علم را دو پَر گمان را یک پر است *** ناقص آمد ظن به پرواز ابتر است
مرغِ یک پر زود افتد سرنگون *** باز بر پرد دو گامی یا فزون
افت خیزان میرود مرغ گمان *** با یکی پَر بر امید آشیان
چون ز ظن وا رست علمش رو نمود *** شد دو پر آن مرغِ یک پر پر گشود
بعد از آن یمشی سوّیاً مستقیم *** نه علی وجهه مکباً او سقیم
با دو پر بر میپرد چون جبرئیل *** بیگمان و بیمگر بیقال و قیل
گر همه عالم بگویندش توای *** بر ره یزدان و دین مستوی
او نگردد گرمتر از گفتشان *** جان طاق او نگردد جفتشان
ور همه گویند او را گمرهی *** کوه پنداری و تو برگ کهی
او نیفتد در گمان از طعنشان *** او نگردد دردمند از ظعنشان
بلکه گر دریا و کوه آید بگفت *** گویدش با گمرهی گشتی تو جفت
هیچ یک ذره نیفتد در خیال *** یا به طعن طاعنان رنجور حال
منظور از علم در این ابیات، علم الهی است و در مقابل این علم، مولانا غالباً «ظن» و «گمان» و کلماتی از این نوع را میآورد و منظورش علوم ظاهری و مباحث اهل مدرسه است که آن را «علم اهل حس» نیز میگوید. علم مردانِ واصل به حق، پیوسته به علم مطلق حق است و با یقین همراه است. به طور کلی منظور مولانا این است که انسان با علوم این جهانی، علوم اهل حس، علوم تقلیدی و مدرسهای همیشه در ظن و گمان است و به حقیقت نمیرسد و آرامشِ حاصل از یقین را پیدا نمیکند. پس از آن که انسان از مرحلهی ظن و گمان گذشت، راه را مستقیم و منظم طی میکند، نه «بر روی به زمین خورده». این مطلب اشاره به آیه 22 سوره ملک است: (أَفَمَن یَمْشِی مُكِبّاً عَلَى وَجْهِهِ أَهْدَى أَمَّن یَمْشِی سَوِیّاً عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ). «قال و قیل» اشاره به بحث و جدل فرقههای مختلف است. انسانی که به مرتبهی یقین میرسد کاری به این بحثها ندارد. در چهار بیت بعد، مرد صاحب یقین را توصیف میکند که نه ستایش، او را مغرور میکند و نه نکوهش، او را نومید میسازد. «مستوی» یعنی هموار و درست. «جانِ طاق» یعنی روح بیمانند. «ظعن» یعنی دور شدن و کوچ کردن.
کودکان مکتبی از اوستاد *** رنج دیدند از ملال و اجتهاد
مشورت کردند در تعویق کار *** تا معلم در فتد در اضطرار
چون نمیآید ورا رنجوریی *** که بگیرد چند روز او دوریی
تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار *** هست او چون سنگ خارا بر قرار
آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد *** که بگوید اوستا جونی تو زرد
خیر باشد، رنگ تو بر جای نیست *** این اثر یا از هوا یا از تبی است
اندکی اندر خیال افتد ازین *** و برادر هم مدد کن این چنین
چون درآیی از در مکتب بگو *** خیر باشد اوستا احوال تو
آن خیالش اندکی افزون شود *** کز خیالی عاقلی مجنون شود
آن سوم آن چارم و پنجم چنین *** در پی ما غم نمایند و حنین
تا چو سی کودک تواتر این خبر *** متفق گویند یابد مستقر
هر یکی گفتش که شاباشای ذکی *** باد بختت بر عنایت متکی
متفق گشتند در عهد وثیق *** که نگرداند سخن را یک رفیق
بعد از آن سوگند داد او جمله را *** تا که غمّازی نگوید ماجرا
مولانا برای بیان مقام والا و ارزش حقیقی صاحبان یقین، لطیفهای را نقل میکند که چگونه شاگردان، معلمی را که صاحب یقین نیست و با خیال و گمان زندگی میکند میفریبند. در این لطیفه، معلم نمونهی مردمی است که یقین ندارند و با سخن این و آن دچار خیال و وهم میشوند.
روز گشت و آمدند آن کودکان *** بر همین فکرت ز خانه تا دکان
جمله استادند بیرون منتظر *** تا درآید اول آن یار مصر
زآنکه منبع او به دست این رأی را *** سر امام آید همیشه پای را
ای مقلد تو مجو بیشی بر آن *** کو بود منبع ز نور آسمان
او در آمد گفت اُستا را سلام *** خیر باشد رنگ رویت زردفام
گفت اُستا نیست رنجی مر مرا *** تو برو بنشین مگو یاوه هلا
نفی کرد اما غبار وهم بد *** اندکی اندر دلش ناگاه زد
اندر آمد دیگری گفت این چنین *** اندکی آن وهم افزون شد بدین
هم چنین تا وهم او قوت گرفت *** ماند اندر حال خود بس در شگفت
«دکان»، همان مکتبخانه است، زیرا مکتبخانههای قدیم غالباً یک اطاق مانند یک دکان بود. «آن یار مصر» همان کودک هوشیار است. «سر امام آمد» این چنین است که همیشه مغز باید پا را هدایت کند. «مقلد» کسی است که هرچه میداند تقلیدی است و از حقایق خبر ندارد و آن که «منبع نور خدایی» است مرشد و مرد واصل است. «نفی کرد»؛ یعنی معلم به این کودک جواب منفی داد اما در ته دل کمی دچار تردید شد که مبادا بیمار باشد.
سجدهی خلق از زن و از طفل و مرد *** زد دل فرعون را رنجور کرد
گفتن هر یک خداوند و ملک *** آن چنان کردش ز وهمی منهتک
که به دعوی الهی شد دلیر *** اژدها گشت و نمیشد هیچ سیر
عقل جزئی آفتش وهم است و ظن *** زآنکه در ظلمات شد او را وطن
بر زمین گر نیم گز راهی بود *** آدمی بی وهم آمن میرود
بر سر دیوار عالی گر روی *** گر دو گز عرضش بود کژ میشوی
بلکه میافتی ز لرزه دل به وهم *** ترس وهمی را نکو بنگر بفهم
مولانا در میان قصهی مکتبخانه نمونهی دیگری از مردم بییقین را ذکر میکند: فرعون هم در اثر ستایش این و آن خود را خدا پنداشت که نوعی «رنجوری دل» یا بیماری روانی بود. «او را از وهم منهتک کرد»؛ یعنی وهم حاصل از ستایشها او را گمراه و بیآبرو کرد. منهتک یعنی پرده دریده.
مولانا میگوید: عقلی که محدود در شناخت دنیای مادی است گرفتار وهم و گمان و گمراهی میشود. سپس وی حالت صاحب یقین را به راه رفتن روی زمین تشبیه میکند که در آن انسان دچار سرگیجه نمیشود و نمیافتد، اما اهل ظن و گمان مانند کسی هستند که بالای دیوار راه میرود. «ترسِ وهمی»؛ یعنی ترس حاصل از اوهام.
گشت اُستا سست از وهم و ز بیم *** بر جهید و میکشانید او گلیم
خشمگین با زن که مهر اوست سست *** من بدین حالم نپرسید و نجست
خود مرا آگه نکرد از رنگ من *** قصد دارد تا رهد از ننگ من
او به حسن و جلوهی خود مست گشت *** بیخبر کز بام افتادم چو طشت
آمد و در راه به تندی وا گشاد *** کودکان اندر پی آن اوستاد
گفت زن خیر است چون زود آمدی *** که مبادا ذات نیکت را بدی
گفت کوری! رنگ و حال من ببین *** از غمم بیگانگان اندر حنین
تو درون خانه از بغض و نفاق *** مینبینی حال من در احتراق
گفت زنای خواجه عیبی نیستت *** وهم و ظن لاش بیمعنیستت
گفتشای غر تو هنوزی در لجاج *** مینبینی این تغیر و ارتجاج
گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم *** ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
گفتای خواجه بیارم آینه *** تا بدانی که ندارم من گنه
گفت رو نه تو رهی نه آینت *** دائماً در بغض و کینی و عنت
جامهی خواب مرا زو گستران *** تا بخسپم که سر من شد گران
زن توقف کرد مردش بانگ زد *** کای عدو زوتر تو را این میسزد
«گلیم»؛ فرشی که معلم و شاگردان با خود به مکتب میآورده و باز به خانه بر میگرداندهاند. «از بام افتادم چو طشت» کنایه از این است که بیچاره شدم. «احتراق» یعنی تب شدید. زن گفت: ای مرد، تو گرفتار خیال و گمان ناچیز و بیمعنا شدهای. «لاش» یعنی لاشیء و ناچیز. «غَر» یعنی روسپی و بدکاره. «ارتجاج» یعنی رعشه و لرزش. «گرُم» یعنی اندوه و غم. معلم به زن میگوید: برو که نه تو درستی و نه آینهی تو. «عنت» یعنی گناه. «تو را این میسزد»؛ یعنی این وظیفه توست یا این کار درست است و باید انجام بدهی.
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز *** گفت امکان نه و باطن پر ز سوز
گر بگویم متهم دارد مرا *** ور نگویم جد شود این ماجرا
فال بد رنجور گرداند همی *** آدمی را که نبودستش غمی
قول پیغامبر قبوله یفرض *** ان تمارضتم لدینا تمرضوا
گر بگویم او خیالی بر زند *** فعل دارد زن که خلوت میکند
مر مرا از خانه بیرون میکند *** بهر فسقی فعل و افسون میکند
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد *** آه آه و ناله از وی میبزاد
کودکان آن جا نشستند و نهان *** درس میخواندند با صد اندهان
کین همه کردیم و ما زندانییم *** بد بنایی بود ما بد بانییم
«عجوز» یعنی پیرزن. مولانا حال درونی پیرزن با خود، توصیف میکند که درونش میسوخت و چیزی نمیتوانست بگوید. در ابیات بعد پیر زن با خود و در درون خود سخن میگوید: «جد شود این ماجرا» یعنی او خود را جداً بیمار خواهد شمرد. «فال بد» یعنی سخن گفتن از بدی که نیامده است. نظر به این حدیث نبوی است: «لاتمارضوا فتمرضوا و لاتحفروا قبورکم فتموتوا». معنای بیت این است: پذیرفتن سخن پیامبر واجب است که فرمود: اگر خود را بیمار بنمایی بیمار میشوید و برای خود گور نکنید و از مردن سخن نگویید، خواهید مرد» زن با خود میگوید: اگر بگویم که تو بیمار نیستی، خیالش بر میدارد که زن کاری در سر دارد.
گفت آن زیرک کهای قوم پسند *** درس خوانید و کنید آوا بلند
چون همی خواندند گفتای کودکان *** بانگ ما استاد را دارد زیان
درد سر افزاید اُستا را ز بانگ *** ارزد این کو درد یابد بهر دانگ
گفت اُستا راست میگوید روید *** درد سر افزون شدم بیرون شوید
سجده کردند و بگفتند ای کریم *** دور بادا از تو رنجوری و بیم
پس برون جستند سوی خانهها *** همچو مرغان در هوای دانه ها
مادرانشان خشمگین گشتند و گفت *** روز کتّاب و شما با لهو جفت
عذر آوردند کای مادر تو بیست *** این گناه از ما و از تقصیر نیست
از قضای آسمان استاد ما *** گشت رنجور و سقیم و مبتلا
مادران گفتند مکرست و دروغ *** صد دروغ آرید بهر طمع دوغ
ما صباح آییم پیش اوستا *** تا ببینیم اصل این مکر شما
کودکان گفتند بسم الله روید *** بر دروغ و صدق ما واقف شوید
به هر حال زن بیچاره رختخواب مرد را پهن کرد و او دراز کشید و آه و ناله کرد، از آن طرف کودکان مکتبخانه نیز در آن جا نشسته بودند و با صد نوع غم و اندوه درس میخواندند و پیش خود میگفتند: این همه حیله به کار گرفتیم تا از درس خواندن رهایی یابیم، ولی هم چنان گرفتار درس خواندنیم. پس باید تدبیر دیگری اندیشید. آن کودک زیرک به کودکان دیگر گفت با صدای بلند درس بخوانید و جیغ و داد به راه بیندازید. از طرف دیگر به بچهها گفت: مواظب باشید درس خواندن ما برای اُستاد ضرر دارد. سر اُستاد از جیغ و داد شما درد میگیرد آیا میارزد که اُستاد عزیز ما برای پول ناچیزی که میگیرد بیمار و رنجور شود؟ اُستاد گفت: این کودک راست میگوید؛ همه بیرون بروید که سردردم شدّت یافته است. بچهها با تعظیم استاد به خانهها برگشتند. مادران وقتی بچهها را دیدند. خشمگین و ناراحت شدند و گفتند: اینها همه حیله است، شما برای بازیگوشی خود صد تا دروغ میسازید. بچهها گفتند: بسم الله بروید تا از صدق و کذب ما آگاه شوید.
بامدادان آمدند آن مادران *** خفته اُستا همچو بیمار گران
هم عرق کرده ز بسیاری لحاف *** سر ببسته رو کشیده در سجاف
آه آهی میکند آهسته او *** جملگان گشتند هم لاحول گو
خیر باشد اوستاد این درد سر *** جان تو ما را نبودست زین خبر
گفت من هم بیخبر بودم ازین *** آگهم مادر غران کردند هین
من بدم غافل به شغل قال و قیل *** بود در باطن چنین رنجی ثقیل
خلاصه، صبح مادران به منزل استاد آمدند و استاد مانند یک بیمار بد حال زیر لحاف خوابیده بود و آه میکشید. مادران از تعجب «لاحول و لاقوة الا بالله» میگفتند. آنها گفتند: استاد خیر باشد به جان عزیزت ما خبر نداشتیم، استاد گفت: «من هم از بیماری خود خبر نداشتم، بلکه بچههای مادر فلان مرا آگاه کردند. مولانا میخواهد نشان دهد که این معلم مکتبخانه چنان از نظم ذهن عاری است که در حضور مادران به بچهها دشنام داده است. «شغل قال و قیل» یعنی درس دادن به بچهها.
منبع مقاله :افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.