زن چو دید او را که تند و توسن است *** گشت گریان، گریه خود دام زن است
گفت: از تو کی چنین پنداشتم *** از تو من اومید دیگر داشتم
زن در آمد از طریق نیستی *** گفت من خاک شماام، نی ستی
جسم و جان و هرچه هستم، آنِ توست *** حکم و فرمان جملگی فرمان توست
گر ز درویشی دلم از صبر جست *** بهر خویشم نیست آن بهر تو است
تو مرا در دردها بودی دوا *** من نمیخواهم که باشی بینوا
زن اعرابی وقتی همسرش را استوار و ثابت قدم یافت و از مکنونات قلبی او در طی مراحل سلوک مطلع گشت، گریست. گریهی زنانه دام آنهاست، اما به نظر میرسد این گریه از روی ندامت بود. همانگونه که نفس آدمی از اماره بودن به لوّامه شدن سوق مییابد. به ویژه که این گفتمان در واقع بین نفس و عقل آدمی است.
هنگامی که شوهر سخن از فراق و جدایی به میان آورد، زن به او گفت: از تو چنین انتظاری نداشتم که با اندک منازعهای دم از فراق بزنی. لذا از خود نرمش و تواضع نشان داد و گفت: من خاک پای شما هستم، نه یک بانوی بزرگ. همهی وجودم متعلق به شماست و هر دستوری داشته باشی من تسلیم شما هستم. اگر من از ناداری و درویشی گلهای کردم، به خاطر شما بود، نه خودم. تو در همه دوران زندگی یار و یاور من و دوای درد من بودهای و همیشه احسان تو شامل حالم بوده است.
جان تو، کز بهر خویشم نیست این *** از برای توست این بانگ و حنین
خویشِ من والله که بهر خویشِ تو *** هر نفس خواهد که میرد پیش تو
کاش جانت کش روانِ من فدا *** از ضمیر جان من واقف بدا
چون تو با من این چنین بودی به ظن *** هم ز جان بیزار گشتم، هم ز تن
خاک را بر سیم و زر کردیم، چون *** تو چنینی با منای جان را سکون
تو که در جان و دلم جا میکنی *** زین قدر از من تبرّا میکنی
تو تبرّا کن، که هستت دستگاه ***ای تبرّای تو را جان عذر خواه
یاد میکن آن زمانی را که من *** چون صنم بودم، تو بودی شمن
به جان تو قسم! مسائلی که مطرح کردم برای آسایش خودم نبود، بلکه این گله صرفاً به خاطر تو بود و بس. قسم به خدا! هر لحظه حاضرم جانم را فدای تو کنم. ای کاش جان تو که جانم فدای او باد، از اعماق درونم آگاهی داشت. وقتی فهمیدم که راجع به من چنین نظری داری از جانم سیر شدم.
ای آرامش روح و روانم، حال که میبینم تو با من در مسائل مادی و داشتن مال و ثروت هم عقیده نیستی، من خاک بر سر سیم و زر میکنم و از آنها جدا میشوم. ای دلبر من! تو که در دل و جانم نفوذ داری چرا از من دوری میکنی؟ اشکالی ندارد دوری کن، زیرا قدرت و برازندگی آن را داری و بینیازی. هر بار که آهنگ فراق میکنی و از در بینیازی با من وارد میشوی جان من عذر تقصیر مرا میخواهد و در برابر تو تضرّع و فروتنی میکند. به یاد آر آن هنگامی که من «بت» بودم و تو «بتپرست»، من مطلوب بودم و تو طالب.
بنده بر وفق تو دل افروخته است *** هرچه گویی پخت گوید سوخته است
من سپاناخ تو، باهر چه میپزی *** یا ترش با یا که شیرین، میسزی
کفر گفتم نک به ایمان آمدم *** پیش حکمت از سر و جان آمدم
خوی شاهانه تو را نشناختم *** پیش تو گستاخ خر در تاختم
چون ز عفو تو چراغی ساختم *** توبه کردم اعتراض انداختم
می نهم پیش تو شمشیر و کفن *** میکشم پیش تو گردن را بزن
از فراق تلخ میگویی سخن *** هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
در تو از من عذرخواهی هست سر *** با تو بیمن، او شفیعی مستمر
ای کسی که دل از عشق تو شعلهور شده است، هر چه بگویی من بالاترش را میگویم، اگر بگویی پخته است من میگویم سوخته است. به هر حال در برابر تو تسلیم محضم. من همانند سبزی اسفناجم، هر نوع پختنی که دوست داری میتوانی با من بپزی. هنگام گله و شِکوِه، دچار کفرگویی شدم، لذا توبه میکنم و از نو مسلمان میشوم و از دل و جان مطیع فرمان تو میگردم. عذر مرا بپذیر، من خُلق و خوی شاهانهی تو را نشناختم، از این رو در محضرت گستاخی نمودم. پذیرش عذر برای من چراغی خواهد شد که فراسوی زندگی آیندهام را روشن میسازد. اینک برای صدق گفتارم، این شمشیر و این هم کفنم، میتوانی حیات مادی را از من بگیری و گردنم را بزنی. از تو خواهش میکنم هرچه میخواهی بکن، ولی از طلاق و جداییِ تلخ، سخن مگوی. در وجود تو حس نهانی هست که همیشه پیش تو از من شفاعت میکند.
عذر خواهم در درونت، خُلق توست *** ز اعتماد او دل من جُرم جُست
رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین ***ای که خُلقت به ز صد من انگبین
زین نسق میگفت با لطف و گشاد *** در میانه گریهای بر وی فتاد
گریه چون از حد گذشت وهای های *** زو که بیگریه بد او خود دلربای
شد از آن باران یکی برقی پدید *** زد شراری در دل مرد وحید
آن که بنده روی خوبش بود مرد *** چون بود، چون بندگی آغاز کرد
آن که از کبرش دلی لرزان بود *** چون شوی چون پیش تو گریان شود
آن که از نازش دل و جان خون بود *** چون در آید در نیاز، او چون بود
آن که در جور و جفایش دام ماست *** عذر ما چه بود چو او در عذر خواست
آن حس درون تو که شفیع من است، اخلاق بزرگوارانهی توست. اگر راستش را بخواهی همان منش کریمانهی تو موجب شده است تا من گناه کنم و مرتکب چنین جسارتی شوم. ای آقایی که زشتیهای من تو را به خشم آورده، بر من رحم کن؛ای که صفات نیکوی تو از صد من عسل و شربت شیرینتر است. در اثنای این سخنان، زن به گریه افتاد؛ گریهای که دل مرد را ربود. زنی که بدون گریه هم دلربا بود. از اشک چشم او برقی پدیدار شد و شعلهای بر دل مرد ایجاد کرد و آن یگانهی دوران را شدیداً تحت تأثیر قرار داد. آن جمال زیبایی که در حالت عادی دلربایی میکرد، وقتی اظهار بندگی نماید، چگونه میتواند دلربایی کند. آن کسی که با تکبر و تنّازی، دل میلرزاند وقتی در برابرت اشک بریزد چه میشود و چه حالتی به تو دست میدهد. کسی که با ناز و کرشمه محبوب تو بود وقتی که در برابرت اظهار نیاز کند، چه حالی پیدا میکنی. آن کسی که بیدادگریاش دام بلای ما بود، اگر به عذرخواهی بیفتد چه عذری میتوانیم در نپذیرفتن بیاوریم؟
زُین للناس، حق آراسته است *** زآنچه حق آراست، چون دانند جست
چون پی یسکن الیها ش آفرید *** کی تواند آدم از حوّا برید
رستم زال ار بود، وز حمزه بیش *** هست در فرمان اسیر زال خویش
آن که عالم مست گفتش آمدی *** کلمینی یا حمیرا میزدی
آب غالب شد بر آتش از نهیب *** ز آتش او جوشد چو باشد در حجاب
چون که دیگی حایل آمد هر دو را *** نیست کرد آن آب را، کردش هوا
مولانا تأثیر زن در عواطف مرد را از واقعیت قرآنی میداند و با استناد به آیهی: (زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاءِ وَالْبَنِینَ...)؛ به صراحت میگوید که اینها را حق آراسته و زینت بخشیده است. بنابراین معنای بیت این میشود: آن مشتهیات و لذتهایی که خدا برای مردم آراسته است آنها چگونه میتوانند از کمند آن برهند؟ و از آن جهت که هدف از آفرینش زن، آرامش مرد بود، آدم (علیهالسلام) چگونه میتواند از حوّا ببرد اشاره به آیهی 189 سورهی اعراف است که خداوند میفرماید: (هُوَ الَّذِی خَلَقَكُم مِن نَفْسٍ وَاحِدَةٍ وَجَعَلَ مِنْهَا زَوْجَهَا لِیَسْكُنَ إِلَیْهَا...)؛ اوست خدایی که همهی شما را از یک تن بیافرید و از او همسرش را بنهاد تا به او آرام گیرد. با توجه به این آیه، نیاز مردان و زنان امری طبیعی میباشد. مولانا میگوید: تأثیرگذاری زن بر مرد آن قدر زیاد است که اگر آن مرد رستمِ زال و یا از حضرت حمزه که شهرهی صلابت و نیرومندی میباشند. در فرمانپذیری، باز اسیر زن خویش است. پیامبر بزرگوار - که همه عالم بنده کلامش هستند - برای تسکین خود به همسرش عایشه میگفت: با من سخن بگویای زیباروی و سرخ چهره.
سپس مولانا رابطهی مرد و زن را به آب و آتش تشبیه میکند و میگوید: اگر آب بر آتش فرو ریزد بر آن غالب میشود، اما اگر یک عامل دیگر مانند دیگ، واسطهی این ارتباط باشد، آتش میتواند آب را بجوشاند و برقصاند و به هوا بفرستد. زن نیز با استفاده از نیاز مرد میتواند او را به اختیار بگیرد.
ظاهراً بر زن، چو آب ار غالبی *** باطناً مغلوب و زن را طالبی
این چنین خاصیتی در آدمی است *** مهر حیوان را کم است، آن از کمی است
باز بر زن جاهلان چیره شوند *** زآنکه ایشان تند و بس خیره روند
کم بودشان رقّت و لطف و وداد *** زآنکه حیوانی است غالب بر نهاد
مهر و رقت، وصف انسانی بود *** خشم و شهوت، وصف حیوانی بود
پرتو حق است آن، معشوق نیست *** خالق است آن، گوییا مخلوق نیست
بنابراین اگر مرد به ظاهر بر زن غالب باشد اما باطناً زن بر مرد غالب است، زیرا مرد طالب زن است و به او میل و خواهش دارد. این چنین مهرورزیِ عاشقانه، در انسان است و در حیوان نیست و یا بسیار کم رنگ است، زیرا ضریب هوشی آنها پایین است. پیامبر نیز فرموده است: زن بر مردانِ خردمند و بر صاحبدلان، سخت چیره و غالب است، ولی مردان جاهل و نادان بر زن غالبند، زیرا نادانان بسیار تند و خشن هستند: «انهن یغلبن العاقل و یغلبهنّ الجاهل»، زیرا رقّت قلب و لطف و محبت در جاهلان اندک است و حیوانیت بر طبع و سرشت نادانان غلبه دارد. محبت و رقّتِ قلب از صفات و ویژگیهای انسان است، ولی خشم و شهوت صفت حیوان است.
مولانا میگوید: زن در واقع معشوق مرد نیست، بلکه پرتوی از جمال حضرت حق تعالی است. زن جلوهای از خالق و در کسوت مخلوق است. آن چه در ما رقّت و عشق و نازکدلی پدید میآورد معشوق نیست، پرتو مهر و رقت و رأفتِ حق است و آن جا که عشق تجلی میکند آنچه میبینیم به ظاهر مخلوق است که دل میرباید اما در حقیقت جلوهای از جمال حضرت حق است و ما جلوهی خالق را به صورت مخلوق میبینیم. از این مطلب، دیدگاه مولانا راجع به زن به طور برجسته و درخشان به دست میآید، که زن را ترجمانِ صفت رحمانی حضرت حق میشمارد. چنان که ابن عربی نیز در فصّ بیست و هفتم از کتاب فصوص الحکم (فص محمدی)، زن را والاترین مظهر خدا میداند و وصلت با او را همطراز با اتحاد عاشقان با خدا میشمرد. همچنین میگوید: زن برای عارف، کاملترین مظهر تجلی خلاقیت خداوند است: «فشهود الحق فی النساء اعظم الشهود و اکمله».
مرد، زآن گفتن پشیمان شد چنان *** کز عوانی ساعت مردن، عوان
گفت خصم جان جان، من چون شدم *** بر سر جانم لگدها چون زدم
مرد گفتای زن، پشیمان میشوم *** گر بدم کافر مسلمان میشوم
مرد عرب از گفتهی خود چنان پشیمان شد که میتوان حالت او را به حالت دیوانیان مشرف به مرگ تشبیه کرد. «عوان» به معنای مأمور اجرا و سرهنگ دیوان به کار رفته است. این شغل در روزگار قدیم مقتضی اِعمال زور بوده است، به همین دلیل عوان در عداد ظالمان و عوانی به معنای ستمگری بوده است لذا عوانان هنگام مرگ از گذشتهی خویش پشیمان میشدند و غالباً توبه میکردند.
مولانا روح مطلق و آزاد از هرگونه تعیّن را به «جان جان» تعبیر میکند و پروردگار، روح مطلق و هستی آزاد از تعیّن است. در این بیت مرد عرب، اعتراض زن خود را اشارهی حق میداند و مخالفت با آن را مخالفت با حق میشمارد و میگوید: خصمِ جانِ جان چون آمدم؟ این نوع مقابله با حق باعث شد تا بر روح انسانیِ خود نیز لگد بزنم و آن را خُرد کنم. در مقام عذرخواهی به زن میگوید: من از آن مخالفتی که در آغاز سخن با تو داشتم و از حرفی که از روی خطا و نادانی زدم پشیمانم. اگر قبلاً کافر بودم و تو را انکار میکردم، اینک مسلمان شدم و نسبت به تو منقاد و فرمان بردارم.
همانگونه که در عنوان بحث اشاره کردیم و بحث را تحت عنوان «گفتمان نفس و عقل در فقر» نام نهادیم، در ادامهی بحث مناسب است کلام انقروی را که از شارحان بنام مثنوی میباشد، به عنوان تأیید بیاوریم؛ گرچه مولانا نیز در پایان داستان به همین مطلب اشاره میکند.
انقروی میگوید: مراد از مرد، عقل است و مراد از زن، نفس. وقتی نفس امّاره، بنابر مقتضای خویش با عقل مخالفت ورزد، عقل نیز با نفس میستیزد و سرانجام، نفس را مورد عتاب قرار میدهد و تأدیبش میکند و او را تدریجاً به نفس مطمئنه و راضیه میرساند و وقتی نفس از حالت آمادگی خلاص گشت و به این مرتبه رسید، اصلاً با مقتضای عقل مخالفت نمیکند و کاملاً تابع و مطیع آن میشود. عقل که این حسن خُلق نفس را نسبت به خود میبیند و میل و محبت آن را در حق مشاهده میکند به عذرخواهی از ستمهایی میپردازد که ابتدا در حقش روا داشته بود. لذا اینگونه سخنان معذرتآمیز میگوید و با زبان عقلی، این معانی مذکور را خطاب بر نفس خویش ادا میکند. (1)
ماجرای مرد و زن را مخلصی *** باز میجوید درون مخلصی
ماجرای مرد و زن افتاد نقل *** آن، مثال نفس خود میدان و عقل
این زن و مردی که نفس است و خرد *** نیک پابست است بهر نیک و بد
وین دو پابسته در این خاکی سرا *** روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن همی خواهد حویج خانقاه *** یعنی آبرو و نان و خوان و جاه
نفس هم چون زن پیِ چارهگری *** گاه خاکی گاه جوید سروری
عقل، خود زین فکرها آگاه نیست *** در دماغش جز غم الله نیست
گرچه سرّ قصه این دانه است و دام *** صورت قصه شنو اکنون تمام
مولانا میگوید: وضع این زن و مرد، به رابطهی نفس انسان با عقل کمالجوی او شباهت دارد. در کلام مولانا به دو گونه عقل بر میخوریم:
الف) عقلی که بر هوای نفس چیره است و انسان را به وصال حق راه مینماید؛
ب) عقل حیلهگر و حسابگر که در اکتساب منافع مادی او را یاری میکند.
مولانا میگوید: عقلِ کمالطلب و جویندهی خدا و نیز نفس هواجو، هر دو برای تنظیم امور این جهانی بایستهاند و اگر یکی از آنها نباشد نظام این جهان به گونهی دیگری خواهد بود. «حویج» مخفف حوایج و به معنای نیازمندیهای خانه است. مولانا با توجه به زمینه قصه خود، میگوید: زن مانند نفس به دنبال برآوردن حاجات مادی است و نفس مانند زنِ عرب برای منافع خود گاه خاکی میشود و گاه خود را برتر میبیند. سر قصه و موضوع اصلی آن، منافع حیاتی و گرفتاریهای آن است اما تو باید ظاهر و صورت قصه را بشنوی.
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف *** حکم داری تیغ برکش از غلاف
هرچه گویی من تو را فرمان برم *** در بد و نیک آید آن را ننگرم
در وجود تو شوم من منعدم *** چون محبّم، حبُّ یعمی و یصمّ
گفت زن آهنگ برّم میکنی *** یا به حیلت کشف سرم میکنی
گفت والله عالم السّرّ الخفی *** کافرید از خاک آدم را صفی
حقِ آن کف، حق آن دریای صاف *** کامتحانی نیست این گفت و نه لاف
مرد عرب گفت: اینک از نزاع و ستیز گذشتم، هر حکمی که دربارهی من داری تیغ فرمانت را از نیامِ کامت برکش و بیرون آر. هر امری به من بکنی من آن را خواهم پذیرفت و هرگز به نیک و بد آن فرمان کاری ندارم. من در وجود تو فانی میشوم، زیرا عاشقم و عشق، چشم و گوش آدمی را کور و کر میسازد. زن گفت: آیا از این سخنان میخواهی به من محبت کنی یا با این حیله از درون من آگاه شوی؟ مرد گفت: آن چه میگویم حقیقت دارد و خدا بر سر شاهد است، سوگند به خدایی که عالِم به اسرار است، خدایی که آدم را از خاک آفرید، اما پاک و باصفا. «صفی الله»؛ یعنی دوست خالص خدا. تو را به حقِ شکیبایی پدران و مادران (آن کف) و شکیبایی بیکرانهی پروردگار، آن دریای صاف، باور کن که این سخن، نه آزمودن توست و نه لاف و دروغ است.
از سر مهر و صفاست و خضوع *** حق آن کس گه بدو دارم رجوع
گر به پیشت امتحان این هوس *** امتحان را امتحان کن یک نفس
سر مپوشان تا پدید آید سرم *** امر کن تو هر چه بر وی قادرم
دل مپوشان تا پدید آید دلم *** تا قبول آرم هر آن چه قابلم
چون کنم، در دست من چه چاره است؟ *** درنگر تا جان من چه کاره است؟
گفت زن، یک آفتابی تافته است *** عالمی زو روشنایی یافته است
نایب رحمان، خلیفه کردگار *** شهر بغداد است از وی چون بهار
گر بپیوندی بدان شه، شه شوی *** سوی هر ادبیر تا کی میروی؟
سوگند به خدا! هرچه میگویم از روی محبت و افتادگی است. اگر میخواهی مرا امتحان کن، حرف را در درون خود نگه ندار، بگو چه کنم؟ آن چه در دل داری بگو تا آن چه در دل من است بر تو آشکار شود.
به عبارت دیگر، بیا با هم بیریا باشیم. من هرچه بتوانم، خواهم پذیرفت. بگو از من چه کاری ساخته است؟ زن به او گفت: در دنیا فقط یک خورشید تابیده و تمام جهان، از آن روشنایی گرفته است و او نایب و جانشین پروردگار است، چنان که شهر بغداد از وجود آن خلیفه و از کرم و احسانش هم چون بهار با نشاط و زیبا شده است. با آن شاه نزدیک شو و تقرب بجوی که اگر چنین کنی شاه میشوی. با بزرگان اگر بنشینی خُلق خُوی بزرگان را خواهی گرفت. تا کی با مردم بدبخت و بیچاره همنشینی میکنی؟
همنشینی با شهان چون کیمیاست *** چون نظر شان کیمیایی خود کجاست
چشم احمد بر ابوبکری زده *** او ز یک تصدیق صدیق آمده
گفت من شه را پذیرا چون شوم *** بیبهانه، سوی او من چون روم
نسبتی باید مرا یا حیلتی *** هیچ پیشه راست شد بیآلتی
همچو مجنونی، که بشنید از یکی *** که مرض آمد به لیلی اندکی
گفت: آوه، بیبهانه چون روم *** ور بمانم از عیادت، چون شوم
لیتنی کنت طبیباً حاذقاً *** کنت امشی نحو لیلی سابقاً
مصاحبت و همنشینی با سعادتمندان و نیکبختان حقیقی، حکم کیمیا را دارد. مسِ وجودی انسان در اثر همنشینی با مردان راه حق به زر تبدیل میگردد. با یک نگاه مبارک حضرت نبوی به ابوبکر، موجب شد تا او به سعادت بزرگ تصدیق نایل گردد. مرد گفت من چگونه شاه را پذیرا شوم و به خدمتش برسم؟ باید بهانه و دستآویزی داشته باشم تا به محضرش بروم. آیا هیچ پیشه و کاری بدون ابزار مربوطه، شدنی است؟ مانند مجنون که از کسی شنید که لیلی مریض شده، گفتای کاش دستآویزی داشتم تا خود را به عیادت او میرساندم حال چگونه مجنون باشم و به عیادت لیلی نروم،ای کاش پزشک ماهری بودم و با شتاب و سرعت به سوی لیلی میرفتم.
«قل تعالوا» گفت حق ما بدان را *** تا بود شرم اشکنی ما را نشان
شب پران را گر نظر و آلت بدی *** روزشان جولان و خوش حالت بدی
گفت چون شاهِ کرم میدان رود *** عین هر بیآلتی آلت شود
زآنکه آلت دعوی است و هستی است *** کار در بیآلتی و پستی است
پروردگار به پیامبر میفرماید: بگو بیایید تا به شما بگویم آن چه را که پروردگارتان حرام کرده است. (2) مولانا با توجه به قسمت اول آیه «قل تعالوا» میگوید: این کلام خدا اشاره و نشانی است که بندهی گناهکاری که در راه حق کاری نکرده، باز هم به سوی خدا برود و شرمنده باشد. مولانا میگوید: هر کسی به اندازهی قابلیت خود باید در راه حق گام بردارد. خفاش که در نور خورشید نابینا میشود، ناچار شب به پرواز میآید، اما اگر عنایت حق به خفاش، نظر و ابزار دیدن خورشید را عطا کند، در روز هم پرواز خواهد کرد. زن در جواب میگوید: به کرم و بزرگواری خلیفه بیندیش. هر چیزی که برحسب ظاهر، سبب و ابزاری نداشته باشد، خود عین سبب و ابزار میگردد. وقتی تو از ابزار و اسبابِ کار، حرف میزنی نشانهی توجه به زندگی مادی و خویشتن است. توفیق در راه حق نصیب کسانی است که به اسباب این جهانی نمیاندیشند و خویشتن را به حساب نمیآورند.
گفت کی بیآلتی سودا کنم *** تا نه من بیآلتی پیدا کنم
پس گواهی بایدم بر مفلسی *** تا شهی رحمم کند با مونسی
تو گواهی، غیر گفتوگو و رنگ *** وانما، تا رحم آرد شاه شنگ
کین گواهی که ز گفت و رنگ بد *** نزد آن قاضیالقضاة آن جرح شد
صدق میخواهد گواه حال او *** تا بتابد نور او بیقال او
مرد گفت: من باید چنین حالی را در خود پدید آورم و به درجهای از قرب برسم که پذیرفتن من در بارگاه او نیاز به اسباب و علل نداشته باشد. اما چگونه؟ مادامی که به مرتبهی فقر نرسیدهام، نمیتوانم به مقام قرب برسم. پس ابتدا باید شاهد و گواهی بر افلاس و فقر خود داشته باشم، تا شاهِ حقیقت به سبب افلاس من، بر من رحم و شفقتی آورد. ما فقط سخن از فقر میگوییم و رنگ و روی فقرا را داریم. نشانههای دیگری باید باشد تا آن شاه شوخ و لطیف طبع به ما لطف کند. قاضیالقضاة این دلایل (اعمال ظاهری که در آن صدق و اخلاصِ درون رعایت نشده باشد) را رد میکند. «جرح» در اصطلاح، بیان مطلبی است که ثابت کند شهادت گواهان صحت ندارد. بنابراین باید صدق و راستی در کار باشد تا توجه و لطف حق بدون گفتوگو شامل حال ما شود.
گفت زن صدق آن بود کز بود خویش *** پاک برخیزی نو از مجهود خویش
آب باران است ما را در سبو *** مُلکت و سرمایه و اسباب تو
این سبوی آب را بر دار و رو *** هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو
گو که ما را غیر این اسباب نیست *** در مفازه هیچ به زین آب نیست
گر خزینهش پُر متاع فاخر است *** این چنین آبش نباشد، نادر است
ریش او پر باد، کین هدیه که راست؟ *** لایق چون او شهی، این است راست
زن گفت: صداقت در این راه، این است که از هستی خود و آن چه با کوشش و تلاش به دست آوردهای، دست برداری و همه را در راه مقصود فدا کنی و از علایق و وابستگیها برهی. ما در این سبو آب باران داریم و همه چیز ما همین است، این سبو را بردار و آن را به شاه پیشکش کن و به خلیفه بگو جز این سبوی آب در مفازه (دشت خشک و کویری) دارایی دیگری نداریم. هیچ چیز بهتر از این آب نیست، زیرا خزاین شاه پر از اشیای گرانبهاست، ولی نظیر این آب در آن جا پیدا نمیشود.
مولانا سطح آگاهی و شناخت زن را از دستگاه عریض و طویل حکومتی شاه را نمادی از سطح بینش و آگاهیهای ما در مسائل معرفتی میداند، که با معارفِ اندک و ناچیز میخواهیم به شناخت خدا و مقام قرب الهی برسیم.
اعرابی با غرور و خودبینی به خود میبالید و میگفت: کیست آن که بتواند ارمغانی بهتر از ارمغان ما به نزد شاه ببرد؟
زن نمیدانست کآن جا بر گذر *** هست جاری دجلهای هم چون شکر
در میان شهر چون دریا روان *** پر ز کشتیها و شست ماهیان
رو برِ سلطان و کار و بار بین *** حسّ تجری تحتهاالانهار بین
این چنین حسها و اداراکات ما *** قطرهای باشد در آن نهر صفا
مرد گفت آری، سبو را سر ببند *** هین که این هدیه است ما را سودمند
در نمد در دوز تو این کوزه را *** تا گشاید شه، به هدیه روزه را
کین چنین اندر همه آفاق نیست *** جز رحیق و مایهی اذواق نیست
زآنکه ایشان ز آبهای تلخ و شور *** دائماً پر علتاند و نیم کور
مرغ، کآب شور باشد مسکنش *** او چه داند جای آب روشنش؟
زن نمیدانست که آن جا رود عظیمی جاری است که مزهی شیرین مانند شکر دارد. رود دجله همانند دریا در میان شهر روان است و کشتیها و قلابهای ماهیگیری پر است. برو به محضر شاه و در آن جا ببین که چگونه نهرها جاری است، به مثابه بهشت: (... تَجْرِیْ مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ...). مرد گفت سر سبو را ببند و در نمد بپیچ که این ارمغان سودمندی است تا شاه، روزهی خود را به این آب گوارا بگشاید، زیرا چنین آب زلال و صافی در هیچ جای دنیا یافت نمیشود و این آب بسان بادهی ناب و نوشیدنی خوشگوار است، چون آنان از طریق آبهای تلخ و شور دچار بیماریهای گوناگوناند و چشمانشان بیفروغ گشته است؛ همانند مرغی که دائماً منقار در آب شور دارد. آن مرغ چه میداند که جای آب صاف کجاست.
مولانا میگوید: تا هنگامی که ما نهر صفای حقیقت را ندیدهایم، ادارک ما از آن ناقص یا نادر است؛ مثل آگاهی زن عرب از بغداد و بارگاه خلیفه. ادراکات ما در برابر علم و حقایق و اسرار الهی قطرهای بیش نیست و تا ما سر در آبشخور آب شور و لذتهای مادی و این جهانی داریم، نمیتوانیم لذت (یُسْقَوْنَ مِن رَحِیقٍ مَخْتُومٍ) را بچشیم.
ای که اندر چشمهی شور است جات *** تو چه دانی شطّ و جیحون و فرات؟
ور بدانی نقلت از ابّ و جد است *** پیش تو این نامها چون ابجد است
ابجد و هوّز چه فاش است و پدید *** بر همه طفلان و معنا بس بعید
پس سبو برداشت آن مرد عرب *** در سفر شد میکشیدش روز و شب
بر سبو لرزان بد از آفات دهر *** هم کشیدش از بیابان تا به شهر
زن، مصلا باز کرده از نیاز *** رب سلمّ ورد کرده در نماز
که نگاه دار آب ما را از خسان *** یارب آن گوهر بدان دریا رسان
گرچه شویم آگه است پُر فن است *** لیک گوهر را هزاران دشمن است
ای کسی که جایگاهت در چشمهی شور است، تو چه میدانی که شطّ و جیحون چیست؟ خطاب مولانا در حقیقت به کسانی است که در دام نفسانیات و لذّات این جهانی غوطهورند. شاید نظر به اهل تقلید دارد که کودکانه ابجدی را از کتابها حفظ کردهاند و از معانی آن سر در نمیآورند.
مولانا میگوید: مرد، سبو را برداشت و روانه شد و با تشویش فراوان از این که گزندی به این ارمغان نرسد. زن هم سجادهی نیاز و زاری پهن نمود، تا همسرش به سلامت و به دور از آفات زمانه به دربار شاهی برسد.
خود چه باشد گوهر، آب کوثر است *** قطرهای زین است کاصل گوهر است
از دعاهای زن و زاری او *** وز غم مرد و گرانباری او
سالم از دزدان و از آسیب سنگ *** برد تا دارالخلافه بیدرنگ
دید در گاهی پر از انعامها *** اهل حاجت گسترده دام ها
دم به دم هر سوی صاحب حاجتی *** یافته زآن در عطا و خلعتی
بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت *** همچو خورشید و مطر، نی چون بهشت
آن که بیهمت، چه با همت شده *** و آن که با همت، چه با نعمت شده
سرانجام، آبی که همانند آب کوثر و از هر گوهری گرانبهاتر است سالم از دست دزدان به دارالخلافه برده شود. مرد مشاهدات اولیهی خود را پس از رسیدن به مقر حکومتی شاه چنین توصیف میکند: درگاهی سرشار از نعمتها و دهشها بیشمار و نیازمندان و فقیران در صف استعانت و کمک ایستاده؛ درگاهی که دهش و الطافش همانند خورشید و باران الهی، همگانی و فراگیر برای همه، نه همانند بهشت که نعمتهایش مخصوص مؤمنین است و بس.
از ابیات بالا چنین استفاده میشود که انسانِ سالک با ریاضت و قطع وابستگیهای مادی و این جهانی و با مراقبت از نفس، سرانجام میتواند سبوی خود را به دور از آفات علایق مادی و دزدان راه سلوک به سر منزل معرفت و حقیقت برساند.
آن عرابی از بیابانِ بعید *** بر در دارالخلافه چون رسید
پس نقیبان پیش او باز آمدند *** بس گلاب لطف بر جیبش زدند
حاجت او فهمشان شد بیمقال *** کار ایشان بد عطا پیش از سؤال
پس بدو گفتند یا وجه العرب *** از کجایی، چون از راه و تعب
گفت وجهم، گر مرا وجهی دهید *** بیوجوهم، چون پس پشتم نهید
ای که در روتان نشان مهتری *** فرّتان خوشتر ز زرّ جعفری
ای که یک دیدارتان دیدارها ***ای نثار دینتان دینارها
«نقیب» به معنای حاجب بارگاه شاهان بوده که عموماً نظم دیدارها و برنامههای بارگاه را نیز برعهده داشته است. در اصطلاح صوفیان هم، یکی از طبقات مردان حق را میگویند که در این جا این معنا مورد نظر نیست. گلاب بر صورت و جامهی میهمان زدن از سنتهای میهماننوازی بوده و در اجتماعات مذهبی نیز این کار را مستحب میدانستهاند و هنوز رایج است. بیمقال یعنی بیسخن و بدون گفتوگو. وجهالعرب یعنی فرد سرشناس. این خطاب نوعی حرمت به میهمان است. چونی از رنج و تعب، یعنی با زحمت راه و سفر چگونهای؟ خسته نباشی.
مرد عرب گفت: اگر توجهی به من بکنید، وجهالعرب خواهم شد، وگرنه هیچم. مرد شروع میکند به تمجید کردن: شکوه و جلال شما از زر جعفری (سکههای طلایی) بیشتر است که بر آنها نام جعفر برمکی حک شده بود. یک دیدار شما به اندازه دیدار بسیاری از عزیزان ارزش دارد و شایسته است که انسان همهی دینارها و داراییهای خود را در راه و آیین شما نثار کند.
ای همه ینظر بنور الله شده *** بهر بخشش از برِ شه آمده
تا زنید آن کیمیاهای نظر *** بر سر مسهای اشخاص بشر
من غریبم، از بیان آمدم *** بر امید لطف سلطان آمدم
بوی لطف او بیانها گرفت *** ذرههای ریگ هم جانها گرفت
تا بدین جا بهر دینار آمدم *** چون رسیدم، مستِ دیدار آمدم
بهر نان شخصی سوی نانبا دوید *** دادجان، چون حسن نانبا را بدید
بهر فرجه شد یکی تا گلستان *** فُرجه او شد جمال باغبان
ای کسانی که با نور خدا به جهان مینگرید و از پیشگاه شاه وجود، برای بخشش و افاضه به نیازمندان آمدهاید، شما به نور خدا مینگرید و نیاز مرا میدانید و به استقبال من آمدهاید تا با کیمیای نظر و توجه خود افراد بشر، از جمله مرا، از پستی و بیچیزی برهانید و مس وجود مرا زر کنید. من غریبم و به امید دریافت الطاف شاهِ وجود آمدهام. شاهی که ذرههای ریگ بیابان هم از الطاف او جان گرفتهاند و میخواهند به امید برخورداری از لطف ملوکانه، خود را به بارگاه سلطان برسانند. من تا این جا به خاطر دینار آمدم، ولی همین که به بارگاه رسیدم، مست دیدار حقیقت شدم.
«این سخن مولانا که «تا بدین جا بهر دینار آمدم، چون رسیدم مست دیدار آمدم» تا آخر این بخش، مطلب بسیار مهمی را مطرح میکند و آن این که بسیاری از اوقات ما هدفی که در پی آن هستیم از نظر میافتد، زیرا مطلوب بهتری ما را به سوی خود میکشاند، یعنی دائم هدفهای بشری در حال تغییر و تبدیل و دگرگونی است. علاوه بر آن انگیزههای ما نیز دائم در حال تحول و دگرگونی است. انسان به لحاظ حس مطلوبگرایی که در وجودش هست همواره در جستوجوی مطلوب بهتر و والاتر میباشد. اگرچه ممکن است در مصادیق، اشتباه و خطایی رخ بدهد. مولانات برای تشریح همین مطلب مثالهایی را ذکر میکند: کسی که برای گرفتن نان به دکان میرود، ولی همین که زیبایی نانوا را میبیند عاشق او میشود و نان را فراموش میکند. مثال دیگر: کسی برای تفریح به گلستان میرود ولی جمال باغبان، او را از سیر و سیاحت باز میدارد و تفرج او زیبایی باغبان میشود.
همچو اعرابی که آب از چه کشید *** آب حیوان از رخ یوسف چشید
رفت موسی کآتش آرد او به دست *** آتشی دید او، که از آتش برست
جست عیسی تا رهد از دشمنان *** بُردش آن جُستن به چارم آسمان
دام آدم خوشهی گندم شده *** تا وجودش خوشهی مردم شده
باز، آید سوی دام از بهر خور *** ساعد شه یابد و اقبال و فر
طفل شد مکتب پی کسب هنر *** بر امید مرغ با لطف پدر
پس ز مکتب آن یکی صدری شده *** ماهگانه داده و بدری شده
مثال دیگر: آن اعرابی و بیابانگرد خواست از چاه آب بکشد، اما وقتی دلو را بالا کشید با جمال دلآرای یوسف مواجه گشت و آب حیات را از رخسار زیبای او چشید و فریاد زد: (قَالَ یَابُشْرَى هذَا غُلامٌ). (3)
مثال دیگر: حضرت موسی رفت تا آتشی برای گرم شدن خانوادهاش بیاورد، ولی او آتشی دید که همهی وجود او آتشین شد و از جستوجوی آتش خود رهید. به جای آتش، آتش رسالت الهی به او ابلاغ شد: (إِذْ رَأى نَاراً فَقَالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوْا إِنِّی آنَسْتُ نَاراً لَّعَلِّی آتِیكُم مِّنْهَا بِقَبَسٍ)؛ (4) آن دم که آتش دید و به خانوادهاش گفت، درنگ کنید که من آتشی میبینم باشد که اخگری از آن برایتان بیاورم.
مثال دیگر: حضرت عیسی گریخت تا از گزند دشمنان برهد. اما از بالای دار به آسمان چهارم عروج کرد: (وَمَا قَتَلُوهُ یَقِیناً)؛ (5) قطعاً او را نکشتند، بلکه خدا او را به سوی خود بالا برد.
مثال دیگر: خوشه گندم، دام حضرت آدم شد، زیرا از آن خورد و از بهشت رانده شد تا وجودش، خوشهی مردم گردید؛ یعنی سبب شد این همه اولاد و افراد همانند دانههای خوشه از وجود او پدید آیند.
مثال دیگر: پرندهی بلند پروازی به نام باز برای یافتن صید به سوی دام میآید، ولی سرانجام جایگاهش ساعد شاه میشود.
مثال دیگر: کودک برای آن که پدرش پرندهی زیبا برای او بخرد به مدرسه میرود، اما از طریق همین مدرسه، ممکن است به مقام بالای اجتماعی برسد و در برابر ماهیانهای که به مکتبدار میدهد، خود ماه تمام بشود.
من بر این در، طالب چیز آمدم *** صدر گشتم چون به دهلیز آمدم
آب آوردم به تحفه بهر نان *** بوی نانم برد تا صدر جنان
نان برون برد آدمی را از بهشت *** نان، مرا اندر بهشتی در سرشت
رستم از آب و ز نان هم چون ملک *** بیغرض گردم بر این در، چون فلک
بیغرض نبود به گردش در جهان *** غیر جسم و غیر جان عاشقان
مرد عرب میگوید: من به این درگاه که آمدم جویای چیزکی بودم. گاه انگیزههای ساده و ابتداییِ انسان بر اثر یک جذبه و بارقه، تکامل مییابد و به انگیزهی والایی تحول مییابد. با این که هنوز در سر در سرای بارگاه هستم؛ خود را صدر و صدرنشین مییابم. من برای رسیدن به نان، آب در سبوی خود آوردم، ولی بوی نان مرا تا عالیترین مرتبهی سعادت معنوی بهشت رساند. آدم به خاطر نان (گندم یا میوه ممنوع) از بهشت رانده شد، اما من که در پی نان آمدم از بهشت سر درآوردم؛ آن چنان که گویی هرگز از آن جدا نخواهم شد. حالا دیگر نان و آب و منافع مطرح نیست. من عاشقانه و بیهیچ غرضی و درخواستی، بر گرد این بارگاه میگردم، همان طور که فرشتگان بیطمعِ مادی، بر گرد عالم بالا در پروازند. بنابراین کسی که ذوق معرفت حق را دریابد، به سیرالیالله ادامه میدهد تا به حق واصل شود و به بقاءالله جاودانه گردد. در این جهان مادی هیچ حرکت و فعالیتی بدون غرض یافت نمیشود مگر از انسان عاشق، چرا که عاشقان از خود فانیاند.
آن سبوی آب را در پیش داشت *** خم خدمت را در آن حضرت بکاشت
گفت این هدیه بدان سلطان برید *** سائل شه را ز حاجت وا خرید
آب شیرین و سبوی سبز و نو *** ز آب بارانی که جمع آمد به گوَ
خنده میآمد نقیبان را از آن *** لیک پذیرفتند آن را همچو جان
زآنکه لطف شاه خوب باخبر *** کرده بود اندر همه ارکان اثر
خوی شاهان در رعیت جا کند *** چرخ اخضر خاک را خضرا کند
شه چو حوضی دان، حشم چون لولهها *** آب از لوله روان در گولهها
چون که آب جمله از حوضی است پاک *** هر یکی آبی دهد خوش، ذوقناک
مرد عرب، آن سبوی آب را پیش گرفت و بذر خدمتگزاری و بندگی را در آن پیشگاه کاشت و به حاجبان شاه گفت: «این ارمغان را نزد خلیفه ببرید و خواست و مرادی که از شاه دارم برآورده نمایید. و به او بگویید: این ارمغان، آب گوارا و کوزهی سبز و نو (کوزهای که آب را خنک نگه میدارد) است و از آب بارانی است که در گودال (گو) جمع شده است.
حاجبان شاه اگرچه به این ارمغان ناچیز خندیدند، ولی خواسته او را هم چون جان پذیرفتند، زیرا لطف و مهربانی شاه، بر روحیات آنها و بر تمامی ارکان و اجزای مملکت اثر گذاشته بود. چرا که خُلق و خوُی شاهان در وجود رعیت، اثر میبخشد، همانگونه که آسمان، باران و آفتاب خاک را سبز و خرّم میکند.
این کلام مولانا برگرفته از حدیث نبوی است: «الناس علی دین ملوکهم». مولانا میگوید: شاه را همانند حوضی بدان و خادمان و حاجبان را مانند لولههایی که آن آب را به گودالها میریزند. از آن جا که آب همهی لولهها از حوض پاک جاری شده، آب تک تک آن لولهها نیز لذیذ و گواراست.
ور در آن حوض آب شور است و پلید *** هر یکی لوله همان آرد پدید
زآنکه پیوستهست هر لوله به حوض *** خوض کن در معنی این حرف، خوض
آن سبوی آب دانشهای ماست *** و آن خلیفه، دجلهی علم خداست
ما سبوها پُر به دجله میبریم *** گرنه خر دانیم خود را، ما خریم
باری، اعرابی بدان معذور بود *** کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما *** او نبردی آن سبو را، جا به جا
بل که از دجله چو واقف آمدی *** آن سبو را بر سر سنگی زدی
اگر در آن حوض، آب شور و ناگوار و آلوده باشد، مسلّماً هر لوله همان آبی را به نقاط مختلف روان میکند که در روحیات و اخلاق مردم اثر منفی به جای میگذارد. و تو باید در معنای کلام خوب اندیشه کنی. در حقیقت سخن از نفوذ اندیشه و کیش و آیین فرمانروایان در مردم و به خصوص در ارکان حکومتی میباشد. مولانا در ادامه میگوید: ما از دانشهای ناچیز خود سرشار از غروریم و اگر با این غرور به سوی معرفت حق گام برداریم مثل کسی هستیم که با کوزهی پر از آب به دجله میرود و نمیتواند از دجله آب بردارد. به گفته سعدی در بوستان:
تو از خود پُری، زآن تهی میروی *** تهیای، تا پُر معانی شوی
به هر حال، آن اعرابی چون از وجود دجلهی علم الهی بیخبر بود بر او باکی نیست که آن سبو را برای ارمغان به بارگاه شاه ببرد و اگر خبر داشت، آن سبو را هرگز جهت هدیه نمیبرد، بلکه آن سبو را بر سنگ میکوفت و آن را میشکست و با فقر و تهیدستی کامل به پیشگاه شاه وجود میرفت و گدای کوی حضرت واجبالوجود میشد.
چون خلیفه دید و احوالش شنید *** آن سبو را پُر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص *** داد بخششها و خلعتهای خاص
پس نقیبی را بفرمود آن قباد *** آن جهان بخشش و آن بحر داد
کین سبو پُر زر به دست او دهید *** چون که وا گردد سوی دجله اش برید
از ره خشک آمده است و از سفر *** از ره دجلهاش بود نزدیک تر
چون به کشتی در نشست و دجله دید *** سجده میکرد از حیاه و میخمید
کای عجب لطف،ای شه وهّاب را *** و آن عجبتر کوستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریای جود *** آن چنان نقد دغل را زود زود؟
کل عالم را سبو دانای پسر *** کو بود از علم و خوبی تا به سر
قطرهای از دجله خوبی اوست *** کآن نمیگنجد ز پُری زیر پوست
آن عرب را، بینوایی میکشید *** تا بدان در گاه و آن دولت رسید
در حکایت گفتهایم احسان شاه *** در حقِ آن بینوای بیپناه
همین که شاه، ارمغان را دید و شرح حال او را شنید، آن سبو را پر از طلا کرد و هدیههایی هم به او بخشید و آن مرد را از تهیدستی رهایی داد. شاه گفت: این سبوی پر از طلا را به او بدهید و هنگام بازگشت، او را از راه دجله راهنمایی کنید تا برگردد، زیرا از راه خشکی آمده و برای نزدیک شدن راه بهتر است از راه دجله برود. مرد عرب همین که در کشتی نشست و دجله را دید، از شرم و حیا به خاک افتاد و تعظیم کرد و گفت: این شاهِ بسیار بخشنده، عجب لطفی دارد و شگفتتر این که او آن آب ناگوار را نیز از من قبول کرد. آن دریای جود و سخاوت چگونه بیدرنگ آن سکه تقلبی را از من پذیرفت؟ای پسر همهی جهان به مثابه یک سبو بدان که لبریز از دانش و خوبیهاست. تمام جهان مادی اگر سر تا پا خوبی باشد در برابر دریای خوبیِ حق، یک قطره است، اما خوبی حق باز هم چنان عظمت بینهایت دارد که در هیچ محدودهای و ظرفی نمیگنجد.
مولانا میگوید: توجه به این نکته حائز اهمیت است که نیاز و احتیاج، مرد عرب را به آن درگاه جلالت شاهی و آن دولت و اقبال کشاند.
این حکایت گفته شد زیر و زبر *** همچو فکر عاشقان، بیپا و سر
سر ندارد، چون ازل بوده است پیش *** پا ندارد، با ابد بوده است خویش
بلکه چون آب است، هر قطره از آن *** هم سر است و پا و هم بی هر دوان
حاشَ لله، این حکایت نیست، هین *** نقد حال ما و توست این، خوش ببین
زآنکه صوفی با کر و با فر بود *** هرچه آن ماضی است، لا یذکر بود
هم عرب ما، هم سبو ما، هم ملک *** جمله ما، یوفک عنه من اُفک
مولانا توجه دارد که حکایت مرد عرب و سبوی باران را بسیار تفصیل داده و معانی گوناگونی را بدان آمیخته است. لذا داستان به صورتی زیر و زبر و بینظم عرضه شده و گوینده هم آن را بیپا و سر یافته است؛ یعنی آغاز و انجام این تفصیل را از دست داده است. دلیل این زیر و زبر و بینظمی و بیپا و سر بودن قصه این است: این قصهی تمام انسانهاست و از منهای بینهایت (ازل) تا به اضافهی بینهایت (ابد) تکرار شده و خواهد شد. مثل هر چیز کروی یا مدوّری، که نمیتوان گفت آغاز و انجامش کجاست. آشکارتر بگویم: همهی این قصه، قصه خود ماست. حالت ما صوفیان مثل این مرد عرب است، صوفی به گذشته و آینده کاری ندارد، صوفی یادآور ماضی و مستقبل نمیشود. این قصه و اعمال ما بر حسب ارادت قلبی و حالات روحانی، میآیند و میروند، به همین دلیل این همه سخنان گوناگون با این قصه همراه شد. آنگاه با آیهی 9 سوره الذاریات سخن را مستند میکند: «هر که از این حکمِ قضا روگردان است، از ایمان رو گردانیده است.»
عقل را شودان و زن این نفس و طمع *** این دو ظلمانی و منکر، عقل شمع
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست *** زآنکه کل را گونه گونه جزءهاست
جزء کل، نی جزءها نسبت به کل *** نی چو بوی گل که باشد جزء گل
لطف سبزه جزء لطف گل بود *** بانگ قمری جزء آن بلبل بود
اولاً بشنو که خلق مختلف *** مختلف جاناند تا یا از الف
در حروف مختلف شور و شکی است *** گرچه از یک رو، ز سر تا پا یکی است
از یکی رو ضدّ و یک رو متحد *** از یکی رو هزل و از یک روی جد
گر شوم مشغول اشکال و جواب *** تشنگان را کی توان داد آب
گر تو اشکالی به کلی و حرج *** صبر کن الصبر مفتاح الفرج
مولانا دوباره تأکید میکند که عقل باید هم چون مردِ خانواده، نفس و هوای نفسانی را در اختیار بگیرد و در خدمت سیرالیالله درآورد. البته نفس در برابر این عقل خداجو، حالت انکار و مقاومت دارد. ریشهی این انکار و تضاد میان نفس و عقل و یا میان اجزاء شخصیت انسان در این است که کل هستی ما و کل هستی عالم از اجزای گوناگون ترکیب یافته است که اقتضای این گوناگونی، تضاد و انکار است. باید توجه داشت که نفس و عقل و اجزای دیگر شخصیتی انسان، اجزائی هستند که روی هم کل شخصیت انسان را میسازند، چنان که گل نیز گلبرگ، کاس برگ، ساقه، برگ و ریشه دارد و در کنار این اجزاء بوی گل هم جزء آن است و مجموع آنها را گل میگوییم. نتیجه این که این اجزای متضاد همه با هم و هر یک به جای خویش نیکوست. گوناگونی اجزای خلقت و یگانگی آنها در کل هستی، از الف تا یاء (از اول تا آخر) همه مثل حروف الفبا هستند، که هر یک در ظاهر شکلی دارد، اما در بیان و نگارش همراه یک دیگر وظیفهای را انجام میدهند و یک «کل»اند. اجزای هستی و از جمله اجزای شخصیتی انسان نیز چنین است.
روح لطیف مولانا از ایرادهای بیمبنا و از قال و قیلهای بیحاصل، زود ملول میشود و میگوید: تا کی مشغول کسانی گردم که به هر سخنی اشکال میگیرند و دلیل میجویند. وظیفهی من پاسخگویی به این اشکالات بیاساس نیست، بلکه وظیفه من سیراب نمودن روحهایی است که تشنهی حقایق آن جهانی است. اگر تمام وجود تو را اشکال و تردید گرفته و احساس دشواری و تنگی (حرج) میکنی، صبر کن، که صبر کلید گشایش است.
پینوشتها:
1. شرح کبیر انقروی، ج 3؛ ص 941.
2. انعام، آیهی 151.
3. یوسف، آیهی 19.
4. طه، آیهی 10.
5. نساء، آیهی 157.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.