مؤلف: محمدرضا افضلی
او یکی جان دارد از نور منیر *** او یکی تن دارد از خاک حقیر
ای عجب این است او یا آن بگو *** که بماندم اندرین مشکل عمو
گر وی این استای برادر چیست آن *** پر شده از نور او هفت آسمان
ور وی آن است این بدنای دوست چیست ***ای عجب زین دو کدامین است و کیست
بایزید ار این بود آن روح چیست *** ور وی آن روح است این تصویر کیست
حیرت اندر حیرت استای یار من *** این نه کار تو است و نه هم کار من
هر دو او باشد ولیک از ریع زرع *** دانه باشد اصل و آن که پره فرع
حکمت این اضداد را با هم ببست *** ای قصاب این گردران با گردن است
روح بیقالب نداند کار کرد *** قالبت بیجان فسرده بود و سرد
قالبت پیدا و آن جانت نهان *** راست شد زین هر دو اسباب جهان
خاک را بر سر زنی سر نشکند *** آب را بر سر زنی در نشکند
گر تو میخواهی که سر را بشکنی *** آب را و خاک را بر هم زنی
چون شکستی سر رود آبش به اصل *** خاک سوی خاک آید روز فصل
انسان کامل جامع ضدین است؛ یعنی جانِ شیخ از نورِ تابان است و همو جسمی خاکی دارد. ماندهام که بگویم، شیخ آن جان منور است یا این جسم مکدّر؟ای برادر! اگر حقیقت شیخِ کامل، همین جسم متکاثف است، پس آن جان منور چیست که آسمان هفتگانه را فرا گرفته است؟ عجبا او کدام یک از این دو موجودیت است؟ چگونگی جمع این دو ضد، یعنی روح و جسم و نحوهی ارتباط و تلائم آن دو با هم واقعاً معمّایی حیرتانگیز است. حل این معما نیز کار من و تو نیست. ربط معنا به ماده و ارتباط غیب با شهادت یا موضوع فراگیرتری به نام «ربط حادث به قدیم» ذهن متکلمان و حکما و متألهان را به خود مشغول داشته است. حکمت الهی این دو ضد را به یک دیگر پیوند داده است. به هر حال روح و جسم هر دو باید تو را در راه کمال و درک حقیقت یاری کنند، چنان که از خاک و آب، کلوخ درست میشود و کلوخِ سفت میتواند سرِ کسی را بشکند. چون عمر خود را به پایان بردی، روح به عالم ارواح میرود و به هستی مطلق میپیوندد و جسم در خاکدان دنیا میماند.
حکمتی که بود حق را ز ازدواج *** گشت حاصل از نیاز و از لجاج
باشد آنگه ازدواجات دگر *** لاسمع اُذن و لا عین بصر
گر شنیدی اُذن کی ماندی اذن *** یا کجا کردی دگر ضبط سخن
گر بدیدی برف و یخ خورشید را *** از یخی برداشتی اومید را
آب گشتی بیعروق و بیگره *** ز آب داود هوا کردی زره
پس شدی درمان جان هر درخت *** هر درختی از قدومش نیکبخت
آن یخی بفسرده در خود مانده *** لامساسی با درختان خوانده
لیس یالف لیس یلف جسمه *** لیس الا شح نفس قسمه
نیست ضایع زو شود تازه جگر *** لیک نبود پیک و سلطان خضر
سخن در مورد این موضوع بود که روح و جسم یا وجههی روحانی و نفسانی، با هم هستی ما را پدید میآورند. اکنون مولانا میگوید: آن پیوند با نیازها و تضادهای موجود در ما ارتباط دارد، اما در هستی فقط این رابطهها و پیوندها نیست، بلکه غیر از آنها نیز هست که نه گوشی شنیده و نه چشمی دیده است، زیرا درک آنها با این چشم و گوش ظاهر آن امکان ندارد. فرضاً اگر گوش جسمانی، پیوندهای معنوی را میشنید دیگر گوشی باقی نمیماند؛ یعنی پس از درک حقایق عالم غیب، دیگر نیازی به حواس این جهانی نداریم. اگر برف و یخ، خورشید را مشاهده کنند قهراً از یخ بودن و انجماد قطع علاقه میکردند و به صورت آبی صاف و زلال در میآمدند و باد هم چون داود (علیهالسلام) از آن آب زره میساخت و آن آب، درمان جان هر درختی میشد. همین طور اگر آدمی جنبه خاکی خود را که هم چون یخ منجمد است با فروتنی و انکسارِ نفس، ذوب کند میتواند حیات معنوی را به درخت وجود طالبان برساند و آنان را بالنده سازد. وجود ما تا هنگامی که در بند زندگی مادی هست، نه خود سفر روحانی و معنوی دارد و نه چنین بهرهای به دیگران میرساند. مولانا همان وجود مادی را هم بیفایده نمیبیند، زیرا خلقت پروردگار نمیتواند بیفایده باشد، اما آن را پیکی نمیبیند که پیامآور خرّمی و کمال روحانی باشد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
ای عجب این است او یا آن بگو *** که بماندم اندرین مشکل عمو
گر وی این استای برادر چیست آن *** پر شده از نور او هفت آسمان
ور وی آن است این بدنای دوست چیست ***ای عجب زین دو کدامین است و کیست
بایزید ار این بود آن روح چیست *** ور وی آن روح است این تصویر کیست
حیرت اندر حیرت استای یار من *** این نه کار تو است و نه هم کار من
هر دو او باشد ولیک از ریع زرع *** دانه باشد اصل و آن که پره فرع
حکمت این اضداد را با هم ببست *** ای قصاب این گردران با گردن است
روح بیقالب نداند کار کرد *** قالبت بیجان فسرده بود و سرد
قالبت پیدا و آن جانت نهان *** راست شد زین هر دو اسباب جهان
خاک را بر سر زنی سر نشکند *** آب را بر سر زنی در نشکند
گر تو میخواهی که سر را بشکنی *** آب را و خاک را بر هم زنی
چون شکستی سر رود آبش به اصل *** خاک سوی خاک آید روز فصل
انسان کامل جامع ضدین است؛ یعنی جانِ شیخ از نورِ تابان است و همو جسمی خاکی دارد. ماندهام که بگویم، شیخ آن جان منور است یا این جسم مکدّر؟ای برادر! اگر حقیقت شیخِ کامل، همین جسم متکاثف است، پس آن جان منور چیست که آسمان هفتگانه را فرا گرفته است؟ عجبا او کدام یک از این دو موجودیت است؟ چگونگی جمع این دو ضد، یعنی روح و جسم و نحوهی ارتباط و تلائم آن دو با هم واقعاً معمّایی حیرتانگیز است. حل این معما نیز کار من و تو نیست. ربط معنا به ماده و ارتباط غیب با شهادت یا موضوع فراگیرتری به نام «ربط حادث به قدیم» ذهن متکلمان و حکما و متألهان را به خود مشغول داشته است. حکمت الهی این دو ضد را به یک دیگر پیوند داده است. به هر حال روح و جسم هر دو باید تو را در راه کمال و درک حقیقت یاری کنند، چنان که از خاک و آب، کلوخ درست میشود و کلوخِ سفت میتواند سرِ کسی را بشکند. چون عمر خود را به پایان بردی، روح به عالم ارواح میرود و به هستی مطلق میپیوندد و جسم در خاکدان دنیا میماند.
حکمتی که بود حق را ز ازدواج *** گشت حاصل از نیاز و از لجاج
باشد آنگه ازدواجات دگر *** لاسمع اُذن و لا عین بصر
گر شنیدی اُذن کی ماندی اذن *** یا کجا کردی دگر ضبط سخن
گر بدیدی برف و یخ خورشید را *** از یخی برداشتی اومید را
آب گشتی بیعروق و بیگره *** ز آب داود هوا کردی زره
پس شدی درمان جان هر درخت *** هر درختی از قدومش نیکبخت
آن یخی بفسرده در خود مانده *** لامساسی با درختان خوانده
لیس یالف لیس یلف جسمه *** لیس الا شح نفس قسمه
نیست ضایع زو شود تازه جگر *** لیک نبود پیک و سلطان خضر
سخن در مورد این موضوع بود که روح و جسم یا وجههی روحانی و نفسانی، با هم هستی ما را پدید میآورند. اکنون مولانا میگوید: آن پیوند با نیازها و تضادهای موجود در ما ارتباط دارد، اما در هستی فقط این رابطهها و پیوندها نیست، بلکه غیر از آنها نیز هست که نه گوشی شنیده و نه چشمی دیده است، زیرا درک آنها با این چشم و گوش ظاهر آن امکان ندارد. فرضاً اگر گوش جسمانی، پیوندهای معنوی را میشنید دیگر گوشی باقی نمیماند؛ یعنی پس از درک حقایق عالم غیب، دیگر نیازی به حواس این جهانی نداریم. اگر برف و یخ، خورشید را مشاهده کنند قهراً از یخ بودن و انجماد قطع علاقه میکردند و به صورت آبی صاف و زلال در میآمدند و باد هم چون داود (علیهالسلام) از آن آب زره میساخت و آن آب، درمان جان هر درختی میشد. همین طور اگر آدمی جنبه خاکی خود را که هم چون یخ منجمد است با فروتنی و انکسارِ نفس، ذوب کند میتواند حیات معنوی را به درخت وجود طالبان برساند و آنان را بالنده سازد. وجود ما تا هنگامی که در بند زندگی مادی هست، نه خود سفر روحانی و معنوی دارد و نه چنین بهرهای به دیگران میرساند. مولانا همان وجود مادی را هم بیفایده نمیبیند، زیرا خلقت پروردگار نمیتواند بیفایده باشد، اما آن را پیکی نمیبیند که پیامآور خرّمی و کمال روحانی باشد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول