نویسنده: مهدی حائری یزدی
رابطهی دیالکتیک هستی با دیالکتیک فلسفی (1)
فلسفه یا حکمت به معنایی بر اساس نظریهی هستی دو بخشی انسان، یعنی هستی تجردی و هستی تعلقی، در بدو امر به دو قسم تقسیم میشود: حکمت نظری و حکمت عملی. بخش نظری حکمتی است که دربارهی هستیهای نامقدور کاوشهای نظری به عمل میآورد. و بخش عملی حکمتی است که از هستیهای مقدور گفتگو میکند.قطبالدین رازی، صاحب کتاب المحاکمات، دربارهی این دوگونگی اندیشهی فلسفی میگوید:
و اما عقل عملی آن نیرویی است که با رهنمودهای آن افعال و پدیدههایی که لازم است از روی تعقل و استنباط عقلانی به وقوع پیوندد، به طریق اندیشه و رأی کلی و انتقال از کلیات به جزئیات صورت میگیرد. و چون ادراک کلیات و استنباط نتایج کلی از مقدمات کلی صرفاً وظیفهی عقل نظری و از اختصاصات آن است، عقل عملی نیز از نیروی عقل نظری نیرو و مدد میجوید، زیرا عقل عملی بدون علم و اندیشه امکانپذیر نیست».
خلاصه آن که اگر ما چیزهایی را درک کنیم که در اختیار ماست و باید به آنها عمل کنیم و به اصطلاح معلوماتی را درک کنیم که مقدورات ما نیز باشند، آنگاه این حکمت، حکمت عملی نام میگیرد و بدان معناست که معلومِ به این علم پدیدهای از پدیدههای هستی است که با علم و اراده و اختیار خودمان از نیستی در عرصهی هستی ظهور مییابد. در این صفت، بدان جهت که ما از امتیاز خلق و ایجاد اختیاری برخورداریم، تشبه به باری تعالی پیدا کردهایم، زیرا تمام معلومات حق تعالی مقدورات حق تعالی نیز هستند و به همین جهت، تمام جهان هستی حکمت عملی حق متعال محسوب میشود. شما معلومی از معلومات حق تعالی هستید و به همین لحاظ، مقدور او نیز محسوب میشوید. فیلسوف چنان نیست. فیلسوف به بسیاری از حقایق عالم فقط ممکن است علم حصولی ارتسامی پیدا کند ولی قدرت ایجاد و خلق آنها را ندارد. مثلاً او قدرت خلق ماه و ستاره و کهکشان و هیچ یک از این گونه پدیدههای هستی را ندارد، اما، همچون سایر انسانها، قدرت دارد که اگر بخواهد، بنشیند، بایستد، سخن بگوید، راه برود، متوقف شود، جامعه تشکیل دهد، خانواده به وجود آورد و هکذا.
شناختی دیگر که در هیچ یک از انواع دوگانهی حکمت نمیگنجد عرفان است که گفتهاند: «العارف خلّاق بهمته». و این سری است الهی که در فلسفه مطرح نمیشود، هر چند که بحث دربارهی چیستی و هستی بسیط عرفان قهراً در زیر پوشش فلسفهی عرفان قرار میگیرد. ولی اگر به راستی عارف بر هستیهای جهان تسلط و قدرت خلاقه داشته باشد، به همان اندازه که علم به مقدورات خود دارد علم او از گروه حکمت عملی خواهد بود. در هر حال، اگر به مقدورات خود علم پیدا کنیم، یعنی در مورد سلسلهای از معلومات خودمان علاوه بر علم و شناسایی، قدرت ایجاد و خلق هم داشته باشیم، اینگونه حقایقی که هم مقدور ما هستند و هم معلوم ما، موضوع حکمت عملی محسوب میشود.
معنای حکمت عملی همین است که شما به افعال خودتان علم پیدا کنید و ارادهی شما نسبت به آنچه از شما صادر میشود و وجود مییابد علت فاعلی به شمار میرود، زیرا بدینگونه آفریده شدهاید که علم و اختیار در مورد افعال خود داشته باشید و از روی علم و اختیار، اشیا را صادر کنید. و هرچه علم شما به حقایق اشیا بیشتر باشد، و رابطهی خودتان را با هستی و مبدأ هستی به وسیلهی عقل نظری بهتر درک کنید، بهتر و حکیمانهتر میتوانید افعال خودتان را صادر کنید و جهان پیرامون خود را بازسازی کنید. بنابراین، حکمت عملی هم در حقیقت بخشی از درک و علم نظری است، منتها آنگونه علم و معرفتی است که در حقیقت متعلق و موضوعش افعال و مقدورات خودِ عامل درک است.
فارابی نیز در تعریف حکمت عملی میگوید:
حکمت عملی درک مقدورات انسان است، در صورتی که انسان از عقل نظری درکی را فراچنگ میآورد که دربارهی موضوعات و معلوماتی است که از حیطهی قدرت درک کننده خارج است. (2)
بنابراین، فرق بین حکمت نظری و حکمت عملی تنها از جهت معلوم است، نه از لحاظ علم.
واژهی «حکمت» چند معنا دارد که نباید آنها را با یکدیگر مخلوط کرد. چون اگر اینها با یکدیگر خلط شوند، نتیجه مغالطهآمیز خواهد بود. مشخصهی قیاس مغالطی هم این است که میگویند قیاس مغالطی «غالط لنفسه و مغالط لغیره» است: هم خودش غلط و نابحق است و هم دیگران را به غلط و دوری از حقیقت میافکند. حکمت به طور کلّی حکمتی است که مقسم حکمتین است آنجا که میگوییم حکمت یا حکمت نظری یا حکمت عملی. در این جا مقسم حکمت است و قسمین هم حکمت. پس حکمت مقسمی، مطلق حکمت است و آن دو گونه حکمت بخشهای آن به شمار میروند که یکی حکمت نظری و دیگری حکمت عملی است.
حکمت عملی هم به دو قسم تقسیم میشود: یکی علم اخلاق است و دیگری فلسفهی اخلاق. در اصطلاحِ علم اخلاق، حکمت را اصلاً به معنی عقل نظری نمیدانند، بلکه آن را در جایی استعمال میکنند که انسان در درکهای عملی خود متوسط بین بلاهت و جربزه باشد، همچون صفات اخلاقی که، به قول ارسطو، همیشه صفات متوسط بین طرفین است. متوسطِ بین اطراف خالی از اطراف است، مثل آب ولرم که نه گرم است نه سرد. صفات اخلاقی هم، که مطلوب است و از آنها عدالت به وجود میآید، در حد اعتدال بین طرفین است. مثلاً، شجاعت صفتی است که بین جبن و گستاخی است. عدالت هم دقیقاً مثل شاهین ترازوست که در حد اعتدال و تساوی بین دو کفه است. این حالت توسط ادراکات عملی، مطلوبِ علم اخلاق است، و این یک معنای حکمت است که به اخلاق مربوط میشود. اما این معنا با موازین فلسفی چندان سازگار نیست. زیرا، به طوری که ما معتقدیم، حکمت عملی هیچ تفاوتی با حکمت نظری ندارد و اصلاً از صفات عملی نفس به شمار نمیرود بلکه بخشی از درک نظری را که بالاخره به عمل منتهی میشود حکمت عملی خوانند.
یکی از مشخصههای حکمت عملی این است که بالاخره منتهی به عمل میگردد، و درکی که به عمل منتهی گردد حد متوسط ندارد؛ چون ادراکات هرچه بیشتر و قویتر باشد، حکمت عالیتر و شکوفاتر است و از این لحاظ حکمت عملی با حکمت نظری هیچ تفاوتی ندارد. انسان هر قدر به مقدورات خود بیشتر علم پیدا کند، معلوم خود را بهتر و روشنتر مییابد، و این حتی از نظر علم اخلاق هم مطلوبتر است، زیرا قاطعیت و صلاحیت در عمل را افزایش میدهد. خلاصه، حکمت در تمام اقسامی و معانیاش از اتقان و احکام ریشه میگیرد. عملی که در نهایت احکام و اتقان باشد حکیمانه است. حکمت از حکم و اذعان به نسبت حکمیه در قضیهی منطقی نیز به دست میآید و این حکم به معنای علم تصدیقی است که در مقابل علم تصوری قرار میگیرد.
پینوشتها:
1. مقصود از دیالکتیک هستی در این حا نوعی تقابل مثبت و منفی است که پیوسته میان روح و بدن در هستی انسانها حاکمیت دارد، و دیالکتیک فلسفی عبارت از تأثیر متقابل عقل نظری و عقل عملی است.
2. هادی سبزواری، شرح منظومه، تهران، چاپ ناصری، ص 305.
حائرییزدی، مهدی؛ (1384)، کاوشهای عقل عملی (فلسفهی اخلاق)، تهران: انتشارات مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفهی ایران، چاپ دوم.
/ج