نویسنده: محمدرضا افضلی
گفت: شاها بیقنوط عقل نیست *** گر تو فرمایی عرض را نقل نیست
پادشاها جز که یاس بنده نیست *** گر عرض کان رفت باز آینده نیست
این عرضها نقل شد لون دگر *** حشر هر فانی بود کون دگر
نقل هر چیزی بود هم لایقش *** لایق گله بود هم سایقش
وقت محشر هر عرض را صورتی است *** صورت هر یک عرض را نوبتی است
بنگر اندر خود نه تو بودی عرض *** جنبش جفتی و جفتی با غرض
بنگر اندر خانه و کاشانهها *** در مهندس بود چون افسانهها
آن فلان خانه که ما دیدیم خوش *** بود موزون صفّه و سقف و درش
از مهندس آن عرض و اندیشهها *** آلت آورد و ستون از بیشهها
چیست اصل و مایه هر پیشهای *** جز خیال و جز عرض اندیشهای
جمله اجزای جهان را بیغرض *** در نگر حاصل نشد جز از عرض
توجه داریم که مولانا بحض دقیقی از حکمت آفرینش را بر زبان شاه و غلام او نهاده است که اعتراض و اعمال ظاهری ما، جوهر انسان را اصلاح میکند و حتی عَرَض به جوهر تبدیل میشود، اما این اعراض خاص زندگی این جهانی است و نقل نمیپذیرد. در این ابیات غلام به شاه میگوید: اگر این عبادات و اعمال عرضی نقل نپذیرد، عقل خداجو نومید میشود، زیرا روندگان طریق حق این اعمال را واسطه وصال میدانند. پس همین اعمال عرضی باید با ما به جهان دیگر نقل و در آن جا ارزیابی شود و اگر جز این باشد اعمال ما باطل و هر چه میگوییم بیهوده و هذیان است. «فشر» به معنای هذیان است. غلام میگوید: این اعمال و اعراض حشر دارد، اما حشر آنها در قیامت به صورت کنونی آنها نیست؛ حضر آنها ایجاد دیگری است. در روز محشر به هر غرض صورتی مناسب آن داده میشود و جلوهی آن صورتهای تازه، زمان و نوبت خاصی دارد. سپس مولانا میگوید: هر وجود عَرَضی حاصل یک جریان ذهنی یا یک اندیشه است. برای مثال، هم آغوشی والدین جنبش با غرضی است که وجود تو عرض آن جنبش است یا یک ساختمان پدیدهای است عرضی که اندیشه مهندس ابزار ساختن آن را فراهم کرده و تیر و تختهی آن را از بیشهها آورده است. (اصل این اعراض اندیشههای ماست.) یادآوری این نکته ضروری است که با وجود اهمیت اندیشهها، وجود ظاهری و عرضی هم جزو اصل و مایه هر پیشهای است.
اول فکر آخر آمد در عمل *** بنیت عالم چنان دان در ازل
میوهها در فکر دل اول بود *** در عمل ظاهر به آخر میشود
چون عمل کردی شجر بنشاندی *** اندر آخر حرف اول خواندی
گر چه شاخ و برگ و ببخش اول است *** آن همه از بهر میوه مرسل است
پس سری که مغز آن افلاک بود *** اندر آخر خواجه ی لولاک بود
«اول فکر»، یعنی آن چه در آغاز به صورت فکر بود. این فکرها به عمل درآمد و بنیان عالم در ازل چنین بوده است. میوهی درخت آخرین مرحلهی کار باغبان است، اما پیش از درختکاری آن چه در ذهن باغبان بوده، همین میوه بوده است. «از بهر میوه مرسل است»، یعنی به دلیل میوهی فرستاده ایجاد شده است. بنابراین، این رازی که مغز و زبدهی افلاک و آفرینش بود و سرانجام آن راز نهان وجود حضرت لولاک بود. حدیث لولاک به حضرت پیامبر(صلی الله علیه وآله و سلم) خطاب میکند: «لولاک لما خلقتُ الافلاک»؛ ای پیامبر، اگر تو نبودی و یا اگر به خاطر تو نبود آسمانها را خلق نمیکردم. این که وجود انسان کامل علت غایی نظام آفرینش بوده است، تردیدی نیست. مولانا میگوید: مغز و علت اصلی آفرینش افلاک راز وجود خواجهی لولاک است، هر چند که او در هنگام آفرینش افلاک نبوده و در آخرالزمان ظهور کرده است.
نقل اغراض است این بحث و مقال *** نقل اعراض است این شیر و شگال
جمله عالم خود عرض بودند تا *** اندرین معنا بیامد هل اتی
این عرضها از چه زاید از صور *** وین صور هم از چه زاید از فکر
این جهان یک فکرت است از عقل کل *** عقل چون شاه است و صورتها رسل
عالم اول جهان امتحان *** عالم ثانی جزای این و آن
چاکرت شاها جنایت میکند *** آن عرض زنجیر و زندان میشود
بندهات چون خدمت شایسته کرد *** آن عرض نی خلعتی شد در نبرد
این عرض با جوهر آن بیضه است و طیر *** این از آن و آن از این زاید بسیر
مولانا با عقیدهی غلام موافقت دارد که اعراض نقل میپذیرد و میگوید: این گفت و گوها و بحثهای ما و این قصههای شیر و شغال، همه نقل اعراض است و نشان میدهد که هر موجود عرضی از آغاز پیدایش تحولاتی میپذیرد و جلوههای گوناگون مییابد. هل أتی آغاز سوره «الدهر» در قرآن کریم است. در این سوره از خلقت انسان صحبت میشود؛ از مرحله نطفه تا تولد، رشد و آن چه از انسان سر میزند و سرانجام آن چه در جهان دیگر به پاداش کارهای خودش میرسد. مولانا میگوید: همه عالمیان وجود عرضی هستند، اما سرانجام پس از مراحل گوناگون- مطابق سوره دهر- به جهان دیگر نیز منتقل میشوند. آثار حیات ظاهری و این جهانی ما از صُوَر مادی یا از صُوَر مثالی پدید میآید و آن صورتها خود از اندیشه که منبع وجود هر چیزی است سرچشمه میگیرد. «افلاطون میان عالم روحانی و عالم جسمانی به یک عالم مثال معتقد بود که در آن صور مثالی همه کائنات موجود است و هر چه در عالم ماده نقش هستی میپذیرد، نخست در عالم مثل تحقق مییابد. مولانا میگوید: عقل کل یا عقل اول، نخستین صادر شده از هستی مطلق الهی است. این عقل کل، صُوَر مثالی هم چون پیامبران را بر میانگیزد و این جهان حاصل یک فکرت عقل کل است. باز مولانا به سورهی دهر باز میگردد: هستی هر چیزی نخست به این جهان یا عالم اول میآید که به موجب آیهی 2 سورهی دهر پروردگار او را آزمایش میکند (نبتلیه) و بعد به آن جهان یا عالم ثانی میرود که در آن جا جزای نیک و بد را میبیند. مضمون این کلام نیز تأییدی بر نظریهی نقل اعراض به آن جهان است. شاها، بنده مرتکب جنایتی میشود که آن جنایت جزو اعراض است، ولی آن عرض برای او به زنجیر و زندان مبدّل میشود. پس اعمال اگر چه از قبیل اعراضاند و خاصیت اعراض این است که در دو زمان باقی نمیماند: «و لا یبقی زمانین»، ولی اثرش منتقل میشود. هم چنین اگر بنده کار شایستهای انجام دهد؛ مگر آن عرض در این سعی و تلاش به خلعتی که جوهر است تبدیل نشد؟ بنابراین، مولانا این جا نتیجه میگیرد: هر عملی یک وقوع عرضی دارد و یک نتیجه و گویی این عمل به آن نتیجه تبدیل میشود، همانطور که اعراض جوهر میشوند و هر دو از یک دیگر میزایند، مانند مرغ و تخممرغ.
گفت شاهنشه چنین گیرالمراد *** این عرضهای تو یک جوهر نزاد
گفت مخفی داشتست آن را خرد *** تا بود غیب این جهان نیک و بد
زآن که گر پیدا شدی اشکال فکر *** کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر
پس عیان بودی نه غیب ای شاه این *** نقش دین و کفر بودی بر جبین
کس در این عالم بت و بتگر بدی *** چون کسی را زهره تسخر بدی
پس قیامت بودی این دنیای ما *** در قیامت کی کند جزم و خطا
گفت شه پوشید حق پاداش بد *** لیک از عامه نه از خاصان خود
گر به دامی افکنم من یک امیر *** از امیران خفیه دارم نه از وزیر
حق به من بنمود پس پاداش کار *** وز صورهای عملها صد هزار
تو نشانی ده که من دانم تمام *** ماه را بر من نمیپوشد غمام
گفت پس از گفت من مقصود چیست *** چون میدانی که آن چه بود چیست
شاه به غلام نیکخو میگوید: اگر قبول کنیم که مراد و مقصود همان است که تو میگویی، که اعراض قابل نقل باشد و حتی از اعراض جوهر پدید آید، پس چرا این عرضهای تو یک جوهر پدید نیاورد؟ یعنی این همه ستایش تو از نیکیهای عرضی و ظاهری، کدام حاصل روحی و معنوی را داده است؟ غلام میگوید: عقل کل آن جوهر را مخفی و پنهان داشته تا جهان نیک و بد در جهان ما مستور بماند. جهان نیک و بد همان جهان آخرت است، زیرا اگر حقیقت برای همه قابل رؤیت میشد؛ کافران هم ذکر حق میگفتند و کفر و بتپرستی و بتگری نبود و کسی جرئت نداشت که مردان حق را بیازارد یا دست بیندازد. در چنان شرایطی، نظام این جهان درهم میریخت و دنیا مانند قیامت میشد و دیگر نه گناهی صورت میگرفت و نه کار خیری نه خوفی بود و نه رجایی. مولانا میگوید: البته این پوشیدن بودن عالم پاداش و جزا برای عموم مردم است نه برای مردان حق؛ آنها باطن را میبینند و از روابط اعراض و جوهرها و صُوَر مثال و اندیشهها آگاهاند. برای مثال، اگر من بخواهم یکی از فرماندهانم را به بند اسارت و حبس کشم، این قصد را از دیگر فرماندهان مخفی میدارم نه از وزیر «غمام» به معنای ابر و در این جا اشاره به عوامل و عللی است که حجاب دیدن حقیقت میشود، اما دید باطنی مردان حق را نمیپوشاند. غلام میگوید: من هم همین را میگویم: حقیقت عالم پنهان است، اما نه از چشم حقیقت بین تو.
گفت شه حکمت در اظهار جهان *** آن که دانسته برون آید عیان
آن چه میدانست تا پیدا نکرد *** بر جهان ننهاد رنج طلق و درد
یک زمان بی کار نتوانی نشست *** تا بدی یا نیکی از تو بر نجست
این تقاضاهای کار از بهر آن *** شد موکل تا شود سرّت عیان
پس کلابه تن کجا ساکن شود *** چون سر رشته ضمیرش میکشد
تاسهی تو شد نشان آن کشش *** بر تو بیکاری بود چون جان کنش
این جهان و آن جهان زاید ابد *** هر سبب مادر اثر از وی ولد
چون اثر زایید آن هم شد سبب *** تا بزاید او اثرهای عجب
این سببها نسل بر نسلت لیک *** دیدهای باید منور نیک نیک
شاه با او در سخن این جا رسید *** یا بدید از وی نشانی یا ندید
گر بدید آن شاه جویا دور نیست *** لیک ما را ذکر آن دستور نیست
شاه میگوید: ایجاد جهان مادی و عالم اعراض در حقیقت آشکار کردن و عینیت دادن علم الهی است و چشم حقیقت بین میتواند این تجلیات علم پروردگار را ببیند. جهان نیک و بد در نیک و بد کائنات جلوه میکند و از خفا بیرون میآید.«طلق» به معنای درد زایمان است. در رنجهایی که میکشیم حکمتی هست و حکمت آن این است که ما را از جهان نهانی نیک و بد آگاه میکند. در درون انسان انگیزهای وجود دارد (تقاضای کار: نیاز به حرکت و عمل) که او را به کارهایی وا میدارد و باطن او را آشکار میکند. «کلابه» به معنای کلاف است. تن مثل کلاف نخی است و سررشتهی این کلاف، باطن و جریان درونی است که آن را به گردش در میآورد. «تاسه» به معنای بیقراری است. انسان اگر کاری نکند، در عذاب و جان کندن است و بیقراری او نشانهی کششی است که در درون او وجود دارد. «کشش» همان تقاضای کار است. جان کلام در این چند بیت این است: هر یک از این اعمال و آثار عرضی، سبب آثار و اعمال تازهای میشود و این سلسله عوامل و آثار، از اندیشه ایجاد تا جهان پس از مرگ، مانند حلقههای زنجیر به دنبال یک دیگر میآید.
از یک اندیشه که آید در درون *** صد جهان گردد به یک دم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بود *** صد هزاران لشکرش در پی دود
باز شکل و صورت شاه صفی *** هست محکوم یکی فکر خفی
خلق بیپایان ز یک اندیشه بین *** گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خرد *** لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
پس چون میبینی که از اندیشهای *** قایم است اندر جهان هر پیشهای
خانهها و قصرها و شهرها *** کوهها و دشتها و نهرها
هم زمین و بحر و هم مهر و فلک *** زنده از وی همچون کز دریا سمک
پس چرا از ابلهی پیش تو کور *** تن سلیمان است و اندیشه چون مور
مینماید پیش چشمت که بزرگ *** هست اندیشه چون موش و کوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظیم *** ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم
وز جهان فکرتی ای کم ز خر *** ایمن و غافل چو سنگ بیخبر
ز آن که نقشی وز خرد بیبهرهای *** آدمی خو نیستی خرکرهای
سایه را تو شخص میبینی ز جهل *** شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل
باش تا روزی که آن فکر و خیال *** برگشاید بیحجابی پر و بال
کوهها بینی شده چون پشم نرم *** نیست گشته این زمین سرد و گرم
نه سما بینی، نه اختر، نه وجود *** جز خدای واحدی حی ودود
مولانا بار دیگر به جنبهی معنوی و ذهنی انسان میپردازد و میگوید: اندیشههای ما شکل دهندهی زندگی ظاهری و باطنی ما هستند. یک پادشاه وجودش در حکم صدهزار سپاهی است که زیر فرمان او هستند، اما همین وجود صدهزاره اسیر اندیشههایی است که از ذهن او میگذرد. انسانهای بیشمار را مشاهده کن که چگونه بر اثر یک اندیشه در روی زمین مانند سیل، روان میشوند! اگر چه ارزش و اهمیت اندیشه در نظر مردم آن چنان شناخته نیست و خرد را ناچیز میانگارند، ولی اندیشه مانند سیلی خروشان، عالم را میخورد و میبرد. بنابراین، باید بگوییم که در جهان، هر صنعت و حرفهای بر فکر و اندیشه قائم است و همانگونه که در بحث پیشین اشاره کردیم، نظام هستی این جهان بر اندیشه استوار است. خانهها و کاخها و شهرها و ... از آن فکر زندهاند، همان طور که ماهی در دریا زنده میماند. پس چرا بر اثر نادانی، در نظر تو- که کوردلی- جسم مانند سلیمان(علیه السلام) با حشمت و جلال جلوه میکند؟ یعنی به زندگی مادی و جنبهی حیوانی وجود خود اهمیت میدهی. و چرا فکر را مانند مورچه، حقیر و کوچک میپنداری؟ تو مانند سنگی بیجان از جهان اندیشه آسوده و بیخبری، زیرا تو فقط نقش و صورتی و از عقل و معنا بهرهای نداری. «سایه» به معنای وجود عرضی و ظاهری یا اعراض و آثار وجود و شخص، کنایه از ذات و اصل وجود است. «آن فکر و خیال» اندیشه و جنبه ی درونی و معنوی هستی است که اگر سایهها و اعراض و آثار ما را به خود مشغول نکند، آن را میتوانیم ببینیم. وقتی که چشم باطن باز باشد کوه با همهی بلندی و سختی، مانند پشم نرم به نظر میآید- در این جا مولانا اشاره دارد به آیهی 5 سورهی «قارعه»: (وَ تَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ). و جز خدای واحد حی ودود که روح و حقیقت هستی است، چیزی نخواهی دید.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
