کای کمینه بخششت ملک جهان *** من چه گویم چون تو میدانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه *** بار دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گرچه میدانم سرت *** فاش گو اندر دعا بر ظاهرت
اشک دیده است از فراق تو دوان *** آه آه است از میان جان روان
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو *** بر سر ما گستران آن سایه تو
طفل با دایه نه استیزد، ولیک *** گرید او، گرچه نه بد داند نه نیک
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی *** زاری از ما نه تو زاری میکنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست *** ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات *** برد و مات ما ز توستای خوش صفات
ما که باشیمای تو ما را جان و جان *** تا که ما باشیم با تو در میان
ما عدمهاییم و هستیهای ما *** تو وجود مطلقی فانی نما
هرچه ما میکنیم بازتاب تأثیر الهی است. انسانِ کامل هیچ نگاه استقلالی به افعال خود ندارد و این همان وصف فنای افعالی است؛ یعنی سقوط رؤیتِ فعلِ خود و شهود فعلِ حق تعالی. در این حالت هرچه از انسان سر میزند به فاعلیت حق نسبت میدهد و هستی خود یا وجههی نفسانی برای او متصور نیست تا فاعلیت را به خود منسوب نماید.
تو جانِ جان ما هستی، ما چه کسی باشیم که با وجود تو ادعای بودن کنیم ما هستی نداریم. وجود مطلق و وجود بیهیچ قید و شرط، تو هستی اگرچه در عالم ظاهر نمیتوان تو را به چشم ظاهربین دید.
پروردگار، وجود مطلق و واجبالوجود است و این وجود، یکی بیش نیست اما وقتی که تجلّی این وجود مطلق در شرایط و مقیدات گوناگون صورت میپذیرد، عالم کثرت را میسازد که موجوداتِ جهانِ خاکی اجزای این عالماند. هستیهای ما، همین جلوههای مقید و مشروط است.
ما همه شیران ولی شیر علم *** حملهشان از باد باشد دم به دم
حملهشان پیدا و ناپیداست باد *** آن که ناپیداست هرگز گم مباد
باد ما و بود ما از داد توست *** هستی ما جمله از ایجاد توست
لذت هستی نمودی نیست را *** عاشق خود کرده بودی نیست را
لذت انعام خود را وا مگیر *** نقل و باده و جام خود را وا مگیر
آنچه به ما صفت بودن و جنبش و حرکت میدهد، مشیّت و فاعلیت حق است که فانینما و ناپیداست. باد و بود ما، غرور و احساس وجود ما، هستی ما و این که فکر میکنیم وجود داریم، همه دادهی توست. آفرینش، از نیستی به هستی آوردن است. پروردگار لذت هستی را به نیست نشان میدهد و او را به عشق خود مبتلا میکند تا برای وصال حق به عالم هستی بیاید (مضمون حدیث معروف خلقت الخلق لکی اعرف).ای خدا! لذت هستی و جذبه عشقِ به خودت را وامگیر؛ لذت عشق و محبت الهی که مانند نقل و باده و شراب، مستیآور است.
ور بگیری کیت جستوجو کند *** نقش با نقاش چون نیرو کند
منگر اندر ما مکن در ما نظر *** اندر اکرام و سخای خود نگر
ما نبودیم و تقاضامان نبود *** لطف تو ناگفته ما میشنود
اگر این لذت و انعام هستی را از ما بگیری دیگر ما نیستیم. آن که باید در راه تو و در جستوجوی تو گام بردارد کیست؟ نقش در صورتی وجود دارد که نقاش او را پدید آورد وگرنه عدم است و چگونه میتوان با نقاش که وجود مطلق است برابری و مقابله کرد؟ ما نیستیم و اگر هستیِ ظاهری داریم از اکرام و سخای توست. ما در عالمِ عدم بودیم و نمیتوانستیم عشق و طلب خود را اظهار کنیم، اما لطف تو آن نیازی را که در ما ظاهر نشده بود میشنید و به آن پاسخ میداد و ما را به سوی هستی و به سوی تو میخواند. به اعتقاد مردانِ حق، کوششِ بنده تنها شرط وصال حق نیست بلکه باید نخست از جانب حق کششی در کار باشد و به قول حافظ: کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن.
صد هزاران بحر و ماهی در وجود *** سجده آرد پیش آن اکرام وجود
چند باران عطا باران شده *** تا بدان آن بحر در افشان شده
چند خورشید کرم افروخته *** تا که ابر و بحر جود آموخته
پرتو دانش زده بر خاک و طین *** تا که شد دانه پذیرنده زمین
خاک امین و هرچه در وی کاشتی *** بیخیانت جنس آن برداشتی
این امانت زآن امانت یافته است *** کافتاب عدل بر وی تافته است
تا نشان حق نیارد نوبهار *** خاک سرها را نکرده آشکار
همهی جلوههای عالی زندگی این جهان پرتوی از فیض الهی است. باران عطای خداوند موجب میشود که در دریا مروارید پدید آید. اگر ابر و دریا بخشندگی دارند، فیضی از خورشید کرم خداوند است. پرتو دانش الهی خاک تیره را پذیرندهی دانهها میکند و رویش پدید میآورد.
پروردگار این کرهی خاکی را امین دانسته و آفتاب عدل خویش را بر آن تافته است و همین امانت داری است که هرچه در خاک آن بکاری همان را پس میدهد این خاک امانتدار، هنگامی رازها را آشکار میکند که بهار میآید و این بهار، نشان و فرمان و اشارت حق است.
آن جوادی که جمادی را بداد *** این خبرها وین امانت وین سداد
مر جمادی را کند فضلش خبیر *** عاقلان را کرده قهر او ضریر
جان و دل را طاقت آن جوش نیست *** با که گویم در جهان یک گوش نیست
هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت *** هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت
این ثنا گفتن ز من ترک ثناست *** کین دلیل هستی و هستی خطاست
پیش هست او بباید نیست بود *** چیست هستی پیش او کور و کبود
گر نبودی کور زو بگداختی *** گرمی خورشید را بشناختی
پس از بیان تأثیر فیض الهی در خاک، مولانا میان خاک و انسانِ مدعیِ عقل و آگاهی، مقایسهای میکند و میگوید: خداوندِ جواد به خاک آگاهی و امانت و استواری میبخشد، اما مدعیان که او را نمیبینند دچار قهر او میشوند و از دیدن حقایق باز میمانند. ضریر یعنی نابینا.
مولانا هرجا که به بیان این حقایق میرسد متوجه این نکته میشود که سخن حق را نمیتوان تنها با حواس ظاهری بیان کرد و این حواس قدرت ادراک آن را ندارد بلکه جان و دل با شور و هیجان برخاسته از کشفِ اسرار و ادراکِ حقایق لازم است تا در این وادی حرکت نمود. لذا میگوید: در جهان یک گوش نیست که بتواند سخن حق را بشنود: (إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ)؛ (1) در مورد تأثیر فیض الهی در انسان همین بس که اگر فصل الهی شامل حال بنده شود به جای شنیدنِ حقایق، آنها را میبیند. گوش، چشم میشود یعنی علمالیقین به عینالیقین تبدیل میگردد. و جمادِ وجود او به سنگی گرانبها (یشم) تبدیل میشود. با فضل الهی مس وجود مادی انسان به زر تبدیل میگردد. فضل پروردگار ما را به کارهای خارق عادت توانا میسازد و قدرت معجزهآسا به ما میبخشد.
وقتی که من ثنای حق را میگویم در واقع وجود خود را به عنوان ثناگوی حق، جدا از حق مطرح میکنم؛ یعنی هستیِ دیگری را سوای هستی حق پذیرفتهام و این شرک است و نمیتواند ثنای حق به شمار آید.
بندهای که به حق راه یافته چنان در بحر حق فانی است که نمیتواند ثنا بگوید. مشابه این سخن دربارهی شکر پروردگار از حلاج نقل شده است: الهی تو میدانی که عاجزم از شکر. تو به جای من خود را شکر کن که شکر آن است و بس. هستیِ ما در مقایسه با هستی حقیقیِ او هیچ است؛ مانند چهرهی زشت نابینا ارجی ندارد وجد ما تا هنگامی که در حق فانی نشود مانند کوری است که خورشید را نمیبیند و از زیباییهای تابش آن بهره نمیبرد. اما هستی ما به این دلیل کبود است که هنوز به حق نپیوسته و هم چنان تاریک و افسرده است و از افسردگی اوست که این محیط مادی هم مانند یخ، سرد و افسرده است. اما همین که نور معرفت میتابد و پیوندی با حق پدید میآید گرم و روشن میشود.
چون پروردگار چشم را به معرفت و شناختِ خودش روشن سازد به مصداق: «من عرف نفسه فقد عرفه ربه»، شناخت خود نیز شناخت حق است و شناخت حق موجب میشود که بنده به او بپیوندد و علم و آگاهی او نیز به علم حق پیوند یابد. چنین چشم بینایی قادر به دیدن آن حقایق میشود. اگر تو این جهان را بزرگ و بینهایت میبینی بدان که در برابر قدرت خداوند ذرهای نیست و این حقیقت را هنگامی خواهی فهمید که پروردگار، چشم بینا به تو عطا کند.
صد هزاران دام و دانهستای خدا *** ما چو مرغان حریص بینوا
دم به دم ما بستهی دام نویم *** هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز *** سوی دامی میرویمای بینیاز
گر هزاران دام باشد در قدم *** چون تو با مایی نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم *** کی بود بیمی از آن دزد لئیم
خدایا به فریاد ما برس که فریبکاری و موجبات گمراهی و عوامل دور کننده از تو بسیار زیاد است. عوامل گمراه کننده نیز از درون و بیرون ما را تهدید میکند. آنچنان این تهدید جدی و فراگیر است که هر چند ما در راه کمال پیشرفته و باز و سیمرغ باشیم، اما دم به دم بسته به دام نویم و رذایل اخلاقی ما را در بر گرفته است، به طوری که هر لحظه ما را از ورطهی فلاکت و غوطهور شدن در منجلاب بدبختی میرهانی و باز به سوی دامی دگر میرویم. این هم خود دلیل عجز و ناتوانی ماستای بینیاز.
با همهی این عجز و ناتوانی اگر عنایات توای خدای دستگیر، با ما باشد از آن دزد پست (نفس وسوسهگر) هیچ بیم و هراسی نداریم. به اعتقاد عرفا عنایت، حضرت حق اسباب رسیدن به کمال را برای بنده فراهم میکند؛ به ویژه در ستیز با نفس جز با اتّکا به عنایت حق نمیتوان گامی برداشت. عنایت حق در اولیای الهی و پیران طریقت نیز تجلّی میکند و غالباً سالک به همت آنان میتواند بر هوای نفس غالب شود.
دیو را نطق تو خامش میکند *** گوش ما را گفتِ تو هش میکند
گوش ما هوش است چون گویا تویی *** خشکِ ما بحر است چون دریا تویی
با تو ما را خاک بهتر از فلک *** ای سماک از تو منوّر تا سمک
بیتو ما را بر فلک تاریکی است *** با توای ربّ این فلک باریکی است
سخن تو باعث میشود که شیطان سکوت کند و با وسوسهی خود ما را گمراه نسازد. ای خدا و سخن تو ما را از حس این جهانی و خاکی آزاد میکند و به جای حس ظاهر به ما روح میبخشد که قادر به سیر در حقایق و معرفت الهی است. اگر با تو در زمین باشیم یا در خاک مدفون گردیم بهتر از این است که بیتو در آسمان باشیم، زیرا نور هدایت تو همه جا را از فراز آسمان تا قهر زمین روشن نموده است. «سماک تا سمک»؛ یعنی تمام عالم از بالا تا پایین.
تو بزن یا ربنا، آب طهور *** تا شود این نار عالم، جمله نور
آب دریا جمله در فرمان توست *** آب و آتشای خداوند آنِ توست
گر تو خواهی، آتش آب خوش شود *** ور نخواهی، آب هم آتش شود
این طلب، در ما، هم از ایجاد توست *** رستن از بیداد، یا رب داد توست
بیطلب، تو این طلبمان دادهای *** گنج احسان بر همه بگشادهای
ای پروردگار ما! تو آب پاک بر آتش این جهان مادی و علایق این جهانی ما بزن، تا سراپا نور گردیم، زیرا تمامی آفرینش و عناصر تشکیل دهندهی آن، از جمله آب و آتش در دست قدرت توست. طلب، از نظر عرفا خواست و جستوجوی چیزی است که بنده را در راه وصول به حق یاری کند و نخستین گام در راه حق نیز همین است. اگر طلب با توجه به ارشاد و هدایتِ، مرد راه حق صورت گیرد، ارادت گویند. به هر صورت باید از جانب حق بر دل بنده بتابد. ممکن است لطف حق چنان شامل حال انسان شود که بدون درخواست هم بر دلش بتاباند.
پینوشتها:
1. شعراء، آیهی 212.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.