مؤلف: محمدرضا افضلی
صد هزاران ضد، ضد را میکُشد *** باز شان حکم تو بیرون میکشد
از عدمها سوی هستی هم زمان *** هست یا ربّ کاروان در کاروان
خاصه هر شب جمله افکار و عقول *** نیست گردد، غرق در بحر نغول
باز وقت صبح چون اللهیان *** بر زنند از بحر سر، چون ماهیان
در خزان بین صد هزاران شاخ و برگ *** از هزیمت رفته در دریای مرگ
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر *** در گلستان نوحه کرده بر خُضر
باز فرمان آید از سالار ده *** مر عدم را، کآنچه خوردی باز ده
آنچه خوردی دادهای مرگ سیاه *** از نبات و ورد و از برگ و گیاه
در این جهان طبایع چهارگانه (آب، آتش، باد، خاک) یا عناصر، یا موجودات زندهی گوناگون، با هم در تنازعاند و یکدیگر را همواره نابود میکنند. اما فرمان الهی میتواند آنها را دوباره به زندگی باز گرداند. «کاروان در کاروان»، یعنی کاروانهای پیاپی و متعدد. معنای بیت این است: هموارهای پروردگار! در حال آفردین و باز آفریدن کائنات هستی. قدرت پروردگار میتواند هر چیزی را به عدم ببرد و بازگرداند. نمونه آن این است که اندیشه و عقل ما در شب به حالت خواب، گویی نابود میشود و صبح دوباره از دریای قدرت حق چون ماهی سر بر میآورد. نمونهی دیگر از تجدید حیات، خزان و بهار است که گیاهان و درختان، حیات جدیدی را به نمایش میگذارند. «بحر نغول»، یعنی دریای عمیق. «خُضر» جمع خُضرت به معنای سبزی و خرّمی است. «اللهیان» اشاره به افکار و عقول غیر مادی و غیر این جهانی است. «سالار ده»، یعنی پروردگار و فرمان او بهار است که میآید. «مرگ سیاه»، همان مرگ دردناک است و تعبیری از خزان و پاییز میباشد.
ای برادر، عقل یک دم با خود آر *** دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبز وتر و تازه بین *** پر زغنچه و ورد و سرو یاسمین
زآنبهی برگ پنهان گشته شاخ *** زآنبهیّ گل، نهان صحرا و کاخ
این سخنهایی که از عقل کل است *** بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود *** جوش مل دیدی که آنجا مل نبود
مهمتر از تجدید حیات در کائنات، تجدی حیات و جریان مداوم هستی در درون هر انسان میباشد. اگر عقل را با خود همراه کنی و به خوبی بیندیشی میبینی که هر دم در درون تو اندیشهها و آرزوها و احوال میمیرند یا زندگی آغاز میکنند. دل و روح ما مانند باغی خرّم و پر از گلهای گوناگون اندیشههاست. در انبوهی برگها و گلهای اندیشه، ساختمان مادیِ وجود ما، هم چون شاخههای درخت یا هم چون زمین و کاخی در میان این گلها و برگها ناپدید میشود.
سپس مولانا میگوید: این سخنها جلوهای از اندیشهها و جریانهای ذهنی است؛ مثل بوی گل که در ظاهر از گلزار دل یا روح است، اما در حقیقت این جریان فکری تراوشی از عقل کل است. عقل کل یا عقل اول، در اصطلاح حکما نخستین جلوه ذات حق و نخستین صادر از مصدر پروردگاری اوست. عقل جزئی ما به واسطهی عقول دیگر، از جمله عقل فعال، یا عقل کل یا عقل اول بهرهمند میگردد. جریانهای ذهنی و اندیشهها و سخنان ما نیز از همین راه به عقل کل تعلق و بستگی دارد. از همین نشانههای ظاهر میتوان فهمید که درون هستی نیز همواره مردن و تجدید حیات جریان دارد. «جوش مل» یعنی جوشیدن شراب که در این جا به معنای جلوهی ظاهری و مادی حقایق است.
از صفیری باز دام اندر کشی *** جمله را در دام و در داور کشی
چون که نور صبحدم سر بر زند *** کرکس زرین گردون پر زند
فَالِقُ الْإِصْبَاحِ، اسرافیلوار *** جمله را در صورت آرد زآن دیار
روحهای منبسط را تن کند *** هر تنی را باز آبستن کند
اسب جان را میکند عاری ز زین *** سرّ «النوم اخ الموت» است این
لیک بهر آن که روز آیند باز *** بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زآن مرغزار *** وز چراگاه آردش در زیر بار
در هنگام خواب، جانهای خفتگان به صحرای خدا میروند و از هر قیدی آزاد میشوند. باز با صفیری همانند صدای مرغان، روح خفتگان که از هر قیدی آزاد بود، گرفتار تکالیف این جهانی و داوریهای آن میشود. «کرکس زرین گردون»، یعنی خورشید که پر میزند و طلوع میکند. «فَالِقُ الْإِصْبَاحِ»، یعنی شکافندهی صبحگاهان. توصیفی برای پروردگار است. (1) مولانا میگوید: فَالِقُ الْإِصْبَاحِ، جانهای همهی خفتگانی که در صحرای بیچون آرمیده بودند، به عالم صورت باز میگرداند. درست مانند آنکه اسرافیل در روز قیامت، مردگان را بیدار میکند و جسم و جان آنها به هم میپیوندد. «روح منبسط»، یعنی روح آزاد از قید و بند. پروردگار، این روح آزاد شده را باز در لباس تن میآورد و تن را به وجود روح و آثار و جلوههای آن آبستن میکند. «اسب جان» به معنای تن است. به نظر مولانا، روح در هنگام خواب، تن را رها می کند و خود به عالم غیب میپیوندد. حدیث «النوم اخ الموت؛ خواب برادر مرگ است»، نیز اشاره به همین معنا دارد. فرق بین خواب و مرگ در این است که روح برای اینکه برگردد همهی ارتباط آن از تن گسسته نمیشود و به هر جا سیر کند باز با بدن ارتباط دارد تا خداوند به هنگام روز آن را باز گرداند و بار زندگی را با تن بر دوش بکشند.
این درختاناند همچون خاکیان *** دستها بر کردهاند از خاکدان
سوی خلقان صد اشارت میکنند *** و آن که گوشَستش، عبارت میکنند
با زبان سبز و با دست دراز *** از ضمیر خاک میگویند راز
در زمستانشان اگرچه داد مرگ *** زندهشان کرد از بهار و داد برگ
منکران گویند خود هست این قدم *** این چرا بندیم بر ربّ کریم
خویشتن مشغول میسازند و غرق *** چشم میدوزند از لمعان برق
کوری ایشان، درون دوستان *** حق برویانید باغ و بوستان
هر گلی کاندر درون بویا بود *** آن گل از اسرار گل گویا بود
بوی ایشان رغم انف منکران *** گِرد عالم میرود پردهدران
مولانا در این ابیات از تجدید حیات طبیعت، درختان و گیاهان سخن میگوید و تشبیه دلاویزی دارد که شاخههای درختان مانند دستهای انسان است که هنگام دعا و نیاز به سوی آسمان بالا میرود و با اشاره سخن میگوید و اگر گوش دل تو باز باشد، عبارت و سخن آنها را هم میشنوی. اما منکران که امور این جهان را معلول تأثیر افلاک و کواکب و ویژگیهای طبیعی عناصر و طبایع میدانند و معتقدند که هرچه هست حاصل نظام طبیعت است، بدیهی است که مرگ را نیز پایان حیات مادی میشمارند و به آن سوی مرگ و بازگشت انسان و حشر و قیامت اعتقادی ندارند و میگویند نباید این امور را فعل پروردگار بدانیم: «این چرا بندیم بر ربّ کریم».
مولانا میگوید: به کوری چشم آنها، دوستان حق در درون خود میبینند که چگونه حق معرفت اسرار غیب را به آنها میدهد و درون آنها را مانند باغ و بوستان خرّم میسازد. آنها مانند گلی هستند که از درون گویا بوده و حکایت از اسرار غیب میکند و بوی خوش باغهای درون دوستان حق، به همه جای دنیا میرسد و پردهی پندار و انکار را میدرد و منکران را رسوا میکند.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
از عدمها سوی هستی هم زمان *** هست یا ربّ کاروان در کاروان
خاصه هر شب جمله افکار و عقول *** نیست گردد، غرق در بحر نغول
باز وقت صبح چون اللهیان *** بر زنند از بحر سر، چون ماهیان
در خزان بین صد هزاران شاخ و برگ *** از هزیمت رفته در دریای مرگ
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر *** در گلستان نوحه کرده بر خُضر
باز فرمان آید از سالار ده *** مر عدم را، کآنچه خوردی باز ده
آنچه خوردی دادهای مرگ سیاه *** از نبات و ورد و از برگ و گیاه
در این جهان طبایع چهارگانه (آب، آتش، باد، خاک) یا عناصر، یا موجودات زندهی گوناگون، با هم در تنازعاند و یکدیگر را همواره نابود میکنند. اما فرمان الهی میتواند آنها را دوباره به زندگی باز گرداند. «کاروان در کاروان»، یعنی کاروانهای پیاپی و متعدد. معنای بیت این است: هموارهای پروردگار! در حال آفردین و باز آفریدن کائنات هستی. قدرت پروردگار میتواند هر چیزی را به عدم ببرد و بازگرداند. نمونه آن این است که اندیشه و عقل ما در شب به حالت خواب، گویی نابود میشود و صبح دوباره از دریای قدرت حق چون ماهی سر بر میآورد. نمونهی دیگر از تجدید حیات، خزان و بهار است که گیاهان و درختان، حیات جدیدی را به نمایش میگذارند. «بحر نغول»، یعنی دریای عمیق. «خُضر» جمع خُضرت به معنای سبزی و خرّمی است. «اللهیان» اشاره به افکار و عقول غیر مادی و غیر این جهانی است. «سالار ده»، یعنی پروردگار و فرمان او بهار است که میآید. «مرگ سیاه»، همان مرگ دردناک است و تعبیری از خزان و پاییز میباشد.
ای برادر، عقل یک دم با خود آر *** دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبز وتر و تازه بین *** پر زغنچه و ورد و سرو یاسمین
زآنبهی برگ پنهان گشته شاخ *** زآنبهیّ گل، نهان صحرا و کاخ
این سخنهایی که از عقل کل است *** بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود *** جوش مل دیدی که آنجا مل نبود
مهمتر از تجدید حیات در کائنات، تجدی حیات و جریان مداوم هستی در درون هر انسان میباشد. اگر عقل را با خود همراه کنی و به خوبی بیندیشی میبینی که هر دم در درون تو اندیشهها و آرزوها و احوال میمیرند یا زندگی آغاز میکنند. دل و روح ما مانند باغی خرّم و پر از گلهای گوناگون اندیشههاست. در انبوهی برگها و گلهای اندیشه، ساختمان مادیِ وجود ما، هم چون شاخههای درخت یا هم چون زمین و کاخی در میان این گلها و برگها ناپدید میشود.
سپس مولانا میگوید: این سخنها جلوهای از اندیشهها و جریانهای ذهنی است؛ مثل بوی گل که در ظاهر از گلزار دل یا روح است، اما در حقیقت این جریان فکری تراوشی از عقل کل است. عقل کل یا عقل اول، در اصطلاح حکما نخستین جلوه ذات حق و نخستین صادر از مصدر پروردگاری اوست. عقل جزئی ما به واسطهی عقول دیگر، از جمله عقل فعال، یا عقل کل یا عقل اول بهرهمند میگردد. جریانهای ذهنی و اندیشهها و سخنان ما نیز از همین راه به عقل کل تعلق و بستگی دارد. از همین نشانههای ظاهر میتوان فهمید که درون هستی نیز همواره مردن و تجدید حیات جریان دارد. «جوش مل» یعنی جوشیدن شراب که در این جا به معنای جلوهی ظاهری و مادی حقایق است.
از صفیری باز دام اندر کشی *** جمله را در دام و در داور کشی
چون که نور صبحدم سر بر زند *** کرکس زرین گردون پر زند
فَالِقُ الْإِصْبَاحِ، اسرافیلوار *** جمله را در صورت آرد زآن دیار
روحهای منبسط را تن کند *** هر تنی را باز آبستن کند
اسب جان را میکند عاری ز زین *** سرّ «النوم اخ الموت» است این
لیک بهر آن که روز آیند باز *** بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زآن مرغزار *** وز چراگاه آردش در زیر بار
در هنگام خواب، جانهای خفتگان به صحرای خدا میروند و از هر قیدی آزاد میشوند. باز با صفیری همانند صدای مرغان، روح خفتگان که از هر قیدی آزاد بود، گرفتار تکالیف این جهانی و داوریهای آن میشود. «کرکس زرین گردون»، یعنی خورشید که پر میزند و طلوع میکند. «فَالِقُ الْإِصْبَاحِ»، یعنی شکافندهی صبحگاهان. توصیفی برای پروردگار است. (1) مولانا میگوید: فَالِقُ الْإِصْبَاحِ، جانهای همهی خفتگانی که در صحرای بیچون آرمیده بودند، به عالم صورت باز میگرداند. درست مانند آنکه اسرافیل در روز قیامت، مردگان را بیدار میکند و جسم و جان آنها به هم میپیوندد. «روح منبسط»، یعنی روح آزاد از قید و بند. پروردگار، این روح آزاد شده را باز در لباس تن میآورد و تن را به وجود روح و آثار و جلوههای آن آبستن میکند. «اسب جان» به معنای تن است. به نظر مولانا، روح در هنگام خواب، تن را رها می کند و خود به عالم غیب میپیوندد. حدیث «النوم اخ الموت؛ خواب برادر مرگ است»، نیز اشاره به همین معنا دارد. فرق بین خواب و مرگ در این است که روح برای اینکه برگردد همهی ارتباط آن از تن گسسته نمیشود و به هر جا سیر کند باز با بدن ارتباط دارد تا خداوند به هنگام روز آن را باز گرداند و بار زندگی را با تن بر دوش بکشند.
این درختاناند همچون خاکیان *** دستها بر کردهاند از خاکدان
سوی خلقان صد اشارت میکنند *** و آن که گوشَستش، عبارت میکنند
با زبان سبز و با دست دراز *** از ضمیر خاک میگویند راز
در زمستانشان اگرچه داد مرگ *** زندهشان کرد از بهار و داد برگ
منکران گویند خود هست این قدم *** این چرا بندیم بر ربّ کریم
خویشتن مشغول میسازند و غرق *** چشم میدوزند از لمعان برق
کوری ایشان، درون دوستان *** حق برویانید باغ و بوستان
هر گلی کاندر درون بویا بود *** آن گل از اسرار گل گویا بود
بوی ایشان رغم انف منکران *** گِرد عالم میرود پردهدران
مولانا در این ابیات از تجدید حیات طبیعت، درختان و گیاهان سخن میگوید و تشبیه دلاویزی دارد که شاخههای درختان مانند دستهای انسان است که هنگام دعا و نیاز به سوی آسمان بالا میرود و با اشاره سخن میگوید و اگر گوش دل تو باز باشد، عبارت و سخن آنها را هم میشنوی. اما منکران که امور این جهان را معلول تأثیر افلاک و کواکب و ویژگیهای طبیعی عناصر و طبایع میدانند و معتقدند که هرچه هست حاصل نظام طبیعت است، بدیهی است که مرگ را نیز پایان حیات مادی میشمارند و به آن سوی مرگ و بازگشت انسان و حشر و قیامت اعتقادی ندارند و میگویند نباید این امور را فعل پروردگار بدانیم: «این چرا بندیم بر ربّ کریم».
مولانا میگوید: به کوری چشم آنها، دوستان حق در درون خود میبینند که چگونه حق معرفت اسرار غیب را به آنها میدهد و درون آنها را مانند باغ و بوستان خرّم میسازد. آنها مانند گلی هستند که از درون گویا بوده و حکایت از اسرار غیب میکند و بوی خوش باغهای درون دوستان حق، به همه جای دنیا میرسد و پردهی پندار و انکار را میدرد و منکران را رسوا میکند.
پینوشت:
1. انعام، آیهی 96.
منبع مقاله :افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول