گاو آبی گوهر از بحر آورد *** بنهد اندر مرج و گردش میچرد
در شعاع نور گوهر گاو آب *** میچرد از سنبل و سوسن شتاب
زآن فکندهی گاو آبی عنبر است *** که غذایش نرگس و نیلوفر است
می چرد در نور گوهر آن بقر *** ناگهان گردد ز گوهر دورتر
تاجری بر درّ زند و حل سیاه *** تا شود تاریک مرج و سبزه گاه
پس گریزد مرد تاجر بر درخت *** گاوجویان مرد را با شاخ سخت
بیست بار آن گاو تازد گرد مرج *** تا کند آن خصم را در شاخ درج
چون ازو نومید گردد گاو نر *** آید آن جا که نهاده بد گهر
لجم بیند فوق در شاهوار *** پس ز طین بگریزد او ابلیسوار
کان بلیس از متن طین کور و کر است *** گاو کی داند که در گل گوهر است
در شب تاریک این زندگی مادی، گوهر شب چراغ در گِل پوشیده میشود، همان طور که روح معرفتیاب در وجود خاکی انسان نهفته است. مولانا در راستای بسط موضوع، این حکایت تمثیلی را نقل میکند: گاو آبی عادت دارد که گوهری درخشان از دریا برون آرد و در چراگاه گذارد و در پرتو آن گوهر شب چراغ بچرد؛ چون سخت مشغول چریدن است رفته رفته از آن گوهر دور میشود. در این فرصت کسی که کارش داد و ستد جواهرات است از کمین بیرون میجهد و مشتی گل روی آن گوهر تابان میکشد و چراگاه را به تاریکی فرو میبرد، گاو در تاریکی با خشمی دیوانهوار به اینسو و آنسو میتازد تا شاید آن شخص را پیدا کند و به هلاکت رساند، ولی بدین منظور نمیرسد و ناچار به سراغ گوهر شب چراغ میرود و چون آن را گل اندود میبیند از آن میرمد. در این فرصت آن شخص، گوهر را بر میدارد و میرود. «گاو» در این حکایتِ تمثیلی، نماد انسانهای حیوان سیرت است. و «گوهر شب چراغ» نماد روح لطیف و نورانی و درّ شاهوار انسانی است که قادر به شناخت عالم غیب است. «گِل» تمثیل کالبد عنصری و جسمانی و علایق و وابستگیهای این جهانی است. «تاجر» تمثیل اهل الله است که دیدهای باطن بین دارند. آدمیانِ گاو سیرت فقط به حیلهی ظاهر انسانها توجه دارند و از باطن آنان غافلند؛ چنان که آن گاو به محض دیدن گل، گوهر درون آن را ندید و از آن رمید، یا چون ابلیس از آن روی گل آدم، را نمیدید، به کلی از گوهر تابناک روح آدم بیخبر بود. لیکن آن تاجر به دیدهی باطن، گوهر را از میان گل تیره بشناخت و قدرش دانست.
اهبطوا افکند جان را در حضیض *** از نمازش کرد محروم آن محیض
ای رفیقان زین مقیل و زآن مقال *** اتقوا ان الهوی حیض الرجال
اهبطوا افکند جان را در بدن *** تا به گل پنهان بود درّ عدن
تاجرش داند ولیکن گاو نی *** اهل دل دانند و هر گل کاو نی
هر گلی که اندر دل او گوهری است *** گوهرش غمّاز طین دیگری است
وان گلی کز رش حق نوری نیافت *** صحبت گلهای پر در بر نتافت
این سخن پایان ندارد موش ما *** هست بر لبهای جو بر گوش ما
آن سرشتهی عشق رشته میکشد *** بر امید وصل جغز با رشد
میتند بر رشتهی دل دم به دم *** که سر رشته به دست آوردهام
همچو تاری شد دل و جان در شهود *** تا سر رشته به من رویی نمود
روح لطیف در اصل، گوهری عالی و ربّانی است، اما در جوار مادیات و نفسانیات آلوده میشود و به مرحلهی پست حیوانیت در میافتد. پس هواهای نفسانی، نه فقط شهوت جنسی، بلکه همه نوع آن نظیر حُب جاه و مقام، زهد فروشی، خودنمایی، خودبرتربینی، حب مال - چندان که به تضییع حقوق دیگران بیانجامد - و... هم چون خون حیض است. همان طور که حائض نمیتواند نماز شرع گزارد، شخص مبتلا به هواهای نفسانی نیز نمیتواند نماز قرب و حضور گزارد، هر چند که جبینش از کثرت سجده منقوش شده باشد. فرمان «اهبطوا» روح لطیف را به کالبد عنصری فروافکند، تا مروارید مرغوب در گل پنهان شود. بازرگان، گوهر را میشناسد ولی گاو آن را نمیشناسد. اهل معرفت گوهر شناسند ولی انسانهای سطحینگر و مادی که با معیارهای این جهانی زندگی میکنند در شناخت گوهر آدمی توفیق نمییابند. وقتی کسی به صفای درون و نورانیت قلبی برسد چنان بینش ژرف و نافذی مییابد که میتواند حقیقت درون اشخاص را بشناسد. به ویژه بر احوال صاحبدلان وقوف یابد. انسانهایی که با نور حضرت حق منوّر نشوند قادر نیستند مصاحب اهل الله و با صفای اهل عرفان و ایقان شوند. اما ابدانی که منوّر به نور الهی شدند و به امید رسیدن به روح لطیف و محبوبشان سرِ نخ (جذبهی رحمانی) را میکشند و پیوسته با خود میگویند: سرِ نخ را پیدا کردهام؛ یعنی دیدار یار برایم میسر شده است. دل و جان من در راه دیدار یار مانند تار مویی باریک شد تا آن که بالأخره به من رخ نشان داد.
منبع مقاله :افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.