مؤلف: محمدرضا افضلی
گشت با عیسی یکی ابله رفیق *** استخوانها دید در گوی عمیق
گفتای همراهِ آن نام سنی *** که بدان مرده تو زنده میکنی
مر مرا آموز تا احسان کنم *** استخوانها را بدان با جان کنم
گفت خامش کن که این کار تو نیست *** لایق انفاس و گفتار تو نیست
کآن نفس خواهد ز باران پاکتر *** وز فرشته در روش چالاکتر
عمرها بایست تا دم پاک شد *** تا امین مخزن افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست *** دست را دستان موسی از کجاست
گفت اگر من نیستم اسرار خوان *** هم تو بر خوان نام را بر استخوان
در میان اسمای پروردگار، «الله» را اسم اعظم دانستهاند، اما آنچه پیامبران و اقطاب و اوتاد را به کارهای خارقالعاده توانا میسازد، یک کلمه نیست. قدرتی روحانی و رابطه معنوی است که توانایی انسان را به توانایی حق وصل میکند که در این مرتبه اراده و فعل انسان، اراده و فعل حق است. بنابراین تأثیر اسم اعظم یا هر اسمی از اسمای الهی بستگی تام و تمامی به وصول به حقیقت آن اسم دارد، آن هم نه وصول ذهنی و علمی، بلکه وصول حقیقی. این امر فقط با تهذیب نفس و ریاضت و مداومت بر ذکر حق، حاصل میشود. «نَفَس پاکتر از باران»، کنایه از رشد معنوی و رابطهی روحانی با پروردگار است. آموختن اسم اعظم، نفسی پاکتر و لطیفتر از باران میخواهد.
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست *** میل این ابله درین گفتار چیست
چون غم خود نیست این بیمار را *** چون غم جان نیست این مردار را
مردهی خود را رها کرده است او *** مردهی بیگانه را جوید رفو
گفت حق ادبار اگر ادبارجوست *** خار روییده جزای کشت اوست
آنکه تخم خار کارد در جهان *** هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد به کف خاری شود *** ور سوی یاری رود ماری شود
کیمیای زهر و مار است آن شقی *** برخلاف کیمیای متقی
سالها مرارت و زحمت نیاز است تا چنان نفس پاکی ایجاد شود، تا شخص بتواند محرم گنجینه اسرار الهی گردد. «مردار»، یعنی کسی که از حیات معنوی برخوردار نیست. «مرده بیگانه را جوید رفو»، یعنی میخواهد مردهی دیگری را زنده کند و یا عیب او را برطرف سازد و از مردهی خود و خویشتن خویش و یا معایب خود غافل است. حق تعالی به عیسی فرمود: آدم بدبخت و پشت کننده به حق، هیچ وقت کاری نمیکند که او را به سر منزل سعادت برساند، بلکه همواره در صدد است که هرچه بیشتر به سوی بدبختی و اعراض خود از حقیقت پیش برود. چنانکه خار تیز و برّانی که اینک از تبهکاریهای او روییده، نتیجه تخمی است که خودش کاشته است. بنابراین از وجود چنین شقی، چیزی جز بدی و تلخی و مرگ نمیتراود.
خواند عیسی نام حق بر استخوان *** از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد *** صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه *** پنجه بر زد کرد نقشش را تباه
کلهاش بر کند مغزش ریخت زود *** همچو جوزی کاندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی ز اشکستنش *** خود نبودی نقص إلا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی *** گفت زآنروکه تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد *** گفت در قسمت نبودم رزق خود
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان *** صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه *** جسته بیوجهی از هر گروه
حضرت عیسی به دلیل اصرار آن جوان، نام شریف حق را بر استخوان خواند و به امر الهی صورت استخوانهای پوسیده زنده شد. ناگهان شیری سیاه از آن میان برجست و پنجهای زد. سر آن ابله را از تن کند و مغزش را روی زمین ریخت. سر او مانند گردویی پوک و میانتهی بود و در واقع هیچ مغزی نداشت. مولانا میگوید: کسی که مغز دارد اگر شیر او را شکار کند فقط تنش دچار نقص یا نابودی میشود، ولی روح آگاه او زیان نمیبیند. عیسی به شیر گفت: چرا این قدر سریع او را درهم کوبیدی؟ شیر گفت: به دلیل اینکه تو به دست او خشمگین و پریشان حال شدی. حضرت گفت: چرا خون این مرد را نخوردی؟ پاسخ داد: در قسمتم مقدّر نشده بود که این رزق و روزی را بخورم. چه بسیارند انسانهایی که مانند این شیر خشمگین و مهاجم، هنوز شکار خود را نخورده از دنیا رفتهاند. حتی به اندازه کاهی نصیب و قسمت ندارد، ولی آزمندی و حرص مانند کوه، سترگ و عظیم است. او در نزد حق آبرویی ندارد ولی ثروت و اموال بیشماری به دست آورده است.
ای میسّر کرده ما را در جهان *** سخره و بیگار ما را وا رهان
طعمه بنموده به ما و آن بوده شست *** آنچنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیرای مسیحا این شکار *** بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان *** خود چه کارستی مرا با مردگان
این سزای آنکه یابد آب صاف *** همچو خر در جو بمیزد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر *** او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آنچنان پیغمبری *** میر آبی زندگانی پروری
چون نمیرد پیش او کز امر کن ***ای امیر آب ما را زنده کن
هین سگ این نفس را زنده مخواه *** کو عدوّ جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن *** مانع این سگ بود از صید جان
سگ نهای بر استخوان چون عاشقی *** دیوچهوار از چه بر خون عاشقی
ای خدایی که کارهای دشوار را برای ما در جهان آسان کردهای! ما را از کارهای بیفایده نجات ده. چه بسا آن چه به نظر ما شکار مینماید و خیال میکنیم که به طعمهای دست یازیدهایم در واقع دام است. خداوندا! هر چیزی را آنگونه که هست به ما نشان بده. این سخن برگرفته از این حدیث است: «اللهم ارنا الاشیاء کما هی؛ خداوندا پدیدهها را آنگونه که هستند به ما بنما.»
شیر خشمگین گفت: ای مسیح، این شخص را که کشتم و نخوردمش، این کار فقط برای عبرت مردم بود. اگر در این جهان روزی و نصیبی برای من بود با مردگان چه کار داشتم، اگر من در دنیا نصیب داشتم که در میان اموات نمیخوابیدم. مولانا میگوید: این است سزای کسی که آب زلال را مییابد، اما از روی نادانی مانند الاغ در آن ادرار میکند. اگر الاغ ارزش آن چشمه را میدانست، مسلماً به جای پا نهادن در جوی، سر مینهاد. اگر آن ابله چنان پیامبری یابد که فرمانروای آب حیات و زندگیبخش باشد، چرا در برابر آن پیامبر جان نبازد و نگوید:ای فرمانروای آب حیات! ما را به فرمان حق زنده کن. او با پیامبری ملاقات کرده بود که میتوانست به جانها آب حیات طیبه بخشد، ولی از سرِ نادانی از آن حضرت تنها میخواهد اجسام و ابدان را حیات ببخشد.
به هوش باش و سگ نفس خود را زنده مخواه که او از زمانهای پیشین و ادوار دیرین، دشمن جان و روح تو بوده است. نفس که منبع تمام علایق مادی و این جهانی است به سگ تشبیه شده است. مولانا به این حدیث نبوی نظر دارد: «اعدی عدوّک نفسک التی بین جنبیک». «استخوان» منافع مادی و این جهانی است که سگ نفس را به دنبال خود میکشاند و نمیگذارد در پی معنویت باشد. «صید جان»، یعنی در پی مسائل روحی و معنوی رفتن و به آنها دست یافتن.
معنای این چند بیت این است که تمام همّ و غمّ انسانهای آزمند و دنیاپرست، تیمار تن و پروردن بدن است و به دنبال صید معانی و کسب معالی نمیباشند. مولانا میگوید: اگر واقعاً سگ نیستی، پس چرا شیفتهی استخوانی و چرا مانند زالو به مکیدن خون، حریص و آزمندی.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
گفتای همراهِ آن نام سنی *** که بدان مرده تو زنده میکنی
مر مرا آموز تا احسان کنم *** استخوانها را بدان با جان کنم
گفت خامش کن که این کار تو نیست *** لایق انفاس و گفتار تو نیست
کآن نفس خواهد ز باران پاکتر *** وز فرشته در روش چالاکتر
عمرها بایست تا دم پاک شد *** تا امین مخزن افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست *** دست را دستان موسی از کجاست
گفت اگر من نیستم اسرار خوان *** هم تو بر خوان نام را بر استخوان
در میان اسمای پروردگار، «الله» را اسم اعظم دانستهاند، اما آنچه پیامبران و اقطاب و اوتاد را به کارهای خارقالعاده توانا میسازد، یک کلمه نیست. قدرتی روحانی و رابطه معنوی است که توانایی انسان را به توانایی حق وصل میکند که در این مرتبه اراده و فعل انسان، اراده و فعل حق است. بنابراین تأثیر اسم اعظم یا هر اسمی از اسمای الهی بستگی تام و تمامی به وصول به حقیقت آن اسم دارد، آن هم نه وصول ذهنی و علمی، بلکه وصول حقیقی. این امر فقط با تهذیب نفس و ریاضت و مداومت بر ذکر حق، حاصل میشود. «نَفَس پاکتر از باران»، کنایه از رشد معنوی و رابطهی روحانی با پروردگار است. آموختن اسم اعظم، نفسی پاکتر و لطیفتر از باران میخواهد.
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست *** میل این ابله درین گفتار چیست
چون غم خود نیست این بیمار را *** چون غم جان نیست این مردار را
مردهی خود را رها کرده است او *** مردهی بیگانه را جوید رفو
گفت حق ادبار اگر ادبارجوست *** خار روییده جزای کشت اوست
آنکه تخم خار کارد در جهان *** هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد به کف خاری شود *** ور سوی یاری رود ماری شود
کیمیای زهر و مار است آن شقی *** برخلاف کیمیای متقی
سالها مرارت و زحمت نیاز است تا چنان نفس پاکی ایجاد شود، تا شخص بتواند محرم گنجینه اسرار الهی گردد. «مردار»، یعنی کسی که از حیات معنوی برخوردار نیست. «مرده بیگانه را جوید رفو»، یعنی میخواهد مردهی دیگری را زنده کند و یا عیب او را برطرف سازد و از مردهی خود و خویشتن خویش و یا معایب خود غافل است. حق تعالی به عیسی فرمود: آدم بدبخت و پشت کننده به حق، هیچ وقت کاری نمیکند که او را به سر منزل سعادت برساند، بلکه همواره در صدد است که هرچه بیشتر به سوی بدبختی و اعراض خود از حقیقت پیش برود. چنانکه خار تیز و برّانی که اینک از تبهکاریهای او روییده، نتیجه تخمی است که خودش کاشته است. بنابراین از وجود چنین شقی، چیزی جز بدی و تلخی و مرگ نمیتراود.
خواند عیسی نام حق بر استخوان *** از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد *** صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه *** پنجه بر زد کرد نقشش را تباه
کلهاش بر کند مغزش ریخت زود *** همچو جوزی کاندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی ز اشکستنش *** خود نبودی نقص إلا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی *** گفت زآنروکه تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد *** گفت در قسمت نبودم رزق خود
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان *** صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه *** جسته بیوجهی از هر گروه
حضرت عیسی به دلیل اصرار آن جوان، نام شریف حق را بر استخوان خواند و به امر الهی صورت استخوانهای پوسیده زنده شد. ناگهان شیری سیاه از آن میان برجست و پنجهای زد. سر آن ابله را از تن کند و مغزش را روی زمین ریخت. سر او مانند گردویی پوک و میانتهی بود و در واقع هیچ مغزی نداشت. مولانا میگوید: کسی که مغز دارد اگر شیر او را شکار کند فقط تنش دچار نقص یا نابودی میشود، ولی روح آگاه او زیان نمیبیند. عیسی به شیر گفت: چرا این قدر سریع او را درهم کوبیدی؟ شیر گفت: به دلیل اینکه تو به دست او خشمگین و پریشان حال شدی. حضرت گفت: چرا خون این مرد را نخوردی؟ پاسخ داد: در قسمتم مقدّر نشده بود که این رزق و روزی را بخورم. چه بسیارند انسانهایی که مانند این شیر خشمگین و مهاجم، هنوز شکار خود را نخورده از دنیا رفتهاند. حتی به اندازه کاهی نصیب و قسمت ندارد، ولی آزمندی و حرص مانند کوه، سترگ و عظیم است. او در نزد حق آبرویی ندارد ولی ثروت و اموال بیشماری به دست آورده است.
ای میسّر کرده ما را در جهان *** سخره و بیگار ما را وا رهان
طعمه بنموده به ما و آن بوده شست *** آنچنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیرای مسیحا این شکار *** بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان *** خود چه کارستی مرا با مردگان
این سزای آنکه یابد آب صاف *** همچو خر در جو بمیزد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر *** او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آنچنان پیغمبری *** میر آبی زندگانی پروری
چون نمیرد پیش او کز امر کن ***ای امیر آب ما را زنده کن
هین سگ این نفس را زنده مخواه *** کو عدوّ جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن *** مانع این سگ بود از صید جان
سگ نهای بر استخوان چون عاشقی *** دیوچهوار از چه بر خون عاشقی
ای خدایی که کارهای دشوار را برای ما در جهان آسان کردهای! ما را از کارهای بیفایده نجات ده. چه بسا آن چه به نظر ما شکار مینماید و خیال میکنیم که به طعمهای دست یازیدهایم در واقع دام است. خداوندا! هر چیزی را آنگونه که هست به ما نشان بده. این سخن برگرفته از این حدیث است: «اللهم ارنا الاشیاء کما هی؛ خداوندا پدیدهها را آنگونه که هستند به ما بنما.»
شیر خشمگین گفت: ای مسیح، این شخص را که کشتم و نخوردمش، این کار فقط برای عبرت مردم بود. اگر در این جهان روزی و نصیبی برای من بود با مردگان چه کار داشتم، اگر من در دنیا نصیب داشتم که در میان اموات نمیخوابیدم. مولانا میگوید: این است سزای کسی که آب زلال را مییابد، اما از روی نادانی مانند الاغ در آن ادرار میکند. اگر الاغ ارزش آن چشمه را میدانست، مسلماً به جای پا نهادن در جوی، سر مینهاد. اگر آن ابله چنان پیامبری یابد که فرمانروای آب حیات و زندگیبخش باشد، چرا در برابر آن پیامبر جان نبازد و نگوید:ای فرمانروای آب حیات! ما را به فرمان حق زنده کن. او با پیامبری ملاقات کرده بود که میتوانست به جانها آب حیات طیبه بخشد، ولی از سرِ نادانی از آن حضرت تنها میخواهد اجسام و ابدان را حیات ببخشد.
به هوش باش و سگ نفس خود را زنده مخواه که او از زمانهای پیشین و ادوار دیرین، دشمن جان و روح تو بوده است. نفس که منبع تمام علایق مادی و این جهانی است به سگ تشبیه شده است. مولانا به این حدیث نبوی نظر دارد: «اعدی عدوّک نفسک التی بین جنبیک». «استخوان» منافع مادی و این جهانی است که سگ نفس را به دنبال خود میکشاند و نمیگذارد در پی معنویت باشد. «صید جان»، یعنی در پی مسائل روحی و معنوی رفتن و به آنها دست یافتن.
معنای این چند بیت این است که تمام همّ و غمّ انسانهای آزمند و دنیاپرست، تیمار تن و پروردن بدن است و به دنبال صید معانی و کسب معالی نمیباشند. مولانا میگوید: اگر واقعاً سگ نیستی، پس چرا شیفتهی استخوانی و چرا مانند زالو به مکیدن خون، حریص و آزمندی.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول