اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

مسافر و میزبانش

مردی در زمستانی سرد سفر می‌كرد. او از سپیده روی به راه نهاده بود و چون خسته و فرسوده و یخ كرده به میان جنگل انبوهی رسید شب فرا رسید و تاریكی بر سرش فرود آمد. امید اینكه با پاهای خسته و یخ كرده راه درازی را بپیماید
پنجشنبه، 3 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مسافر و میزبانش
مسافر و میزبانش

 

نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور


 

اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

مردی در زمستانی سرد سفر می‌كرد. او از سپیده روی به راه نهاده بود و چون خسته و فرسوده و یخ كرده به میان جنگل انبوهی رسید شب فرا رسید و تاریكی بر سرش فرود آمد. امید اینكه با پاهای خسته و یخ كرده راه درازی را بپیماید نداشت و آرزو می‌كرد كه پناهگاه گرم و نرمی پیدا كند. چون به انتهای پیچ جاده رسید با تعجب و شادمانی بسیار كلبه‌ای را در برابر خود دید كه پرتو خوشایندی از پنجره‌هایش بیرون می‌تافت و گفتی او را از آن جنگل مغموم و پوشیده از برف به سوی خود می‌خواند. به سوی روشنایی شتافت و خود را به در كلبه رسانید و بر آن كوفت. به مردی كه در به رویش گشوده بود، گفت:
-سلام دوست عزیز، من از سپیده‌ی صبح تا به حال راه آمده‌ام و بسیار خسته‌ام. اگر اجازه بدهی كه امشب را در خانه‌ی تو بیاسایم و خود را در كنار آتش بخاری‌ات گرم كنم بسیار سپاسگزارت می‌شوم و حاضرم پولی هم از این بابت به شما بپردازم.
صاحب خانه پاسخ داد: «ای مرد مسافر، بیا تو، بیا تو و در این خانه بیاسای! من پولی از تو نخواهم گرفت، اما سؤال‌هایی از تو خواهم كرد كه باید به آنها جواب بدهی. من شامی خوشمزه و رختخوابی نرم به تو خواهم داد؛ اما به یك شرط و آن این است كه در برابر هر جواب نادرستی كه به سؤال من می‌دهی كشیده‌ای بر صورتت بزنم. آیا این شرط را می‌پذیری؟»
مسافر كه در آن نزدیكی‌ها خانه و جای دیگری برای آسودن نمی‌دید بناچار گفت: «قبول می‌كنم.» زیرا اگر آن شرط را نمی‌پذیرفت مجبور بود شب را در سرمای سخت بیرون به روز آورد و بیم آن داشت كه از سرما خشك بشود. او با خود اندیشید كه: «وانگهی من خیلی هم كودن و بی‌اطلاع نیستم و شاید بتوانم به پرسش‌های میزبان خود پاسخ‌های درست بدهم و كشیده نخورم. خدا كند كه بتوانم جواب درست به سؤال‌های او بدهم.»
مسافر رفت و در كنار آتش نشست تا دست‌های خود را گرم كند. میزبان نیز شام خوبی آماده كرد. دو مرد در كنار سفره نشستند و شام خوردند و پس از خوردن شام شروع به گپ زدن كردند.
میزبان روی به میهمان خود كرد و گفت: «حالا دیگر وقت آن است كه من پرسش‌های خود را از تو بكنم. دوست عزیز، بگو ببینم آن چیست؟»
این را گفت و گربه‌ای را كه در زیر میز نشسته بود و چرت می‌زد به او نشان داد.
مهمان بی‌درنگ جواب داد: «گربه». و با خود اندیشید كه چه سؤال ساده‌ای، بچه هم می‌تواند به این سؤال جواب بدهد. ولی میزبان كشیده‌ای بر صورت او نواخت و گفت: «نه، گربه نیست، پاكی است.»
آن دو لختی آرام نشستند و حرفی نزدند. میزبان دوباره لب به سخن گشود و گفت: «این چیست؟» و به جام آبی اشاره كرد.
مهمان فوراً جواب داد: «آب.»
میزبان غرولند كرد كه: «نه، آب نیست، خوبی است». و آنگاه كشیده‌ی دیگری بر گوش مهمان نواخت.
دوباره هریك از آنان در افكار خویش فرو رفتند. میزبان این بار آتش را نشان داد و گفت:
-« این چیست؟»
مهمان جواب داد: «آتش».
میزبان گفت: «نه آتش نیست و آسودگی است.» و پس از آنكه كشیده‌ای به گوش او نواخت، گفت: «خوب تا این جا كه نتوانستی پاسخ درست به پرسش‌هایم بدهی. شاید از این پس بخت یارت باشد و بتوانی پاسخ سؤال های دیگرم را درست بدهی». آنگاه اشاره به انبار زیر شیروانی كرد و گفت: «بگو ببینم این چیست؟»
مهمان جواب داد: «انبار».
میزبان سیلی دیگری بر صورت او نواخت و گفت: «باز هم جواب نادرست دادی، این انبار نیست سنگینی است.»
مهمان این بار، دیگر نتوانست تحمل كند و گفت: «دوست من، آیا اجازه می‌دهی كه به حیاط بروم و هوای تازه در آنجا تنفس كنم؟ شاید مغزم در نتیجه‌ی گرمای اتاق خوب كار نمی‌كند. شاید هوای سرد حالم را جا بیاورد و بتوانم جواب درست به سؤال‌های تو بدهم.»
میزبان در حالی كه در را به روی او می‌گشود و گفت: «بسیار خوب، برو؛ ولی زیاد در حیاط معطل مشو و زود برگرد!»
موقعی كه مهمان از اتاق بیرون رفت گربه نیز با او بیرون رفت. مسافر كه سخت خشمگین شده بود گربه را گرفت، مقداری برگ خشك كاج جمع كرد و به دم او بست و آتش به برگ‌ها زد و گربه را رها كرد. گربه وحشت زده به بالا دوید و به انبار زیرشیروانی وارد شد. مهمان به اتاق بازگشت و به میزبان گفت:
-پاكی آسودگی را برداشت و آن را به سنگینی برد، خوب است تو هم خوبی را برداری و با آن آسودگی را بكشی.
میزبان كه از گفته‌ی مهمان چیزی نفهمیده بود- زیرا آنچه را كه خود ساخته و به او گفته بود، بدرستی به یاد نمی‌آورد- خیره خیره بر او نگریست و آنگاه بانگ بر او زد كه:
-درست بگو ببینم چه می‌خواهی بگویی؟
مهمان گفت: «پس همه‌ی عقل و شعور تو این بود؟» آنگاه چهار سیلی پشت سر هم به صورت میزبان نواخت و گفت: «اكنون خانه‌ات در آتش می‌سوزد و خاكستر می‌شود.»
و آنگاه بار و بندیل خود را برداشت و بی‌آنكه پشت سر خود را نگاه كند از خانه بیرون رفت و از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان‌های یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط