ابداً نمی پذیرفتند
حجت الاسلام والمسلمین رحیمیان:
در آن ایام تهدیدهای زیادی به گونههای مختلف از طرف دولت به امام می شد. رادیوهای خارجی عنوان می کردند احتمال آن می رود که مراجع را در قم دستگیر کنند. منزل ما رو به روی منزل امام بود. گاهی می آمدند می گفتند امشب قرار است شما را بگیرند و بازداشت کنند. خوب است از این جا بروید و جایتان را تغییر دهید تا شما را پیدا نکنند. ولی امام ابداً نمی پذیرفتند.(1)چگونگی دستگیری امام
دکتر محمود بروجردی (داماد امام خمینی):
بعد از قضیه ی 15 خرداد امام فرمودند: (من مشغول نماز شب بودم که سر و صدایی شنیدم لباسم را در دست گرفتم و آمدم که بیایم به طرف در که دیدم در با طرز عجیبی باز شد. گفتم: این وحشی گریها چیست که میکنید؟ خمینی من هستم به مردم چه کار دارید. همه آنهایی که آمده بودند لباس مشکی پوشیده بودند و کفشهایشان صدا نمیداد و آهسته راه میرفتند که مبادا مردم بیدار شوند و مانع بردن من بشوند. بعد من را گذاشتند در یک ماشین کوچک و آن را روشن نکردند بلکه هل دادند تا از کوچهها بیرون آمدیم. بعد در جلوی بیمارستان فاطمی یک اتومبیل آماده بود. من را وسط نشاندند. یک نفر این طرفم و یک نفر آن طرفم. یک نفر هم پشت فرمان بود و یک نفر هم جلو نشسته بود. حرکت کردیم. به یکی از آنهایی که کنارم نشسته بود و به او میگفتند دکتر، من اشاره کردم به اسلحهای که در دستش بود و گفتم: این آلت دکتری تو است؟ تا نزدیکیهای تهران که چاههای نفت میسوزد من هیچ نگفتم. ولی آنجا که رسیدیم گفتم: ما داریم فدای این نفت میشویم.»(2)نترسید! من همراه شما هستم
حجت الاسلام والمسلمین حیدرعلی جلالی خمینی:
آن زمان که برای اولین بار امام را بازداشت نمودند، فعالیت نمودم توسط یکی از علمای اطراف خمین که مقداری با دستگاه ارتباط داشت، تلفن زدند به رئیس کل شهربانی و وقت ملاقات برای من گرفتند. در منزل آقای روغنی با ایشان ملاقات کردم. منزل محاصره بود. بعد از تعارف از ایشان سؤال کردم از حضرتعالی درخواست می نمایم شمهای از چگونگی دستگیری خود را بیان فرمایید، آن زمانی که به خانه شما ریختند. فرمودند: نیمه شب دوشنبه بود که وارد خانه شدند و با لگد درب اتاق را شکستند و (ظاهراً در آن موقع ایشان مشغول نماز شب بودند) فرمودند من به آنها گفتم بروید بیرون من خودم میآیم. لباسها را به تن نمودم و دیدم آنها بیرون رفتهاند. مرا روی صندلی عقب ماشین سوار کردند، در بین دو نفر که مسلح بودند و نفر جلو هم مسلح بود. موقع حرکت دیدم پاهای آنها به شدت میلرزد. از آنها سؤال کردم: چرا پاهای شما این چنین میشود؟ گفتند: ترسی ما را گرفته است. فرمودند: من دستهایم را روی پاهای آنها گذاشتم و به آنها گفتم: نتر سید من همراه شماها هستم و با زحمت پاهای آنها را آرام کردم.(3)لگد نزنید آمدم
همسر امام:
آقا سخنرانی عصر عاشورا را کردند و آمدند خانه. آن شب صدای همهمه و تنفس مأمورین در خانه پیچیده بود. آنها لگد زدند به در خانه. ما همه در حیاط خوابیده بودیم. آقا رفتند و گفتند: لگد نزنید، آمدم. آقا عبا و قبایشان را پوشیدند و آنها در را شکستند و ریختند داخل خانه و ایشان را بردند. دو سه روزی در یک منزل مسکونی بازداشت بودند و بعد ایشان را به زندان قصر منتقل کردند. ده - دوازده روزی در زندان قصر بودند اما نمیگذاشتند برای ایشان غذا ببریم. ظاهراً میرفتند ایشان را نصیحت میکردند. آقا، کتاب دعا و لباس خواسته بودند، برایشان دادیم. بعد ایشان را بردند عشرت آباد و دو ماه آنجا بودند. نمیگذاشتند هیچ کس پیش ایشان برود و فقط اجازه غذا دادند. ما هم آمدیم تهران منزل خانم جانم و ناهار به ناهار برایشان غذا میدادیم. بعد از دو ماه آزاد شدند. ایشان را بردند داودیه منزل حاج عباس آقا نجاتی، من روز اول با دخترانم آنجا رفتم. ما بیشتر ماندیم و اتاق یک دفعه خلوت شد و همه رفتند. به ایشان گفتم اینجا خیلی سخت است؟ انگشتش را مالید پشت گردنش، پوست نازکی با انگشت لوله شد و آمد پائین، من هیچی نگفتم ولی خیلی ناراحت شدم.(4)از من خیلی واهمه داشتند
آیت الله صادق خلخالی:
دوازدهم محرم 1342 یعنی پانزدهم خرداد آمدند سراغ امام در محله یخچال قاضی و ایشان را بازداشت کردند. حاج آقا مصطفی میگفت: «من به سوی پشت بام دویدم. نفهمیدم که پلهها را چگونه بالا رفتم و به پشت بام رسیدم، ناگهان متوجه شدم که امام را از خانه بیرون آوردند و سوار یک فولکس واگن کردند» سپس از همان کوچه پس کوچههای یخچال قاضی بردند جلوی بیمارستان فاطمی، از آنجا ایشان را سوار استیشن کرده و به سوی تهران حرکت دادند. در آن زمان این چاه نفت قم در حال فوران بود.امام خودشان در این باره میفرمودند:
وقتی که من رسیدم به این چاه نفت، گفتم که تمام بدبختیهای ملت ایران زیر سر این نفت است. به خاطر این نفت است که باید قم خراب بشود حوزه علمیه باید از بین برود و علمای اسلام باید بازداشت بشوند. ساعت پنج غروب ایشان در باشگاه افسران تهران بودند. بعد از مغرب امام را به سلطنت آباد (پاسداران فعلی) منتقل کردند و بعد از مدتی ایشان را به عشرت آباد- پادگان ولی عصر (عج)- بردند امام میفرمودند:
وقتی میخواستم وضو بگیرم برای نماز، مسافت زیادی از آن محل مرا میبردند در جایی دور از پادگان. من آنجا وضو میگرفتم و برمی گشتم و از من خیلی واهمه داشتند و مقید بودند سربازان، افسران و درجه داران مرا مشاهده نکنند.(5)
هنوز دیر نشده است
حجت الاسلام والمسلمین رحیمیان:
امام در روز عاشورای سال 1342 که مصادف با 13 خرداد همان سال بود سخنرانی تاریخی و مهمی را در مدرسه فیضیه در جمع دهها هزار نفر از مردم ایراد فرمودند و ضمن صحبت از ماجرای جنایت بار فیضیه توسط شاه وقتی میخواستند از سرهنگ مولوی نام ببرند فرمودند: «آن مردک که حالا اسم او را نمی برم آن گاه که دستور دادم گوش او را ببرند نام او را می برم.» دو روز بعد یعنی 15 خرداد 42 امام را دستگیر و در پادگان عشرت آباد تهران زندانی کردند. مرحوم حاج آقا مصطفی از امام نقل میکردند که در همان ساعات اولیه که امام را به زندان منتقل کرده بودند، سرهنگ مولوی وارد شد و با همان ژست قلدر مآبانه خود با لحن مسخره آمیزی به امام گفت: آقا تازگی دستور ندادهاید گوش کسی را ببرند؟ او با این سخن خود خواست روحیه امام را تضعیف کند. ولی امام بعد از چند لحظه سکوت سرشان را بالا آوردند و با حالتی آرام و لحنی مطمئن و محکم به او فرمودند: «هنوز دیر نشده است.»(6)طرفداران من الآن توی گهوارهها هستند
خانم فریده مصطفوی (دختر امام):
یک بار امام میگفتند: وقتی مرا به تهران بردند من متوجه اوضاع بیرون نمیشدم چون مرتباً جای مرا عوض میکردند. در هفته اول فقط یک بار که آمدند پنجره را باز و بسته کنند، شنیدم که مردم فریاد میزنند «یا مرگ یا خمینی».در بین مردم شایع شده بود که امام را از بین بردهاند و دولت برای این که مردم از زنده بودن امام اطمینان حاصل کنند به آیت الله خوانساری اجازه داد که امام را ملاقات کنند امام میفرمودند:
ایشان تا وسط اتاق آمدند و نشستند و دو کلمه احوالپرسی کردند و سپس تشریف بردند. بعد به مردم اطلاعیه دادند که «من اقا را دیدم و ایشان سلامتند.» و مردم هم میدانستند که ایشان خلاف نمیگویند. پس از آن امام را به زندان قصر و از آن جا به قیطریه بردند که در آنجا فقط خانم پیش ایشان بودند. در این زمان امام در پاسخ یکی از اعمال رژیم شاه که به طعنه به ایشان گفته بود پس یاران شما کجا هستند؟ فرمودند: طرفداران من الان توی گهوارهها هستند.(7)
سختترین شبهای زندگی امام
حاج سید احمد خمینی (فرزند امام):
شبی که امام را به سلول انفرادی در حبس منتقل کردند (هفدهم صفر) مأموران رژیم برای آزار روحی ایشان فردی را در سلول مجاور شکنجه میدادند و صدای ضجه و فریاد وی بلند بود. امام برای اینکه دیگر آن فرد را شکنجه نکنند نذری کرده بودند. ایشان بعدها به من فرمودند: آن شب از سخت ترین شبهای زندگی ام بود.(8)پینوشتها:
1. برداشتهایی از سیره امام خمینی(ره)، ج 4، ص 95.
2. همان، ص 96.
3. صحیفه ی دل، ج 1، ص 55.
4. برداشتهایی از سیره امام خمین(ره)، ج 4، ص 95-96.
5. همان، ص 97.
6. همان، ص 94.
7. همان، ص 102-103.
8. همان، ص 200.
سعادتمند، رسول؛ (1390)، تاریخچه انقلاب اسلامی در کلام امام خمینی (ره)، قم: انتشارات تسنیم، چاپ سوم.