توصیف عاشقانه حق در مثنوی

سخن از غمزه‌های عقل‌سوز الهی و تجلی عالم غیب است. مولانا می‌داند که آن‌چه می‌خواهد بگوید در لفظ نمی‌گنجد. «مرا در دوخته است» یعنی مرا از حرکت باز داشته است. «دم‌گه» یعنی راه نفس. «دمگه» دوم یعنی آن جایی که سخن
يکشنبه، 13 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
توصیف عاشقانه حق در مثنوی
 توصیف عاشقانه حق در مثنوی

 

مؤلف: محمدرضا افضلی




 
من چگونه چون مرا در دوخته است *** دم‌گهم را دم‌گه او سوخته است
دود آن نارم دلیلم من بر او *** دور از آن شه باطلٌ ما عبروا
خود نباشد آفتابی را دلیل *** غیر نور آفتاب مستطیل
سایه چه بود تا دلیل او بود *** این سبَستَش که ذلیل او بود
این جلالت در دلالت صادق است *** جمله ادراکات پس او سابق است
جمله ادراکات بر خرهای لنگ *** او سوار باد پران چون خدنگ
گر گریزد کس نیابد گرد شه *** ور گریزند او بگیرد پیش ره

سخن از غمزه‌های عقل‌سوز الهی و تجلی عالم غیب است. مولانا می‌داند که آن‌چه می‌خواهد بگوید در لفظ نمی‌گنجد. «مرا در دوخته است» یعنی مرا از حرکت باز داشته است. «دم‌گه» یعنی راه نفس. «دمگه» دوم یعنی آن جایی که سخن حق از آن جا پدید می‌آید. منشأ این سخن چنان داغ است که وقتی می‌خواهم بگویم، حنجره‌ی من می‌سوزد.
مولانا می‌گوید: آن آتشی که منشأ این سخن‌هاست، من دود و اثر آن هستم و بلافاصله می‌گوید: نه این تشبیه درست نیست. در بیان عوالم غیب، هر لفظ و عبارتی و عاجز و هر تعبیری باطل است. «مستطیل» همان نور گسترده‌ی آفتاب است. «سایه» نشانه‌ای برای آن است که بدانیم آفتابی هست، اما وقتی آفتاب را می‌بینیم، این دلیل چه ارزشی دارد؟ همین معنا را در بیت بعد چنین دنبال می‌کند: عظمت و جلالت حق برای دلالت بر وجود او کافی است و ادراکات ذهنی ما، پس از این اثبات صورت می‌گیرد، ادراک وجود حق مقدم بر هر ادراکی است. مولانا می‌گوید: ادراکات و حرکت ذهنی ما، برای ادراک جلوه‌های حق، کند است و به آن نمی‌رسد. بنابراین باید از طریق روشنی باطن او را شناخت.

جمله ادراکات را آرام نی *** وقت می‌دانست وقت جام نی
آن یکی وهمی چو بازی می‌پرد *** وآن دگر چون تیر معبر می‌درد
وآن دگر چون کشتی با بادبان *** وآن دگر اندر تراجع هر زمان
چون شکاری می‌نمایدشان ز دور *** جمله حمله می‌نماید آن طیور
چون که ناپیدا شود حیران شوند *** همچو جغدان سوی هر ویران شوند
منتظر چشمی به هم یک چشم باز *** تا که پیدا گردد آن صید نیاز
چون بماند دیر گویند از ملال *** صید بود آن خود عجب یا بد خیال
مصلحت آن است تا یک ساعتی *** قوتی گیرند و زور از راحتی
گر نبودی شب همه خلقان ز آز *** خویشتن را سوختندی ز اهتزاز
از هوس وز حرص سود اندوختن *** هر کسی دادی بدن را سوختن
شب پدید آید چو گنج رحمتی *** تا رهند از حرص خود یک ساعتی

مولانا گفت: ذهن ما برای ادراک جلوه‌های حق کند است. اکنون می‌گوید: با این حال همین ادراکات (بر خرهای لنگ) برای رسیدن به جلوه‌های عالم غیب آرام ندارند و می‌دانند که فرصتی برای آسایش نیست. قوای ذهنی ما مثل باز، تیر و کشتی در حرکت‌اند؛ می‌روند و بر می‌گردند و به جایی نمی‌رسند. به بیان مولا علی (علیه‌السلام): «الذی لا یدرکه بعدالهمم و لایناله غوص الفطن؛ خدایی که عالی همتان به ادراک او راه نیابند و ژرف‌اندیشان به حقیقت او نرسند.»
«اندر تراجع»؛ یعنی در حال رفتن و آمدن. «آن طیور» همین پرندگان ادراکات و جلوه‌های عالم غیب شکار آنهاست. وقتی جلوه‌های عالم غیب ناپدید می‌شوند، ادراک ما به گمراهی می‌افتند. هر یک از صاحبان ادراک با دقت و فراست، منتظر می‌مانند تا آن صید عزیز و شکار نازنین پیدا شود. البته این مراقبت باید توأم با تصفیه‌ی باطن و جلای قلب باشد. هرگاه تجلی حضرت حق بر صاحب این ادراکات که جست‌وجوگر آن شده‌اند، تأخیر کند از روی دل‌تنگی با خود می‌گویند: عجبا آیا آن ذوق و شهودی که قبلاً به ما دست داده بود واقعاً تجلی حق بود یا خیالات بی‌اساس. مولانا عامل پنهان شدن جلوه‌های غیب را به این دلیل می‌داند که ادراکات ما نیاز به آسایش دارند تا گمراه نشوند و آن را با خواب، به دست می‌آورند. به همین جهت بدن نباید بیش از حد رنج ببیند، تا ادراک بتواند سیر به سوی عالم غیب را ادامه دهد. این سخن برگرفته از آیه 67 سوره یونس است: (هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَكُمُ اللَّیْلَ لِتَسْكُنُوا فِیهِ)؛ اوست خدایی که شب را برای شما قرار داد تا در آن بیارامید.

من چو صبح صادقم از نور ربّ *** که نگردد گرد روزم هیچ شب
هین مگو لاحول عمران زاده‌ام *** من ز لاحول این طرف افتاده‌ام
مر مرا اصل و غذا لاحول بود *** نور لاحولی که پیش از قول بود
تو همی گیری پناه از من به حق *** من نگارنده‌ی پناهم در سبق
آن پناهم من که مخلّص‌هات بود *** تو اعوذ آریّ و من خود آن اعوذ
آفتب نبود بتر از ناشناخت *** تو برِ یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی *** شادیی را نام بنهادی غمی
این چنین نخلی که لطف یار ماست *** چون که ما دزدیم نخلش دار ماست
این چنین مشکین که زلف میر ماست *** چون که بی‌عقلیم آن رنجیر ماست
این چنین لطفی چو نیلی می‌رود *** چون که فرعونیم چون خون می‌شود
خون همی گوید من آبم هین مریز *** یوسفم گرگ از توأم‌ای پر ستیز
تو نمی‌بینی که یار بردبار *** چون‌که با او ضد شدی گردد چو مار

«لاحول کردن»، پناه بردن به خدا از شیطان و عوامل کفر و گمراهی است. روح‌القدس می‌گوید: از من نترس و پناه به حق نبر، من هم مانند تو پاک‌زاده‌ام و از همان پناهی که تو می‌جویی به این سو آمده‌ام. اصل من و غذاب من توحید الهی بوده است؛ آن هم توحید در مرحله‌ای که این خلقت صوری در کار نبود و قول و لفظ لاحول پدید نیامده بود. «نگارنده پناهم» یعنی ساحته و پرورده‌ی پروردگارم. آن پناهی که تو همیشه برای خلاص از گمراهی می‌جویی، منم. از ابیات پیش به دست می‌آید که مریم مقدس، روح‌القدس را نشناخت و از او به خدا پناه برد. در این ابیات می‌گوید: در سیرالی‌الله این‌گونه ناشناختن بدترین آفت است. ما همه در پناه مقرّبان خداییم و خود نمی‌دانیم. غمِ راه حق را غم نام نهاده‌ایم، ولی شادی است. «ما دزدیم»، یعنی از راه حق بیگانه‌ایم و اهل عوالم غیب نیستیم. «زلف میر ما» یعنی لطف حق که درخت باوری است. همین لطف برای منکران می‌تواند به قهر تبدیل شود. الطاف حضرت حق هم‌چون رود پر آب و روان نیل جاری است، اما اگر ما روحیه‌ی فرعونی پیدا کنیم همان رود لطف به خون تبدیل می‌گردد. «من آبم»؛ یعنی برای مؤمنان آبم، یا در اصل آبم و قهر الهی مرا برای کافران به خون تبدیل کرده است. آیا تو این موضوع بدیهی را نمی‌دانی که هرگاه با دوستی بردبار و صبور به ضدّیت و عناد پرداختی، او نیز نسبت به تو مانند ماری گزنده می‌شود.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.