مؤلف: محمدرضا افضلی
تا نخوانی لا و الا الله را *** در نیابی منهج این راه را
آن یکی عاشق به پیش یار خود *** میشمرد از خدمت و از کار خود
کز برای تو چنین کردم چنان *** تیرها خوردم درین رزم و سنان
مال رفت و زور رفت و نام رفت *** بر من از عشقت بسی ناکام رفت
هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت *** هیچ شامم با سر و سامان نیافت
آنچه او نوشیده بود از تلخ و درد *** او به تفصیلش یکایک میشمرد
نه از برای منتی بل مینمود *** بر درستیِّ محبت صد شهود
عاقلان را یک اشارت بس بود *** عاشقان را تشنگی زآن کی رود
میکند تکرار گفتن بیملال *** کی ز اشارت بس کند حوت از زلال
صد سخن میگفت زآن درد کهن *** در شکایت که نگفتم یک سخن
آتشی بودش نمیدانست چیست *** لیک چون شمع از تف آن میگریست
مولانا برای تبیین موضوع به داستان عاشقی که در نزد معشوق خود کارها و خدماتی که در راه عشق او انجام داده بود، اشاره میکند و میگوید: دعوی عشق را همگان دارند، اما حقیقت عشق را کمتر کسی در مییابد. شرط اصلی عشق، گذشت از بقای موهوم و خروج از منزل «من و مایی» است. تا وقتی که منِ خود را حفظ کردهای به جوهر عشق نخواهی رسید. باید شهادت به یکتایی حق را با کمال خلوص بپذیری و بر زبان آوری، تا این راه معرفت بر تو گشوده شود. آن عاشق از درد مزمن خود سخنانی بسیار میگفت، اما باز میگفت که من حتی یک سخن هم نگفتهام، از بس که در عشق، بیخویش شده بود. درد مزمن عشق مانند آتش بود و او از ماهیت آن خبر نداشت، ولی همچون شمع از حرارت آن گریه میکرد.
گفت معشوق این همه کردی ولیک *** گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک
کآن چه اصل اصل عشق است و ولاست *** آن نکردی آنچه کردی فرعهاست
گفتش آن عاشق بگو آن اصل چیست *** گفت اصلش مردن است و نیستی است
این همه کردی نمردی زندهای *** هین بمیر ار یار جانبازندهای
هم در آن دم شد دراز و جان بداد *** همچو گل در باخت سر خندان و شاد
ماند آن خنده برو وقف ابد *** همچو جان و پاک احمد با احد
معشوق بدو گفت: بله، این همه سخنانی که گفتی همه را انجام دادهای، اما گوشهایت را خوب باز کن و دقیقاً درک کن. آنچه را که اصل بنیادین عشق و دوستی است به جا نیاوردی. پس همهی کارهایی که تا به حال کردهای فرع بوده است. عاشق گفت: آن اصل بنیادی چیست؟ معشوق جواب داد: مردن و نیست شدن عاشق است. تو همه کار کردی، ولی فانی نشدی و هنوز زندهای. هان! اگر عاشق جانبازی بمیر.
مولانا در این جا به یکی از مبانی مکتب عرفان اشاره میکند و آن این که عشقِ حقیقی، مستلزم فنای عاشق در معشوق و رفع دوئی و انانیت است. تا وقتی که کوه هستی انسان برپاست از عشق دم زدن، یاوهسرایی است. عاشق در همان لحظه دراز کشید و جان سپرد و مانند گل، شاد و خندان در راه معشوق سر باخت. آن خنده مانند روح و عقلِ عارف که هیچ رنجی ندارد بر لب آن عاشق، جاودانه نقش بست.
نور مهآلوده کی گردد ابد *** گر زند آن نور بر هر نیک و بد
او ز جمله پاک وا گردد به ماه *** همچو نور عقل و جان سوی اله
وصف پاکی وقف بر نور مه است *** تا بشش گر بر نجاسات ره است
زان نجاسات ره و آلودگی *** نور را حاصل نگردد بدرگی
ارجعی بشنید نور آفتاب *** سوی اصل خویش باز آمد شتاب
نی ز گلخنها بر او ننگی بماند *** نی ز گلشنها بر او رنگی بماند
نور دیده نور دیده بازگشت *** ماند در سودای او صحرا و دشت
برای مثال، نور ماه گرچه به هر پاک و پلیدی میتابد، اما کی ممکن است آلوده گردد. روحِ عارفِ عاشق از لوث جسم و جسمانیات پاک است. طبع نور هرگز بر اثر پلیدیها و آلودگیها دگرگون نمیشود و بد نهاد نمیگردد. نور آفتاب به محض آنکه خطاب ارجعی را شنید، شتابان به سوی اصل خود بازگشت؛ نه از گلخنها بر آن ننگ و عاری میماند و نه از گلستانها رنگی. روح عارفِ عاشق، نور حق را دیده است و به سوی آن میرود و اهل دنیا در حسرت و فراق آن میمانند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
آن یکی عاشق به پیش یار خود *** میشمرد از خدمت و از کار خود
کز برای تو چنین کردم چنان *** تیرها خوردم درین رزم و سنان
مال رفت و زور رفت و نام رفت *** بر من از عشقت بسی ناکام رفت
هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت *** هیچ شامم با سر و سامان نیافت
آنچه او نوشیده بود از تلخ و درد *** او به تفصیلش یکایک میشمرد
نه از برای منتی بل مینمود *** بر درستیِّ محبت صد شهود
عاقلان را یک اشارت بس بود *** عاشقان را تشنگی زآن کی رود
میکند تکرار گفتن بیملال *** کی ز اشارت بس کند حوت از زلال
صد سخن میگفت زآن درد کهن *** در شکایت که نگفتم یک سخن
آتشی بودش نمیدانست چیست *** لیک چون شمع از تف آن میگریست
مولانا برای تبیین موضوع به داستان عاشقی که در نزد معشوق خود کارها و خدماتی که در راه عشق او انجام داده بود، اشاره میکند و میگوید: دعوی عشق را همگان دارند، اما حقیقت عشق را کمتر کسی در مییابد. شرط اصلی عشق، گذشت از بقای موهوم و خروج از منزل «من و مایی» است. تا وقتی که منِ خود را حفظ کردهای به جوهر عشق نخواهی رسید. باید شهادت به یکتایی حق را با کمال خلوص بپذیری و بر زبان آوری، تا این راه معرفت بر تو گشوده شود. آن عاشق از درد مزمن خود سخنانی بسیار میگفت، اما باز میگفت که من حتی یک سخن هم نگفتهام، از بس که در عشق، بیخویش شده بود. درد مزمن عشق مانند آتش بود و او از ماهیت آن خبر نداشت، ولی همچون شمع از حرارت آن گریه میکرد.
گفت معشوق این همه کردی ولیک *** گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک
کآن چه اصل اصل عشق است و ولاست *** آن نکردی آنچه کردی فرعهاست
گفتش آن عاشق بگو آن اصل چیست *** گفت اصلش مردن است و نیستی است
این همه کردی نمردی زندهای *** هین بمیر ار یار جانبازندهای
هم در آن دم شد دراز و جان بداد *** همچو گل در باخت سر خندان و شاد
ماند آن خنده برو وقف ابد *** همچو جان و پاک احمد با احد
معشوق بدو گفت: بله، این همه سخنانی که گفتی همه را انجام دادهای، اما گوشهایت را خوب باز کن و دقیقاً درک کن. آنچه را که اصل بنیادین عشق و دوستی است به جا نیاوردی. پس همهی کارهایی که تا به حال کردهای فرع بوده است. عاشق گفت: آن اصل بنیادی چیست؟ معشوق جواب داد: مردن و نیست شدن عاشق است. تو همه کار کردی، ولی فانی نشدی و هنوز زندهای. هان! اگر عاشق جانبازی بمیر.
مولانا در این جا به یکی از مبانی مکتب عرفان اشاره میکند و آن این که عشقِ حقیقی، مستلزم فنای عاشق در معشوق و رفع دوئی و انانیت است. تا وقتی که کوه هستی انسان برپاست از عشق دم زدن، یاوهسرایی است. عاشق در همان لحظه دراز کشید و جان سپرد و مانند گل، شاد و خندان در راه معشوق سر باخت. آن خنده مانند روح و عقلِ عارف که هیچ رنجی ندارد بر لب آن عاشق، جاودانه نقش بست.
نور مهآلوده کی گردد ابد *** گر زند آن نور بر هر نیک و بد
او ز جمله پاک وا گردد به ماه *** همچو نور عقل و جان سوی اله
وصف پاکی وقف بر نور مه است *** تا بشش گر بر نجاسات ره است
زان نجاسات ره و آلودگی *** نور را حاصل نگردد بدرگی
ارجعی بشنید نور آفتاب *** سوی اصل خویش باز آمد شتاب
نی ز گلخنها بر او ننگی بماند *** نی ز گلشنها بر او رنگی بماند
نور دیده نور دیده بازگشت *** ماند در سودای او صحرا و دشت
برای مثال، نور ماه گرچه به هر پاک و پلیدی میتابد، اما کی ممکن است آلوده گردد. روحِ عارفِ عاشق از لوث جسم و جسمانیات پاک است. طبع نور هرگز بر اثر پلیدیها و آلودگیها دگرگون نمیشود و بد نهاد نمیگردد. نور آفتاب به محض آنکه خطاب ارجعی را شنید، شتابان به سوی اصل خود بازگشت؛ نه از گلخنها بر آن ننگ و عاری میماند و نه از گلستانها رنگی. روح عارفِ عاشق، نور حق را دیده است و به سوی آن میرود و اهل دنیا در حسرت و فراق آن میمانند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول