مؤلف: محمدرضا افضلی
گفتش آن طوطی که آن جا طوطیان *** چون ببینی، کن ز حال من بیان
که فلان طوطی که مشتاق شماست *** از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست *** وز شما چاره ره و ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق *** جان دهم، این جا بمیرم از فراق
این روا باشد که من در بند سخت *** گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان *** من در این حبس و شما در گلستان
یاد آریدای مهان زین مرغ زار *** یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران، یار را میمون بود *** خاصه کآن لیلی و این مجنون بود
ای حریفان با بت موزون خود *** من قدحها میخورم از خون خود
یک قدح مینوش کن بر یاد من *** گر نمیخواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتاده خاک بیز *** چون که خوردی، جرعهای بر خاک ریز
یکی از تعلیمات عارفانه مولانا، مسئله چشیدن درد فراق و اشتیاق مردِ راه خدا و سالک حریم قدس الهی است. در داستان طوطی و بازرگان، طوطی در حقیقت انسانی است که از خواسته و جلوه خویشتن گذشته و پای بر آرزوهای نفسانی نهاده و به درد فراق مبتلا گشته است. سخن از عشق آسمانی است که مولانا از زبان طوطی بیان میکند و به طوطیان هندوستان پیام میرساند و از پردهنشینان حریم قدس، رهِ چاره میطلبد.
«داد خواست»، خواهش کرد که به فریاد برسید. «ارشاد»، راهنمایی و تعلیمات مرشد به سالک در چگونگی رهایی از علایق این جهانی و رفع وابستگیها برای ادراک حقایق و شناخت اسرار غیب است. «صبوح»، نوشیدن میدر بامدادان. «حریف بت موزون»، کسی که به معشوق رسیده است.
طوطی محبوس در هجران به طوطیان هند میگوید: شما با معشوق خود همنشین هستید، اما من در اندوه هجرانم، چنانکه گویی به جای شراب، خونم در جام ریختهاند. «بدهی داد من»، به فریاد من برسید و برای من کاری کنید که من نیز راه پیوستن به معشوق را بیابم. «فتاده خاک بیز»، فرد نیازمند و اسیر در دست خاک و گرفتار امور مادی این جهانی است.
شرح این بگذارم و گیرم گله *** از جفای آن نگار ده دله
چون ننالم تلخ از دستان او *** چون نیم در حلقهی مستان او
چون نباشم همچو شب بیروز او *** بیوصال روی روز افروز او
من حلالش کردم ار خونم بریخت *** من همی گفتم حلال او میگریخت
چون گریزانی زناله خاکیان *** غم چه ریزی بر دل غم ناکیان
«گیرم گله»، یعنی شروع به گله گزاری کنم. «نگار ده دله»، معشوقی که عاشقان بسیاری دارد و به آنها مهر میورزد. کنایه از پروردگار دو عالم و پروردگاری است که معشوق حقیقی اهل معرفت است. مولانا همچون «نی» در ابیات ابتدایی مثنوی، دم به شکایت میزند و از فراق و دوری از یار ناله سر میدهد و میگوید: من که در حلقهی واصلان نیستم، چرا از این فریبی که خوردهام ننالم. در فراق روی روشنیبخش او چرا مثل شبِ تیره غمگین نباشم. البته مولانا گرچه از این نگار ده دله شکایت میکند، ولی از او عذرخواهی هم میکند و میگوید: «من نیم شاکی روایت میکنم»، زیرا شکایت از معشوق نشانهی عاشق نبودن است. اگر تو حوصلهی ناله عاشقان این جهانی را نداری، چرا غم این عشق الهی را در دل آنها میریزی.
چشم جسمانه تواند دیدنت *** در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بسته غم و خندیدن است *** تو مگو کو لایق آن دیدن است
آن که او بسته غم و خنده بود *** او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست *** جز غم و شادی در او بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است *** بیبهار و بیخزان سبز وتر است
ده زکات روی خوب، ای خوبرو *** شرح جان شرحه شرحه باز گو
کز کرشک غمزه، غمّازهای *** بر دلم بنهاده داغ تازهای
مولانا در خطاب به پروردگار و روح مطلق میگوید: ادراک تو از راه حواس جسمانی ممکن نیست و اگر یک موجود عالم ماده و حس بخواهد در خیال خود تصوری از تو داشته باشد، باز آن تصور شبیه موجود این جهانی است که مثلاً غمگین میشود یا میخندد. تا انسان شادی و غم دارد و از امور این جهانی تأثیر نیک یا بد میپذیرد لایق دیدن و مشاهدهی جمال حق نیست، زیرا وجود او بسته به همین عوارض، اموری ناپایدار و عاریتاند. اما عالمِ عاشقانِ حق، بینهایت است که «جز غم و شادی در او بس میوههاست». «شرحه شرحه»، یعنی چاک چاک، پاره پاره؛ یعنی دلی پاره پاره از غم و گرفتار عشق و فراق. «کرشم» حرکت فریبنده و دلربای چشم و ابرو. «غمّازه»، زیباروی فریبنده است. مولانا میگوید: ای محبوب زیباروی! زکات زیبایی تو این است که بگویی یا بگذاری من بگویم که دل عاشقان تو چگونه پاره پاره شده است. چگونه معشوق دلربا، با دلبریهای خود عشق تازهای در دلم آفریده است.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
که فلان طوطی که مشتاق شماست *** از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست *** وز شما چاره ره و ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق *** جان دهم، این جا بمیرم از فراق
این روا باشد که من در بند سخت *** گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان *** من در این حبس و شما در گلستان
یاد آریدای مهان زین مرغ زار *** یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران، یار را میمون بود *** خاصه کآن لیلی و این مجنون بود
ای حریفان با بت موزون خود *** من قدحها میخورم از خون خود
یک قدح مینوش کن بر یاد من *** گر نمیخواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتاده خاک بیز *** چون که خوردی، جرعهای بر خاک ریز
یکی از تعلیمات عارفانه مولانا، مسئله چشیدن درد فراق و اشتیاق مردِ راه خدا و سالک حریم قدس الهی است. در داستان طوطی و بازرگان، طوطی در حقیقت انسانی است که از خواسته و جلوه خویشتن گذشته و پای بر آرزوهای نفسانی نهاده و به درد فراق مبتلا گشته است. سخن از عشق آسمانی است که مولانا از زبان طوطی بیان میکند و به طوطیان هندوستان پیام میرساند و از پردهنشینان حریم قدس، رهِ چاره میطلبد.
«داد خواست»، خواهش کرد که به فریاد برسید. «ارشاد»، راهنمایی و تعلیمات مرشد به سالک در چگونگی رهایی از علایق این جهانی و رفع وابستگیها برای ادراک حقایق و شناخت اسرار غیب است. «صبوح»، نوشیدن میدر بامدادان. «حریف بت موزون»، کسی که به معشوق رسیده است.
طوطی محبوس در هجران به طوطیان هند میگوید: شما با معشوق خود همنشین هستید، اما من در اندوه هجرانم، چنانکه گویی به جای شراب، خونم در جام ریختهاند. «بدهی داد من»، به فریاد من برسید و برای من کاری کنید که من نیز راه پیوستن به معشوق را بیابم. «فتاده خاک بیز»، فرد نیازمند و اسیر در دست خاک و گرفتار امور مادی این جهانی است.
شرح این بگذارم و گیرم گله *** از جفای آن نگار ده دله
چون ننالم تلخ از دستان او *** چون نیم در حلقهی مستان او
چون نباشم همچو شب بیروز او *** بیوصال روی روز افروز او
من حلالش کردم ار خونم بریخت *** من همی گفتم حلال او میگریخت
چون گریزانی زناله خاکیان *** غم چه ریزی بر دل غم ناکیان
«گیرم گله»، یعنی شروع به گله گزاری کنم. «نگار ده دله»، معشوقی که عاشقان بسیاری دارد و به آنها مهر میورزد. کنایه از پروردگار دو عالم و پروردگاری است که معشوق حقیقی اهل معرفت است. مولانا همچون «نی» در ابیات ابتدایی مثنوی، دم به شکایت میزند و از فراق و دوری از یار ناله سر میدهد و میگوید: من که در حلقهی واصلان نیستم، چرا از این فریبی که خوردهام ننالم. در فراق روی روشنیبخش او چرا مثل شبِ تیره غمگین نباشم. البته مولانا گرچه از این نگار ده دله شکایت میکند، ولی از او عذرخواهی هم میکند و میگوید: «من نیم شاکی روایت میکنم»، زیرا شکایت از معشوق نشانهی عاشق نبودن است. اگر تو حوصلهی ناله عاشقان این جهانی را نداری، چرا غم این عشق الهی را در دل آنها میریزی.
چشم جسمانه تواند دیدنت *** در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بسته غم و خندیدن است *** تو مگو کو لایق آن دیدن است
آن که او بسته غم و خنده بود *** او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست *** جز غم و شادی در او بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است *** بیبهار و بیخزان سبز وتر است
ده زکات روی خوب، ای خوبرو *** شرح جان شرحه شرحه باز گو
کز کرشک غمزه، غمّازهای *** بر دلم بنهاده داغ تازهای
مولانا در خطاب به پروردگار و روح مطلق میگوید: ادراک تو از راه حواس جسمانی ممکن نیست و اگر یک موجود عالم ماده و حس بخواهد در خیال خود تصوری از تو داشته باشد، باز آن تصور شبیه موجود این جهانی است که مثلاً غمگین میشود یا میخندد. تا انسان شادی و غم دارد و از امور این جهانی تأثیر نیک یا بد میپذیرد لایق دیدن و مشاهدهی جمال حق نیست، زیرا وجود او بسته به همین عوارض، اموری ناپایدار و عاریتاند. اما عالمِ عاشقانِ حق، بینهایت است که «جز غم و شادی در او بس میوههاست». «شرحه شرحه»، یعنی چاک چاک، پاره پاره؛ یعنی دلی پاره پاره از غم و گرفتار عشق و فراق. «کرشم» حرکت فریبنده و دلربای چشم و ابرو. «غمّازه»، زیباروی فریبنده است. مولانا میگوید: ای محبوب زیباروی! زکات زیبایی تو این است که بگویی یا بگذاری من بگویم که دل عاشقان تو چگونه پاره پاره شده است. چگونه معشوق دلربا، با دلبریهای خود عشق تازهای در دلم آفریده است.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول