مؤلف: محمدرضا افضلی
باز گرد اکنون تو در شرح عدم *** که چو پازهر است و پنداریش سمّ
همچو هندوبچه هینای خواجهتاش *** رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودی ترس که اکنون در ویای *** آن خیالت لاشی و تو لا شیء
لاشیای بر لاشیای عاشق شده است *** هیچ نی مر هیچ نی را ره زده است
چون برون شد این خیالات از میان *** گشت نامعقول تو بر تو عیان
«عدم» در کلام مولانا مکرر به معنای هستی ماورای ماده به کار میرود، که در نظر او هستی حقیقی و حقیقت هستی است. محمود عدم، همان هستیِ حقیقی است که به نظر ما نیستی و عدم میآید. مولانا میگوید: از فقر و نیستی - که به ظاهر مهیب و به باطن محبوب است - مترس. از وجودی بترس که اینک گرفتار آن شدهای. جهان سراب و نمود است و موجودات آن بر حسب واقع «نیست» هستند. نیستان عاشق نیستان میشوند. هستِ مطلق فراتر از حیطهی افکار و طور عقول است. هرگاه وجود موهوم خود را فانیسازی و از خودبینی به در آیی، آن هست بر تو تجلّی میکند.
نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج *** خاک بیبادی کجا آید بر اوج
چون غبار نقش دیدی باد بین *** کف چو دیدی قلزم ایجاد بین
هین ببین کز تو نظر آید به کار *** باقیت شحمّی و لحمّی پود و تار
شحم تو در شمعها نفزود تاب *** لحم تو مخمور را نامد کباب
در گداز این جمله تن را در بصر *** در نظر رو در نظر رو در نظر
یک نظر دو گز همی بیند ز راه *** یک نظر دو کون دید و روی شاه
در میان این دو فرقی بیشمار *** سرمه جو والله اعلم بالسرار
چون شنیدی شرح بحر نیستی *** کوش دائم تا برین بحر ایستی
چونکه اصل کارگاه آن نیستی است *** که خلا و بی نشان است و تهی است
جمله استادان پی اظهار کار *** نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد *** کارگاهش نیستیّ و لا بود
باز سخن دربارهی این است که هستیِ حقیقی در پشت این هستی صوری پنهان است. نقوش کفی چگونه ممکن است بدون موج به حرکت آید! و خاک، بدون باد چگونه به هوا بلند میشود؟ تو که گرد و غبار را دیدی، باد را هم ببین. تو که کف کائنات را دیدی، دریای پدید آورندهی آن را نیز ببین. به هوش باش که از تو فقط همین دیدن به کار میآید و اصل وجود تو دیدنِ حقیقت است. و إلا بقیّهی وجود تو پیه و گوشت و رگ و پی است:
ای برادر تو همان اندیشهای *** ما بقی تو استخوان و ریشهای
انسان از نظر جسمانی فروتر از سایر حیوانات است. بنابراین تمام وجود خود را در راه بصیرت صرف کن و پیوسته در طریق بصیرت حرکت نما. چشمی هست که از طریق الهی فقط میتواند دو متر را ببیند و در مقابل، چشم دیگری هست که هم دنیا و آخرت را میبیند و هم سلطانِ حقیقت را. میان این دو چشم، تفاوت بسیار است.
جویای سرمه باش؛ یعنی خواهان معرفت و هدایت الهی باش. البته خداوند به اسرار نهان داناتر است. چون شرح دریای حقیقت را شنیدی، همواره بکوش تا با این دریا انس و صحبت داشته باشی. مراد از «نیستی» در این جا حقیقت الهی است که با چشم ظاهر مشاهده نمیشود، از اینرو به نیستی وصف شده است، زیرا اصل کارگاه، نیستی است، یعنی حقیقت جهان، حضرت حق است که از هرگونه تعیین و تشخیصی منزه است. همهی استادان حرفه و هنر برای نشان دادن استادی خود جویای نیستیاند. ناگزیر کارگاه خداوندِ بینیاز که استاد استادان است، نیستی و عدم است. هر جا که این نیستی بیشتر باشد، کار و کارگاه حق نیز در همان جاست.
هر کجا این نیستی افزونتر است *** کار حق و کارگاهش آن سر است
نیستی چون هست بالایین طبق *** از همه بردند درویشان سبق
خاصه درویشی که شد بیجسم و مال *** کار فقر جسم دارد نی سؤال
سائل آن باشد که جسم او گداخت *** قانع آن باشد که مال خویش باخت
پس ز درد اکنون شکایت بر مدار *** کوست سوی نیست اسبی راهوار
این قدر گفتیم، باقی فکر کن *** فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
سخن این است که فنای خودیها موجب تجلی حق و ادراک عالم غیب میشود و درویشان در این ادراک بر همه سبقت دارند. به خصوص درویشی که از دنیا و مافیها گذشته باشد و تکدّیگری نکند. سائل کسی است که جسمش نابود شده باشد و قانع کسی است که از مال خود صرف نظر کرده است. یعنی با ریاضات و طاعات، نفسانیات خود را مهار کرده است. ما مقداری در مورد نیستی - که همان حقیقت هستی است - با تو سخن گفتیم، اما این همهی سخن نیست و باید ما بقی را با فکر کردن و با ذکر الهی، خورشید اندیشه را پویا و فعال کنی.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
همچو هندوبچه هینای خواجهتاش *** رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودی ترس که اکنون در ویای *** آن خیالت لاشی و تو لا شیء
لاشیای بر لاشیای عاشق شده است *** هیچ نی مر هیچ نی را ره زده است
چون برون شد این خیالات از میان *** گشت نامعقول تو بر تو عیان
«عدم» در کلام مولانا مکرر به معنای هستی ماورای ماده به کار میرود، که در نظر او هستی حقیقی و حقیقت هستی است. محمود عدم، همان هستیِ حقیقی است که به نظر ما نیستی و عدم میآید. مولانا میگوید: از فقر و نیستی - که به ظاهر مهیب و به باطن محبوب است - مترس. از وجودی بترس که اینک گرفتار آن شدهای. جهان سراب و نمود است و موجودات آن بر حسب واقع «نیست» هستند. نیستان عاشق نیستان میشوند. هستِ مطلق فراتر از حیطهی افکار و طور عقول است. هرگاه وجود موهوم خود را فانیسازی و از خودبینی به در آیی، آن هست بر تو تجلّی میکند.
نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج *** خاک بیبادی کجا آید بر اوج
چون غبار نقش دیدی باد بین *** کف چو دیدی قلزم ایجاد بین
هین ببین کز تو نظر آید به کار *** باقیت شحمّی و لحمّی پود و تار
شحم تو در شمعها نفزود تاب *** لحم تو مخمور را نامد کباب
در گداز این جمله تن را در بصر *** در نظر رو در نظر رو در نظر
یک نظر دو گز همی بیند ز راه *** یک نظر دو کون دید و روی شاه
در میان این دو فرقی بیشمار *** سرمه جو والله اعلم بالسرار
چون شنیدی شرح بحر نیستی *** کوش دائم تا برین بحر ایستی
چونکه اصل کارگاه آن نیستی است *** که خلا و بی نشان است و تهی است
جمله استادان پی اظهار کار *** نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد *** کارگاهش نیستیّ و لا بود
باز سخن دربارهی این است که هستیِ حقیقی در پشت این هستی صوری پنهان است. نقوش کفی چگونه ممکن است بدون موج به حرکت آید! و خاک، بدون باد چگونه به هوا بلند میشود؟ تو که گرد و غبار را دیدی، باد را هم ببین. تو که کف کائنات را دیدی، دریای پدید آورندهی آن را نیز ببین. به هوش باش که از تو فقط همین دیدن به کار میآید و اصل وجود تو دیدنِ حقیقت است. و إلا بقیّهی وجود تو پیه و گوشت و رگ و پی است:
ای برادر تو همان اندیشهای *** ما بقی تو استخوان و ریشهای
انسان از نظر جسمانی فروتر از سایر حیوانات است. بنابراین تمام وجود خود را در راه بصیرت صرف کن و پیوسته در طریق بصیرت حرکت نما. چشمی هست که از طریق الهی فقط میتواند دو متر را ببیند و در مقابل، چشم دیگری هست که هم دنیا و آخرت را میبیند و هم سلطانِ حقیقت را. میان این دو چشم، تفاوت بسیار است.
جویای سرمه باش؛ یعنی خواهان معرفت و هدایت الهی باش. البته خداوند به اسرار نهان داناتر است. چون شرح دریای حقیقت را شنیدی، همواره بکوش تا با این دریا انس و صحبت داشته باشی. مراد از «نیستی» در این جا حقیقت الهی است که با چشم ظاهر مشاهده نمیشود، از اینرو به نیستی وصف شده است، زیرا اصل کارگاه، نیستی است، یعنی حقیقت جهان، حضرت حق است که از هرگونه تعیین و تشخیصی منزه است. همهی استادان حرفه و هنر برای نشان دادن استادی خود جویای نیستیاند. ناگزیر کارگاه خداوندِ بینیاز که استاد استادان است، نیستی و عدم است. هر جا که این نیستی بیشتر باشد، کار و کارگاه حق نیز در همان جاست.
هر کجا این نیستی افزونتر است *** کار حق و کارگاهش آن سر است
نیستی چون هست بالایین طبق *** از همه بردند درویشان سبق
خاصه درویشی که شد بیجسم و مال *** کار فقر جسم دارد نی سؤال
سائل آن باشد که جسم او گداخت *** قانع آن باشد که مال خویش باخت
پس ز درد اکنون شکایت بر مدار *** کوست سوی نیست اسبی راهوار
این قدر گفتیم، باقی فکر کن *** فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
سخن این است که فنای خودیها موجب تجلی حق و ادراک عالم غیب میشود و درویشان در این ادراک بر همه سبقت دارند. به خصوص درویشی که از دنیا و مافیها گذشته باشد و تکدّیگری نکند. سائل کسی است که جسمش نابود شده باشد و قانع کسی است که از مال خود صرف نظر کرده است. یعنی با ریاضات و طاعات، نفسانیات خود را مهار کرده است. ما مقداری در مورد نیستی - که همان حقیقت هستی است - با تو سخن گفتیم، اما این همهی سخن نیست و باید ما بقی را با فکر کردن و با ذکر الهی، خورشید اندیشه را پویا و فعال کنی.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول