يك دهن نوحه

شب بود. صداي قيژقيژ چرخ‌ها، سكوت حاكم بر كوچه را مي‌شكست. « حاجي»، روي صندلي چرخداري نشسته بود و آن را به جلو مي‌راند. گهگاه نفس كوتاهي بيرون مي‌داد. صداي چرخ‌ها- ديگر – مثل اولايل عذابش نمي‌داد. برايش عادي شده بود. ديگر رمقي نداشت. مسجد، دور بود. آن قدر پيش رفت كه كم كم از دور، صداي خفه‌ي نوحه خوان به
دوشنبه، 27 آبان 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يك دهن نوحه
يك دهن نوحه
يك دهن نوحه

نويسنده: صالح كارگر راضي
شب بود. صداي قيژقيژ چرخ‌ها، سكوت حاكم بر كوچه را مي‌شكست. « حاجي»، روي صندلي چرخداري نشسته بود و آن را به جلو مي‌راند. گهگاه نفس كوتاهي بيرون مي‌داد. صداي چرخ‌ها- ديگر – مثل اولايل عذابش نمي‌داد. برايش عادي شده بود.
ديگر رمقي نداشت. مسجد، دور بود. آن قدر پيش رفت كه كم كم از دور، صداي خفه‌ي نوحه خوان به گوشش رسيد. حاجي، جلوتر مي‌رفت و صدا هم بلندتر مي‌شد. چند سال پيش، هميشه چنين شبي مال او بود! گرچه صداي گرم آن موقع‌ها را نداشت، ولي روز به روز، اشتياقش براي رفتن بيش‌تر مي‌شد.
ياد آن وقت‌ها افتاد. زماني كه در مسجد كوفه بود. امام (ع) ركوع كرد؛ بلند شد و به سجده رفت.
سبحان ربي الاعلي....
شمشيري در هوا درخشيد؛ جولان كرد و بر فرق امام، فرود آمد. كلماتي نه چندان نامفهوم از دهان امام، خارج شد.
- فزت و رب الكعبه
و بعد، ناله بود و شيون بودو هيهات. حاجي در ميان ناله‌كنندگان مسجد كوفه بود. يهو صداي ترمزي ناگهاني بلند شد. لاستيكي روي زمين، ساييده شد و پيكر حاجي، روي زمين افتاد. درد شديدي در پاهايش پيچيد. سرش را كه بلند كرد، ديد خون پاهايش راهي را روي زمين براي خود باز كرده است.
راننده، نگران از ماشين بيرون جست و به طرف او دويد.
- چي شد؟
حاجي ناليد. نور- كم كم- از چشمان حاجي رفت. چهره‌ي مضطرب راننده، اول كمي تار شد؛ سپس به سايه‌اي مبهم تبديل شد و بعد، ديگر همان سايه هم نبود.
حاجي را به بيمارستان بردند.
پس از آن، نوحه‌خوان‌هاي ديگري، جاي او را پر كردند؛ و ديگر كسي از او نخواست بخواند. حالا صداي نوحه‌خوان را، واضح مي‌شنيد.
- علي جانم، علي جانم.....
آهي كشيد.
كاش جاي او بودم.
نزديك در رسيد. تا دم در، فشرده ايستاده بودند. مجلس، داغ داغ بود. توقف كرد. صداي گريه و ناله، بر صداي نوحه خوان، چيره شده بود. يكدفعه صداي نوحه خوان، بالا گرفت. دست‌ها بر سر و صورت، فرود آمدند. حاجي، سعي كرد سركي داخل جمعيت بكشد. ولي روي صندلي چرخدار، قدش خيلي كوتاه بود. پس از مدتي چند نفر را كه بيهوش شده بودند، از ميان جمعيت به زور بيرون كشيدند.
اشك‌ها تند و تند، از چشمانش فرو مي‌ريخت.
- كاش مي‌ديدمش.
طاقت نياورد. دست‌هايش را،‌ روي دسته‌هاي صندلي چرخدار فشرد، تا بلند شود. حس كرد نيروي عجيبي در پاهايش دويده است.
- يا علي.
بلند شد. نوحه خوان را ديد، اما يكباره تعادلش را از دست داد. چيزي نيافت كه به آن چنگ بزند. زانوهايش روي زمين فرود آمد.....
نوحه خواني‌ها به پايان رسيده بود. آستانه‌ي مسجد، شلوغ بود. مردم، دور چيزي حلقه زده بودند. همه مي‌گريستند هيچ كس باورش نمي‌شد. نوحه خوان، پيش دويد و شانه‌هاي حاجي را گرفت.
- حاجي!‌بلند شو. پاشو، برامون يك دهن نوحه بخون.
منبع:www.salat.ir

معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط