شاعر : محمدحسين بهجتى(شفق)
هر آنچه پيشوا کند، در آن بود صلاح دين
ز سوز عشق، صبحدم، زدم به بوستان قدم
که جويم از براى خود انيس دل شريک غم
ز دور، لالهاى مرا بديد و سر نمود خم
که اى جوان دربدر بيا شويم يار هم
مراست نيز همچو تو دلى حرارتآفرين
چو من شدم ز بىکسى به باغ، همنشين او
بگفتمش که دم مزن ز سوز عشق و آرزو
که بوده است عشق را هميشه شيوه اين چنين
هر آن کسى که در جگر ز عشق باشدش شرر
بود هميشه خسته دل، بود هماره خونجگر
چنانکه غرق خون بود مرا دل شکسته پر
ز عشق ماه طلعتى، نکوتر از گل و گهر
که مىنهد به پاى او، فلک سر و قمر جبين
مهى که از فروغ او جهان پر از صفا بود
شهى که درک حشمتش وراى فهم ما بود
فرشتهاى که جاى او به عرش کبريا بود
کسى که خاک پاى او دواى دردها بود
بزرگ رهبر بشر ولى حق امام دين
عزيز حجت خدا بزرگ سبط مصطفى
فروغ چشم فاطمه قرار قلب مرتضى
اديب مکتب بشر، حبيب خاص کبريا
به پيشگاه حق حسن، به بزم قرب مجتبى
دليل کاروان دل، پناهگاه مسلمين
بود ز بردباريش به بهت، غوطهور جهان
به حل او نمىرسد کسى به زير آسمان
چنان به خصم خويشتن حليم بود و مهربان
که گاه خصم سنگ دل خجل شد اندرين ميان
شد عاشقانه بر درش گداى آستان نشين
نديد چشم آسمان از او بزرگوارتر
که بود موسم دعا ز ابر اشکبارتر
به گاه صبر، بر بلا، ز کوه بردبارتر
به گاه مهر، از پدر، به خلق غمگسارتر
کرم فشاند دست او چو شد برون ز آستين
هميشه بود دست او به کارها گرهگشا
ز درگهش نرفت کس مگر به حاجت روا
به دور او نماند کسى سياه بخت و بينوا
ز بس که ريزش و کرم، ز بس که بخشش و عطا
ز جود خويش بحر را خجل نمود و شرمگين
اگر نبود صلح او، نبود دين و معرفت
به صلح او نهان بود، دو صد هزار مصلحت
رواج حق درين بود که وقت خود مسالمت
چنانکه وقت مقتضى ستيزه و مقاومت
هر آنچه پيشوا کند در آن بود صلاح دين
گذاشت هر زمان که پا به مسجد از پى دعا
بر آسمان فراشت سر به گريه گفت با خدا
که من گناه پيشهام تو محسنى و پر عطا
مگير لغزش مرا ببخش و بگذر از خطا
مران ز خانه ميهمان، تو اى کريم نازنين
پياده رفت سوى حج ز بيست بار بيشتر
به بحر خوف حق کسى چو او نبود غوطهور
ز ذکر قبر و نزع جان کشيد ناله از جگر
ز ياد عرض کارها به پيشگاه دادگر
نمود شيون آنچنان که اوفتاد بر زمين
هر آنچه داشت جمله را دو نيم کرد بارها
نمود بخش نيم آن به تيره روزگارها
چو ديد دست جود او کسى ز دلفکارها
چو ابر ريخت بر سرش ز سيم و زر نثارها
به حق قسم رسول را چنين کس است جانشين
اگر که فى المثل شود مداد رودبارها
قلم به راستى شود تمام شاخسارها
و گر که جن و انس طى کنند روزگارها
ز وصف او نمىشود رقم يک از هزارها
بلى (شفق) نمىشود به کوزه بحر، جايگزين
ز سوز عشق، صبحدم، زدم به بوستان قدم
که جويم از براى خود انيس دل شريک غم
ز دور، لالهاى مرا بديد و سر نمود خم
که اى جوان دربدر بيا شويم يار هم
مراست نيز همچو تو دلى حرارتآفرين
چو من شدم ز بىکسى به باغ، همنشين او
بگفتمش که دم مزن ز سوز عشق و آرزو
که بوده است عشق را هميشه شيوه اين چنين
هر آن کسى که در جگر ز عشق باشدش شرر
بود هميشه خسته دل، بود هماره خونجگر
چنانکه غرق خون بود مرا دل شکسته پر
ز عشق ماه طلعتى، نکوتر از گل و گهر
که مىنهد به پاى او، فلک سر و قمر جبين
مهى که از فروغ او جهان پر از صفا بود
شهى که درک حشمتش وراى فهم ما بود
فرشتهاى که جاى او به عرش کبريا بود
کسى که خاک پاى او دواى دردها بود
بزرگ رهبر بشر ولى حق امام دين
عزيز حجت خدا بزرگ سبط مصطفى
فروغ چشم فاطمه قرار قلب مرتضى
اديب مکتب بشر، حبيب خاص کبريا
به پيشگاه حق حسن، به بزم قرب مجتبى
دليل کاروان دل، پناهگاه مسلمين
بود ز بردباريش به بهت، غوطهور جهان
به حل او نمىرسد کسى به زير آسمان
چنان به خصم خويشتن حليم بود و مهربان
که گاه خصم سنگ دل خجل شد اندرين ميان
شد عاشقانه بر درش گداى آستان نشين
نديد چشم آسمان از او بزرگوارتر
که بود موسم دعا ز ابر اشکبارتر
به گاه صبر، بر بلا، ز کوه بردبارتر
به گاه مهر، از پدر، به خلق غمگسارتر
کرم فشاند دست او چو شد برون ز آستين
هميشه بود دست او به کارها گرهگشا
ز درگهش نرفت کس مگر به حاجت روا
به دور او نماند کسى سياه بخت و بينوا
ز بس که ريزش و کرم، ز بس که بخشش و عطا
ز جود خويش بحر را خجل نمود و شرمگين
اگر نبود صلح او، نبود دين و معرفت
به صلح او نهان بود، دو صد هزار مصلحت
رواج حق درين بود که وقت خود مسالمت
چنانکه وقت مقتضى ستيزه و مقاومت
هر آنچه پيشوا کند در آن بود صلاح دين
گذاشت هر زمان که پا به مسجد از پى دعا
بر آسمان فراشت سر به گريه گفت با خدا
که من گناه پيشهام تو محسنى و پر عطا
مگير لغزش مرا ببخش و بگذر از خطا
مران ز خانه ميهمان، تو اى کريم نازنين
پياده رفت سوى حج ز بيست بار بيشتر
به بحر خوف حق کسى چو او نبود غوطهور
ز ذکر قبر و نزع جان کشيد ناله از جگر
ز ياد عرض کارها به پيشگاه دادگر
نمود شيون آنچنان که اوفتاد بر زمين
هر آنچه داشت جمله را دو نيم کرد بارها
نمود بخش نيم آن به تيره روزگارها
چو ديد دست جود او کسى ز دلفکارها
چو ابر ريخت بر سرش ز سيم و زر نثارها
به حق قسم رسول را چنين کس است جانشين
اگر که فى المثل شود مداد رودبارها
قلم به راستى شود تمام شاخسارها
و گر که جن و انس طى کنند روزگارها
ز وصف او نمىشود رقم يک از هزارها
بلى (شفق) نمىشود به کوزه بحر، جايگزين