نمادشناسی داستان زال و رودابه

پذیرش زال از سوی نهاد پهلوانی ایران، بیدرنگ نخستین کارکرد وجودی او را به ظهور می‌رساند. کارکردی که در حماسه، از کسی دیگر انتظار نمی‌رود. اینک او فرمانروای سیستان است و پهلوانی آماده‌ی برخورد با حادثات....
شنبه، 9 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
نمادشناسی داستان زال و رودابه
 نمادشناسی داستان زال و رودابه

 

نویسنده: محمد مختاری




 

پذیرش زال از سوی نهاد پهلوانی ایران، بیدرنگ نخستین کارکرد وجودی او را به ظهور می‌رساند. کارکردی که در حماسه، از کسی دیگر انتظار نمی‌رود. اینک او فرمانروای سیستان است و پهلوانی آماده‌ی برخورد با حادثات. اما اراده‌اش به سوی ماجرائی می‌کشاندش یگانه و شورانگیز. هستی پهلوانان دیگر حماسه، در نبردها و دلاوریها متجلی است، اما زال زندگی حماسی‌اش را به گونه‌ای دیگر آغاز می‌کند.
نخستین حرکت او در این مقام، به سوی سرزمینی است که سرنوشت و تقدیرش در آن نهفته است. سرنوشتی مبتنی بر معنویت رازوار و پرکششی که با سرنوشت او وحدت یافته است.

در اقلیم اهریمن

قهرمانان حماسه، هریک به سائقه‌ی شخصیّت و کارکردشان، به سوی ماجراهائی کشانده می‌شوند که در سرزمینی بیگانه در انتظار آنهاست. رستم به سمنگان می‌رود و از پیوندش با تهمینه، سهراب زاده می‌شود؛ تا که آن نوآئینی و فاجعه‌ی دردناک روی دهد. سیاووش به توران می‌شتابد و بانوی خویش فرنگیس را درمی‌یابد؛ تا که شهادت والایش همراه با خلقت کیخسرو، نبرد نیکی و بدی را به مرحله‌ای نهائی برساند. بیژن در سرزمین افراسیاب، با منیژه دختر او، به رابطه‌ای می‌رسد، که گرفتاری و اسارتش را به همراه دارد. کاووس در مازندران گرفتار دیوان می‌شود و، در هاماوران با سودابه درمی‌آمیزد. گشتاسپ در روم، به سرگشتگی و غربتی دچار می‌شود که با پیوند او با کتایون، دختر قیصر، همراه است و، این تمهیدی است برای بوجود آمدن اسفندیار. ماجرای هریک از اینان، سرنوشت ایشان است. و تجلی شخصیّت‌شان. و از آنجا که تقدیر این قهرمانان، بنابر اهمیت و کارکردشان در حماسه، متفاوت و ناهمسان است، ماجرایشان نیز در مسیر حماسه، کم و بیش تابعی است از اهمیت خود آنان.
از این روی، کار بیژن و کاووس، بیش از آنکه به خود آن دو ارتباط یابد، به نیروئی مربوط است که باید آنان را از اسارت و بند برهاند. بدین سبب، در داستان این دو، شرح پهلوانیها و دلاوریهای رستم است که مطرح می‌گردد. انگار اینان فقط عواملی هستند، به منظور فراهم آوردن زمینه‌ی اعمال رستم. پس ماجرایشان از حد داستانی مستقل فراتر نمی‌رود.
سفر رستم به سمنگان، تقدیر خود اوست که پهلوان اصلی حماسه است و وضعیت او در رویاروئی با دشواریهائی که در زندگی فردی و حماسیش مطرح است، بازگو می‌کند. و اگرچه از این طریق، با روح حماسه مرتبط است، باز هم حادثه‌ای است پایان‌پذیر و، فقط نمودار مرحله‌ای است از حیات رستم و جزئی است از تمامیت وسیع حماسه، و گرهگاهی از کشمکش آرزو و واقعیت زندگی قوم ایرانی، در تجلی سنت پدران و نوآئینی سهرابیان.
اما عمل گشتاسپ و سیاووش از این حدود فراتر می‌رود و به سرنوشت ایران زمین مربوط می‌شود، با این همه کاربرد ماجرای گشتاسپ محدودتر از اقدام سیاووش است.
گشتاسپ به منظور دستیابی بر پادشاهی و استقرار دوره‌ی زردشتی به آوارگی کشیده می‌شود. حال آنکه ماجرای سیاووش، آغاز کننده‌ی نبرد نهائی نیکی و بدی است و تا پیروزی نیروهای ایزدی بر اهریمن، ادامه می‌یابد. و بدین سبب نیز بخشی عظیم از حماسه را ویژه‌ی خود می‌سازد.
اما حادثه‌ای که زال قهرمان آنست از گونه‌ای دیگر است. اگر وجه اشتراکی با همه‌ی حوادث یادشده دارد، از وجوه افتراقی نیز برخوردار است که ممتازش می‌سازد:
الف= در این ماجرا از پهلوانی و نبرد نیروهای مادّی خبری نیست و تمام واقعه شرح ستیز و برخورد نیروهائی معنوی است که در تضاد با هم باید به یگانگی فرجام یابند.
ب= این حادثه نخستین و آخرین تجلی عشق ناب حماسی در شاهنامه است.
ج= حاصل این ماجرا تولد رستم است، که این خود به تعبیری تولّد خود حماسه است.
پهلوانان دیگر، هرگز در چنین اتفاقی دچار نشده‌اند. و حماسه هرگز در پی بیان چنین حادثه‌ای در زندگی آنان نبوده است.
زال برای دیداری به کابل می‌رود. نه در پی جنگی است و نه درصدد ارائه‌ی قدرتی و جسارتی. کابل خراجگزار سیستان است، پس این دیداری است دوستانه و سیاسی.
تعارضی که میان دیگر پهلوانان و محیط‌های بیگانه هست، تعارضی دیگر است. بیگانگی و تضاد آنها، معین و آشکار است. و اگر زمانی همچون دوره‌ ی سیاووش، به صورتی تعدیل شده درآمده، از راه صلح و آشتی است. اما زال در کابل با چنین تضادی روبرو نیست. تضادی که میان کابل و ایرانشهر هست، در ریشه و نهان است و چنانکه خواهیم دید، به صورتی معنوی در بطن حوادث جریان می‌یابد.

رویداد معنوی

پس سفر زال، بر زمینه‌ی این معنویت صورت می‌گیرد و به بروز همین معنویت نیز می‌انجامد. این تنها حادثه‌ی روحانی حماسه است. زال در حماسه تنها کسی است که موجودیتش را، عشق روشن و تابان می‌کند.
زال در بزمی که به خاطر مهراب گسترده، از وجود رودابه آگاه می‌شود:

یکی نامدار از میان مهان *** چنین گفت کای پهلوان جهان
پس پرده‌ی او یکی دختر است *** که رویش ز خورشید روشن‌تر است
ز سر تا به پایش بکردار عاج *** به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
... بهشتی است سرتاسر آراسته *** پرآرایش و دانش و خواسته
(ج1، ص 157)

و زال بی‌آنکه رودابه را دیده باشد، پریشان او می‌شود:

برآورد مر زال را دل بجوش *** چنان شد کزو رفت آرام و هوش
شب آمد بر اندیشه بنشست زال *** به نادیده برگشت بی‌خورد و هال
(ج1، ص 157)

این نوع شیفتگی، روال و روش همه‌ی پهلوانان حماسه است. بیژن به توصیفی که گرگین از منیژه می‌کند، مشتاق او می‌شود، و کاووس به خبری که از سودابه دختر شاه هاماوران می‌شنود، آماده‌ی پیوند با او می‌گردد. اما در سراسر شاهنامه، هرگز مردی به گونه‌ی زال شیفته و عاشق نیست. وصف این زیبائی او را چون دیگران، تنها به وجد و اشتیاق وانمی‌دارد. چرا که چنین وجدی می‌تواند از عشق دور و تنها ناظر بر پیوندی زناشوئی نیز باشد. اما زال را از این توصیف، اضطرابی شیرین و کششی پریشان کننده دست می‌دهد:

از اندیشگان زال شد خسته دل *** بر آن کار بنهاد پیوسته دل
(ج1، ص 159)

اما آن تعارضی که نه در وجود زال و مهراب، بلکه در ریشه‌ی کابل و ایران است، از همین آغاز می‌رود که ظاهر شود. و نخستین تظاهرش، پس از شیفتگی زال است. مهراب به دیدار زال می‌رود و به برآورده شدن آرزوهایش دلگرم می‌شود. و سخنش همه اینست که:

مرا آرزو در زمانه یکی است *** که آن آرزو بر تو دشوار نیست
که آئی به شادی سوی خان من *** چون خورشید روشن کنی جان من
(ج1، ص 158)

زال از این آرزو بیگانگی نمی‌کند، هستی او از این همبستگی نمی‌رمد، اما او هنوز تابعی است از فرهنگ سام. و هنگام آن فرا نرسیده است که یکباره با سنت او درافتد:

چنین داد پاسخ که این رای نیست *** به خان تو اندر مرا جای نیست
نباشد بدین، سام همداستان *** همان شاه چون بشنود داستان
که ما می‌گساریم و مستان شویم *** سوی خانه‌ی می‌پرستان شویم
(ج1، ص 158)

به خاطر همین تضاد است که بزرگانِ پیرامون زال، به مهراب التفاتی نمی‌کنند:

برو هیچکس چشم نگماشتند *** مر او را ز دیوانگان داشتند
(ج1، ص 158)

اما زال از همین آغاز در پی تعدیل این بیگانگی است. خرد و غریزه او را به ستایش مهراب وامی‌دارد. او که مهراب را سزاوار آفرین می‌داند، از این کار بازنمی‌ایستد. اگرچه رسم و سنت فرمانروائی ایران را رعایت می‌کند، نیروی معنوی‌اش کارکرد خویش را ظاهر می‌سازد. بدانگونه که:

چو روشن‌دل پهلوان را بدوی *** چنان گرم دیدند با گفت و گوی
مر او را ستودند یک یک مِهان
(ج1، ص 158)

ستایش مهراب به ستایش دوباره‌ی رودابه می‌انجامد، و گوئی این همراهی و همبستگی نشانه‌ی نیروی عشق است که بیرون از دایره‌ی اختلافها و سنتها، می‌رود که خود مدار تابناک خویش را بپیماید. پس منظومه بیدرنگ می‌افزاید:

دل زال یکباره دیوانه گشت *** خرد دور شد عشق فرزانه گشت
(ج1، ص 158)

هنگامی که مهراب به خانه بازمی‌گردد، بانویش سیندخت، از وضع زال جویا می‌شود:

چه مردی‌ست این پیرسر پورسام *** همی تخت یاد آیدش یا کنام
خوی مردمی هیچ دارد همی *** پی نامداران سپارد همی؟
(ج1، ص 159)

و مهراب چنین به تعریف زال می‌پردازد:

به گیتی در از پهلوانان گُرد *** پی زال زر کس نیارد سپرد
چو دست و عنانش بر ایوان نگار *** نبینی، نه بر زین چنویک سوار
... از آهو همان کش سپیدست موی *** بگوید سخن مردم عیب‌جوی
سپیدی مویش بزیبد همی *** تو گوئی که دلها فریبد همی
(ج1، ص 160)

در این مهراب، گذشته از پهلوانی، خصلتی است که بیش از دیگران به زال نزدیک است و می‌تواند او را بپذیرد. شاید همان کششی که در زال نسبت به خاندان او هست، در او نیز نسبت به زال هست.
او با این سپیدی شگفت، قرابتی احساس می‌کند. از این رنگ نه تنها نمی‌هراسد، بلکه در آن فریبائی و زیبندگی نیز می‌یابد.
انگار در نهادش با این عامل درخشان و زیبا و روحانی، با این رنگ جادوئی پیوندی است. و آن جنبه‌ی هراس‌انگیز و مرموز این رنگ در او تأثیری نمی‌بخشد.
سیندخت نیز از رنگ زال پرسشی نمی‌کند، بلکه سخنش همه پیرامون پرورش حیوانی و نیروی سیمرغی اوست. پس بیهوده نیست که رودابه نیز که اینک نخستین بار است وصف زال را از زبان مهراب می‌شنود، بی آنکه به این صفت بیندیشد، ندیده همچون زال شیفته می‌شود:

چو بشنید رودابه آن گفت و گوی *** برافروخت و گلنارگون کرد روی
دلش گشت پر آتش از مهر زال *** از او دور شد خورد و آرام و هال
چو بگرفت جای خرد آرزوی *** دگر شد به رأی و به آئین و خوی
(ج1، ص 160)

در این عشق، اگرچه نخست شیفتگی از جانب زال است، اما این رودابه است که همچون دیگر زنان شاهنامه به سوی ایجاد رابطه می‌شتابد. اوست که چاره‌ای می‌جوید، تا درمانی بر این رنج بیابد.
ندیمان رودابه از این عشق بر حذرش می‌دارند و داوری خود را درباره‌ی زال به این رابطه سرایت می‌دهند. اعتراض اینان با پرخاش و عتابی همراه است و شکلی اهریمنانه می‌یابد. (ص161، ج1) پندار ناهنجاری که از زال دارند، در سرزنش به رودابه شکل می‌گیرد:

ترا خود به دیده درون شرم نیست *** پدر را به نزد تو آزرم نیست
که آن را که اندازد از بر پدر *** تو خواهی که گیری سر او را به بر
که پرورده‌ی مرغ باشد به کوه *** نشانی شده در میان گروه
کس از مادران پیر هرگز نزاد *** نه زان کس که زاید بباشد نژاد
(ج1، ص 162-161)

اما رودابه از این مایه دشمنیها و بداندیشیها بی‌بهره است. جان پاک و بی‌آلایش او را چنین داوریهائی نمی‌آلاید. پایبند ارزشها و سنتهای این گروه آدمیان نیست. آئینه‌ی دلش چون اینان زنگار نگرفته است و به جان، هستی زال را درمی‌یابد.
او تجسم عشقی شورانگیز و دلی شیفته است. و شاعر درباره‌ی هیچ تنی از قهرمانانش جز به این وصف این گونه شیفتگی نپرداخته است:

که من عاشقم همچو بحر دمان *** ازو بر شده موج تا آسمان
پر از پور سام است روشن دلم *** به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
همیشه دلم در غم مهر اوست *** شب و روزم اندیشه‌ی چهر اوست
(ج1، ص 161)

رودابه از سخن ندیمان در خشم می‌شود و از ناآگاهی و بداندیشی آنان که چنین گرفتارشان کرده است، می‌خروشد:

بر ایشان یکی بانگ برزد به خشم *** بتابید روی و بخوابید چشم
... چنین گفت کاین خام پیکارتان *** شنیدن نیرزید گفتارتان
... گرش پیرخوانی همی گر جوان *** مر او بجای تن است و روان
(ج1، ص 163)

باری این ندیمان پرخاشگر را، عشق آرام می‌سازد. به چاره جوئی می‌پردازند و به دیار زال می‌شتابند. از پس این دیدار و آگاهی بر عشق زال، قهرشان تبدیل به مهر می‌شود و در پی این وصل برمی‌آیند. و این نخستین اختلافی است که در طریق عشق زال و رودابه، از میان برمی‌خیزد. این نیروی روحانی زال و عشق اوست که چنین لحظه به لحظه موانع پیوند را برکنار می‌کند و تصوّر آدمیان را نسبت به خویش دگرگون می‌سازد. خرافه از این ندیمان دور می‌گردد و چنان به زال می‌گروند که انگار خود از نخست تضادی میانشان نبوده است. این بار او را چنین وصف می‌کنند:

سراسر سپید است مویش به رنگ *** از آهو همین است و این نیست ننگ
که گوئی همی خود چنان بایدی *** وگر نیستی مهر نفزایدی
(ج1، ص 170-169)

رودابه که این دگرگونی را می‌بیند:

چنین گفت با بندگان سروبن *** که: دیگر شدستی به رای و سخن
همان زال کو مرغ‌پرورده بود *** چنان پیرسر بود و پژمرده بود
به دیدار شد چون گل ارغوان *** سهی قد و زیبارخ و پهلوان
(ج1، ص 170)

گوئی اگر مردان این فرهنگ را خرد و پهلوانی زال به موجودیت او معتقد می‌کند، زنان این نظام سنتی را عشق و زیبائی است که به او می‌گرواند.

عشق نوآیین

پس عشق آمده است تا بر درون همه بتابد و، بینش گروههای مختلف جامعه را دگرگون سازد. اما این کاری ساده نیست. هر گروه را باید به طریقی و وسیله‌ای در این راه همرای و هماهنگ کرد. این عشق حماسی در ذات خود، بسیاری از بیگانگی‌های بنیادی را نشانه گرفته است.
باری دیدار زال و رودابه میسر می‌شود، اما عشق هنوز آشکارا نیست. زیرا دوگانگی‌ها و اختلافها نیرومندتر از آنند و ریشه‌دارتر از آن که به یکباره از میان برخیزند.
در نخستین دیدار، اگر وصل عشق آرامشان می‌کند، اضطرابی نیز در آن دو پدید می‌آورد. اضطرابی که از آغاز و لحظه به لحظه خود را بیشتر می‌نمایاند. اضطراب از تضادی که در این پیوند نهفته است. زال خود ریشه‌ی آن را می‌شناسد و از اینکه سام و منوچهر با این رابطه به مخالفت برخواهند خاست، آگاه است:

منوچهر اگر بشنود داستان *** نباشد بر این کار همداستان
همان سام نیرم برآرد خروش *** از این کار بر من شود او بجوش
(ج1، ص 173)

مانعی که در کار است، اگر به ریشه‌ی مهراب می‌رسد، از ذات خود زال نیز نشأت می‌گیرد. نیروهائی که با این پیوستگی مخالفت می‌ورزند گوئی همانهائی هستند که هنوز نتوانسته‌اند هستی زال را به تمامی در میان خود بپذیرند. به ویژه اینک که نخستین اثر و کارکرد وجودی او را در تضاد با معیارهای خویش می‌بینند، بیشتر خواهند شورید و ناباوری نخستین‌شان دوباره به قوّتی بیشتر رخ می‌نماید.
زال پس از دیدار رودابه، موبدان و آگاهان را گرد می‌آورد و مقصود خویش را با آنان در میان می‌نهد. تردیدی که در پذیرفته شدن آرزویش دارد، در بیانش نهفته است:

چنین گفت کز داور راد و پاک *** دل ما پرامید و ترس است و باک

شرحی به تفصیل درباره‌ی جفت جوئی و پیوند زناشوئی می‌دهد، و اینکه:

چه نیکوتر از پهلوان جوان *** که گردد به فرزند روشن‌روان
چو هنگام رفتن فراز آیدش *** به فرزند نو روز بازآیدش
به گیتی بماند ز فرزند نام *** که این پور زال است و آن پور سام
(ج1، ص 175)

و آنگاه اصل ماجرا را حکایت می‌کند:

دلم گشت با دخت سیندخت رام *** چه گوینده باشد بدین رای سام
شود رام گوئی منوچهر شاه *** جوانی گمانی برد یا گناه؟
(ج1، ص 176)

این دانایان خود نمودار بینش منوچهر و سامند و اگر تعارضشان را آشکار نمی‌کنند، شاید بدین سبب است که از آنان پرسشی درباره‌ی منوچهر و سام شده است. می‌دانند که این کاری است شگفت و بدیع. و نیز می‌دانند که منوچهر و سام هنوز هم هستی بدعت‌آمیز زال را به دشواری پذیرایند و بر سر این پذیرش نیز خود بس ماجرا رفته است:

ببستند لب موبدان و ردان *** سخن بسته شد بر لب بخردان
که ضحاک مهراب را بُد نیا *** دل شاه از ایشان پر از کیمیا
(ج1، ص 176)

زال که از ایشان پاسخی نمی‌شنود و خود راز سکوتشان را درمی‌یابد، به سخن می‌آید:

که: دانم که چون این پژوهش کنید *** بدین رای بر من نکوهش کنید
و لیکن هر آنکو بود برمنش *** بیاید شنیدن بسی سرزنش
(ج1، ص 176)

او به وجود خود مؤمن است و باور دارد که به حق است. این از نادرستی کار و کردار او نیست که نکوهش می‌شود. بلکه به سبب نادرستی رأی و بداندیشی دیگران است که عتاب می‌بیند.
اما هستی او برای همین وحدت بخشیدن به تضادها خلق شده است و در این راه اگر سرزنشی بشنود باکی نیست، که این از والایی منش خود او نتیجه می‌شود.
بدین ترتیب موبدان تنها نظری که می‌توانند داد اینست که واقعه را با خود سام در میان نهند.
پس زال نامه‌ای می‌نویسد به سام که خود حکایتی است از نگرانی شدید و اضطراب او در این واقعه و سراسر نامه تحریک غرایز و مهر و عاطفه‌ی پدری است:

یکی کار پیش آمدم دل‌شکن *** که نتوان ستودنش بر انجمن
من از دخت مهراب گریان شدم *** چو بر آتش تیز بریان شدم
... ستاره شب تیره یار منست *** من آنم که دریا کنار منست
... چه فرماید اکنون جهان پهلوان *** گشایم از این رنج و سختی روان
ز پیمان نگردد سپهبد پدر *** بدین کار دستور باشد مگر
که من دخت مهراب را جفت خویش *** کنم راستی را به آئین و کیش
به پیمان چنین رفت پیش گروه *** چو بازآوریدم ز البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم *** کنون اندرین است بسته دلم
(ج1، ص 179-178)

این همه تأکید بر پیمانهای پدرانه و پهلوانانه، این یادآوری عهد نخست و آن‌گونه تشریح صمیمانه‌ی عشق برای پدری که او را از دامان سیمرغ دور کرده است، پیش از هر چه، آگاهی زال را از واکنش سام در این واقعه می‌نمایاند. زال می‌داند که سام در این باره چه می‌اندیشد و سام نیز بی‌هیچ درنگی از خواندن نامه‌ی زال

بپژمرد و بر جای خیره بماند
پسندش نیامد چنان آرزوی *** دگرگونه بایستش او را به خوی
چنین داد پاسخ که: آمد پدید *** سخن هرچه از گوهر بد سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار *** چنین کام دل جوید از روزگار
(ج1، ص 180-179)

بیگانه‌ی خویش

گویی سام و پهلوانان و این جامعه، هنوز زال را به خوی و منش نپذیرفته‌اند. پرورده‌ی فرهنگ اینان هرگز به پیوند با خاندانی چون مهراب نمی‌تواند اندیشید. پس این پرورش سیمرغی و بدگوهری زال است که او را به چنین آرزوئی کشانده است.
اما سام پیش همگان عهد کرده است که هرچه زال اراده کند بشود. این شرط اصلی رجعت زال از البرزکوه بوده است. سام نمی‌تواند پیمان بشکند. اینست که اینک دوباره میان دو امر گرفتار آمده است. همچنان که در آغاز نیز میان زال و راه و رسم ایران زمین یکی را باید برمی‌گزید.
پیمان شکستن در آئین خرد و پهلوانی و در نظام ارزشهای ایرانی گناهی است عظیم. و پذیرفتن اراده‌ی زال خود گناهی دیگر است:

همی گفت: اگر گویم این نیست رای *** مکن داوری سوی دانش گرای
سوی شهریاران سرِ انجمن *** شوم خام گفتار و پیمان‌شکن
و گر گویم آریّ و کامت رواست *** بپرداز دل را بدانچت هواست
از این مرغ پرورده وان دیوزاد *** چه گوئی چگونه برآید نژاد
(ج 1، ص 180)

این احساس و سرگشتی سام است، اما چاره‌ی کار به دست او نیست. این آرزوئی است که با معیارهای جامعه‌ی سام معارض است. ارزشهای اعتقادی او با چنین پیوندی هماهنگ نمی‌تواند بود. پس چگونه می‌توان چنین واقعه‌ای را با اصولی وفق داد که بر ایرانشهر حاکم است؟
باز مگر که همان دانایان و توجیه کنندگان امور و، همان ستاره‌شناسان، قادر به یافتن راه حلی باشند. اینان باید برای حیرت و درماندگی سام پاسخی بجویند و از اصل این پیوند اطمینانش بخشند. زیرا تمام تکیه‌ی امر بر موجودی است که زال و رودابه، این دو عنصر شگفت طبیعت و جادو، سیمرغ و ضحاک به وجود خواهد آمد. هراس از پدیده‌ای است که از ترکیب دو عامل متضاد فریدونی و ضحاک حاصل خواهد شد. ستاره‌شناسان پس از رازجوئی بسیار:

بدیدند و با خنده پیش آمدند *** که دو دشمن از بخت خویش آمدند
به سام نریمان ستاره شمر *** چنین گفت کای گرد زرین کمر
ترا مژده از دخت مهراب و زال *** که باشند هر دو به شادی همال
از این دو هنرمند پیلی ژیان *** بیابد ببندد به مردی میان
جهان زیر پای اندر آرد به تیغ *** نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرّد پی بدسگالان ز خاک *** به روی زمین برنماند مَغاک
... بدو باشد ایرانیان را امید *** از او پهلوان را خرام و نوید
خنک پادشاهی که هنگام او *** زمانه به شاهی برد نام او
(ج1، ص 181)

روح و اندیشه‌ی پهلوانی را چیزی بهتر از این آرام و آسوده نمی‌کند. حماسه در انتظار پدیده‌ای است سامان بخشنده به ایران. نیاز و امید خلق ایران بدوست. پس اگر اسطوره چنین عواملی را با هم ترکیب می‌کند، نباید در شگفت بود، چرا که حاصل جز خیر و تفوق ایران چیز دیگری نیست. اگر چیزی هست که آرزوی قوم ایرانی را چنین اعتلا می‌بخشد، پس غریب‌ترین حادثات را نیز باید پذیرا بود.
حال که همه‌ی افتخار و برتری ایران بسته به پدیدارشدن موجودی است که در پیوند با تخمه‌ی ضحاک پدید خواهد شد، از تن دادن به چنین خطراتی گریزی و باکی نیست. برای آفرینش او به همه کاری باید دست زد. پذیرفتن هر بدعتی درین راه نه تنها که آسان که ضرور است. اینک باید ارزشها را تعدیل کرد، نه آنکه از چنین بدعتی روی گرداند.

کشمکش کهنه و نو

نخست باید نهادهای اجتماعی ایران را به صورتی خردمندانه به هستی او راغب کرد، و برای سنت و فرهنگ تعبیر و تفسیری مساعد این واقعه یافت. توضیح و تعبیر دانایان سام را آرام می‌کند: بخندید و پذیرفت از ایشان سپاس. به زال پیام می‌فرستد:

که این آرزو را نبُد هیچ روی
ولیکن چو پیمان چنین بد نخست *** بهانه نشاید به بیداد جست
من اینک به شبگیر از این رزمگاه *** سوی شهر ایران گذارم سپاه
(ج1، ص 181)

سنت و فرهنگ در مواجهه با کارکرد زال، گام به گام، از مواضع و مرزهای خود عقب می‌نشیند. و سام در این میانه، یک میانجی است که از سوی آفرینندگان اساطیر برگزیده شده است، تا این آمیزش را عملی سازد. پس او زودتر می‌تواند سازگاری خود را اعلام دارد. انگار سام تاکنون در برابر هر واقعه‌ای، تنها به دنبال بهانه و توجیهی است تا زال را بر جامعه‌ی ایرانی بپذیراند.
اما تنها موافقت او شرط نیست. هر آنچه او می‌پذیرد، باید از سوی نهاد سیاسی و دینی ایران تأیید شود. رسمیت امر فقط در اینست که منوچهر بر آن صحه گذارد. پس باید او را آگاه کرد و از او رای جست.
در جوامع بدوی انسانها به دو طبقه تقسیم می‌شدند، آنها که زندگی‌شان برای انسان حرمت دارد و آنها که زندگی‌شان حرمت ندارد. در گروه نخست همنوعان او و گروه دوم غریبه‌ها و بالقوه دشمنان او هستند. که فکر تشکیل هر نوع پیوند لاینفک با آنها عبث است، مگر آنکه اول از همه به جرگه‌ای پذیرفته شوند که در حریم آن زندگی هر مرد برای همه‌ی یارانش محترم و مصون از تعرض است. از همین طریق بوده است که نظام قرابت اجتماعی کم کم مزایا و محاسن خود را بر قرابت خانوادگی به ظهور رسانیده است (1).
بیگانگی و خصومت فرمانروایان ایران با خاندان مهراب، از هر گوشه‌ی ماجرا آشکار است. در سخن و رفتار هریک از قهرمانان داستان به نوعی با همین قضیه روبه روئیم. سیندخت که از ماجرای رودابه آگاه شده است و، عشق آن دو را دریافته و زال را نیز جفتی پسندیده برای او می‌شناسد، خود بیمناک از همین خصومت است:

چنین داد پاسخ که: این خُرد نیست *** چو دستان ز پرمایگان گرد نیست
اما:

شود شاه گیتی بدین خشمناک *** ز کابل برآرد به خورشید خاک
نخواهد که از تخم ما بر زمین *** کسی پای خوار اندر آرد به زین
(ج1، ص 185)

هراس و اندوه خود را از این حادثه و از آنچه به دنبال خواهد داشت، چنین به جفت خویش مهراب بازمی‌گوید:

چنین داد پاسخ به مهراب باز *** که: اندیشه اندر دلم شد دراز
از این کاخ آباد و این خواسته *** وز این تازی اسپان آراسته
وزاین بندگان سپهبدپرست *** از این تاج و این خسروانی نشست
... به ناکام باید به دشمن سپرد *** همه رنج ما باد باید شمرد
یکی تنگ تابوت از این بهر ماست *** درختی که تِریاک او زهر ماست
بکشتیم و دادیم آبش به رنج *** بیاویختیم از برش تاج و گنج
... براینست فرجام و انجام ما *** بدان تا کجا باشد آرام ما

مهراب هنوز از علت اضطراب و یأس سیندخت آگاه نیست و می‌انگارد که این وحشتی است بدوی، از مرگ و سرانجام زندگی. پس در پی آرام کردن او برمی‌آید. اما سیندخت سخن خود را آشکار کرده می‌گوید:

چنان دان که رودابه را پور سام *** نهانی نهاده‌ست هرگونه دام
ببرده‌ست روشن‌دلش را ز راه *** یکی چاره‌مان کرد باید نگاه
(ج1، ص 187)

آگاهی مهراب بر این واقعه وحشتی در او تولید می‌کند. اگر سام آرزوی زال را مغایر با معیارهای اجتماعی می‌داند، اینان در این واقعه بر هستی خویش ترسانند. چنین کسانی ترجیح می‌دهند که با افرادی از جنس خودشان درآمیزند. آنها مستعد آنند که نسبت به هر نوع اختلاف و تفاوت بدگمان باشند و هر نوع همانندی و تجانسی با خودشان را به گرمی پذیرا شوند (2). همین هراس است که در مهراب به صورت خشمی وحشی تجلی می‌کند. خشم و پرخاش نسبت به دختری که به جای در پرده نشستن و پاکدامن ماندن، چنین شیفته‌ی عشق و دلدادگی شده است:

چو بشنید مهراب بر پای جست *** نهاد از بر دست شمشیر دست
همی گفت: رودابه را جوی خون *** به روی زمین برکنم هم کنون
(ج1، ص 188)

این خشم و هراس پدری است که وجود دختر را ننگ می‌‎شمارد و بیزاری خود را پنهان نمی‎تواند کرد. و این نشانه‌ای است از بدوی بودن او:

مرا گفت چون دختر آید پدید *** ببایستش اندر زمان سر برید
نکشتم بگشتم ز راه نیا *** کنون ساخت بر من چنین کیمیا
(ج1، ص 188)

اما همچنان که انتظار می‌رود، این نخستین واکنشهای جاهلی، کم کم به اصل موضوع راه می‌برد و مشکل اساسی مهراب را مجسم می‌کند:

همم بیم جانست و هم جای ننگ *** چرا باز داری سرم را ز جنگ
اگر سام یل با منوچهرشاه *** بیابند بر ما یکی دستگاه
زکابل برآید به خورشید دود *** نه آباد ماند نه کشت و درود
(ج1، ص 189)

برای رَستن از این دام و این فرجام شوم، باید علت واقعی را از میان برداشت. و این نتیجه‌ی واحدی است که مهراب و منوچهر هر یک از نظرگاه خویش بدان می‌رسند. سیندخت مهراب را آرام می‌کند و بدین دلگرم می‌سازد که سام از ماجرا آگاه است و از او نباید دل‌مشغولی داشت. همین که نهاد پهلوانی ایران، با این امر موافق است روزنه‌ای است به امید و نیک انجامی.
وحشت مهراب موجّه است. اگر این پیوند صورت پذیرد، همین فرمانروایی درجه‌ی دوم و خراج‌گزار نیز از دست خواهد رفت:

فریدون به سرو یمن گشت شاه *** جهان جوی دستان همین دید راه
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو *** شود تیره رای بداندیش تو

و در پایان اینکه:

بدو گفت: بنگر که شاه زمین *** دل از ما کند زین سخن پر زکین
(ج1، ص 190)

بیم و اضطراب او نسبت به حکومت خویش چندانست که از یاد می‌برد که پیشتر از این، زال را چسان وصف کرده و چگونه پسندیده است. پس در این حالت خشم‌آمیز و نامتعادل، باز هم داوری عام نسبت به هستی زال، خود را بروز می‌دهد:

بدو گفت: ای شسته مغز از خرد *** ز پر گوهران این کی اندر خورد
که با اهرمن جفت گردد پری
(ج1، ص 191)

این بر هستی خویش ترسان است و فرمانروائی ایران بر ارزشهای معنوی و فرهنگی خود؛ پس هر دو علت این بدعت را در زال می‌جویند. این زال است که با موجودیت اهریمنی خویش چنین دشواریهائی را فرا راه زندگی اینان قرار داده است.
اما چاره‌ی کار فقط در یکجا بیشتر نیست؛ که از این دیگران هیچگونه چاره‌ای ساخته نیست. فصل‌بندی شاعر در منظومه بر همین حقیقت متکی است. وقتی همه‌ی راه‌ها به منوچهر ختم می‌شود، بی‌درنگ اضطراب درگاه مهراب را به بارگاه منوچهر که مرجع تصمیم و حل مشکل است می‌پیوندد.
حکایت این عشق همه جا را فراگرفته است و منوچهر نیز پیش از آنکه سام خود را بدو رساند، از ماجرا آگاه شده است. سام به سوی منوچهر می‌شتابد تا توجیه قانونی این پیوند را از او خواستار شود. انگار این حرکت سام تنها از پی کسب اجازه نیست، بلکه به منظور یافتن تعبیری سیاسی و دینی از برای آنست. بودن یا نبودن این رابطه به اذن کسی نیست. رابطه خود برقرار است و این نظم جامعه است که باید با آن وفق داده شود. در جامعه‌ی بدوی قرابت و خویشاوندی منحصراً جنبه‌ی اجتماعی داشته است (3). از این رو ضوابط فرمانروائی ایران با این عشق همخوان نیست. پس نمی‌توان آن را درست و راستین خواند، یا که خشم خود را از آن پنهان کرد:

چنین گفت با بخردان شهریار *** که: برما شود زین دژم روزگار
چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ *** برون آوریدم به رأی و به جنگ
فریدون ز ضحاک گیتی بشست *** بترسم که آید از آن تخم زست
نباید که بر خیره از عشق زال *** همال سرافکنده گردد همال
چو از دخت مهراب و از پور سام *** برآید یکی تیغ تیز از نیام
اگر تاب گیرد سوی مادرش *** ز گفت پرآکنده گردد سرش
کند شهر ایران پرآشوب و رنج *** بدو بازگردد مگر تاج و گنج
(ج1، ص 192)

این نگرانی و وحشت بجاست. ایرانشهر دورانی از زندگی خود را که زیر سلطه‌ی اژدهایی ضحاک گذرانده است، و تباهی و ویرانی خود را در ایران دوران، از یاد نمی‌تواند برد.
اژی‌دهاک سه پوژه‌ی سه کله‌ی شش چشم هزار چستی و چالاکی دارنده ... دیو دروغ بسیار قوی که آسیب مردمان است... این خبیث و قوی‌ترین دروغی که اهریمن به ضد جهان مادّی بیافرید تا جهان راستی را از آن تباه سازد (4).

چو ضحاک شد بر جهان شهریار *** برو سالیان انجمن شد هزار
... نهان گشت آئین فرزانگان *** پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادوئی ارجمند *** نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز *** به نیکی نرفته سخن جز به راز
(ج1، ص 51)

پس نام ضحاک با ویرانگری و تباهی مترادف است، چنانکه ریشه‌ی این نام نیز به همین مفهوم می‌رسد. و پهلوانان و رزمیاران همواره باید از ویرانگی دور بمانند. همچنان که دین‌یاران از نادانی و کشاورزان از همه کارگی (5).
پیوند زال با خاندان ضحاک، در نظر فرهنگ دینی طبقاتی، همان پیوند رزمیاری و پهلوانی با ویرانگری است. و اگر چنین پیوندی برقرار شود، جز تباهی برای ایران نصیبی دیگر نیست.
خردمندان جامعه این بار پاسخی ندارند. گوئی نیروئی برتر باید تا که چنین گرهی را بگشاید. پس با سخنشان به منوچهر تنها اینست که:

همان کن کجا با خرد درخورد *** دل اژدها را خرد بشکرد
(ج1، ص 192)

منوچهر سام را فرامی‌خواند و بی‌آنکه در این باب سخنی گوید، فرمان جنگ با کابلستان را صادر می‌کند. و این تنها راهی است که خرد منوچهر می‌شناسد:

چنین گفت با سام شاه جهان *** که: زاید برو با گزیده مهان
به هندوستان آتش اندر فروز *** همه کاخ مهراب و کابل بسوز
نباید که او یابد از بد رها *** که او ماند از بچه‌ی اژدها
زمان تا زمان زو برآید خروش *** شود رام گیتی پر از جنگ و جوش
هر آن کس که پیوسته‌ی او بود *** بزرگان که در دسته‌ی او بود
سر از تن جدا کن زمین را بشوی *** ز پیوند ضحاک و خویشان اوی
(ج1، ص 198-197)

پس این نیز چون مهراب، چاره‌ی امر را فقط در کندن ریشه‌ی این بدعت می‌داند. مهراب در مداری تنگ، کشتن رودابه را چاره‌ی کار می‌شناسد، تا هستی خود را برقرار بدارد. و منوچهر در مدار وسیع فرمانروائی ایران، از میان بردن نسل ضحاکی را کلید این مشکل می‌داند.
هنگامی که مسأله بدین غایت می‌رسد، سام نیز فقط تابعی است از اراده‌ی فرمانروائی. اگر او به میانجی‌گری آرمانها و آرزوهای قومی برگزیده شده است، جهان پهلوان ایران نیز هست. پس چاره‌ای جز پیروی از فرمان نیست. و بی‌هیچ تأملی به سوی کابل رهسپار می‌گردد. هنگامی که زال از تصمیم منوچهر آگاه می‌شود:

خروشان ز کابل همی رفت زال *** فروهشته لفج و برآورده یال
(ج1، ص 198)

اینک او نه تنها در پی حراست عشق خویش و احقاق حقانیت آن است، بلکه صیانت رودابه و خاندان ضحاکی مهراب را نیز برعهده دارد. خشم او چندانست که بزرگان قوم برای آرام کردنش بسیار می‌کوشند تا مبادا غائله‌ای برخیزد و عصیان زال بر پدر، دشواری تازه‌ای فراهم سازد. و در پایان توصیه‌شان اینست:

که آزرده گشته‌ست بر تو پدر *** یکی پوزش آور مکش هیچ سر
(ج1، ص 199)

اما زال با دانش و خرد خویش سام را مخاطب قرار می‌دهد که:

همه مردم از داد تو شادمان *** ز تو داد باید زمین و زمان
مگر من که از داد بی‌بهره‌ام *** و گرچه به پیوند تو شهره‌ام
... ز مازندران هدیه این ساختی *** هم از گرگساران بدین تاختی
که ویران کنی خان آباد من *** چنین دادخواهی همی داد من؟
(ج1، ص 201- 200)

پس آنچه در نظر منوچهر و به تبع او سام، فرمان خرد و داد است، در نظر زال بیداد است و بی‌مهری بر او. تاختن بر کابل، ویران کردن خان آباد زال است و تباهی خود سام. و سام همواره در برابر زال تسلیم است و همرای و همدل اوست:

سپهبد چو بشنید گفتار زال *** برافراخت گوش و فرو برد یال
بدو گفت: آری همین است راست *** زبان تو بر راستی بر گواست
همه کار من با تو بیداد بود *** دل دشمنان بر توبر شاد بود
ز من آرزو خود همین خواستی *** بتنگی دل از جای برخاستی
مشو تیز تا چاره‌ی کار تو *** بسازم کنون نیز بازار تو
یکی نامه فرمایم اکنون به شاه *** فرستم به دست تو ای نیکخواه
(ج1، ص 201)

پیوستگی سام به نهاد سیاسی جامعه، همواره ستمی بوده است بر زال. پس این سام نیست که بر او بیداد روا داشته است، بلکه این فرمانروائی ایران است که او را نمی‌پذیرد. حتی سام این نکته را فروگذار نمی‌کند که:

سخن هرچه باید به یاد آورم *** روان و دلش (منوچهر) سوی داد آورم

کارکرد سام، این جهان پهلوان مقدس، همه در طریق تعدیل سنتهای جامعه، به سود ارزشهای حماسی است. اوست که باید این بدعت را به نظام ارزشگزاری ایران بقبولاند. اما اینک زمانی فرا رسیده که توانهای معنوی زال خود باید مشکل را آسان کند. که حل آن از دیگران ساخته نیست.
کشمکش میان زال و منوچهر، کشمکش دوره‌ای از اساطیر و روایتهای حماسی است که عناصر تازه، باید در حوزه‌ی عوامل کهن، ادغام شوند. نظم مرسوم باید به ناگزیر ورود عواملی تازه را به دایره‌ی امکانات خود مجاز بشمارد.
سام در نامه‌اش به منوچهر می‌نویسد:

کنون چند سال است تا پشت زین *** مرا تختگاه است و اسبم زمین
... نکردم زمانی بروبوم یاد *** ترا خواستم راد و پیروز و شاد
(ج1، ص 205)

پهلوانی نوآیین

اما اینک هنگام آنست که این پهلوانی، به عوامل نوآیین و تازه‌ی حماسی منتقل گردد که خود تجسم پهلوانیهای مورد نیاز روان قومی و اجتماعی‌اند:

کنون این برافراخته یال من *** همان زخم کوبنده گوپال من
بدان هم که بودی نماند همی *** برو گردگاهم خماند همی
... سپردیم نوبت کنون زال را *** که شاید کمربند و گوپال را
یکی آرزو دارد اندر نهان *** بباید بخواهد ز شاه جهان
یکی آرزو کان به یزدان نکوست *** کجا نیکوی زیر فرمان اوست
نکردیم بی رأی شاه بزرگ *** که بنده نباید که باشد سترگ
همانا که با زال پیمان من *** شنیده‌ست شاه جهان‌بان من
که از رأی او سرنپیچم بهیچ *** در این رزها کرد زی من پسیج
... مرا، گفت بر دار آمل کنی *** سزاتر که آهنگ کابل کنی
چو پرورده‌ی مرغ باشد به کوه *** نشانی شده در میان گروه
چنان ماه بیند به کابلستان *** چو سرو سهی بر سرش گلستان
چو دیوانه گردد نباشد شگفت *** از او شاه را کین نباید گرفت
... گسی کردمش با دلی مستمند *** چو آید بنزدیک تخت بلند
همان کن که با مهتری درخورد *** ترا خود نیاموخت باید خرد
(ج1، ص 206-205)

با توجه به موقعیتی که منظومه تاکنون فراهم آورده، در نامه‌ی سام چند نکته‌ی اساسی به چشم می‌خورد:
1- پهلوانی دوران سام به پایان رسیده است، و انتقال جهان پهلوانی به زال امری اجتناب‌ناپذیر است.
2- پهلوانی قدیم، با آرمانها و ارزشهای بدیع پهلوانی جدید، خود را هماهنگ و همرای کرده است و سام که پهلوانی مقدسش از سوی دین و فرمانروائی معین و مؤید است، کار زال را درست می‌انگارد و بدان تن درمی‌دهد.
3- عشق زال امری است ایزدی و نیکی در کاری است که با تأیید یزدان همراه است.
4- پهلوانی کهن به هر حال ناگزیر است که معیارهای جدید را بپذیرد و سام جز برآوردن آرزوی زال چاره‌ای نمی‌بیند، و سوگند و پیمانش را در این باره همگان از پیش می‌شناسند.
5- حمله به کابل در حکم ستیز با زال و بیداد بر پهلوانی جدید است.
6- بدعتی که پیش آمده، در اثر طبیعی بودن زال است، که فارغ از ارزشهای اجتماعی ایران زمین است. ضوابط و معیارهایی که انسان اجتماعی برای خود برگزیده از این انسان طبیعی و پرورده‌ی سیمرغ بیگانه است. پس رعایت آرزوی او موجّه است. چرا که تاکنون وجود غیرعادی او در جامعه پذیرفته شده است.
7- آنکه باید ارزش کار را دریابد خرد است. و ترا خود نیاموخت باید خرد.
این تحکیم موقعیت زال است، در برابر اصول حاکم بر فرمانروائی ایران که هنوز خصمانه بدو می‌نگرد. در حقیقت، سام منوچهر را در چارچوبه‌ای مستدل و منطقی گرفتار می‌سازد و پذیرش امری را به او پیشنهاد می‌کند که بناگزیر رخ خواهد داد.
اینک بر نهاد سیاسی جامعه است که خود را با این واقعه هماهنگ سازد و تأویل و توجیه لازم را برای آن بیابد. و زال به همین منظور به سوی بارگاه منوچهر می‌شتابد.
زال تجسم همه‌ی نیروهای معنوی پهلوانی است و در او همه‌ی ابعاد روحانی بشری به نهایتِ توسع خویش می‌رسند. اگر در میان پهلوانان و موبدان ایرانشهر، خرد او ا همه والاتر و متعالی‌تر است و چنانکه خواهیم دید سرآمد دانایان هزاره‌ی ویش است، عاطفه‌ی او نیز در غایتِ تجلی و جوشش است. عشق که غالباً در مدارج فرودین خود با پهلوانان شاهنامه دیدار می‌کند، در او ظهور ناب و پردامنه دارد و فراترین جلوه‌ی خویش را می‌یابد.
در زال، عشق به غنای خود آدمی است و این تنها چهره‌ی عشق است که حماسه را چنین رنگین کرده است. روابط دیگر پهلوانان در شاهنامه، بیشتر بر اصل خانواده و زناشوئی مبتنی است تا عشق. در افسانه شور عشق همیشه ضد اجتماع است، اما موضوع و مضمون خود را از همان اجتماعی که واپس می‌زند برمی‌گزیند. و پیداست که موضوع بر حسب اوضاع و احوال اخلاقی و اجتماعی زمانه تغییر می‌کند ... پیدائی شور عشق مستلزم وجود «اعتبار» در زندگی عاشق و معشوق است که مانع وصال آن دو است. و این مانع غالباً اجتماعی است. تا آنجا که در نهایت با اجتماع یکی می‌شود. (6)
اما در پیوند زال و رودابه این عشق برای نشان دادن همان تضاد اجتماعی است که در نهایت باید به وحدت رسد. وحدتی که گویی این رابطه نیز خود زمینه‌ای است برای پیدایش آن.
پس اگرچه مایه‌ی حیات شور عشق، نقد و طرد اجتماعی و شورش بر نظام و قراردادهای رسمی زندگی اجتماعی است (7)، اما عشق زان تابعی از هستی خود اوست، این عشق خود تجلی دیگری است از هستی متضاد او با روابط حاکم بر جامعه. زال پیش از این نیز با ارزشهای جامعه متعارض بوده است و اینکه عشقش نیز عاملی است که همان تضاد را آشکار می‌سازد. جامعه خود را تنها در برابر این رابطه نمی‌بیند، بلکه خویشتن را رویاروی موجودی می‌بیند، که این عشق نیز، ضرورت کارکردی اوست.
پس کارکرد این حادثه نیز در نهایت چیزی نیست جز وحدت بخشیدن به ذات زال و جامعه‌ای که او را باید بپذیرد. منتهی برای رسیدن به این وحدت، نخست باید تضادها را آشکار کرد و شدت بخشید. با عشق رودابه، زال از جزء به کل می‌پیوندد. تضادی که میان او به عنوان جزء و ایران به عنوان کل، موجود است، از میان برمی‌خیزد.
اما در راه رسیدن به این وحدت خرد زال یاور عشق است. اگر عشق تضاد میان او و جامعه را آشکار می‌سازد، خرد عامل تعدیل تضادهاست. عشق از وحدت زال و رودابه به دوگانگی زال و جامعه می‌رسد، اما خرد از این دوگانگی به وحدت جامعه با زال راه می‌جوید.

پی‌نوشت‌ها:

1. ئولین رید، انسان در عصر توحش، ترجمه‌ی دکتر محمود عنایت، ص 273.
2- انسان در عصر توحش، ص 273.
3- انسان در عصر توحش، ص 268.
4- آبان یشت فقره‌ی 34، ج1 یشتها، ص 249 و نیز ر. ک به زامیاد یشت فقره‌ی 37 یشتها، ج2، ص 337.
5- یسنا 11 فقره‌ی 6.
6- پیوند عشق میان شرق و غرب، ص 204.
7- همان مأخذ، ص 204.

منبع مقاله :
مختاری، محمد؛ (1393)، اسطوره زال: تبلور تضاد و وحدت در حماسه ملی، تهران: انتشارات توس، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط