دیدگاه‌های روانش‌شناختی پیرامون شکوفایی

آبراهام مزلو (1908-1970) یکی از اولین روان‌‎شناسانی بود که اندیشه‌ی کمال ارسطو را پذیرا شد. این مزلو بود که سنّت انسان‌گرا را در روان‌شناسی جدید شروع کرد و هم او بود که پیشنهاد کرد این نظام بهتر است به جای درد و غصه
چهارشنبه، 13 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دیدگاه‌های روانش‌شناختی پیرامون شکوفایی
 دیدگاه‌های روانش‌شناختی پیرامون شکوفایی

 

نویسنده: ساموئل اس. فرانکلین
برگردان: جعفر نجفی‌زند




 

اگر شما به عمد بخواهید کمتر از آن چیزی باشید که ظرفیتش را دارید، هشدارمی‌دهم که مابقی عمر خود ناشاد خواهید بود.
آبراهام مزلو [1982/1971]

آبراهام مزلو

آبراهام مزلو (1908-1970) یکی از اولین روان‌‎شناسانی بود که اندیشه‌ی کمال ارسطو را پذیرا شد. این مزلو بود که سنّت انسان‌گرا را در روان‌شناسی جدید شروع کرد و هم او بود که پیشنهاد کرد این نظام بهتر است به جای درد و غصه که قبلاً مورد تأکید بود بیشتر به سلامت روانی بپردازد. بر خلاف فرویدی‌ها که برگرایشات نامعقول جنسی و پرخاشگری تمرکز داشتند، مزلو طبیعت بشر را خوب و سرشار از انگیزه‌های اصیل می‌دید. درعین حال که ضرورت دارد نیازهای اساسی انسان ارضا شوند، وجهی از انسان نیز وجود دارد که تشنه‌ی زیبایی، عدالت، عشق و آن گونه که مزلو ذکر می‌کند، سایر فرا انگیزه‌ها (1) است. می‌توان این‌ها را به عنوان قابلیت‌های نیازمندی کمال نیز تصور کرد.
نیازهای همگانی مثل گرسنگی، ایمنی، دوستی، و مانند آن نیازهای کمبود (2) خوانده می‌شوند. بخش اعظم زندگی ما به این انگیزه‌های کمبود صرف می‌شود. اما افراد خوشبختی در بین ما هستند که قادرند آن‌ها را تأمین کنند و به سطوح بالاتر کار کردن، به چیزی که مزلو پی‌گیری ارزش و حقیقت می‌نامد، یعنی فرا انگیزه‌ها، بپردازند. چنین انگیزه‌هایی فقط پس از ارضا شدن نیازهای سطح پایین‌تر - البته نه لزوماً به طور کامل - بروز می‌کنند. بنابراین، از دیدمزلو بهترین جزء طبیعت ما تا زمانی که نیازهای اساسی انسانی‌مان حداقل تا حدودی ارضا نشده‌اند، خودش را بروز نمی‌دهد. اگر چه طبیعت انسان صفات تحسین برانگیزی مثل انصاف، زیبایی، و دلسوزی را شامل می‌شود، این وجوه معمولاً زمانی خودشان را به طور کامل بروز می‌دهند که در نردبان رشد پله‌های بیشتری را پشت سر گذاشته‌ایم. با هم دیدگاه مزلو را درمورد انگیزش بشری که در شکل 4-1 خلاصه شده است کمی بیشتر بررسی می‌کنیم [اقتباس از پتری (3) و همکاران (2004)].
سلسله مراتبی از نیازها وجود دارد. وقتی نیاز سطح پایین ارضا شد، سطح بعدی و سپس سطح بعدی تا سطح پنجم یا عالی‌ترین سطح یعنی نیاز به خود شکوفایی، بروز می‌کند. در این سطح است که بهترین وجه ما نمایان می‌شود [مزلو 1970/1954].
پایین‌ترین و اساسی‌ترین نیازهای انسان نیازهای فیزیولوژیکی هستند. تا زمانی که غذا به اندازه کافی برای خوردن، و لباس برای گرم شدن نداشته باشم احتمال نمی‌رود به هنر، صلح جهانی، یا گرم شدن همگانی، علاقه‌مند شویم. اما اگر بتوانیم اساسی‌ترین نیازهای فیزیولوژیکی‌مان را ارضا کنیم. می‌توانیم به دومین سطح انگیزه‌های کمبود حرکت کنیم که مزلو آن را نیاز به ایمنی و امنیت می‌نامد. در میدان نبرد، در کوچه‌های تاریکی که بی‌خانمان‌ها سکنی گزیده‌اند، در زندان، جایی که پرخاشگری در هر گوشه‌ی آن بیداد می‌کند، ترس، نگرانی، و تشویش وجود دارد. کودکانی که، به هر دلیل، از سرپرستی و امنیت مناسب محرومند، نمی‌توانند خوب رشد کنند، و آن چیزی که می‌توانستند باشند، نخواهند شد. افراد زیادی در این سیاره خاکی از محرومیت از امینی و امنیت رنج می‌برند و با ترس زندگی می‌کنند. احساس ایمنی و رها بودن از خطر نیاز اساسی بشر است، ولی در خیلی جاها این نیاز بر آورده نمی‌شود. اگر ذهن مشغولی افرادی حفاظت از خودشان باشد، نمی‌توانند بشوند و نمی‌توانند با کمال برسند. چنین افرادی نمی‌توانند قابلیت انسانی خود را به واقعیت یا شکوفایی برسانند.
ما حیوان‌های اجتماعی هستیم، همان‌طور که به غذا و ایمنی نیاز داریم به دیگران هم نیاز داریم. مزلو این نیاز اجتماعی ما را تعلق داشتن و عشق نامید. دوست داشته شدن توسط دیگران، جزیی از یک واحد اجتماعی مثل خانواده، دسته، محل عبادت، انجمن اخوت، باشگاه، یا تیم ورزشی بودن، یک ضرورت بنیادی است. ویلیام جیمز
(4) [ 1969/1892]، روان‌شناس / فیلسوف برجسته و بسیار با بصیرت درمورد نیازمان به بودن در جمع نوع‌مان چنین می‌گوید:
هیچ تنبیهی ظالمانه‌تر ازاین نمی‌توان تصور کرد که فردی درجامعه منزوی شود و هیچ عضوی از جامعه ابداً اعتنایی به او نکند. اگر زمانی که جایی وارد می‌شویم کسی نگاهمان نکند، وقتی حرف می‌زنیم جوابمان را ندهد، یا به آنچه که می‌کنیم بی‌تفاوت باشد، و یا هر کسی را که ملاقات می‌کنیم «چوب خشکمان بشمارد» و طوری عمل کند که گویی بی‌جودیم، چنان خشم و نومیدی غالبی بر ما مستولی می‌شود که بی‌رحمانه‌ترین شکنجه‌های جسمانی می‌تواند یک تسکین باشد [آماده‌ایم به هر کاری دست بزنیم].
ما در شگفتیم چرا بسیاری از فرزندانمان فوری با دیگران رو هم می‌ریزند، باشگاه یا دارو دسته تشکیل می‌دهند، حتی با وجود این که این‌ها ممکن است برای سایرین و حتی خودشان مضرّ باشد. نیاز آن‌ها به دوست داشته شدن، تعلق داشتن، پذیرفته شدن، درست به اندازه‌ی شهواتشان واقعی و نیرومند است.
اگر به اندازه کافی خوش شانس باشیم و بتوانیم نیاز به عشق و تعلق‌مان را بر آورده سازیم می‌توانیم به سمت بالا، نیاز به خود حرمتی، حرکت کنیم. نه تنها نیازمندیم که مورد توجه دیگران قرار گیریم، بلکه نیاز داریم که نسبت به خودمان هم خوب فکر کنیم. نیازمان به موردپذیرش قرار گرفتن در حال حاضر، بعداً به میل احترام، شناخته شدن، و کسب مقام، تبدیل می‌شود. آیا جالب نیست که اگر ما کسی را دوست نداشته باشیم مانعی ندارد، امّا اگر آن شخص متقابلاً ازما بدش بیایدناراحت می‌شویم؟ ما نیاز داریم که دیگران نسبت به ما خوب بیندیشند تا این که بتوانیم درمورد خودمان خوب بیندیشیم.
امروزه برای افتخار به خودمان از سازوکارهای گوناگونی برخورداریم: یک جایزه‌ی تحصیلی یا تقدیرنامه، یک نشان افتخار یا گواهی‌نامه، حتی ذکر اسممان در یک روزنامه - بعضی وقت‌ها موردش مهم نیست - همین قدر که مورد توجه بوده‌ایم کافی است. شناخته شدن، خود حرمتی، ما را بالا می‌برد.
مزلو می‌گوید که این چهار نیاز کمبود، سلسله مراتبی هستند، به این معنا که نیازهای مرتبه‌ی پایین‌تر تقدم دارند و قبل از این که بتوانیم به سطح بعد برویم باید ارضا شوند. زمانی که بی‌خانمان‌ها برای پر کردن شکمشان گدایی می‌کنند، و برای حفظ جانشان در هراسند، احتمال نمی‌رود به چیزهایی که شما فکر می‌کنید توجه کنند، حتی پذیرفته شدن یانشدن توسط افراد درکوچه و بازار برایشان مهم باشد. آنها فقط با میلِ غالبِ یافتن چیزی برای پر کردن شکم خود و امنیت داشتن در شب، برانگیخته‌اند.
با فراهم ساختن امکاناتی که شخص بتواند همه‌ی چهار سطح نیازهای کمبودش را به اندازه‌ کافی (لزوماً نه به طور کامل) ارضا کند، قادر خواهد بود یکی از معدود افراد در بین ما باشد که سوی چیزی حرکت کند که مزلو خود شکوفاییی می‌نامد. این سطح انگیزش با سطوح پایین‌تر نیازهای کمبود بسیار متفاوت است زیرا چنین «خلاء» (5) یا نیازی وجود ندارد. فردپخته یا فرهیخته‌ای که این قدر از جاده‌ی کمال را طی کرده است، طبق نظر مزلو، با نیازها نه، بلکه با ارزش‌ها انگیخته می‌شود. چنین شخصی به خاطر نبود چیزی (مثل غذا یا عشق) یا سود شخصی عمل نمی‌کند، بلکه به خاطر اصول و این باور که چنین کاری درست است عمل می‌کند. نیازهای این فرد به جای این که نوعی کمبود شخصی باشد، در سر سپردگی به حقیقت، زیبایی، و عدالت بنیان دارد. شخص خود شکوفا با اصل اصیل از خودگذشتگی، باورها، و ارزش‌ها، نه کمبودها، برانگیخته می‌شود. همه‌ی ما از قابلیت ابراز خوبی‌مان، و بودن چیزی که مزلو شخص خودشکوفا می‌نامد برخورداریم. اما معدودی از ما می‌توانیم به چنین اوج‌هایی برسیم زیرا تنها ارضای نیازهای کمبودمان معمولاً یک عمر طول می‌کشد.
من به عنوان دانشجوی دوره‌ی کارشناسی همراه با اکثر همکلاسی‌هایم عمدتاً به اندیشه‌های مزلو بی‌اعتنا بودیم زیرا آن‌ها کمتر علمی و فاقد تأیید تجربی علمی بودند. حتی امروز هم درمورد سلسله مراتب مزلو و دیدگاهش از شخص خود شکوفا پژوهش کمتری صورت می‌گیرد. (6) اما با گذشت سالیان، من ارزش بیشتر و بیشتری را برای مشاهدات مزلو پیدا می‌کنم. نیازها، در اصل، به صورت سلسله مراتبی ظاهر می‌شوند و به نظر می‌رسدطبیعت واقعی فرد با اصول و ارزش‌ها بیشتر از کمبودها برانگیخته می‌شود. اگر چه باور بر این که بهترین‌های وجود ما، تا زمانی که نیازهای پایین‌تر ارضا نشده‌اند نمی‌توانند گل بدهند، و این که اکثر ساکنان جهان راه درازی را باید طی کنند، تا حدودی مأیوس کننده است. در دانستن این که به چه چیزی نیاز است، مقداری راحتی وجود دارد. خودشکوفایی و یا eudaimonia ی ارسطو ممکن است برای خیلی‌ها به دور از دستیابی باشد، اما درک این اندیشه می‌تواند دنیای متفاوتی بسازد.
مزلو برای این که اندکی به روشنیِ تصویر شخص سالم، شاد و پخته بیفزاید، یک مطالعه در مورد افراد خود شکوفایی زنده و چهره‌های تاریخی را با روشی که کمی نقص داشت، اجرا کرد. من یافته‌های او را در اینجا به اختصار مرور می‌کنم اما به خوانندگانی که علاقه‌مندند موضوع را بیشتر دنبال کنند، توصیه می‌کنم به تاب انگیزش و شخصیت (7) مزلو [1970/1954] فصل 11 که به «افراد خود شکوفا: مطالعه در مورد سلامت روانی» اختصاص دارد مراجعه کنند.
اولین صفتی که درنمونه‌ی افراد خود شکوفایی مزلو یافت شد ادراک مؤثرتر واقعیت بود. او در این افراد این مطلب را یافت «توانایی غیر عادی در شناسایی افرادکاذب، (8) حقه باز، (9) منقلب، (10) .... و به طور کلی داوری در مورد مردم به درستی و مؤثر .... افراد خود شکوفا به جای درک آرزوها، امیدها، ترس‌ها، و اضطراب‌های خود، در درک آنچه که هست استعداد بیشتری دارند.» افراد خود شکوفا نیاز ندارند برای حمایت از خود ادراکاتشان را تحریف کنند؛ آن‌ها نیک و بد جهان را با هم می‌بینند، نسبت به واقعیت به جای این که بسته باشند بازند. آنان خودشان را به دقت با قوت‌ها و ضعف‌هایشان، دیگران را آن گونه که هستند، می‌بینند. در مجموع، افراد خود شکوفا دفاعی نیستند، و بنابراین دنیا را آن گونه که هست می‌پذیرند.
دومین ویژگی افراد خود شکوفا، خود انگیختگی (11) و بی‌ریایی (12) است. به اختصار، این افراد با خودشان و با دیگران صادق‌اند. نیاز ندارند تظاهر به چیزی بکنند که نیستند. سعی نمی‌کنند دیگران را تحت تأثیر قرار دهند و به آنچه که هستند خرسندند. آنان اتکاء به خود دارند اما متکبّر نیستند، افراد مطمئن هستند اما تهاجمی نیستند.
سوّم، مزلو یافت که آزمودنی‌هایش مسئله مدارند. (13) آن‌ها «بر مسایل خارج از خودشان تمرکز دارند... به جای این که خود مدار (14) باشند، مسئله مدارند.» افراد خوشکوفا نیازهای کمبودشان را تا حد زیادی بر آورده ساخته‌اند و اینک به سود دیگران یا علم، هنر، فلسفه و مانند آن، به طور کلّی به سود نوع بشر کار می‌کنند. نقل قولی از آلبرت اینشتین، [1978] یکی از آزمودنی‌های مزلو، این ویژگی را به خوبی بیان می کند: «ارزش واقعی انسان اساساً با اندازه و حسی که در رهایی از وجودش دست یافته است، مشخص می‌شود.»
چهارم، افراد خود شکوفا معمولاً از انزوا (15) و خلوت (16) لذت می‌برند و تا حدودی از مشاجره فاصله می‌گیرند. تا آنجا که بتوانند از کانون توجه بودن پرهیز می‌کنند. این افراد اغلب بی‌اعتنا به بُرد هستند و از دید بعضی‌ها سرد و افاده‌ای جلوه می‌کنند. اما، از دید مزلو آن‌ها اساساً خود هدایتگر و خود حاکم‌اند نسبت به فرهنگ رایج تبلیغاتچی‌های تلویزیونی، و هوا و هوس‌های جدید بی‌اعتنایند. برای این افراد، تجمع‌ها، قدرت، و مجبوبیت زیاد اهمیت ندارند. آن‌ها معمولاً از بسیاری چیزهایی که برای اکثریت جالب‌اند، منفکّ هستند. و معدود دوستانی را که بتوانند علایق و دیدگاه‌های مشترکی با آنان داشته باشند، ترجیح می‌دهند. گفته‌ی دیگری از اینشتین در این زمینه به یادم آمد:
احساس قوی من از عدالت اجتماعی و مسئولیت اجتماعی همیشه به نحو عجیبی با بی‌نیازی شدیدم برای تماس مستقیم با سایر آدم‌ها و جوامع انسانی در تضاد بوده است. من در واقع «مسافر تنها» هستم و هرگز از ته قلبم به کشورم، وطنم، دوستانم، و حتی خانواده‌ام تعلّق نداشته‌ام.... شخص از محدودیت‌های درک و توافق متقابل با سایر افراد، عمیقاً آگاه می‌شود، ولی بدون پشیمانی است.
اینشتین در جای دیگری پشیمانی عمیق خود را از این که یک شوهر و پدر کسل کننده بوده ابراز می‌کند، که در بافت زندگی و خدمات او می‌تواند به عنوان صفتی قابل تحسین در حدّ نهایت تبیین شود.
مزلو متذکر می‌شود که آزمودنی‌هایش بر خلاف دوری جستن از دیگران و جهان، نسبت به چیزهای ساده در زندگی از احساس بالای قدرشناسی برخوردارند: «برای چنین افرادی، حتی اتفاقات معمولی، کسب و کار لحظه به لحظه‌ی زیستن می‌تواند تکان دهنده، مهیّج و مُسکر‌آور باشد.» آنان برکات هر روزی را، مثل بسیاری از ما، امر بدیهی نمی‌شمارند بلکه «از خوبی‌های زندگی با بهت، لذت، شگفتی و حتی شیدایی، سرزنده و با کمال خلوص سپاسگزاری می‌کنند.» (ص 163).
مزلو صفات دیگری را نیز در این افراد خود شکوفا پیدا می‌کند. ما به همین‌ها بسنده می‌کنیم و امیدواریم توانسته باشیم نشان دهیم که «شادکامی» مزلو نیز ورای یک نشاط ساده و چیزی بسیار قویتر و ژرفتر است باید مراقب باشیم که خودش اعتراف کرده است، فقط به عنوان یک شروع برای چیرگی بر واقعیت بخشی یا شکوفایی تلقی کنیم.

کارل راجرز

کارل راجرز ( 1902-1987) روان‌شناس انسانگرا نیز بود که دیدگاهش را بر اساس اندیشه‌ی کمال ارسطو بنا نهاد. راجرز اعلام داشت که همه‌ی موجودات زنده از یک گرایش واقعیت بخشی، نیرویی برای رشد، رویش، کمال بخشیدن به قابلیت‌ها برخوردارند. از دید راجرز گرسنگی، عشق، و پیشرفت همه فقط نمونه‌های خاص نیاز بنیادی شدن هستند. «گرایشِ واقعیت بخشی می‌تواند به مانع بر بخورد ولی بدون لطمه زدن به جاندار نمی‌تواند تخریب شود.» راجرز خاطراتش را از سطل سیب‌زمینی که در زیر زمین خانه‌ی بچگی‌شان داشتند توصیف می‌کند. او به یاد می‌آورد که چگونه سیب‌زمینی زیر پنجره جوانه‌های رنگ پریده‌ای به اندازه‌ی دو تا سه پا درازی زده بود تا خودشان را به نور برسانند. این‌ها با جوانه‌های سبز سالمی که از سیب‌زمینی کاشته شده در زیر خاک زده بودند، فرق داشتند.
آنها، در آن رویش عجیب و بی‌ثمرشان، درواقع نوعی از ابراز مستأصل گرایش جهت‌دار بودند که من توصیف کرده‌ام. آن‌ها هرگز یک گیاه نمی‌شدند، هرگز جا نمی‌افتادند، هرگز به قابلیت خود کمال نمی‌بخشیدند، اما تحت بدترین شرایط هم برای شدن تلاش می‌کردند. حیات، حتی اگر نتواند شکوفه دهد، (17) تسلیم نمی‌شود. [راجرز، 1961]
راجرز این سیب‌زمینی‌های ترحم‌انگیز را به بیمارانی تشبیه می‌کند. که در بخش‌های پشتی بیمارستانی روانی دیده است که با تنها راهی که برایشان قابل دسترس است برای زنده ماندن تلاش می‌کنند. راجرز نتیجه می‌گیرد که: «نتایج ممکن است برای ما عجیب و بی‌ثمر جلوه کنند، اما آن‌ها تلاش‌های مستأصل حیات برای خودش شدن است.»
شرایطی که بسیاری ازما در آن زندگی می‌کنیم ممکن است به زیرزمین خانه‌ی بچگی راجرز شبیه باشد. سیب‌زمینی محروم مثل دانه‌ی بلوط ارسطو، نیازهایی دارد. هم دانه‌ی بلوط هم سیب‌زمینی برای رشد سالم به نو آفتاب، ماده‌ی غذایی و آب نیاز دارد. و ما انسان‌ها هم مثل این گیاهان ساده نیازمندی‌هایی داریم.
راجرز می‌گوید، کمالِ دو نیاز خاص، ورای نیازهای اساسی برای بهزیستی اهمیت ویژه دارند. اوّلی توجه مثبت نامشروط است. این اصطلاحی است که راجرز برای پذیرش به کار می‌برد. او متذکر می‌شود که اکثر ما توجه مثبت مشروط دریافت می‌کنیم. یعنی پذیرشی که بستگی به این دارد انتظارات دیگران را تا چه حد بر آورده سازیم. به هیچ وجه غیر عادی نیست که والدین این مطلب را به فرزندان خود منتقل سازند «من زمانی می‌پذیرمت که خوب رفتار کنی» یا «زمانی دوستت دارم که توقعات مرا بر آورده سازی.» اگر فرزند به دانشگاه برود، شغل پر درآمدی داشته باشد، ازدواج کند، فرزندان خوشگل داشته باشد و تا آخر، در این صورت او فرزند خوبی است. به بیان دیگر، پذیرش به برآورده ساختن انتظارات دیگری مشروط است.
راجرز اعلام می‌کند وقتی که این اتفاق می‌افتد، که اغلب هم رخ می‌دهد، دیگر نمی‌توانیم خودمان شویم. ما بیشتر وقتمان را صرف این می‌کنیم چیزی بشویم که دیگران می‌خواهند باشیم. قابلیت‌های ما سبب‌ساز نیستند. در عوض، انتظارات و مطالبات والدین، آموزگاران، و جامعه به طور کلی نیروهای انگیزشی نخستین می‌شوند که رفتار ما را هدایت می‌کنند. وقتی که آن جوری که دیگران می‌خواهند زندگی می‌کنیم معمولاً دیگر خودمان نیستیم. یک بار دیگر اینجا چیزی از ویلیام جیمز، فیلسوف و روان‌شناس اوایل قرن بیستم که بسیار دوستش دارم، به یادم آمد. جیمز دلش می‌خواست هنرمند بود، ولی پدرش فکر می‌کرد برای یک نجیب‌زاده‌ی آن زمان مناسب نیست، بنابراین جیمز آن گونه که پدرش آرزو داشت پزشک / دانشمند شد [بجورک (18) (1983)]. اگر چه جیمز از بسیاری جهات خیلی موفق بود، فکر نمی‌کنم واقعاً مرد خوشبختی باشد. او در سرتاسر عمرش دوره‌های افسرده‌ساز شدیدی را تجربه کرد و اگر چه یکی از بزرگترین آثار روان‌شناسی جهان را به بار آورد، هرگز از محتویات آن، پذیرش‌ آن، و محبوبیت آنی آن خرسند نبود. تصور این که جیمز یک نمونه از قربانی توجه مثبت مشروط راجرز بود، نامعقول نیست. او توانست کسانی را که در اطرافش هستند راضی کند ولی نتوانست آن چیزی باشد که واقعاً آرزویش را داشت.
من یک نشان کوچک در اتاق مطالعه‌ام دارم که همسر 48 ساله‌ام برندا در یک مغازه‌ی آنتیک فروشی در لوئیزیانا (19) پیدا کرده است. روی آن این گفته حک شده است «آن چیزی باش که هستی، زیرا اگر چیزی باشی که نیستی، در این صورت آن چیزی نیستی که هستی!» چقدر پیش‌گویانه! «چیزی باش که هستی»! بودن چیزی که نیستی، در پایان روز تو را ناشاد خواهدکرد.
دومین نیازی که راجرز برای شکوفایی ذکر می‌کند «گوش کردن با تمام وجود یا اعتماد» است. برای این که «آنچه باشی که هستی» باید بدانی «چه هستی»، یعنی این که، باید نسبت به قابلیت‌های خود آگاهی داشته باشی. باید خودت را بشناسی. این اولین فرمان سقراط بود... خود را بشناس. (20) چند نفر از ما واقعاً خودمان را این گونه می‌شناسیم؟ آیا شده که این احساس را داشته باشید که معدودی از دوستان نزدیکتان را بهتر ازخودتان می‌شناسید؟ گوش کردن با تمام وجود اصطلاح راجرز برای توجه واقعی به نیازها، امیدها، و رؤیاهای خود است. آن فقط یک فعالیت شناختی، هوشمندانه، و مغزی نیست بلکه یک فعالیت مملّو از بارهیجانی است. تمام وجودتان احساس می‌کند و می‌شناسد. وقتی مضطرب هستید، این اضطراب در تمام هستی‌تان - حرکات بدنی، گفتار، طرز راه رفتن، و حتی حرکات چشم‌هایتان - جریان پیدا می‌کند. یک روان‌شناس بالینی خوب با توجه به اندامتان می‌تواند ذهنتان را بخواند. ما هم باید همین کار را بکنیم. به اورگانیسم‌مان و کل هستی‌مان توجه کنیم. به آنچه که بدنمان راجع به آرزوهایمان، رؤیاهایمان و قابلیت‌هایمان به ما می‌گوید، گوش کنیم. برای این که خودتان باشید باید خودتان را بشناسید، و برای این که خودتان را بشناسید باید «گوش کنید».
برای کسانی که مشتاق‌اند دیگران را راضی کنند گوش کردن با تمام وجود بسیار دشوار است. از لحاظ هدایت، به جای درون به بیرون نگاه می‌کنیم. آرزو داریم که دیگران را راضی کنیم نه خودتان را، بسیاری از ما عادت داریم از خانواده، کتاب‌ها، تلویزیون، یا دوستان راهنمایی بگیریم، و حتی نمی‌دانیم چگونه «به خودمان گوش کنیم.» اریک فروم (21) [1955] توضیح می‌دهد که چقدر ما با خودتان غریبه‌ایم. ما وقتمان را با فعالیت‌های فراغت: تماشای تلویزیون، کار کردن، و هر چیزی که بتوانیم بیابیم که ما را از نگاه کردن ژرف به خودمان باز می‌دارند، می‌گذرانیم. به نظر می‌رسد هر چیزی که به خودمان مربوط باشد فرهنگِ از بیرون هدایت شده است. ما نمی‌توانیم خرد (22) درون خودمان را بفهمیم. راجرز اصرار دارد که ما را تغییر دهد تا خودمان را بشناسیم تا این که بتوانیم قابلیت‌های خودمان را بدانیم و بتوانیم برای واقعیت بخشیدن به آنها کار کنیم. «بدان چه هستی تا این که بتوانی در جهت بودن آن چه هستی کار کنی.»
خلاصه‌ی برگردان ارسطویی کارل راجرز را می‌توان این گونه بیان کرد: ما نیاز داریم که دیگران ما را آنچه هستیم بپذیرند و همین طور نیاز داریم دیگران را آنچه هستند بپذیریم. همه‌ی ما نمی‌توانیم با رایانه‌ها خوب کار کنیم یا از قابلیت دانشمند موشکی بودن برخوردار نیستیم. همه‎‌ی ما قالبیت‌هایی داریم ولی از فردی به فردی فرق می‌کند. نیاز نداریم همه‌ی رفتارها را تأیید کنیم ولی لازم است به تفاوت‌هایمان احترام بگذاریم و خودمان را بپذیریم. راجرز این را توجه مثبت نامشروط می‌نامد.
ما همچنین به گوش کردن باتمام وجود نیاز داریم که برای آموختن راجع به خودمان وقت بگذاریم. برای گوش کردن با تمام وجود ضرورت ندارد به خلسه بروید یا به یک جزیره‌ی خلوت دور افتاده سفر کنید. کافی است وقتی غذا می‌پزید، چمن خانه‌تان را می‌زنید، یا از سر کار به خانه بر می‌گردید، به درون خودتان نگاه کنید. کار آسانی نیست اما لازم است. در خودتان کنکاش کنید، مثل کاری که در مورد فرد دیگری که برایتان مهم است انجام می‌دهید. همان گونه که سقراط گفته است، «خودت را بشناس».
به نظر می‌رسد تنوع مدل انسان‌گرا از زندگی انسانی خوب اکنون در نظریه و پژوهش چند روان‌شناس معاصر مثل کارول ریف (23) و همکارانش [ 2007/1998/1989] دیدگاه مفهومی شبیه به دیدگاه مزلو و راجرز پیدا کرده است و اندیشه‌های چندین فیلسوف و روان‌شناس انسان‌گرا را در شش بُعد در هم می‌آمیزد. این ابعاد پیشنهادی، یک زندگی شادمانه (eudaimonic) را مشخص می‌سازند:
1) پذیرش خود 2) روابط مثبت 3) رویش یا بالندگی شخصی 4) هدف زندگی 5) چیرگی محیطی 6) خودمختاری. همپوشی این ایده‌ها با تفکر مزلو و راجرز شگفت‌آور است و به مدل eudaimonic اصلی اعتبار بیشتر می‌بخشد.

آسان نیست.

در اخلاقیات ارسطو واژه‌ی ouhgt (باید) به کرات دیده می‌شود. نظریه‌پردازان شکوفایی یا واقعیت‌یابی مثل ارسطو، مزلو، راجرز، و دیگران این دیدگاهشان را که ما اجبار داریم حتما چیزی بشویم که می‌توانیم، مخفی نمی‌کنند.
eudaimonia ی ارسطو از واژه‌ی یونانی باستان daimon مشتق می‌شود. daimon شخص چیزی شبیه به روح یا معنویت یکتای فرد، فردیت درونی یا خودحقیقی فرد، یا شکل چیزی که ما واقعاً هستیم، است. نورتُن (24) [1976] می‌گوید ما از سرنوشتی از در هم‌آمیزی daimon و خود واقعی‌مان به وسیله‌ی شدن و کمال بخشیدن به قابلیت‌های daimon برخورداریم. «طبق اخلاقیات خود واقعیت‌یابی، نخستین مسئولیت هر فرد این است که اوّل daimon
درون خود را کشف و پس از آن منطبق با آن زندگی کند.» نورتن متذکر می شود که اگر چه دستیابی به بی نقصی (25)daimon مان ممکن نیست، ضرورت دارد که نهایت سعی‌مان را بکنیم تا آنجا که می‌توانیم به آن نزدیک شویم. حتی جوانه‌های سیب‌زمینی هم تسلیم نشدند. دست کشیدن از آن مرگ است. راجرز یاد‌آور می‌شود که ما نمی‌توانیم بدون لطمه زدن به اورگانیسم ضرورت رویش را تخریب کنیم. مزلو هشدار می‌دهدکه اگر بودن کمتر از آنچه را که می‌توانیم باشیم انتخاب کنیم، ناشادکامی به دنبال خواهد آمد. فیلسوفان وجودی به ما می‌گویند که باید authentic (اصیل) باشیم [کافمن (26) (1961)]. ما باید با خودمان صادق باشیم و برای رویش و رشد خودمان بدون توجه به عصر و نیروهای بیرونی که علیه ما درکارند، مسئولیت بپذیریم. ما باید نسبت به زندگی‌مان مسئول باشیم، ما باید به daimon مان گوش بدهیم و از آن پیروی کنیم. شکست در این کار به منزله‌ی شکست در زندگی است.
در نظریه‌، از همه‌ی ما خواسته می‌شود که برای واقعیت بخشی بکوشیم، اما در دنیای واقعی به هیچ وجه کار آسانی نیست. در دنیای بیرون نیروهای بسیار قوی وجود دارند که تلاش می‌کنند به ما قالب بخشند و ما را متناسب زیستگاهی (27) سازند که انتخاب خودمان نیست، این که ما چیزی هستیم که هستیم خوب است، و این هم که دنیا سعی دارد خودش را از فردیت ما یا daimon های یکتای ما حفظ کند خوب است. تلاش بین جامعه و فردیت همیشه تضمین شده است. این امر نگرانی عمده‌ی بسیاری از فیلسوفان و روان‌شناسان از جمله فروید بوده است که مجاب شده بود، ما هر چه بیشتر متمدن بشویم و توسط نهادهای اجتماعی کنترل شویم، کمتر می‌توانیم خود واقعی‌مان باشیم [فروید (1961/193)].
مایلم در این جا به اختصار برخی توافق‌ها با فروید را متذکر شوم. اما استثناهایی هم به افکار او در این رابطه قائلم. در دنیای امروز، حتی بیشتر از زمان فروید، نیروهای اجتماعی که فردیت ما را محدودمی‌سازند فوق‌العاده نیرومندند. ما نسبت به اندیشه‌ی daimon های فردی و لزوم خودمان بودن، کمی ناشنوا بزرگ شده‌ایم. فرد موفق امروزی فردی تلقی می‌شود که با توقعات جامعه همنوایی دارد چیزی که daimon می‌‎‌خواهد نمی‌شود بلکه چیزی می‌شود که خانواده، اجتماع، کارفرما و مانند آن می‌خواهند. با در نظر گرفتن daimon های یکتا در بین ما، احتمال نمی‌رود اصلا منظور این بوده که حقوقدان، متخصص رایانه، سخنور، یا دانشجوی خوبی باشیم. اما، متأسفانه، سامانه‌ی آموزش و پرورش‌مان، و بسیاری از نهادهای اجتماعی‌مان اغلب در تشخیص استعدادهای افراد، خارج از آنچه که تخمین می‌زنند، ناتوانند. IQ (هوشهر) همه چیز نیست، یا حداقل نباید همه چیز باشد. هووارد گاردنر (28) [1993] در مورد تعریف فراگیرتر هوش بحث با نفوذی دارد. او معتقد است هوش به جای دو شکل (کلامی وعددی) که توسط سنجه‌های سنتی IQ ارزیابی می‌شوند، هشت شکل متفاوت دارد. گاردنر می‌گوید هر یک از ما از ترکیب یکتایی ازهوش منطقی - ریاضی، هوش زبان شناختی، هوش فضایی (توانایی دستکاری تصویرهای ذهنی)، هوش موسیقایی، هوش جنبشی - بدنی، هوش میان فردی (توانایی خواندن و ارتباط برقرار کردن با افراد دیگر) هوش درون فردی (توانایی خواندن و درک احساسات و انگیزه‌های خودمان) و هوش طبیعی (توانایی توجه و درک وجوه مختلف محیط)، برخورداریم.
فهرست توانایی‌های هوشی گاردنر ممکن است بیش از حد فراگیر جلوه کند. او «هوش روحانی یا معنوی» را هم منظور کرده است. دیگران مثل دانیل گُلمن (29) [1995] توجه ما را به چیزی معطوف داشته است که هوش هیجانی نامیده می‌شود. او می‌گوید:
شواهد زیادی تأیید می‌کنند افرادی که از لحاظ هیجانی مستعدند - کسانی که احساسات خودشان را می‌شناسند و مدیریت می‌کنند، و کسانی که احساسات دیگران را می‌خوانند و به نحو مؤثر با آنها برخورد می‌کنند - در هر حیطه از زندگی، خواه در روابط عاشقانه و صمیمی یا در درک قوانین ناگفته که برای موفقیت در سیاست سازمانی حاکم است، از مزیّت بالایی برخوردارند. همچنین افراد دارای مهارت‌های هیجانی خوب رشد یافته احتمال بیشتر می‌رود که در زندگی خود خشنود و مؤثر باشند، بر عادت‌های ذهن که باروری خودشان را می‌پرورانند،
(30) مسلط باشند: افرادی که نتوانند برخی کنترل‌ها را برزندگی هیجانی خودحاکم سازند، با نبرد درونی به مبارزه می‌پردازند.
که درتوانایی آنان برای کار متمرکز و اندیشه‌ی روشن کارشکنی می‌کند.
در فصول بعد به هوش هیجانی گلمن بر می‌گردیم. نکته‌ای که من می‌خواهم در اینجا مطرح کنم این است که قابلیت‌های ما زیادند و با فرض این که برای هر قابلیتی می‌توان سطوح متفاوت زیادی را تصور کرد، ترکیبی که آنها به وجود می‌آورند بی‌نهایت است، و لذا هر یک از ما را فرد یکتایی می‌سازند. افسوس می‌خورم که در این زمان فقط به استعدادها و امکانات معدودی بها داده می‌شود. به نظر می‌رسد گویی جهان دوست دارد که همه‌ی ما کتاب خوان، از لحاظ روابط میان فردی توانا، و مطیع باشیم. این حقیقت که امروزه فقط معدودی از ما با سطوح توانایی بالا در برخی زمینه‌ها به طرف قله خیز برداشته‌ایم در حالی که اکثریت به آهستگی به سمت پایین سُر می‌خورند، در تأکید ما بر برخی قابلیت‌ها و نادیده گرفتن سایرین، کتاب‌ها نگارش شده است. به طور حتم به دکتر، حقوقدان و متخصص رایانه نیاز داریم، اما به هنرمند، آموزگار ، والدین پرورشگر، جنگجویان شجاع، نیز احتیاج داریم. ما به آدم‌های خرده‌گیر و نقاد نیاز داریم که ما را نسبت به جایگزین‌ها بیدار و پذیرا سازند. برای ارزش قایل شدن به قابلیت‌های زیاد در درون هر یک از ما دلیل خوبی وجود دارد.
«بودن آنچه که هستی» آسان نیست. کشف قابلیت‌ها دشوار و از آن بالاتر هدایت شدن توسط آن‌ها دشوارتر است. توجه مثبت نامشروط کم‌گیر می‌آید اما مجبوریم تمام تلاشمان را برای خودمان شدن انجام دهیم. ما باید نهایت سعی‌مان را بکنیم. ما مجبوریم به آن اولویت بدهیم. ما نیاز داریم به همان اندازه که برای تأمین معاش زندگی تلاش می‌کنیم برای خوب زیستن هم بکوشیم.

پی‌نوشت‌ها:

1. metamotives.
2. deficiency.
3. Petri, H. L.
4. William James.
5. emtiness.
6. Wicker, F, W, (1993) و همکارانش می‌گویند، نظریه‌ی انگیزشی مزلو را به دشواری می‌توان به صورت تجربی آزمود و تلاش‌های گذشته نیز از ایرادهای جدی روش شناختی برخوردار بوده‌ند. یافته‌های آن‌ها تأییداتی بر اندیشه‌های مزلو در مورد رابطه‌ی بین محرومیّت و غلبه‌ی انگیزه‌ها در برداشته است. (1999) Hagerty, M. R. (1999) شواهدی را برای توالی نیازهای مزلو در سطح کل ملّت‌ها پیدا می‌کند.
7. Motivation and Personality.
8. spurious.
9. fake.
10. dishonest.
11. Spontaneity.
12. naturalness.
13. Problem-centered.
14. ego- centered.
15. solitude.
16. privacy.
17. flourish.
18. Bjork D. W.
19. Louisiana.
20. Know thyself.
21. Eric Fromm.
22. wisdom.
23. Carol Ryff.
24. Norton.
25. perfection.
26. Kaufman, W.
27. niche.
28. Howard Gardner.
29. Daniel Goleman.
30. foster.

منبع مقاله :
ساموئل اس، فرانکلین، (1390)، روان شناسی شادکامی، برگردان: جعفر نجفی زند، تهران: انتشارات سخن، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما