جبر و اختیار و مشیت حضرت حق در مثنوی

حرکت موجودات عالم که نمود حقیقت است نمی‌تواند انسان ژرف‌بین را دچار حیرت عارفانه کند. اگر می‌خواهی به حیرت عارفانه برسی باید حقیقت را منهای صورت‌ها و تعیّنات ببینی. کسی که کف روی دریا را می‌بیند، اسرار را بازگو
سه‌شنبه، 29 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
جبر و اختیار و مشیت حضرت حق در مثنوی
 جبر و اختیار و مشیت حضرت حق در مثنوی

 

مؤلف: محمدرضا افضلی




 

گردش کف را چو دیدی مختصر *** حیرتت باید به دریا در نگر
آن‌که کف را دید سر گویان بود *** وآن‌که دریا دید او حیران بود
آن‌که کف را دید نیت‌ها کند *** وآن‌که دریا دید دل دریا کند
آن‌که کف‌ها دید باشد در شمار *** وآن‌که دریا دید شد بی‌اختیار
آن‌که او کف دید در گردش بود *** وآن‌که دریا دید او بی‌غش بود

حرکت موجودات عالم که نمود حقیقت است نمی‌تواند انسان ژرف‌بین را دچار حیرت عارفانه کند. اگر می‌خواهی به حیرت عارفانه برسی باید حقیقت را منهای صورت‌ها و تعیّنات ببینی. کسی که کف روی دریا را می‌بیند، اسرار را بازگو می‌کند. کسی که کف را می‌بیند مقاصد و نیّاتی در سر می‌پرورد و نیل به مقصود را فقط منوط به سعی خود می‌انگارد. کسی که دریای حقیقت را ببیند دریادل می‌شود. کسی که ظواهر حقیقت را بیند هر فعلی که انجام می‌دهد از جانب خود به شمار می‌آورد. در حالی که فعال ما یشاء حضرت حق است و کسی که دریا را ببیند، اختیار را از خود فروهلد و دیگر خود را مختار نمی‌شمرد، بلکه خسی در دریای مشیت الهی می‌داند و قلبش از پریشانی و اضطراب فارغ می‌گردد.

مر مغی را گفت مردی کای فلان *** هین مسلمان شو بباش از مؤمنان
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم *** ور فزاید فضل هم موقن شوم
گفت می‌خواهد خدا ایمان تو *** تا رهد از دست دوزخ جان تو
لیک نفس نحس و آن شیطان زشت *** می‌کشندت سوی کفران و کنشت
گفت‌ای منصف چو ایشان غالب‌اند *** یار او باشم که باشد زورمند
یار آن تانم بدن کو غالب است *** آن طرف افتم که غالب جاذب است
چون خدا می‌خواست از من صدق زفت *** خواست او چه سود چون پیشش نرفت
نفس و شیطان خواستِ خود را پیش برد *** وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد
تو یکی قصر و سرایی ساختی *** اندرو صد نقش خوش افراختی
خواستی مسجد بود آن جای خیر *** دیگری آمد مر آن را ساخت دیر
یا تو بافیدی یکی کرباس تا *** خوش بسازی بهر پوشیدن قبا
تو قبا می‌خواستی خصم از نبرد *** رغم تو کرباس را شلوار کرد
گر زبون شد جرم این کرباس چیست *** آن‌که او مغلوب غالب نیست کیست
چون کسی ناخواه او بر وی براند *** خار بن در باغ و ملک او نشاند

«مُغ» در این جا نماینده‌ی جبریان و «مسلمان» نماینده‌ی اهل اختیار است. منتها اختیار در حد اعتدال نه هم چون اهل اعتزال. معنای بیت: شخصی به مغی گفت:‌ ای فلانی بیا و مسلمان شو و در سلک اهل ایمان درآی. مغ گفت: اگر خدا بخواهد ایمان می‌آورم و اگر خداوند فضل و احسان خود را افزون‌تر کند به مرتبه‌ی یقین می‌رسم. مسلمان گفت: خداوند می‌خواهد که تو ایمان بیاوری تا جان خود را از دست دوزخ نجات دهی، اما نفس اماره‌ی ناخجسته و شیطانِ بدکار، تو را به سوی کفر و بت‌خانه می‌کشند.
بنابراین اگر شیطان به رغم اراده پروردگار، بتواند ما را گمراه کند، ناچار باید پیرو شیطان بود. اما جان سخن و نتیجه‌ی ارشادی آن این است که ما نباید گناه خود را به گردن شیطان بیندازیم و از خود رفع مسئولیت کنیم. «عنایت قهر گشت»، یعنی عنایت پروردگار به بندگان، چنان‌که تو می‌گویی، مقهور شیطان شد.
در ابیات بعد «قصر و سرا»، «کرباس» و «قبا»، تمثیل‌هایی برای انسانی است که خلقت او برای نیکی و ایمان و معرفتِ غیب است. «خصم»، شیطان است که او را از نیل به نیکی و ایمان و معرفت باز می‌دارد.

صاحب خانه بدین خواری بود *** که چنین بر وی خلاقیت می‌رود
هم خَلق گردم من ار تازه و نوم *** چون‌که یار این چنین خواری شوم
چون‌که خواه نفس آمد مستعان *** تسخر آمد ایش شاء الله کان
من اگر ننگ مغان یا کافرم *** آن نیم که بر خدا این ظن برم
که کسی ناخواه او و رغم او *** گردد اندر ملکت او حکم جو
ملکت او را فرو گیرد چنین *** که نیارد دم زدن دم آفرین
دفع او می‌خواهد و می‌نایدش *** دیو هر دم غصه می‌افزایدش
بنده‌ی آن دیو می‌باید شدن *** چون که غالب اوست در هر انجمن
تا مبادا کین کشد شیطان ز من *** پس چه دستم گیرد آن‌جا ذوالمنن
آن‌که او خواهد مراد او شود *** از که کار من دگر نیکو شود

«صاحب خانه»، پروردگار است که مغ با تکیه بر سخن مسلمان او را مقهور شیطان می‌شمارد. «بر وی خلاقت می‌رود» یعنی پروردگاری که تو می‌گویی چنان ناتوان است که شیطان او را مقهور می‌کند. وقتی خواهش‌های نفس برآورده می‌شود، پس این سخن که هرچه هدا خواهد همان می‌شود، کلام مسخره‌ای است. خداوند می‌خواهد غلبه‌ی دشمن خود (شیطان) را دفع کند و باید هم این کار را بکند، زیرا شیطان هر لحظه بر اندوه او می‌افزاید. حال که شیطان هرچه می‌خواهد همان می‌شود، پس کار و بار من چگونه سامان می‌گیرد؟

حاش لله ایش شاء الله کان *** حاکم آمد در مکان و لامکان
هیچ کس در ملک او بی‌امر او *** در نیفزاید سرِ یک تار مو
ملک ملک اوست فرمان آن او *** کمترین سگ بر درش شیطان او
ترکمان را گر سگی باشد به در *** بر درش بنهاده باشد روی و سر
کودکان خانه دمَش می‌کشند *** باشد اندر دست طفلان خوارمند
باز اگر بیگانه‌ای معبر کند *** حمله بر وی همچو شیر نر کند
که اشداء علی الکفار شد *** با ولیّ گل با عدو چون خار شد
ز آب تتماجی که دادش ترکمان *** آن‌چنان وافی شده است و پاسبان
پس سگ شیطان که حق هستش کند *** اندر او صد فکرت و حیلت تند
آب روها را غذای او کند *** تا برد او آبروی نیک و بد
این تتماج است آبروی عام *** که سگ شیطان از او یابد طعام
بر در خرگاه قدرت جان او *** چون نباشد حکم را قربان بگو
گلّه گلّه از مرید و از مرید *** چون سگ باسط ذراعی بالوصید
بر در کهف الوهیت چو سگ *** ذره ذره امرجو بر جسته رگ

جبری به طرفدار اختیار می‌گوید: سخنان طنزآمیزی که گفتم تماماً معتقدات حامیان اختیار است که سراسر شرک و کفر است. من از این معتقدات به خدا پناه می‌برم. واقع این است که خداوند هرچه خواهد همان می‌شود. در جهان شهود و غیب، حاکم بلا منازع است. در قلمرو او هیچ کس بدون فرمان او به اندازه‌ی سر یک تار مو نمی‌تواند چیزی بیفزاید. سلطنت، سلطنت او و فرمان، فرمان اوست. کمترین سگ در درگاه الهی شیطان است که مخلوق اوست. مولانا حالت شیطان را بر درگاه حق، به حالت سگ‌های پاسبان سرای ترکمان تشبیه می‌کند. می‌خواهد بگوید که شیطان، بنده‌ای را گمراه می‌کند که در او استعداد گمراهی هست و از درگاه حق بیگانه است. پروردگار برای آزمایش نیکان و بدان، به شیطان امکان می‌دهد که آبروی خلق را ببرد؛ البته مخلوقی که خود مستعد گمراهی‌اند. شیطان هم مانند سگ درگاه ترکمان، با آزمون خلق، وفاداری خود را به درگاه حق نشان می‌دهد و خود را در این راه فدا می‌کند. همه - اعم از شیطان و انسان - از فرمان‌بر و نافرمان، دسته دسته مانند سگ کهف به درگاه الهی سر نهاده‌اند. اشاره دارد به آیه‌ی 18 سوره کهف. همه‌ی موجودات مانند سگ اصحاب کهف بر آستانه‌ی غار الوهیت در انتظار فرمان پروردگارند و موبه‌مو مشتاق و جویای فرمان حضرت حق‌اند.

ای سگ دیو امتحان می‌کن که تا *** چون دین ره می‌نهند این خلق پا
حمله می‌کن منع می‌کن می‌نگر *** تا که باشد ماده اندر صدق و نر
پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ *** گشته باشد از ترفع تیزتگ
این اعوذ آن است کای تُرک خطا *** بانگ بر زن بر سگت ره برگشا
تا بیایم بر درِ خرگاه تو *** حاجتی خواهم ز جود و جاه تو
چون که ترک از سطوت سگ عاجز است *** این اعوذ و این فغان ناجایز است
ترک هم گوید اعوذ از سگ که من *** هم ز سگ در مانده‌ام اندر وطن
تو نمی‌یاری بدین در آمدن *** من نمی‌آرم ز در بیرون شدن
خاک اکنون بر سر ترک و قنق *** که یکی سگ هر دو را بندد عنق
حاش لله ترک بانگی بر زند *** سگ چه باشد شیر نر خون قی کند
ای که خود را شیر یزدان خوانده‌ای *** سال‌ها شد با سگی در مانده‌ای
چون کند این سگ برای تو شکار *** چون شکار سگ شدستی آشکار

مولانا در خلال بحث، به عنوان یکی از مردان حق، در برابر شیطان موضع می‌گیرد و می‌گوید: تو نمی‌توانی اولیای حق را بفریبی. اگر خداوند به سگ درگاه خود برتری و قدرت داده تا بر ما بتازد، پناه بردن از شیطان به او برای چیست؟ باپناه بردن به حق، از او می‌خواهیم تا سگ درگاهش را از حمله به ما باز دارد.
«ترک خطا»، یعنی‌ای زیبای سرزمین ختن، معشوق. در این‌جا یعنی‌ای پروردگار. بله، اگر صاحب قدرتی نتواند سگ درگاهش را از حمله باز دارد، پناه بردن به او جایز نیست. خاک بر سر او و مهمان او که به او امیدوار است. اما در مورد پروردگار هرگز چنین نیست، او می‌تواند راه درگاه خود را بر ما بگشاید. قوی‌ترین قدرت‌ها، از بیم او جگرش آب می‌شود. مولانا به مدعیان سیر در راه حق و کسانی که با سگ نفس خود روبه‌رو هستند و نفس، راه آنها را به درگاه حق بسته است، می‌گوید: این سگ نفس برای صاحب خود شکار نمی‌گیرد، خود او را شکار می‌کند.

گفت مؤمن بشنو‌ای جبری خطاب *** آنِ خود گفتی نک آوردم جواب
بازی خود دیدی‌ای شطرنج‌باز *** بازی خصمت ببین پهن و دراز
نامه‌ی عذر خودت بر خواندی *** نامه‌ی سنّی بخوان چه ماندی
آن‌چه گفتی جبریانه در قضا *** سرّ آن بشنو ز من در ماجرا
اختیاری هست ما را بی‌گمان *** حس را منکر نتانی شد عیان
سنگ را هرگز بگوید کس بیا *** از کلوخی کس کجا جوید وفا
آدمی را کس نگوید هین بپر *** یا بیا‌ای کور تو در من نگر
گفت یزدان ما علی الأعمی حرج *** کی نهد بر کس حرج ربّ الفرج
کس نگوید سنگ را دیر آمدی *** یا که چوبا تو چرا بر من زدی
این چنین واجُست‌ها مجبور را *** کس بگوید یا زند معذور را
امر و نهی و خشم و تشریف و عتیب *** نیست جز مختار را‌ ای پاک جیب

مولانا در این قسمت، از زبان مؤمن و معتقد به سنّت انبیای عظام، به نقد مذهب جبریان می‌پردازد. او راه جبریه و قدریه را افراط و تفریط می‌شمرد و طریق صواب و مستقیم را راه انبیا می‌داند و می‌گوید: سنّت انبیا راه مستقیم و همواری است که سمت راست آن مذهب جبر است که هرگونه اختیار را از آدمی سلب می‌کند و سمت چپ آن مذهب قدَر است که اختیار بشر را مطلق می‌کند و قدرت مطلقه الهی را تعطیل می‌نماید.
مولانا در بحث جبر و اختیار، راهی را می‌پیماید که ائمه‌ی شیعه نیز همان را پیموده‌اند. چنان که از امام صادق روایت شده است که فرمود: «لاجبر و لاتفویض بل امر بین الامرین؛ نه جبر است و نه اختیار محض، بلکه امری میان دو امر است». معنای بیت: مؤمن گفت:‌ای جبری! سخنان خود را گفتی، اینک جواب مرا نیز گوش کن. ‌ای شطرنج باز تو بازی خود را دیدی اکنون بازی عریض و طویل حریفت را هم نگاه کن. انسان در عین این‌که در دست مشیّت پروردگار است، مسئول عمل و تصمیم خود نیز می‌باشد. این اختیار، محسوس و واضح است.
بنابراین هر مخلوقی مکلف و مسئول است، اما به اندازه توانایی‌اش: (لاَ یُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَهَا). (1) به همین جهت پروردگار فرمود: بر نابینا حرجی نیست (2). پروردگار که گشاینده‌ی مشکلات است، چگونه ممکن است آدمی را به تنگنا دچار کند؟ بنابراین دین الهی بر تسهیل و مماشات است و تنها در مورد حق‌الناس سخت‌گیر و منتقم است. اگر انسان، مختار و مسئول نبود، پروردگار نه تکلیفی برای او تعیین می‌کرد و نه پاداش و کیفری.‌ ای پاکدامن! امر و نهی و خشم و ستایش و نکوهش، تنها متوجه کسی است که اختیاری از خود دارد.

اختیارت هست در ظلم و ستم *** من ازین شیطان و نفس این خواستم
اختیار اندر درونت ساکن است *** تا ندید او یوسفی کف را نخست
اختیار و داعیه در نفس بود *** روش دید آن‌گه پر و بالی گشود
سگ بخفته اختیارش گشته گم *** چون شکنبه دید جنبانید دم
اسب هم جو جو کند چون دید جو *** چون بجنبد گوشت گربه کرد مو
دیدن آمد جنبش آن اختیار *** همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار
پس بجنبد اختیارت چون بلیس *** شد دلاله آردت پیغام ویس
چون که مطلوبی بر این کس عرضه کرد *** اختیار خفته بگشاید نبرد

ما در ستم‌کاری و بیدادگری صاحب اختیاریم. منظورم از شیطان و نفس نیز همین بود. این‌که می‌گویند شیطان فلان کس را گمراه کرد، منظور این نیست که شیطان با جبر و زور کسی را به گمراهی کشاند، چون شیطان چنین قدرتی ندارد، بلکه کار او تنها وسوسه و تزیین کارهای زشت است. برخی اسیر این وسوسه می‌شوند و بعضی بدان اعتنایی نمی‌کنند. اختیار در درون تو وجود دارد؛ چنان‌که مثلاً تا آن زنان مصریِ صاحب اختیار، یوسف را ندیدند دستشان را مجروح نکردند. مولانا مثال‌هایی در تأیید این معنا می‌آورد که عوامل این جهانی هوای نفس را به جنبش در می‌آورد، میل درونی حرکت می‌کند و چون شیطان واسطه می‌شود، به تو وانمود می‌کند که آن مطلوب نیز کششی به سوی تو دارد. همین پیغام معشوق، تو را بیشتر به سوی او می‌کشاند.

وآن فرشته خیرها بر رغم دیو *** عرضه دارد می‌کند در دل غریو
تا بجنبد اختیار خیر تو *** زآن‌که پیش از عرضه خفته است این دو تو
پس فرشته و دیو گشته عرضه‌دار *** بهر تحریک عروق اختیار
می‌شود ز الهام‌ها و وسوسه *** اختیار خیر و شرت ده کسه
وقت تحلیل نماز‌ای با نمک *** زآن سلام آورد باید بر ملک
که ز الهام و دعای خوبتان *** اختیار این نمازم شد روان
باز از بعد گنه لعنت کنی *** بر بلیس ایرا از اویی منحنی
این دو ضدّ عرضه کننده در سرار *** در حجاب غیب ‌آمد عرضه‌دار
چون‌که پرده‌ی غیب برخیزد ز پیش *** تو ببینی روی دلالان خویش
وآن سخنشان واشناسی بی گزند *** که آن سخن‌گویان نهان اینها بدند
دیو گوید‌ای اسیر طبع و تن *** عرضه می‌کردم نکردم زور من
وآن فرشته گویدت من گفتمت *** که ازین شادی فزون گردد غمت
آن فلان روزت نگفتم من چنان *** که از آن سوی است ره سوی جنان
ما محب جان و روح افزای تو *** ساجدان مخلص بابای تو
این زمانت خدمتی هم می‌کنیم *** سوی مخدومی صلایت می‌زنیم
آن گره بابات را بوده عدی *** در خطاب اسجدوا کرده اِبا
آن گرفتی آنِ ما انداختی *** حق خدمت‌های ما نشناختی
این زمان ما را و ایشان را عیان *** در نگر بشناس از لحن و بیان
نیم شب چون بشنوی رازی ز دوست *** چون سخن گوید سحر دانی که اوست
ور دو کس در شب خبر آرد تو را *** روز از گفتن شناسی هر دو را
بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید *** صورت هر دو ز تاریکی ندید
روز شد چون باز در بانگ آمدند *** پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند

در ابیات پیش سخن از شیطان درون بود، همان عاملی که ما را به بدی می‌کشاند. اکنون سخن از فرشته خیرهاست که به رغم شیطان درون، ما را به نیکی ترغیب می‌کند. پس هم فرشته و هم شیطان برای تحریک قدرت انتخاب تو، چیزی را به تو نشان می‌دهند. با الهام فرشتگان و وسوسه شیاطین، اختیار نیکی و بدی در تو ده برابر افزایش می‌یابد.‌ ای نمکین! هنگام سلام نماز، بدین سبب باید به فرشتگان سلام داد که‌ای فرشتگان به برکت الهامات الهی و دعای خیر شما نماز را انتخاب کردم. بعد از هر گناهی نیز شیطان را لعنت می‌کنی، زیرا به سبب وساوس او کمرت زیر بار گناه خم شد. این شیطان و فرشته‌ی درون، وجود ظاهری و مادی ندارد و تنها در پرده‌ی غیب، بدی یا خوبی را بر تو جلوه می‌دهند. همین که حجاب غیب واپس رود، تو واسطه‌ها و محرّکان خود را خواهی دید. سخن از مرتبه‌ی کمالِ روحانی‌ای است که انسان با ترقی روحی، عوامل بد و خوب را در درون خود می‌شناسد و فرق الهام و وسوسه‌ی آنها را می‌بیند. «دلالان»، همان دو عامل‌اند. شیطان به تو می‌گوید: من گناه را بر تو تحمیل نکردم، من فقط بدها را به تو نشان دادم. فرشته نیز می‌گوید: من به تو گفتم که از این شادی، غمت افزایش می‌یابد و فرجام اندوهِ بار گناه را به تو گوشزد کردم. ما فرشتگان، دوستداران روح لطیف و جان‌بخش تو هستیم. ما از سجده‌کنندگان خالص و مخلص پدرت حضرت آدم هستیم، اما آن گره (شیاطین) دشمن پدرت بودند و از سجده امتناع ورزیدند. متأسفانه تو سخنان شیاطین را شنیدی، ولی گفتار ما را نادیده گرفتی و قدر خدمات ما را نفهمیدی.

مخلص این‌که دیو و روح عرضه‌دار *** هر دو هستند از تتمه‌ی اختیار
اختیاری هست در ما ناپدید *** چون دو مطلب دید آید در مزید
اوستادان کودکان را می‌زنند *** آن ادب سنگ سیه را کی کنند
هیچ گویی سنگ را فردا بیا *** ور نیایی من دهم بد را سزا
هیچ عاقل مر کلوخی را زند *** هیچ با سنگی عتابی کس کند

خلاصه کلام این است که شیطان و فرشته - که خیر و شرّ را بر انسان عرضه می‌کنند - هر دو از عوارض مختار بودن انسان‌اند. اگر آدمی مختار نباشد عرضه‌ی خیر و شر و پیشنهاد نیکی و بدی بدو معنا ندارد، زیرا در طبیعت ما آدمیان قوه‌ی اختیار به صورت پوشیده و خفته وجود دارد. همین که آدمی دو مطلب (خیر و شرّ) را ببیند، قوه‌ی اختیارش فزونی می‌گیرد. مثال‌های ابیات بعد در تأیید همین معنا و تکرار مضمون ابیات پیش است.

در خرد جبر از قدر رسواتر است *** زآن‌که جبری حس خود را منکر است
منکر حس نیست آن مرد قدر *** فعل حق حسی نباشد‌ای پسر
منکر فعل خداوند جلیل *** هست در انکار مدلول دلیل
آن بگوید دود هست و نار نی *** نور شمعی بی ز شمعی روشنی
وین همی بیند معین نار را *** نیست می‌گوید پی انکار را
دامنش سوزد بگوید نار نیست *** جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست
پس تَسَفسُط آمد این دعویّ جبر *** لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر

جان سخن در این قسمت این است که جبری، به بهانه‌ی جبر، خود را در دست مشیت پروردگار غیر مسئول می‌شمارد و قدری امور ظاهر و محسوس را می‌پذیرد، اما از این ظاهر ناپایدار، به هستی مطلق و پایدار حق پی نمی‌برد. جبری و قدری هر دو گمراه‌اند، اما جبری در نظر حقیقت‌بین گمراه‌تر است. (3)
«حسّ خود را منکر است»، یعنی می‌بیند و حسّ می‌کند که هیچ مدلولی بی‌دلیل نیست،. اما باز همین را هم منکر می‌شود. مولانا می‌گوید: قدری دلیل و مدلول را می‌پذیرد، اما در حدّ امور مادی و این جهانی و کار خدا را - که با معیارها و روابط این جهانی سنجیده نمی‌شود - درک نمی‌کند. در نتیجه قدری و جبری هر دو حقیقت غیرمادی و غیرحسی را انکار می‌کنند. برای مثال؛ قدری می‌گوید: دود هست اما آتشی در میان نیست. او افعال انسان را می‌بیند ولی فاعل حقیقی آن را انکار می‌کند. اما جبری آتش را آشکارا می‌بیند، ولی به جهت انکار می‌گوید اصلاً آتشی در کار نیست.
هر کسی از روی فطرت می‌داند که دارای قوه انتخاب و اختیار است. این امر بدیهی است، ولی جبریان این امر فطری و بدیهی را انکار می‌کنند. در حقیقت ادعای اهل جبر نوعی سفسطه است، از این رو اینان از اهل قدر نیز بدترند.
گبر گوید هست عالم نیست ربّ *** یا ربی گوید که نبود مستحب
این همی گوید جهان خود نیست هیچ *** هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچ
جمله‌ی عالم مقّرِ در اختیار *** امر و نهی این میار و آن بیار
او همی گوید که امر و نهی لاست *** اختیاری نیست این جمله خطاست
حس را حیوان مقرّ است‌ای رفیق *** لیک ادراک دلیل آمد دقیق
زآن‌که محسوس است ما را اختیار *** خوب می‌ای برو تکلیف کار

قدری فقط این دنیا را قبول دارد و اگر یا ربّ هم بگوید، نظر او به قدرت مادی و طبیعی است. این یاربّ گفتن، مطلوب درگاه حق نیست. جبری هم با سلب مسئولیت و اختیار از خود، روابط این جهانی را انکار می‌کند و با سفسطه و استدلال بی‌پایه‌ی خود به جایی نمی‌رسد و در پیچ پیچ سفسطه‌اش گرفتار می‌ماند. در حالی که در جریان زندگی این جهان نیز همه چیز بر وجود اختیار و مسئولیت دلالت دارد. اگر درک دلیل برای تو دشوار است، لااقل به اندازه یک حیوان، امور محسوس را دریاب و بپذیر. وجود اختیار، دلیل نمی‌خواهد. هر کسی می‌تواند آن را حس کند و اگر حس کند تکلیف بر او دشوار و ناخوش‌آیند نیست.

درک وجدانی به جای حس بود *** هر دو در یک جدول‌ای عم می‌رود
نغز می‌آید برو کن یا مکن *** امر و نهی و ماجراها در سخن
این‌که فردا این کنم یا آن کنم *** این دلیل اختیار است‌ای صنم
و آن پشیمانی که خوردی زآن بدی *** ز اختیار خویش گشتی مهتدی
جمله قرآن امر و نهی است و وعید *** امر کردن سنگِ مرمر را که دید
هیچ دانا هیچ عاقل این کند *** با کلوخ و سنگ خشم و کین کند
که نگفتم که چنین کن یا چنان *** چون نکردید‌ای موات و عاجزان
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ *** مرد کی جنگی چون زند بر نقش چنگ
کای غلام بسته دست اشکسته پا *** نیزه برگیر و بیا سوی وغا

مولانا در این بخش ادراک را کلّاً به درک وجدانی و حسی تقسیم می‌کند. درک وجدانی یا علم حضوری، درک عین واقعیتِ معلوم است؛ مانند علم به خود که هر شخصی بدون واسطه، خودش را درک می‌کند. قهراً این درک از درک حسی واضح‌تر است، زیرا درک حسی ادراکی است که توسط یکی از حواس پنج‌گانه صورت می‌گیرد؛ مثل زرد و سرخ و کوچک و بزرگ و زشت و زیبا و... پس معرفت وجدانی، معرفت بی‌واسطه است و معرفت حسی، با واسطه. مسلّماً وضوح معرفت بی‌واسطه بیشتر است. مولانا در نقد جبریان می‌گوید: قوه‌ی اختیار در انسان به قدری روشن است که جزء امور وجدانی و دریافت‌های درونی است که نزد هر کس مسلّم است. معنای بیت: این‌که درک وجدانی به منزله‌ی حس است و در یک جویبار می‌روند؛ یعنی هر دو واضح و بدیهی‌اند. بکن و نکن بر مدار مسئولیت و تکلیف، زمانی موضوعیت پیدا می‌کند که بشر مختار باشد. هم‌چنین پشیمانی و ندامتی که به دنبال ارتکاب عملی زشت بر تو عارض می‌شود، به سبب اختیاری است که در وجود تو وجود دارد و به همان وسیله نیز به هدایت باز آمدی. سراسر قرآن آکنده از امر و نهی و وعده وعید است. تاکنون چه کسی دیده است که به سنگ امر و نهی شود؟ مولانا در ابیات بعدی مثال‌هایی برای توضیح بیشتر می‌آورد.

خالقی که اختر و گردون کند *** امر و نهی جاهلانه چون کند
احتمال عجز بر حق راندی *** جاهل و گیج و سفیهش خواندی
عجز نبود از قدر ور خود شود *** جاهلی از عاجزی بدتر بود
تُرک می‌گوید قنق را از کرم *** بی‌سگ و بی‌دلقا سوی درم
وز فلان سو اندرا هین با ادب *** تا سگم بندد ز تو دندان و لب
تو به عکس آن کنی بر در روی *** لاجرم از زخم سگ خسته شوی
آن‌چنان رو که غلامان رفته‌اند *** تا سگش گردد حلیم و مهرمند

پروردگار که تمام هستی را آفریده، چگونه ممکن است که امر و نهی جاهلانه بکند. پس امر و نهی‌اش برای آن است که می‌داند که ما مختار و مسئولیم. ‌ای جبری! احتمال عجز و ناتوانی را از حضرت حق زدودی، ولی او را نادان و گیج خواندی. اگر کسی بگوید که اگر قائل به تفویض و قدری بشویم باز خدا را محدود کرده و عاجز شمرده‌ایم، مولانا می‌گوید: جهل از محدود کردن قدرت خدا بدتر است. قدری‌ها خدا را عاجز می‌دانند و جبری‌ها خدا را جاهل و جهل به مراتب بدتر از عجر خداست. حضرت حق به انسان می‌فرماید: شرط سلوک طریقِ حق و وصال بدو این است که از خودبینی رها شوی تا شیطان - که سگ درگاه من است - به تو گزندی نرساند. اما تو درست برعکس فرمان حق عمل می‌کنی و ناچار توسط سگ درگاهش (شیطان) گزیده می‌شوی. بنابراین اگر برخلاف آداب الهی حرکت کنی شیطان تو را به گمراهی می‌کشد.

تو سگی با خود بری یا روبهی *** سگ بشورد از بن هر خرگهی
غیر حق را گر نباشد اختیار *** خشم چون می‌آیدت بر جرم دار
چون همی خایی تو دندان بر عدو *** چون همی بینی گناه و جرم ازو
گر ز سقف خانه چوبی بشکند *** بر تو افتد سخت مجروحت کند
هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف *** هیچ اندر کین او باشی تو وقف
که چرا بر من زد و دستم شکست *** او عدو و خصم جان من بدست
کودکان خرد را چون می‌زنی *** چون بزرگان را منزه می‌کنی
آن‌که دزدد مال تو گویی بگیر *** دست و پایش را ببُر سازش اسیر
وآن‌که قصد عورت تو می‌کند *** صد هزاران خشم از تو می‌دمد
گر بیاید سیل و رخت تو برد *** هیچ با سیل آورد کینی خرد
گر بیامد باد و دستارت ربود *** کی تو را با باد دل خشمی نمود
خشم در تو شد بیان اختیار *** تا نگویی جبریانه اعتذار
گر شتربان اشتری را می‌زند *** آن شتر قصد زننده می‌کند
خشم در تو شد بیان اختیار *** تا نگویی جبریانه اعتذار
گر شتربان اشتری را می‌زند *** آن شتر قصد زننده می‌کند
خشم اشتر نیست با آن چوب او *** پس ز مختاری شتر برده است بو
هم‌چنین گر بر سگی سنگی زنی *** بر تو آرد حمله گردد منثنی
سنگ را گر گیرد از خشم تو است *** که تو دوریّ و ندارد بر تو دست
عقل حیوانی چو دانست اختیار *** این مگو‌ای عقل انسان شرم دار
روشن است این لیک از طعم سحور *** آن خورنده چشم می‌بندد ز نور
چون‌که کلّی میل او نان خوردنی است *** رُو به تاریکی نهد که روز نیس
حرص چون خورشید را پنهان کند *** چه عجب گر پشت بر برهان کند

اما تو برخلاف توصیه‌های صاحب‌خانه که به تو گفته است بدون سگ بیا، تو به همراه خود سگ و روباه می‌بری. به همین جهت سگ درگاه الهی با دیدن آنها غضبناک می‌شود و به تو حمله می‌کند. ‌ای جبری اگر به جز حضرت حق کسی دیگر اراده و اختیار ندارد، پس چرا نسبت به کسی که جرمی علیه تو مرتکب می‌شود خشمگین می‌گردی؟ چرا نسبت به دشمن خشمگین می‌شوی؟ چرا جرم و جنایت را از ناحیه دشمن می‌دانی؟ اگر چوبی از سقف خانه بیفتد و تو را به شدت زخمی کند، نسبت به آن چوب خشمگین می‌شوی؟ آیا هرگز معترضانه می‌گویی که چرا آن چوب با من دشمنی کرده. اما اگر کسی مال تو را بدزدد به داروغه می‌گویی او را دستگیر کن و مجازات نما. در حالی که اگر سیلی بیاید و اموالت را ببرد، نسبت به او خشمگین نمی‌شوی و اگر کسی قصد ناموس تو را کند، سخت خشمگین می‌شوی. اگر انسان مختار و مسئول نیست، چرا از خطای دیگران خشم می‌گیرد؟ همین که تو خشمگین می‌شوی، دلیل آن است که تو هم انسان را مختار و مسئول می‌دانی، اما برای رفع مسئولیت خود بهانه می‌آوری.
این مطلب روشن است که وجود اختیار در انسان امری بدیهی است. تو آن‌چه را بر تو واضح است انکار می‌کنی و نادیده می‌گیری. منظور از سه بیت اخیر این است: در جایی که شخصی برای خوردن چند لقمه بیشتر، خورشید جهان‌افروز را انکار می‌کند، تعجبی ندارد که جبریان، قوه‌ی اختیار را که یک پدیده روانی است منکر شوند.

پی‌نوشت‌ها:

1. بقره، آیه‌ی 286.
2. فتح، آیه‌ی 17.
3. قدَری، مکتب اهل تفویض و اعتزال است که به اختیار مطلق انسان و نفی اراده‌ی الهی بر عالم عقیده دارند.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.