پادشاها جز که یاس بنده نیست *** گر عرض کان رفت باز آینده نیست
این عرضها نقل شد لون دگر *** حشر هر فانی بود کون دگر
نقل هر چیزی بود هم لایقش *** لایق گله بود هم سایقش
وقت محشر هر عرض را صورتی است *** صورت هر یک عرض را نوبتی است
بنگر اندر خود نه تو بودی عرض *** جنبش جفتی و جفتی با غرض
بنگر اندر خانه و کاشانهها *** در مهندس بود چون افسانهها
آن فلان خانه که ما دیدیم خوش *** بود موزون صفّه و سقف و درش
از مهندس آن عرض و اندیشهها *** آلت آورد و ستون از بیشهها
چیست اصل و مایه هر پیشهای *** جز خیال و جز عرض اندیشهای
جمله اجزای جهان را بیغرض *** در نگر حاصل نشد جز از عرض
توجه داریم که مولانا بحض دقیقی از حکمت آفرینش را بر زبان شاه و غلام او نهاده است که اعتراض و اعمال ظاهری ما، جوهر انسان را اصلاح میکند و حتی عَرَض به جوهر تبدیل میشود، اما این اعراض خاص زندگی این جهانی است و نقل نمیپذیرد. در این ابیات غلام به شاه میگوید: اگر این عبادات و اعمال عرضی نقل نپذیرد، عقل خداجو نومید میشود، زیرا روندگان طریق حق این اعمال را واسطه وصال میدانند. پس همین اعمال عرضی باید با ما به جهان دیگر نقل و در آن جا ارزیابی شود و اگر جز این باشد اعمال ما باطل و هر چه میگوییم بیهوده و هذیان است. «فشر» به معنای هذیان است. غلام میگوید: این اعمال و اعراض حشر دارد، اما حشر آنها در قیامت به صورت کنونی آنها نیست؛ حضر آنها ایجاد دیگری است. در روز محشر به هر غرض صورتی مناسب آن داده میشود و جلوهی آن صورتهای تازه، زمان و نوبت خاصی دارد. سپس مولانا میگوید: هر وجود عَرَضی حاصل یک جریان ذهنی یا یک اندیشه است. برای مثال، هم آغوشی والدین جنبش با غرضی است که وجود تو عرض آن جنبش است یا یک ساختمان پدیدهای است عرضی که اندیشه مهندس ابزار ساختن آن را فراهم کرده و تیر و تختهی آن را از بیشهها آورده است. (اصل این اعراض اندیشههای ماست.) یادآوری این نکته ضروری است که با وجود اهمیت اندیشهها، وجود ظاهری و عرضی هم جزو اصل و مایه هر پیشهای است.
اول فکر آخر آمد در عمل *** بنیت عالم چنان دان در ازل
میوهها در فکر دل اول بود *** در عمل ظاهر به آخر میشود
چون عمل کردی شجر بنشاندی *** اندر آخر حرف اول خواندی
گر چه شاخ و برگ و ببخش اول است *** آن همه از بهر میوه مرسل است
پس سری که مغز آن افلاک بود *** اندر آخر خواجه ی لولاک بود
«اول فکر»، یعنی آن چه در آغاز به صورت فکر بود. این فکرها به عمل درآمد و بنیان عالم در ازل چنین بوده است. میوهی درخت آخرین مرحلهی کار باغبان است، اما پیش از درختکاری آن چه در ذهن باغبان بوده، همین میوه بوده است. «از بهر میوه مرسل است»، یعنی به دلیل میوهی فرستاده ایجاد شده است. بنابراین، این رازی که مغز و زبدهی افلاک و آفرینش بود و سرانجام آن راز نهان وجود حضرت لولاک بود. حدیث لولاک به حضرت پیامبر(صلی الله علیه وآله و سلم) خطاب میکند: «لولاک لما خلقتُ الافلاک»؛ ای پیامبر، اگر تو نبودی و یا اگر به خاطر تو نبود آسمانها را خلق نمیکردم. این که وجود انسان کامل علت غایی نظام آفرینش بوده است، تردیدی نیست. مولانا میگوید: مغز و علت اصلی آفرینش افلاک راز وجود خواجهی لولاک است، هر چند که او در هنگام آفرینش افلاک نبوده و در آخرالزمان ظهور کرده است.
نقل اغراض است این بحث و مقال *** نقل اعراض است این شیر و شگال
جمله عالم خود عرض بودند تا *** اندرین معنا بیامد هل اتی
این عرضها از چه زاید از صور *** وین صور هم از چه زاید از فکر
این جهان یک فکرت است از عقل کل *** عقل چون شاه است و صورتها رسل
عالم اول جهان امتحان *** عالم ثانی جزای این و آن
چاکرت شاها جنایت میکند *** آن عرض زنجیر و زندان میشود
بندهات چون خدمت شایسته کرد *** آن عرض نی خلعتی شد در نبرد
این عرض با جوهر آن بیضه است و طیر *** این از آن و آن از این زاید بسیر
مولانا با عقیدهی غلام موافقت دارد که اعراض نقل میپذیرد و میگوید: این گفت و گوها و بحثهای ما و این قصههای شیر و شغال، همه نقل اعراض است و نشان میدهد که هر موجود عرضی از آغاز پیدایش تحولاتی میپذیرد و جلوههای گوناگون مییابد. هل أتی آغاز سوره «الدهر» در قرآن کریم است. در این سوره از خلقت انسان صحبت میشود؛ از مرحله نطفه تا تولد، رشد و آن چه از انسان سر میزند و سرانجام آن چه در جهان دیگر به پاداش کارهای خودش میرسد. مولانا میگوید: همه عالمیان وجود عرضی هستند، اما سرانجام پس از مراحل گوناگون- مطابق سوره دهر- به جهان دیگر نیز منتقل میشوند. آثار حیات ظاهری و این جهانی ما از صُوَر مادی یا از صُوَر مثالی پدید میآید و آن صورتها خود از اندیشه که منبع وجود هر چیزی است سرچشمه میگیرد. «افلاطون میان عالم روحانی و عالم جسمانی به یک عالم مثال معتقد بود که در آن صور مثالی همه کائنات موجود است و هر چه در عالم ماده نقش هستی میپذیرد، نخست در عالم مثل تحقق مییابد. مولانا میگوید: عقل کل یا عقل اول، نخستین صادر شده از هستی مطلق الهی است. این عقل کل، صُوَر مثالی هم چون پیامبران را بر میانگیزد و این جهان حاصل یک فکرت عقل کل است. باز مولانا به سورهی دهر باز میگردد: هستی هر چیزی نخست به این جهان یا عالم اول میآید که به موجب آیهی 2 سورهی دهر پروردگار او را آزمایش میکند (نبتلیه) و بعد به آن جهان یا عالم ثانی میرود که در آن جا جزای نیک و بد را میبیند. مضمون این کلام نیز تأییدی بر نظریهی نقل اعراض به آن جهان است. شاها، بنده مرتکب جنایتی میشود که آن جنایت جزو اعراض است، ولی آن عرض برای او به زنجیر و زندان مبدّل میشود. پس اعمال اگر چه از قبیل اعراضاند و خاصیت اعراض این است که در دو زمان باقی نمیماند: «و لا یبقی زمانین»، ولی اثرش منتقل میشود. هم چنین اگر بنده کار شایستهای انجام دهد؛ مگر آن عرض در این سعی و تلاش به خلعتی که جوهر است تبدیل نشد؟ بنابراین، مولانا این جا نتیجه میگیرد: هر عملی یک وقوع عرضی دارد و یک نتیجه و گویی این عمل به آن نتیجه تبدیل میشود، همانطور که اعراض جوهر میشوند و هر دو از یک دیگر میزایند، مانند مرغ و تخممرغ.
گفت شاهنشه چنین گیرالمراد *** این عرضهای تو یک جوهر نزاد
گفت مخفی داشتست آن را خرد *** تا بود غیب این جهان نیک و بد
زآن که گر پیدا شدی اشکال فکر *** کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر
پس عیان بودی نه غیب ای شاه این *** نقش دین و کفر بودی بر جبین
کس در این عالم بت و بتگر بدی *** چون کسی را زهره تسخر بدی
پس قیامت بودی این دنیای ما *** در قیامت کی کند جزم و خطا
گفت شه پوشید حق پاداش بد *** لیک از عامه نه از خاصان خود
گر به دامی افکنم من یک امیر *** از امیران خفیه دارم نه از وزیر
حق به من بنمود پس پاداش کار *** وز صورهای عملها صد هزار
تو نشانی ده که من دانم تمام *** ماه را بر من نمیپوشد غمام
گفت پس از گفت من مقصود چیست *** چون میدانی که آن چه بود چیست
شاه به غلام نیکخو میگوید: اگر قبول کنیم که مراد و مقصود همان است که تو میگویی، که اعراض قابل نقل باشد و حتی از اعراض جوهر پدید آید، پس چرا این عرضهای تو یک جوهر پدید نیاورد؟ یعنی این همه ستایش تو از نیکیهای عرضی و ظاهری، کدام حاصل روحی و معنوی را داده است؟ غلام میگوید: عقل کل آن جوهر را مخفی و پنهان داشته تا جهان نیک و بد در جهان ما مستور بماند. جهان نیک و بد همان جهان آخرت است، زیرا اگر حقیقت برای همه قابل رؤیت میشد؛ کافران هم ذکر حق میگفتند و کفر و بتپرستی و بتگری نبود و کسی جرئت نداشت که مردان حق را بیازارد یا دست بیندازد. در چنان شرایطی، نظام این جهان درهم میریخت و دنیا مانند قیامت میشد و دیگر نه گناهی صورت میگرفت و نه کار خیری نه خوفی بود و نه رجایی. مولانا میگوید: البته این پوشیدن بودن عالم پاداش و جزا برای عموم مردم است نه برای مردان حق؛ آنها باطن را میبینند و از روابط اعراض و جوهرها و صُوَر مثال و اندیشهها آگاهاند. برای مثال، اگر من بخواهم یکی از فرماندهانم را به بند اسارت و حبس کشم، این قصد را از دیگر فرماندهان مخفی میدارم نه از وزیر «غمام» به معنای ابر و در این جا اشاره به عوامل و عللی است که حجاب دیدن حقیقت میشود، اما دید باطنی مردان حق را نمیپوشاند. غلام میگوید: من هم همین را میگویم: حقیقت عالم پنهان است، اما نه از چشم حقیقت بین تو.
گفت شه حکمت در اظهار جهان *** آن که دانسته برون آید عیان
آن چه میدانست تا پیدا نکرد *** بر جهان ننهاد رنج طلق و درد
یک زمان بی کار نتوانی نشست *** تا بدی یا نیکی از تو بر نجست
این تقاضاهای کار از بهر آن *** شد موکل تا شود سرّت عیان
پس کلابه تن کجا ساکن شود *** چون سر رشته ضمیرش میکشد
تاسهی تو شد نشان آن کشش *** بر تو بیکاری بود چون جان کنش
این جهان و آن جهان زاید ابد *** هر سبب مادر اثر از وی ولد
چون اثر زایید آن هم شد سبب *** تا بزاید او اثرهای عجب
این سببها نسل بر نسلت لیک *** دیدهای باید منور نیک نیک
شاه با او در سخن این جا رسید *** یا بدید از وی نشانی یا ندید
گر بدید آن شاه جویا دور نیست *** لیک ما را ذکر آن دستور نیست
شاه میگوید: ایجاد جهان مادی و عالم اعراض در حقیقت آشکار کردن و عینیت دادن علم الهی است و چشم حقیقت بین میتواند این تجلیات علم پروردگار را ببیند. جهان نیک و بد در نیک و بد کائنات جلوه میکند و از خفا بیرون میآید.«طلق» به معنای درد زایمان است. در رنجهایی که میکشیم حکمتی هست و حکمت آن این است که ما را از جهان نهانی نیک و بد آگاه میکند. در درون انسان انگیزهای وجود دارد (تقاضای کار: نیاز به حرکت و عمل) که او را به کارهایی وا میدارد و باطن او را آشکار میکند. «کلابه» به معنای کلاف است. تن مثل کلاف نخی است و سررشتهی این کلاف، باطن و جریان درونی است که آن را به گردش در میآورد. «تاسه» به معنای بیقراری است. انسان اگر کاری نکند، در عذاب و جان کندن است و بیقراری او نشانهی کششی است که در درون او وجود دارد. «کشش» همان تقاضای کار است. جان کلام در این چند بیت این است: هر یک از این اعمال و آثار عرضی، سبب آثار و اعمال تازهای میشود و این سلسله عوامل و آثار، از اندیشه ایجاد تا جهان پس از مرگ، مانند حلقههای زنجیر به دنبال یک دیگر میآید.
از یک اندیشه که آید در درون *** صد جهان گردد به یک دم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بود *** صد هزاران لشکرش در پی دود
باز شکل و صورت شاه صفی *** هست محکوم یکی فکر خفی
خلق بیپایان ز یک اندیشه بین *** گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خرد *** لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
پس چون میبینی که از اندیشهای *** قایم است اندر جهان هر پیشهای
خانهها و قصرها و شهرها *** کوهها و دشتها و نهرها
هم زمین و بحر و هم مهر و فلک *** زنده از وی همچون کز دریا سمک
پس چرا از ابلهی پیش تو کور *** تن سلیمان است و اندیشه چون مور
مینماید پیش چشمت که بزرگ *** هست اندیشه چون موش و کوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظیم *** ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم
وز جهان فکرتی ای کم ز خر *** ایمن و غافل چو سنگ بیخبر
ز آن که نقشی وز خرد بیبهرهای *** آدمی خو نیستی خرکرهای
سایه را تو شخص میبینی ز جهل *** شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل
باش تا روزی که آن فکر و خیال *** برگشاید بیحجابی پر و بال
کوهها بینی شده چون پشم نرم *** نیست گشته این زمین سرد و گرم
نه سما بینی، نه اختر، نه وجود *** جز خدای واحدی حی ودود
مولانا بار دیگر به جنبهی معنوی و ذهنی انسان میپردازد و میگوید: اندیشههای ما شکل دهندهی زندگی ظاهری و باطنی ما هستند. یک پادشاه وجودش در حکم صدهزار سپاهی است که زیر فرمان او هستند، اما همین وجود صدهزاره اسیر اندیشههایی است که از ذهن او میگذرد. انسانهای بیشمار را مشاهده کن که چگونه بر اثر یک اندیشه در روی زمین مانند سیل، روان میشوند! اگر چه ارزش و اهمیت اندیشه در نظر مردم آن چنان شناخته نیست و خرد را ناچیز میانگارند، ولی اندیشه مانند سیلی خروشان، عالم را میخورد و میبرد. بنابراین، باید بگوییم که در جهان، هر صنعت و حرفهای بر فکر و اندیشه قائم است و همانگونه که در بحث پیشین اشاره کردیم، نظام هستی این جهان بر اندیشه استوار است. خانهها و کاخها و شهرها و ... از آن فکر زندهاند، همان طور که ماهی در دریا زنده میماند. پس چرا بر اثر نادانی، در نظر تو- که کوردلی- جسم مانند سلیمان(علیه السلام) با حشمت و جلال جلوه میکند؟ یعنی به زندگی مادی و جنبهی حیوانی وجود خود اهمیت میدهی. و چرا فکر را مانند مورچه، حقیر و کوچک میپنداری؟ تو مانند سنگی بیجان از جهان اندیشه آسوده و بیخبری، زیرا تو فقط نقش و صورتی و از عقل و معنا بهرهای نداری. «سایه» به معنای وجود عرضی و ظاهری یا اعراض و آثار وجود و شخص، کنایه از ذات و اصل وجود است. «آن فکر و خیال» اندیشه و جنبه ی درونی و معنوی هستی است که اگر سایهها و اعراض و آثار ما را به خود مشغول نکند، آن را میتوانیم ببینیم. وقتی که چشم باطن باز باشد کوه با همهی بلندی و سختی، مانند پشم نرم به نظر میآید- در این جا مولانا اشاره دارد به آیهی 5 سورهی «قارعه»: (وَ تَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ). و جز خدای واحد حی ودود که روح و حقیقت هستی است، چیزی نخواهی دید.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول