهی همراهش رفتند. چون چن به در كاخ شاهی رسید، نگهبانان كاخ پیش آمدند و گفتند چه منظوری از دیدار شاه داری؟ او جواب داد كه میخواهم مطلب خود را با خود شاه در میان نهم. نگهبانان جرئت نیافتند او را معطل كنند و به ناچار اجازهی ورود به او دادند.
شاه، پیش از آنكه چن به دربار برسد، اطلاع یافته بود كه مردی با پانصد اسب كه همه زین و برگ سلطنتی دارند به پایتخت آمده است و اجازهی شرفیابی میخواهد. شاه به همراه ملكه و درباریان خود به ایوان كاخ آمد و چن را به حضور طلبید. چن از اسب پیاده شد و زمین خدمت بوسید و گفت: «قربان. اجازه فرمایید غریبی درود بیپایان و آرزوی قلبی خود را برای سعادت و فر و شكوه اعلی حضرت و خاندان ارجمند سلطنت و مراتب بندگی و جان بازی خود را معروض دارد.»
شاه اشارهی مهرآمیزی نمود و چن دریافت كه مورد مهر و محبت شاه قرار گرفته است. شاه رو به چن كرد و گفت: «ای مرد بیگانه، حرف بزن و هرچه زودتر در فرونشانیدن كنجكاوی ما بكوش. آیا تو شب پیش همهی این اسبان را از اصطبل كاخ تابستانی ما دزدیده و بیرون برده بودی؟»
رنگ و روی چن از این اندیشه، كه شاه او را چون دزدی مینگرد، از شرم سرخ شد و در پاسخ گفت: «شاها، مثلی است قدیمی كه، در معنای گرفتن و دادن نباید اشتباه كرد». من گمان میكنم كه اعلی حضرت چنین اشتباهی فرمودهاند. از این رو، اجازه میخواهم سرگذشت خود را به عرض برسانم تا به زودی بدگمانی اعلی حضرت نسبت به من از میان برود.»
آنگاه چن آنچه در سفر خود دیده بود به شاه بازگفت.
اگرچه چن نمیخواست زن پدرش را متهم به سوءقصد به جان خویش كند، اما نتوانست از گفتن این مطلب خودداری كند كه قرصهای نیروبخشی كه وی در جعبهای زرین نهاده زادراهش كرده بود، به راستی سودمند بوده است.
چون بیشتر اوقات حقیقت به نظر مردم دروغ مینماید، بسیاری از درباریان داستان چن را باور نكردند و شاه نیز چنین پنداشت كه فروتنی و تواضع بسیار چن سبب شده است كه داستان قرصهای نیروبخش را جعل كند.
شاه با خود گفت: «بیگمان این پانصد دزد گستاخ به ضرب تیغ این جوان از پا درآمدهاند، لیكن این جوان كه جوان مردی تمام عیار و عیّاری جوانمرد است، پیروزی خود را نتیجهی مساعدت بخت و اقبال قلمداد میكند. به هر حال باید پاداشی نیكو به وی بخشید.»
شاه در این فكر بود كه چاپاری از راه فرا رسید و اطلاع داد كه پانصد لاشهی مرده در جایی كه چن نشان داده پیدا شدهاند.
شاه دست نوازش بر سر چن كشید و او را گفت: «ای جوان دلیر و عیار پیشه، باید در دربار من بمانی و همدم من گردی و دمی از پیش چشمم دور نشوی. تو پهلوان و سردار كشور من خواهی بود و من بزرگترین مقام كشوری و لشكری و عالیترین نشان لیاقت را به تو ارزانی خواهم داشت. در اعیاد رسمی و سلامها در كنار شاه زادگان بلافصل جای خواهی گرفت و در كاخی كه پوشش زرینِ بامهای آن را از همین جا میبینی سكونت خواهی گزید و گنجور من هزار كیسهی زر به تو خواهد داد تا زندگی راحت و پرشكوهی، كه شایستهی جرئت و دلاوری توست، بیابی و به علاقه و توجه خاص ما نسبت به خود اطمینان و اعتماد داشته باشی.»
در آن حال كه چن از شادی و سرور سر از پا نمیشناخت و در پای شاه افتاده بود، شاه به جارچیان خود فرمان داد كه بروند و در همه جا جار بزنند كه دزدان و راه زنان به دست جوانی، كه غریب این دیار است، نابود شدهاند.
ساكنان شهر از شنیدن این خبر غرق شادی و خوشحالی شدند و در همه جا بساط خوشی و سرور برپا داشتند و به رقص و پایكوبی و آواز خوانی برخاستند. ناقوسهای پرستشگاهها به نوا درآمدند و گروهی عظیم به خیابان آمدند. شاه نیز دست در دست چن انداخت و با همهی درباریانش در این شادی و سرور شركت جست.
زندگی خوشی برای چن آغاز شد. اگرچه از مقام و منزلتی كه یافته بود و هرگز تصور آن را نمیكرد، گیج شده بود، اما دلش همچنان خوب و مهربان مانده بود و ثروت و مقام نتوانسته بود دل پرمهر او را دگرگون كند. او در خدمت شاه میكوشید و از هیچ نوع جان فشانی و فداكاری دریغ نمیكرد. شاه نیز روز به روز از دیدن خوی پسندیده و رفتار نیكش نسبت به او مهربانتر میشد و بر پایگاهش میافزود.
گاهی چن با خود میاندیشید كه سبب سعادت و اقبال او زن پدرش بوده است؛ زیرا اگر او پانصد قرص نیروبخش را زادراهش نمیكرد هرگز چنین موفقیتی به دستش نمیآمد. از این رو، گردن بندی را كه بیش از پانصد مروارید درشت داشت، به رسم ارمغان و سپاسگزاری، برای زن پدرش فرستاد. لیكن، چنان كه رسم روزگار است، خوش بختی و اقبالش كینهی گروهی از درباریان را، كه سخت به رشك افتاده بودند، برانگیخت. آنان با خود گفتند: «باید شر این جوان بیگانه را از سر خود كم كنیم، زیرا شاه با او بیش از ما بر سر لطف است و روز به روز بر جاه و مقامش میافزاید و همهی افتخارات و مناصب را نصیب او میكند. لیكن، این جوان به بهانهی فروتنی و دوری جستن از جاه پرستی خویشتن را شایستهی این همه لطف و بخشش نمیداند. اما این فروتنی بیگمان از روی حساب است و او میخواهد بدین تدبیر بزرگواری و بخشندگی شاه را بیشتر برانگیزد. ما چارهای جز این نداریم كه یا او را بكشیم، و یا در برابر او خواری و زبونی بیشتری را تحمل كنیم.»
آنها نیرنگی برای از میان بردن چن چیدند و آهنگ كشتنش كردند؛ لیكن جرئت آن نیافتند كه آشكارا كمر به قتلش ببندند، زیرا چن محبوبیتی بسیار پیش شاه و ملت به هم رسانیده بود و بیم آن میرفت كه قاتل یا قاتلان او انتقام و كیفری سخت ببینند.
حسودان كوشیدند تا هر روز و در هر فرصتی از او پیش شاه بدگویی كنند و به او نشان دهند كه مهر و محبت را، در حق مردی بیگانه، از حد گذرانیده است و ممكن است روزی این جوان، كه كسی او را نمیشناسد، دردسر بزرگی برای شاه و كشور ایجاد كند. روزی گفتند: «مرگ راه زنان دلیل جرئت و دلاوری چن نتواند بود. هرگاه او یك تنه در برابر آنان میایستاد ما دلیری او را میستودیم، و هرچه شاه بیشتر دربارهاش لطف و مرحمت مینمود به جا و شایسته میدانستیم. اكنون، شیری شرزه در كشور ما پیدا شده كه همه را به هراس انداخته است. اگر چن به راستی مردی دلیر است بگذارید برود و با این شیر، كه همهی آغلها را از چارپایان خالی كرده است، دست و پنجه نرم كند و دلیری و پهلوانی خویش را ثابت نماید. در این صورت، هرگاه شاه اورنگِ شاهی را نیز به وی ببخشند ما زبان درمیكشیم و حرفی نمیزنیم.»
چندان از این گونه سخنان به گوش شاه فرو خواندند كه سرانجام عقیدهی او را دربارهی جرئت و دلاوری چن برگردانیدند، و او را به آزمودن آن جوان برانگیختند.
بامدادی، شاه چن را زودتر از روزهای دیگر نزد خود فراخواند و گفت: «بسیاری از درباریان من از علاقه و مهری كه من به تو نشان میدهم سخت ناخشنودند، و از من خواستهاند كه بار دیگر شهامت و دلیری تو را بیازمایم.»
چن در برابر شاه سر فرود آورد و دست او را بوسید و گفت: «قربان، فرمان تو راست. من آمادهام كه برای اثبات جان بازی و فداكاری خود به استقبال هر خطری بشتابم.»
-حال كه آمادهای آزمایشی از قدرت و لیاقت تو به عمل آید باید بروی و شیر شرزهای را كه تازه پیدا شده و همهی مردم كشور را در بیم و هراس افكنده است، از پا درآوری. تاكنون هیچ شكارافكنی جرئت نكرده است با چنین شیر تنومندی، كه درندهتر و وحشیتر از او را كسی به یاد ندارد، پیكار كند. او همهی ساكنان این سرزمین را در ترس و هراس افكنده است، چندان كه خطر راه زنانی كه تو از پایشان درآوردی در برابر خطر این شیر بسیار ناچیز مینماید.»
به شنیدن این سخنان رنگ از روی چن پرید، لیكن به سختی خودداری كرد و ترس و لرز خود را از دیدهی شاه پنهان داشت، و سرانجام قوت قلبی به خود داد و گفت: «قربان من آمادهام تا هرچه شاه فرمان میدهد به انجام رسانم.»
شاه كه این جواب ساده و دلیرانه را از چن شنید، متأثر شد و به هیجان آمد و گفت: «آفرین! من از تو جز این هم انتظاری نداشتم. لیكن، خوب گوش كن. قرار بر این گذاشته شده است كه تو در پیكار با این شیر شرزه، جز چماقی ساده كه سر آن را تیز كردهاند سلاح دیگری نداشته باشی. خود من میخواستم كه تو جنگ افزارهای بهتری با خود برداری، لیكن وزیران و مشیران من با این نظر مخالفت كردند و گفتند كه هرگاه تو چنین كاری را انجام دهی، نیرو و استعدادت چنان چشم همه را خیره میكند كه دیگر كسی جرئت تردید دربارهی دلیری و شجاعتت را نمییابد. آیا با چنین شرطی نیز حاضری به جنگ شیر بروی؟»
چن كه چیزی نمانده بود بیهوش بر زمین بیفتد گفت: «بلی قربان، حاضرم.»
شاه از تخت خود برخاست و جوان را در آغوش كشید و گفت: «پس برو. اكنون شیر در مغرب كشور، در فاصلهی یك روز راه از پایتخت، میگردد. اسبی برای تو زین كردهاند كه در حیاط كاخ به انتظارت ایستاده است و نیزهی چوبین را نیز بر زین اسب نهادهاند. دعای خیر من بدرقهی توست و هرگاه مظفر و پیروز برگردی...»
شاه نتوانست سخن خود را به پایان برد، زیرا بغض راه گلویش را گرفت و بیاختیار اشك از دیدگانش سرازیر شد.
چن، چون مردی مست، تلوتلوخوران، با سر پایین افكنده و با اندیشهای پریشان و دلی هراسان از كاخ شاه بیرون آمد و بر اسب نشست و نیزه را بر كمر استوار كرد و از شهر بیرون رفت. در راه با خود میگفت: «دریغ! كه عمر گرانمایهام بسیار زود به پایان میرسد و از جوانی خود خیر ندیده میمیرم! اندك مدتی كه به خوشی و خرمی گذرانیدم، جز این كه تأسف مرا به سبب از دست دادن آن بیشتر كند، سودی برایم نداشت. دریغ! دریغ! من برای مدافعه جز چوبی نوك تیز سلاح و در واقع وسیلهی دفاعی ندارم، زیرا این چوب درازتر از بازوی من نیست. با دست خالی و نداشتن جنگ افزاری كاری، حمله بردن بر درندهای غول آسا و خون خوار خود را در كام مرگ انداختن است. بودا، نگه دارم باد.»
مرد جوان در این اندیشهها فرو رفته بود و اسبش او را به سوی غرب میبرد. پس از ساعتی چند، اسب بیآنكه چن دریابد او را به نزدیك خطر رسانید.
ناگهان، غریوی سهمناك و هراس انگیز در آن نزدیكی طنین انداخت. اسب چن هراسان شد و رم كرد و به یك چشم به هم زدن او را از گُردهی خویش بر زمین انداخت. چن چون چشم باز كرد، خود را در چند قدمی شیر دید. اسب، افسار را گسسته و پا به گریز نهاده بود.
چن، كه از ترس و وحشت چیزی نمانده بود قالب تهی كند، هراسان به دور و بر خود نگریست و چشمش به شاخهی درختی در بالای سر خود افتاد. شیر به سوی او خیز برداشت، لیكن چن با حركتی غریزی دست برافراشت و شاخهی درخت را گرفت و خود را از آن آویخت، و شیر همان جایی كه او لحظهای پیش ایستاده بود فرود آمد. شاخهای كه چن خود را بر آن آویخته بود، چندان بلندتر از زمین نبود. شیر سر برداشت، یالهای او به پای چن خورد و او را از ترس به لرزه انداخت و خون را در رگهایش منجمد ساخت.
حیوان درنده زیر پای او ایستاد و دهان گرسنهاش را برای دریدن او گشود و درست در همین زمان كه چن تقریباً از ترس از هوش میرفت و نومیدانه میكوشید تا خود را از شاخهی درخت بالا بكشد، نیزهی كوتاهش از كمربندش به پایین افتاد.
سلاح چوبین در گلوی شیر، كه در زیر پای چن با دهان گشوده ایستاده بود و میغرید، افتاد.
حیوان درنده طعمهی خود را رها كرد و با دستهای خویش كوشید تا نیزه را، كه دم به دم بیشتر در گلویش فرو میرفت و راه نفسش را بند میآورد، بیرون كشد. بر زمین میغلتید و نعرههای هولناكی برمیآورد، لیكن هرچه بیشتر دست و پا میزد، نیزه نیز بیشتر در حلقش فرو میرفت.
چن، با دلی هراسان و تنی لرزان و دیدگانی وحشت زده، تماشاگر كوششهای خشم آلود ولی بیهودهی دشمن خویش بود و با دلی آكنده از بیم و امید بودا را به یاری خویش میخواند و جرئت آن نداشت كه از درخت پایین آید. چنان از ترس میلرزید كه كمربند خویش را باز كرد و خود را با آن به درخت بست تا بر زمین نیفتد.
غریوهای هراس انگیزی كه شیر از درد میكشید تا فرسنگها میرفت و آدمیان و جانوران از شنیدن آنها دچار وحشت میشدند و یا به گریز مینهادند. سنجها در همهی دهكدهها برای اعلام خطر به صدا درآمده بود و مردم آن سرزمین در انتظاری جان فرسا به سر میبردند.
شیر نزدیكیهای شب جان سپرد. پس از مردن درندهی خون خوار، مرد جوان از درخت به زیر آمد، لیكن چنان بیتاب و توش شده بود كه چون مردهای بیجان نقش زمین شد. چون به هوش آمد، بودا، دوست انسانها را، كه درختان را از دل خاك میرویاند، سپاس گذاشت و نیایش كرد. آنگاه برخاست و راه پایتخت را در پیش گرفت.
چن ساعتها در دشت راه رفت، لیكن جنبندهای را در سر راه خود ندید. اما پس از آنكه مرگ شیر را به نخستین كشاورزی كه دید خبر داد، ناگهان دشت چنان به یك دم پر از جمعیت شد كه گفتی از زیر هر سنگی آدمی زادی سبز میشد.
چن را بر سر دست گرفتند و او را پیروزمندانه به كاخ شاه آوردند. در سر راه او، مردم زانو بر زمین میزدند و دعای خیر در حقش میخواندند و او را میستودند و رهانندهی خود میخواندند. شاه نیز چون از بازگشت پیروزمندانهی چن خبر یافت از تخت فرود آمد و به پیشواز او شتافت و چون او را در برابر خود یافت در آغوشش گرفت و رویش را غرق بوسه ساخت، و در آن حال كه بزرگان دربار دست میزدند و هلهله میكردند رو به چن كرد و گفت: «فرزندم، شكر خدا را كه سرانجام پیروز بازگشتی. در سایهی شهامت و دلیری تو، دوران سعادتی در كشور من آغاز شده كه هرگز مانندش دیده نشده است. من آرزو دارم كه تو هم در روزهای خوش و راحت ملت من، در كنارم باشی و از نعمت آرامش و آسایش برخوردار شوی و چون من پسر ندارم به پاس خدمتهایی كه برای من و كشور و ملتم كردهای، تو را به دامادی خود برمیگزینم و دخترم «شهد شیرین» را كه شه دختی كامل عیار و گنجِ حسن و ملاحت است به زنی تو میسپارم، و تو را پس از مرگ جانشین خود میكنم. امیدوارم پس از آنكه من به پیش بودا فراخوانده شدم، این كشور را، كه به نیروی بازوی تو از دشمنان خون خوار پاك شده است، به بهترین شكل اداره كنی و سالهای دراز به خوشی و خرمی به سر بری.
شاه گفتهی خود را به كار بست و هنوز هم در سراسر سرزمینی، كه در میان دیواری عظیم و استوار قرار دارد، مردم به كاردانی و لیاقت چن شاه داستان میزنند.
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
در روزگار پیش، زنی شریر و بدخو و تیره دل با مردی زن مرده ازدواج كرد. آن مرد از زن نخستین خود پسری داشت. این پسر با آنكه جوانی خوش خو بود و در فرمانبرداری از زن پدر كوتاهی نمیكرد، اما زن پدرش چنان از وی متنفر بود و دشمنش میداشت كه كمر به كشتنش بسته بود. لیكن، چون همه از دشمنی و كینهی او با پسر شوهرش خبر داشتند، جرئت نداشت او را بكشد، زیرا یقین داشت كه مشتش بسیار زود باز میشود و همه درمییابند كه وی آن جوان را سر به نیست كرده است. زن تیره دل مدتی دراز نقشهها كشید و طرحها ریخت تا جنایت خود را چنان انجام دهد كه كسی گمان بد به وی نبرد.
روزی، پس از اندیشهی بسیار، راهی برای نابود كردن ناپسری خود یافت و پیش شوی خود رفت و به او گفت: «من در حیرتم كه چرا متوجه این موضوع نشدهای كه پسرت «چن» در این خانه نان خوری زاید است؟ اكنون او به سن و سالی رسیده است كه میتواند به نیروی بازو نان درآورد و سربار پدر نشود. وانگهی من زن تو نشدهام كه كلفتی پسر نازپروردهی بیعارت را بكنم. چین كشوری است پهناور، او را از خانه و شهر خود بیرون بفرست تا در جایی دیگر در طلب روزی و نام بگردد و استعداد و هوش ذاتی خود را نشان دهد و به نان و نوایی برسد. این خانه یا جای من است و یا جای این طفیلی مزاحم و زیان بخش.»
پدر چن كه سخن زنش سخت در وی مؤثر افتاده بود قول داد كه خواست زنش را برآورد و پسر را از خانه و زادگاه خویش بیرون كند.
نامادری مقدمات كار و زادراه ناپسری خود را فراهم آورد، لیكن به جای پارچههای گرانبها و جامههای زیبا مقداری جامه و زیرجامهی كهنه و چرك و كثیف خانه را در خورجینش نهاد.
جوان جرئت و یارای شكوه و اعتراض نیافت، زیرا به یقین میدانست كه شكوه و اعتراض كارش را بدتر میكند. او با طالع ناسازگار با خوش رویی و دریادلی روبه رو شد و چون جوانی پر كار و كاردان بود با خود گفت: «هرجا كه بروم كاری پیدا میكنم و روز و روزگارم بهتر از این میشود.»
بامداد روزی كه چن بار سفر خویش را بر ترك اسب بسته بود و میخواست از خانهی پدری و زادگاهش بیرون رود، نامادری خویش را دید كه با جعبهای زرین و با احتیاط بسیار پیش او میآمد. زن پدر چون به نزدیك چن رسید گفت: «دلم نخواست كه تو از اینجا بروی و خاطرهی بدی از من به دل داشته باشی. من در نخستین روزی كه قدم به این خانه گذاشتم و چشمم به تو افتاد از تو خوشم نیامد؛ زیرا من زنی صرفه جو بودم و نمیتوانستم ببینم شوهرم كه مردی توانگر و پولدار نیست، جوانی برومند را بیكار و بی عار در خانهی خویش نگاه دارد و او را نان بدهد، لیكن با رفتن تو كینهی تو هم از دل من بیرون میرود. مادرت مال و ثروتی از خود برجای ننهاده بود تا به تو بدهیم و پدرت هم هنوز زنده است و تو نمیتوانی میراث او را بخواهی، و هم از این روست كه نمیتوانی جامههای گرانبها بر تن كنی و پول بسیار در جیب بگذاری و شاید پیش از آنكه كار و پیشهای پیدا كنی و پولی به كف آوری، مدتها طعم گرسنگی را بچشی و با شكم خالی بخوابی. من در این اندیشه بودم كه ممكن است در نتیجهی نخوردن غذای كافی بیمار شوی. از این رو، این پانصد قرص نیروبخش را برای تو فراهم كردهام كه هرگاه در سرزمینی غربت گرسنه شدی و راه به جایی نبردی، یكی از این قرصها را بخوری. چون یكی از این قرصها را بخوری، نیروی از دست رفتهی خود را بازمییابی و میپنداری كه به دنیایی بهتر وارد شدهای.»
زن بدخوی تیره دل سخن را به پایان برد، اما كوشش بسیار نمود تا لبخندی را كه در گوشهی لبانش پیدا شده بود از ناپسریاش پنهان دارد؛ زیرا قرصهای نیروبخش قرصهای زهرآلودی بودند كه هر یك از آنها برای كشتن مردی و بردنش به دنیایی بهتر، كه زن پدر سنگ دل و بیرحم در گفتهی خود به آن اشاره كرده بود، كفایت میكرد.
چن كه جوانی مهربان و پاك دل بود به هیچ رو به زن پدر بدگمان نشد، بلكه از مهربانی و علاقهی او سپاسگزاری و قدردانی كرد، و در دل خود را سرزنش نمود كه چرا دربارهی نامادری مهربان خود گمان بد برده است و حتی قطرهای چند اشك ندامت بر گونه جاری ساخت. آنگاه پیش پدر رفت و در برابرش زانو زد و از او طلب عفو كرد، و با اهل خانه كه برای مشایعت و آخرین دیدار او گرد آمده بودند، بدرود گفت و بر اسب نشست و به تاخت از آنجا دور شد.
چن میخواست به پایتخت كشور همسایه برود و در آنجا كاری برای خود پیدا كند؛ زیرا یكی از عموهایش از مدتی پیش در آن شهر اقامت گزیده بود و میگفتند در آنجا كارش بالا گرفته و مال و مكنت فراوان به دست آورده است. چن امیدوار بود كه عمویش به مهربانی و خوش رویی او را پذیره شود و كار مناسبی برایش دست و پا كند.
چن دو روز تمام بی آنكه به پشت سر خود نگاه كند اسب میتاخت. از چشمه سارهایی كه در سر راه خود میدید، آب مینوشید، و با انجیرهایی كه از درختان میچید شكمش را سیر میكرد، و چون شب فرا میرسید در پای درختی دراز میكشید و به خوابی خوش و آرام فرو میرفت.
در پایان روز سوم، از مرز كشور همسایه گذشت و بسیار شادمان بود كه به زودی سفرش به پایان میرسد و از رنج راه آسوده میشود. از این رو، به اسب خود نهیب زد و او را به شتاب واداشت تا زودتر به مقصد برسد. ناگهان، در افق رو به رو ابری بزرگ از گرد و خاك به چشمش رسید.
در دشتهای پهناور چین پیدا شدن ابری از گرد و خاك نوید خوشی نمیدهد. چن به یاد آورد كه در یك ضرب المثل قدیمی آمده است، فقط كسانی دسته جمعی سفر میكنند كه یك تنه رو به رو شدن با چنین ابری را خوش ندارند.
دشت خالی بود و خانه و كاشانهای به چشم نمیخورد تا چن به آن پناه برد. تنها سه درخت كهن سال با شاخه و برگهای درهم و انبوه در كنار هم رسته بودند. چن از اسب فرود آمد و به طرف یكی از درختان كه شاخههای آن پایینتر بود و بالا رفتن از آن آسان مینمود دوید. بسیار نگران و ناراحت بود كه اسبش را در دشت رها میكرد، لیكن گرد و خاك دم به دم به او نزدیكتر میشد و خطر چندان نزدیكش شده بود كه چارهای جز این نداشت كه اسب را رها كند و تنها به جان خود بیندیشد.
چن از درخت بالا رفت و در میان شاخههای انبوه درخت پناهگاهی برای خود ساخت و چند شاخهی پر برگ را نیز به روی خود خم كرد، تا خود را یكسره از چشم كسانی كه ممكن بود از پایین به شاخههای درخت بنگرند پنهان دارد. آنگاه بر شاخهی درخت نشست و تا میتوانست خود را كوچك كرد.
ابرِ گرد و غبار، اندك اندك، نزدیكتر آمد. چن در میان گرد و غبار گروه بزرگی از مردان را دید كه بر اسبانی راهوار نشسته و غرق آهن و فولاد بودند و تیرگی و سیاهی درونشان از چهرهی خشن و خشمناكشان آشكار بود.
اسب سواران گروهی از دزدان و راه زنان بودند كه همهی كشور را دچار ترس و پریشانی ساخته بودند و رئیس آنان دست به جنایات بیشماری زده بود. چن چون آنان را برشمرد، پانصد تن بودند. راهزنان از دست بردی گستاخانه كه به قرارگاه تابستانی شاه، در نزدیكی پایتخت، زده بودند بازمیگشتند. آنان كاخ تابستانی را غارت كرده و بر پانصد اسب كه از اصطبل سلطنتی به یغما برده بودند، نشسته بودند و میگریختند. هر یك از آنان كیسهای چند پر از زر و سیم و گوهرهای گرانبها و ظرفهای سیمین و زرین بر فتراك اسب خود بسته بود.
دزدان را چشم بر اسب چن، كه در دشت رها شده بود، افتاد. رئیس دزدان لبخندی بر لب آورد و فریاد زد: «این اسب در اینجا چه میكند؟ ما دیگر احتیاجی به اسب نداریم، اما حال كه این را پیش كشمان كردهاند چارهای جز قبول نداریم. به نظر اسب باهوش و خوبی میآید. معلوم میشود كه رفتن زیر ران ما و تاخت و تاز در بیابانها را به ماندن در اصطبل آرام مالكش ترجیح داده است و حتی از روی ادب و خوش خدمتی خورجینی هم به ارمغان پیشمان آورده است.»
دزدان از شوخی سردارشان خندیدند و بر زمین پریدند و اسب چن را با كمند گرفتند.
جامههای كهنه و كم بهایی كه در خورجین چن بود اخمی از ناخشنودی در قیافهی دزدان پدیدار ساخت و با خود گفتند كه این غنیمت ارزش آن نداشت كه از اسب پیاده شوند. لیكن، چون جعبهی زرین را، كه پانصد قرص در آن بود، دیدند آن را نعمتی بزرگ شمردند. سرور دزدان رو به مردان خود كرد و گفت: «بر این جعبه نوشتهاند «قرصهای نیروبخش» ما هم سخت خسته و فرسوده شدهایم و اگرچه كیسه و خورجینهایمان پر از زر و سیم است، شكمهای ما خالی است. من بر آنم كه امشب را در پای این سه درخت، كه گویی به خاطر ما در كنار یكدیگر رستهاند، فرود آییم و بخوابیم و پیش از خوابیدن هم هر یك قرصی از این جعبه برداریم و بخوریم. شاید فردا ناچار شدیم با لشكریان شاه، كه در پی ما میتازند، جنگ كنیم. پس چه بهتر كه با خوردن قرصی نیروبخش جان بگیریم تا بتوانیم در برابر آنان بایستیم و از خود دفاع كنیم.»
همهی دزدان رأی رئیسشان را پذیرفتند و بر آن شدند كه شب را در پای درختان اتراق كنند. جعبهی زرین دست به دست گشت و هر یك از دزدان قرصی از آن برگرفت و فرو برد، و چون عدهی دزدان پانصد تن بود كسی بینصیب نماند.
ساعتی بعد اردوی دزدان در خاموشی سنگینی فرو رفت، فقط گاه گاهی شیههی اسبی گرسنه كه در پی علف میگشت، و گیاه كوتاه دشت او را خشنود نكرده بود به گوش چن میرسید.
چن كه یارای ایستادگی در برابر پانصد دزد قوی بازو را نداشت و غارت شدن باروبنهاش را از طرف دزدان دیده و دم برنیاورده بود، از اینكه دزدان جامههای ژنده و پاره را از خورجینش به درآورده و این سو و آن سو انداخته بودند، غمی نداشت. لیكن، بسیار متأسف بود كه قرصهای نیروبخش به دست دزدان افتاده بود؛ زیرا امیدوار بود كه هرگاه تا پیدا كردن كاری مناسب و به دست آوردن پول و ثروت دچار گرسنگی شود، از آن قرصها استفاده كند. با خود میگفت: «دریغ كه این قرصهای گرانبها به دست این مردان یغماگر افتاد تا با خوردن آن نیرو گیرند، و هرگاه سپاه شاه بر آنان بتازد آن را تار و مار كنند. اما از دست من چه برمیآید؟ سرنوشت من این بوده است كه از نامادری خود، حتی وقتی خود او بخواهد خدمتی دربارهام بكند، خیری نبینم.»
چن آن شب را تا بامداد دیده بر هم ننهاد و گوش به سروصداهایی كه از پای درختان میآمد فراداد. هر دم، بیم آن داشت كه یكی از دزدان بدگمان شود و از درخت بالا رود و او را پیدا كند.
سرانجام، سپیدهی بامدادی دمید و هوا روشن شد، لیكن اردوی راه زنان همچنان در خاموشی فرو رفته بود و صدایی از آن همه مرد برنمیخاست. چون چن با هزار ترس و احتیاط سر از میان شاخههای درخت بیرون آورد و نگاهی به زیر پای خود انداخت، با یك دنیا تعجب و حیرت دید كه هنوز همهی دزدان درخوابند و توجه و اعتنایی به دمیدن سپیدهی بامدادی و آغاز یافتن روز ندارند.
اسبان شیهههای سختی میكشیدند و میخواستند پابندها و افسارهای خود را پاره كنند، حتی بعضی از آنان موفق هم شده بودند و در دشت میگشتند و علف و گل و برگ بوتهها را به دندان میكشیدند و میخوردند.
چن با خود گفت: «چگونه میتوان پنداشت كه حتی یكی از این مردان هم با این همه سروصدا، كه اسبان به راه انداختهاند، بیدار نمیشود و از جا نمیجنبد. باور نمیتوان كرد كه گوش همهی آنان چنان سنگین باشد كه شیههی اسبان بیدارشان نكند. آیا قرصهای نیروبخش خواب آور هم بوده؟ و یا خستگی این مردان چندان بوده است كه قرص نیروبخش هم نتوانسته است آن را از میان ببرد؟»
ساعتها گذشت. اسبان هم چنان این سو و آن سو میدویدند و شیهه میكشیدند. خورشید برآمد و هوا بسیار گرم شد، لیكن هنوز هیچ یك از دزدان بیدار نشده بود.
چن آهسته و آرام از پناهگاه خود بیرون آمد و از شاخهای به شاخهی دیگر لغزید. هر دم میایستاد و زیر پای خود را به دقت نگاه میكرد، لیكن خفتگان كوچكترین جنبش و تكانی نداشتند. چن به آخرین شاخهی درخت رسید و با دقت بیشتری بر آن مردان آرام نگریست. پرتو خورشید بر چهرههای آنان میتافت و خطوط آن را نمایانتر میساخت. چن كه به زحمت خود را روی شاخهی درخت نگاه داشته، نگذاشته بود به پایین بیفتد، در گوشهی لبان همهی دزدان لكهی سبزی دید كه از دهانشان بیرون زده بود.
چن با خود گفت: «اینان مردهاند، مردهاند، آیا قرصها، نه، نه، حتی تصور چنین خیانت و جنایتی را هم از طرف زن پدر مهربان بیچارهام، كه خواسته است در زندگی خود یكبار با من خوب و مهربان باشد، موحش و هراس انگیز است؛ با این همه باید گفت كه اینان مردهاند، آری، مردهاند».
چن، كه از بدگمانی و پریشانی حالش دگرگون شده بود، از درخت پایین آمد و در میان خفتگان به گردش درآمد. هر گامی كه برمی داشت به حقیقت آگاهتر میشد. آری، قرصهای نیروبخش دزدان را به «دنیای بهتری» برده بود.
چن بر خاك افتاد و شكر خدای را به جا آورد. آنگاه مصممتر و نیرومندتر از پیش برخاست و اسبان را یكی پس از دیگری گرفت، و همهی آنان را دَه به دَه به یكدیگر بست و خود بر اسب نشست و گلهی اسبان را پیش انداخت و به سوی پایتخت روان شد. چندان در این كار چالاكی و چابكی و شتاب به خرج داد كه هنوز خورشید در مغرب نهان نشده بود، خود را به پایتخت كشور رسانید.
چن چون به شهر وارد شد، همهی مردم شهر را در غم و نگرانی یافت. حملهی راه زنان به كاخ تابستانی فرمانروای كشور، دل همه را از ترس و هراس لبریز ساخته بود. از همه جا صدای تبیرهی (1) جنگ و آواز سپه سالاران، كه سربازان را به سربازخانهها فرامی خواند، شنیده میشد. سربازان شگفت زده و مبهوت دسته دسته به سوی دروازههای شهر میرفتند.
ورود چن با گلهی اسبان توجه همه را جلب كرد. گروهی بزرگ بر او گرد آمدند و تا كاخ شاهی همراهش رفتند. چون چن به در كاخ شاهی رسید، نگهبانان كاخ پیش آمدند و گفتند چه منظوری از دیدار شاه داری؟ او جواب داد كه میخواهم مطلب خود را با خود شاه در میان نهم. نگهبانان جرئت نیافتند او را معطل كنند و به ناچار اجازهی ورود به او دادند.
شاه، پیش از آنكه چن به دربار برسد، اطلاع یافته بود كه مردی با پانصد اسب كه همه زین و برگ سلطنتی دارند به پایتخت آمده است و اجازهی شرفیابی میخواهد. شاه به همراه ملكه و درباریان خود به ایوان كاخ آمد و چن را به حضور طلبید. چن از اسب پیاده شد و زمین خدمت بوسید و گفت: «قربان. اجازه فرمایید غریبی درود بیپایان و آرزوی قلبی خود را برای سعادت و فر و شكوه اعلی حضرت و خاندان ارجمند سلطنت و مراتب بندگی و جان بازی خود را معروض دارد.»
شاه اشارهی مهرآمیزی نمود و چن دریافت كه مورد مهر و محبت شاه قرار گرفته است. شاه رو به چن كرد و گفت: «ای مرد بیگانه، حرف بزن و هرچه زودتر در فرونشانیدن كنجكاوی ما بكوش. آیا تو شب پیش همهی این اسبان را از اصطبل كاخ تابستانی ما دزدیده و بیرون برده بودی؟»
رنگ و روی چن از این اندیشه، كه شاه او را چون دزدی مینگرد، از شرم سرخ شد و در پاسخ گفت: «شاها، مثلی است قدیمی كه، در معنای گرفتن و دادن نباید اشتباه كرد». من گمان میكنم كه اعلی حضرت چنین اشتباهی فرمودهاند. از این رو، اجازه میخواهم سرگذشت خود را به عرض برسانم تا به زودی بدگمانی اعلی حضرت نسبت به من از میان برود.»
آنگاه چن آنچه در سفر خود دیده بود به شاه بازگفت.
اگرچه چن نمیخواست زن پدرش را متهم به سوءقصد به جان خویش كند، اما نتوانست از گفتن این مطلب خودداری كند كه قرصهای نیروبخشی كه وی در جعبهای زرین نهاده زادراهش كرده بود، به راستی سودمند بوده است.
چون بیشتر اوقات حقیقت به نظر مردم دروغ مینماید، بسیاری از درباریان داستان چن را باور نكردند و شاه نیز چنین پنداشت كه فروتنی و تواضع بسیار چن سبب شده است كه داستان قرصهای نیروبخش را جعل كند.
شاه با خود گفت: «بیگمان این پانصد دزد گستاخ به ضرب تیغ این جوان از پا درآمدهاند، لیكن این جوان كه جوان مردی تمام عیار و عیّاری جوانمرد است، پیروزی خود را نتیجهی مساعدت بخت و اقبال قلمداد میكند. به هر حال باید پاداشی نیكو به وی بخشید.»
شاه در این فكر بود كه چاپاری از راه فرا رسید و اطلاع داد كه پانصد لاشهی مرده در جایی كه چن نشان داده پیدا شدهاند.
شاه دست نوازش بر سر چن كشید و او را گفت: «ای جوان دلیر و عیار پیشه، باید در دربار من بمانی و همدم من گردی و دمی از پیش چشمم دور نشوی. تو پهلوان و سردار كشور من خواهی بود و من بزرگترین مقام كشوری و لشكری و عالیترین نشان لیاقت را به تو ارزانی خواهم داشت. در اعیاد رسمی و سلامها در كنار شاه زادگان بلافصل جای خواهی گرفت و در كاخی كه پوشش زرینِ بامهای آن را از همین جا میبینی سكونت خواهی گزید و گنجور من هزار كیسهی زر به تو خواهد داد تا زندگی راحت و پرشكوهی، كه شایستهی جرئت و دلاوری توست، بیابی و به علاقه و توجه خاص ما نسبت به خود اطمینان و اعتماد داشته باشی.»
در آن حال كه چن از شادی و سرور سر از پا نمیشناخت و در پای شاه افتاده بود، شاه به جارچیان خود فرمان داد كه بروند و در همه جا جار بزنند كه دزدان و راه زنان به دست جوانی، كه غریب این دیار است، نابود شدهاند.
ساكنان شهر از شنیدن این خبر غرق شادی و خوشحالی شدند و در همه جا بساط خوشی و سرور برپا داشتند و به رقص و پایكوبی و آواز خوانی برخاستند. ناقوسهای پرستشگاهها به نوا درآمدند و گروهی عظیم به خیابان آمدند. شاه نیز دست در دست چن انداخت و با همهی درباریانش در این شادی و سرور شركت جست.
زندگی خوشی برای چن آغاز شد. اگرچه از مقام و منزلتی كه یافته بود و هرگز تصور آن را نمیكرد، گیج شده بود، اما دلش همچنان خوب و مهربان مانده بود و ثروت و مقام نتوانسته بود دل پرمهر او را دگرگون كند. او در خدمت شاه میكوشید و از هیچ نوع جان فشانی و فداكاری دریغ نمیكرد. شاه نیز روز به روز از دیدن خوی پسندیده و رفتار نیكش نسبت به او مهربانتر میشد و بر پایگاهش میافزود.
گاهی چن با خود میاندیشید كه سبب سعادت و اقبال او زن پدرش بوده است؛ زیرا اگر او پانصد قرص نیروبخش را زادراهش نمیكرد هرگز چنین موفقیتی به دستش نمیآمد. از این رو، گردن بندی را كه بیش از پانصد مروارید درشت داشت، به رسم ارمغان و سپاسگزاری، برای زن پدرش فرستاد. لیكن، چنان كه رسم روزگار است، خوش بختی و اقبالش كینهی گروهی از درباریان را، كه سخت به رشك افتاده بودند، برانگیخت. آنان با خود گفتند: «باید شر این جوان بیگانه را از سر خود كم كنیم، زیرا شاه با او بیش از ما بر سر لطف است و روز به روز بر جاه و مقامش میافزاید و همهی افتخارات و مناصب را نصیب او میكند. لیكن، این جوان به بهانهی فروتنی و دوری جستن از جاه پرستی خویشتن را شایستهی این همه لطف و بخشش نمیداند. اما این فروتنی بیگمان از روی حساب است و او میخواهد بدین تدبیر بزرگواری و بخشندگی شاه را بیشتر برانگیزد. ما چارهای جز این نداریم كه یا او را بكشیم، و یا در برابر او خواری و زبونی بیشتری را تحمل كنیم.»
آنها نیرنگی برای از میان بردن چن چیدند و آهنگ كشتنش كردند؛ لیكن جرئت آن نیافتند كه آشكارا كمر به قتلش ببندند، زیرا چن محبوبیتی بسیار پیش شاه و ملت به هم رسانیده بود و بیم آن میرفت كه قاتل یا قاتلان او انتقام و كیفری سخت ببینند.
حسودان كوشیدند تا هر روز و در هر فرصتی از او پیش شاه بدگویی كنند و به او نشان دهند كه مهر و محبت را، در حق مردی بیگانه، از حد گذرانیده است و ممكن است روزی این جوان، كه كسی او را نمیشناسد، دردسر بزرگی برای شاه و كشور ایجاد كند. روزی گفتند: «مرگ راه زنان دلیل جرئت و دلاوری چن نتواند بود. هرگاه او یك تنه در برابر آنان میایستاد ما دلیری او را میستودیم، و هرچه شاه بیشتر دربارهاش لطف و مرحمت مینمود به جا و شایسته میدانستیم. اكنون، شیری شرزه در كشور ما پیدا شده كه همه را به هراس انداخته است. اگر چن به راستی مردی دلیر است بگذارید برود و با این شیر، كه همهی آغلها را از چارپایان خالی كرده است، دست و پنجه نرم كند و دلیری و پهلوانی خویش را ثابت نماید. در این صورت، هرگاه شاه اورنگِ شاهی را نیز به وی ببخشند ما زبان درمیكشیم و حرفی نمیزنیم.»
چندان از این گونه سخنان به گوش شاه فرو خواندند كه سرانجام عقیدهی او را دربارهی جرئت و دلاوری چن برگردانیدند، و او را به آزمودن آن جوان برانگیختند.
بامدادی، شاه چن را زودتر از روزهای دیگر نزد خود فراخواند و گفت: «بسیاری از درباریان من از علاقه و مهری كه من به تو نشان میدهم سخت ناخشنودند، و از من خواستهاند كه بار دیگر شهامت و دلیری تو را بیازمایم.»
چن در برابر شاه سر فرود آورد و دست او را بوسید و گفت: «قربان، فرمان تو راست. من آمادهام كه برای اثبات جان بازی و فداكاری خود به استقبال هر خطری بشتابم.»
-حال كه آمادهای آزمایشی از قدرت و لیاقت تو به عمل آید باید بروی و شیر شرزهای را كه تازه پیدا شده و همهی مردم كشور را در بیم و هراس افكنده است، از پا درآوری. تاكنون هیچ شكارافكنی جرئت نكرده است با چنین شیر تنومندی، كه درندهتر و وحشیتر از او را كسی به یاد ندارد، پیكار كند. او همهی ساكنان این سرزمین را در ترس و هراس افكنده است، چندان كه خطر راه زنانی كه تو از پایشان درآوردی در برابر خطر این شیر بسیار ناچیز مینماید.»
به شنیدن این سخنان رنگ از روی چن پرید، لیكن به سختی خودداری كرد و ترس و لرز خود را از دیدهی شاه پنهان داشت، و سرانجام قوت قلبی به خود داد و گفت: «قربان من آمادهام تا هرچه شاه فرمان میدهد به انجام رسانم.»
شاه كه این جواب ساده و دلیرانه را از چن شنید، متأثر شد و به هیجان آمد و گفت: «آفرین! من از تو جز این هم انتظاری نداشتم. لیكن، خوب گوش كن. قرار بر این گذاشته شده است كه تو در پیكار با این شیر شرزه، جز چماقی ساده كه سر آن را تیز كردهاند سلاح دیگری نداشته باشی. خود من میخواستم كه تو جنگ افزارهای بهتری با خود برداری، لیكن وزیران و مشیران من با این نظر مخالفت كردند و گفتند كه هرگاه تو چنین كاری را انجام دهی، نیرو و استعدادت چنان چشم همه را خیره میكند كه دیگر كسی جرئت تردید دربارهی دلیری و شجاعتت را نمییابد. آیا با چنین شرطی نیز حاضری به جنگ شیر بروی؟»
چن كه چیزی نمانده بود بیهوش بر زمین بیفتد گفت: «بلی قربان، حاضرم.»
شاه از تخت خود برخاست و جوان را در آغوش كشید و گفت: «پس برو. اكنون شیر در مغرب كشور، در فاصلهی یك روز راه از پایتخت، میگردد. اسبی برای تو زین كردهاند كه در حیاط كاخ به انتظارت ایستاده است و نیزهی چوبین را نیز بر زین اسب نهادهاند. دعای خیر من بدرقهی توست و هرگاه مظفر و پیروز برگردی...»
شاه نتوانست سخن خود را به پایان برد، زیرا بغض راه گلویش را گرفت و بیاختیار اشك از دیدگانش سرازیر شد.
چن، چون مردی مست، تلوتلوخوران، با سر پایین افكنده و با اندیشهای پریشان و دلی هراسان از كاخ شاه بیرون آمد و بر اسب نشست و نیزه را بر كمر استوار كرد و از شهر بیرون رفت. در راه با خود میگفت: «دریغ! كه عمر گرانمایهام بسیار زود به پایان میرسد و از جوانی خود خیر ندیده میمیرم! اندك مدتی كه به خوشی و خرمی گذرانیدم، جز این كه تأسف مرا به سبب از دست دادن آن بیشتر كند، سودی برایم نداشت. دریغ! دریغ! من برای مدافعه جز چوبی نوك تیز سلاح و در واقع وسیلهی دفاعی ندارم، زیرا این چوب درازتر از بازوی من نیست. با دست خالی و نداشتن جنگ افزاری كاری، حمله بردن بر درندهای غول آسا و خون خوار خود را در كام مرگ انداختن است. بودا، نگه دارم باد.»
مرد جوان در این اندیشهها فرو رفته بود و اسبش او را به سوی غرب میبرد. پس از ساعتی چند، اسب بیآنكه چن دریابد او را به نزدیك خطر رسانید.
ناگهان، غریوی سهمناك و هراس انگیز در آن نزدیكی طنین انداخت. اسب چن هراسان شد و رم كرد و به یك چشم به هم زدن او را از گُردهی خویش بر زمین انداخت. چن چون چشم باز كرد، خود را در چند قدمی شیر دید. اسب، افسار را گسسته و پا به گریز نهاده بود.
چن، كه از ترس و وحشت چیزی نمانده بود قالب تهی كند، هراسان به دور و بر خود نگریست و چشمش به شاخهی درختی در بالای سر خود افتاد. شیر به سوی او خیز برداشت، لیكن چن با حركتی غریزی دست برافراشت و شاخهی درخت را گرفت و خود را از آن آویخت، و شیر همان جایی كه او لحظهای پیش ایستاده بود فرود آمد. شاخهای كه چن خود را بر آن آویخته بود، چندان بلندتر از زمین نبود. شیر سر برداشت، یالهای او به پای چن خورد و او را از ترس به لرزه انداخت و خون را در رگهایش منجمد ساخت.
حیوان درنده زیر پای او ایستاد و دهان گرسنهاش را برای دریدن او گشود و درست در همین زمان كه چن تقریباً از ترس از هوش میرفت و نومیدانه میكوشید تا خود را از شاخهی درخت بالا بكشد، نیزهی كوتاهش از كمربندش به پایین افتاد.
سلاح چوبین در گلوی شیر، كه در زیر پای چن با دهان گشوده ایستاده بود و میغرید، افتاد.
حیوان درنده طعمهی خود را رها كرد و با دستهای خویش كوشید تا نیزه را، كه دم به دم بیشتر در گلویش فرو میرفت و راه نفسش را بند میآورد، بیرون كشد. بر زمین میغلتید و نعرههای هولناكی برمیآورد، لیكن هرچه بیشتر دست و پا میزد، نیزه نیز بیشتر در حلقش فرو میرفت.
چن، با دلی هراسان و تنی لرزان و دیدگانی وحشت زده، تماشاگر كوششهای خشم آلود ولی بیهودهی دشمن خویش بود و با دلی آكنده از بیم و امید بودا را به یاری خویش میخواند و جرئت آن نداشت كه از درخت پایین آید. چنان از ترس میلرزید كه كمربند خویش را باز كرد و خود را با آن به درخت بست تا بر زمین نیفتد.
غریوهای هراس انگیزی كه شیر از درد میكشید تا فرسنگها میرفت و آدمیان و جانوران از شنیدن آنها دچار وحشت میشدند و یا به گریز مینهادند. سنجها در همهی دهكدهها برای اعلام خطر به صدا درآمده بود و مردم آن سرزمین در انتظاری جان فرسا به سر میبردند.
شیر نزدیكیهای شب جان سپرد. پس از مردن درندهی خون خوار، مرد جوان از درخت به زیر آمد، لیكن چنان بیتاب و توش شده بود كه چون مردهای بیجان نقش زمین شد. چون به هوش آمد، بودا، دوست انسانها را، كه درختان را از دل خاك میرویاند، سپاس گذاشت و نیایش كرد. آنگاه برخاست و راه پایتخت را در پیش گرفت.
چن ساعتها در دشت راه رفت، لیكن جنبندهای را در سر راه خود ندید. اما پس از آنكه مرگ شیر را به نخستین كشاورزی كه دید خبر داد، ناگهان دشت چنان به یك دم پر از جمعیت شد كه گفتی از زیر هر سنگی آدمی زادی سبز میشد.
چن را بر سر دست گرفتند و او را پیروزمندانه به كاخ شاه آوردند. در سر راه او، مردم زانو بر زمین میزدند و دعای خیر در حقش میخواندند و او را میستودند و رهانندهی خود میخواندند. شاه نیز چون از بازگشت پیروزمندانهی چن خبر یافت از تخت فرود آمد و به پیشواز او شتافت و چون او را در برابر خود یافت در آغوشش گرفت و رویش را غرق بوسه ساخت، و در آن حال كه بزرگان دربار دست میزدند و هلهله میكردند رو به چن كرد و گفت: «فرزندم، شكر خدا را كه سرانجام پیروز بازگشتی. در سایهی شهامت و دلیری تو، دوران سعادتی در كشور من آغاز شده كه هرگز مانندش دیده نشده است. من آرزو دارم كه تو هم در روزهای خوش و راحت ملت من، در كنارم باشی و از نعمت آرامش و آسایش برخوردار شوی و چون من پسر ندارم به پاس خدمتهایی كه برای من و كشور و ملتم كردهای، تو را به دامادی خود برمیگزینم و دخترم «شهد شیرین» را كه شه دختی كامل عیار و گنجِ حسن و ملاحت است به زنی تو میسپارم، و تو را پس از مرگ جانشین خود میكنم. امیدوارم پس از آنكه من به پیش بودا فراخوانده شدم، این كشور را، كه به نیروی بازوی تو از دشمنان خون خوار پاك شده است، به بهترین شكل اداره كنی و سالهای دراز به خوشی و خرمی به سر بری.
شاه گفتهی خود را به كار بست و هنوز هم در سراسر سرزمینی، كه در میان دیواری عظیم و استوار قرار دارد، مردم به كاردانی و لیاقت چن شاه داستان میزنند.
پینوشتها:
1.تبیره= دهل
منبع مقاله :والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.