مولانا و مسئله تأثیر و تأثر و نسبیت امور در جهان

شرح موضوع با زبان حکایت از این قرار است: پادشاهی یک پسر جوان و هنروری داشت. پادشاه در خواب دید که جوانش مُرد و شراب صاف عالم او دُردآلود شد؛ یعنی تمام خوشی‌های جهان برای شاه به تلخی گرایید. از حرارت آتش...
جمعه، 29 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مولانا و مسئله تأثیر و تأثر و نسبیت امور در جهان
 مولانا و مسئله  تأثیر و تأثر و نسبیت امور در جهان

 

نویسنده: محمدرضا افضلی




 

پادشاهی داشت یک برنا پسر *** باطن و ظاهر مزیّن از هنر
خواب دید او کان پسر ناگه بمرد *** صافی عالم بر آن شه گشت درد
خشک شد از تاب آتش مشک او *** که نماند از تف آتش اشک او
آن چنان پر شد ز دود و درد شاه *** که نمی یابید در وی راه آه
خواست مردن قالبش بی کار شد *** عمر مانده بود شه بیدار شد
شادی‌ای آمد ز بیداریش پیش *** که ندیده بود اندر عمر خویش
که ز شادی خواست هم فانی شدن *** بس مطوق آمد این جان و بدن
از دم غم می بمیرد این چراغ *** وز دم شادی بمیرد اینت لاغ
در میان این دو مرگ او زنده است *** این مطوق شکل جای خنده است
شاه با خود گفت شادی را سبب *** آن چنان غم بود از تسبیب رب
ای عجب یک چیز از یک روی مرگ *** و ان ز یک روی دگر احیا و برگ
آن یکی نسبت بدان حالت هلاک *** باز هم آن سوی دیگر امتساک

شرح موضوع با زبان حکایت از این قرار است: پادشاهی یک پسر جوان و هنروری داشت. پادشاه در خواب دید که جوانش مُرد و شراب صاف عالم او دُردآلود شد؛ یعنی تمام خوشی‌های جهان برای شاه به تلخی گرایید. از حرارت آتش غم، مشک او خشک شد؛ یعنی از شدت غم حتی مجال اشک ریختن برای او نماند. آن چنان آکنده از اندوه و غم بود که توان آه کشیدن نداشت و متحیر مانده بود. خواست قالب تهی کند که از خواب بیدار شد. پس از بیدار شدن چنان شادی و فرحی در خود احساس کرد که در آن عمرش چنین شادمانی ندیده بود. این بار نزدیک بود که از شدت شادی بمیرد، زیرا روح و جسم بسیار وابسته به یک دیگرند و بر هم اثر می‌گذارند، به طوری که آلام جسمانی، روح را متأذی می‌کند و ناراحتی‌های روح نیز جسم را تحلیل و نقصان می‌برد. شگفت این که چراغ جان انسان هم با پُف اندوه می‌میرد و هم از پُف شادی. هم شدت شادی انسان را می‌میراند و هم شدت غم و غصه. انسان در میان این دو مرگ، زندگی می‌کند. شاه وقتی که از خواب برخاست، با خود گفت: حضرت پروردگار اسبابی فراهم کرد که چنان غم عظیمی، شادی شگرفی پدید آورد. شگفتا که یک چیز به اعتباری مرگ است و همان چیز به اعتباری دیگر، حیات‌بخش و توان‌زا و یک چیزی از جهتی، مرگ‌آور و هلاکت بار است، اما همان چیز از جهتی دیگر موجب بقا می‌شود.

شادی تن سوی دنیاوی کمال *** سوی روز عاقبت نقص و زوال
خنده را در خواب هم تعبیر خوان *** گریه گوید با دریغ و اندهان
گیه را در خواب شادی و فرح *** هست در تعبیر ای صاحب مرح
شاه‌اندیشید کین غم خود گذشت *** لیک جان از جنس این بدظن گشت
ور رسد خاری چنین اندر قدم *** که رود گل یادگاری بایدم

برای مثال، شادی جسمانی و ظاهری نسبت به انسان دنیا پرست، کمال محسوب می‌شود، اما همین شادی نسبت به روز آخرت، نقصان و تباهی به شمار می‌آید. «پس بد مطلق نباشد در جهان بد به نسبت باشد این را هم بدان». مثال دیگر، تعبیر خواب‌گزاران است که خندیدن در خواب را به گریه‌ی توأم با حسرت در بیداری تعبیر می‌کنند و گریه‌ی در خواب را به شادی شادمانی در بیداری. مولانا می‌گوید: خوابی که شاه دیده بود، تأثیر روانی خود را گذاشت و شاه را به خیالاتی واداشت و با خود گفت: نکند آن چه در عالم رؤیا اتفاق افتاده است، در بیداری نیز اتفاق بیفتد. اگر این چنین خاری در پایم رود، موجب زوال گلم شود، پس لازم است که از او یادگاری داشته باشم. یعنی فرزندی از او به وجود آید و بماند.

باد تند است و چراغم ابتری *** زو بگیرانم چراغ دیگری
تا بود کز هر دو یک وافی شود *** گر به باد آن یک چراغ از جا رود
همچو عارف کن تن ناقص چراغ *** شمع دل افروخت از بهر فراغ
تا که روزی کین بمیرد ناگهان *** پیش چشم خود نهد او شمع جان
او نکرد این فهم پس داد از غرر *** شمع فانی را به فانی‌ای دگر

شاه با خود گفت: تندباد اجل همواره در راه است و چراغ دلم که فرزندم باشد، فرزندی ندارد تا اگر بر اثر تندباد، یکی از آن دو چراغ خاموش شد، چراغ دیگر جایگزین آن یکی شود و مرا کفایت نماید. مانند شخص عارف که از این جسم ناقص، شمع دل خود را می‌افروزد تا هرگاه چراغ جسم خاموش شد، چراغ دل روشن بماند و موجب آسودگی خاطر شود تا اگر روزی به طور ناگهان چراغ جسم خاموش شود، او شمع جان را در مقابل دیدگان خود قرار دهد. چنان که مفاد آیه‌ی 12 سوره «حدید» مناسب مقصود این بیت است و بخشی از آیه‌ی 8 سوره «تحریم» نیز همین مضمون را دارد. پادشاه این نکته را که باید مانند عارفان از شمع فانی جسم، شمع باقی روح را باید روشن کرد، درک نکرد و در نتیجه در صدد برآمد که از یک شمع فناپذیر، شمع فناپذیر دیگری را روشن کند تا مُلکش استمرار یابد.

پس عروسی خواست باید بهر او *** تا نماید زین تزوج نسل رو
گر رود سوی فنا این باز باز *** فَرخِ او گردد ز بعد باز باز
صورت او باز گر زین جا رود *** معنی او در ولد باقی بود
بهر این فرمود آن شاه نبیه *** مصطفی که الوالد سر ابیه
بهر این معنی همه خلق از شغف *** می بیاموزند طفلان را حرف
تا بماند آن معانی در جهان *** چون شود آن قالب ایشان نهان
حق به حکمت حرصشان داد است جد *** بهر رشد هر صغیر مستعد
من هم از بهر دوام نسل خویش *** جفت خواهم پور خود را خوب کیش

پادشاه پیش خود گفت: چون احتمال انقراض نسلم می‌رو، پس باید یک عروس برای پسرم دست و پا کنم تا از این ازدواج، نسلم دوام یابد تا هر گاه این باز به سوی زوال و فنا پرواز کرد، دوباره جوجه‌اش- پس از او- به باز تبدیل شود؛ هر گاه صورت ظاهری او از این جهان برود، معنایش در فرزنش باقی بماند. برای همین است که شاه آگاه، محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: فرزند، راز نهفته پدرش محسوب می‌شود؛ یعنی قهراً فرزند روحیات و خُلقیات تربیتی پدر و مادر را می‌گیرد و شخصیتش شکل می‌گیرد. از این روست که مردم با شادمانی، حرفه‌ی خود را به فرزندانشان می‌آموزند تا هر گاه جسم آنان از میان رفت، آن معانی در جهان باقی بماند. حضرت حق، پدران و اساتید را برای تعلیم و پیشرفت اطفال با استعداد، علاقه‌ای وافر داده و آنان را در این راه به سعی و تلاش واداشته است. شاه گفت: من نیز به منظور دوام نسل خود، همسری خوش اخلاق برای پسرم بر گزینم.

دختری خواهم ز نسل صالحی *** نی ز نسل پادشاهی کالحی
شاه خود این صالح است آزاد اوست *** نی اسیر حرص فرج است و گلوست
مر اسیران را لقب کردند شاه *** عکس چون کافور نام آن سیاه
شد مفازه بادیه خون‌خواره نام *** نیک‌بخت آن پیس را کردند عام
بر اسیر شهوت و حرص و امل *** بر نوشته میر یا صدر اجل
آن اسیران اجل را عام داد *** نام امیران اجل اندر بلاد
صدر خوانندش که در صف نعال *** جان او پست است، یعنی جاه و مال

دختری که از نسل نیکان باشد، نه از نسل پادشاهان اخم‌آلود و عبوس‌الوجه. اصولاً شاه حقیقی کسی است که صالح و آزاده باشد، نه این که اسیر شهوترانی و شکم‌بارگی، اما مردم دنیا به سبب جهل و نادانی به اسیران، لقب شاه داده‌اند، چنان که به زنگی نام کافور نهند. برای مثال، مردم کویر هلاکت‌آور را، محل رستگاری و نجات و آدم فرومایه و بدبخت را نیک‌بخت نام می‌گذارند و یا آن کسی که اسیر شهوت و غضب و آرزوهای دراز است، لقب امیر و یا صدراعظم می‌دهند. عوام الناس، کسی را والا و جلیل می‌خوانند که روح و روانش در پست‌ترین مرتبه قرار دارد. «صف نعال» به معنای محل کفش کنی و کنایه از پایین‌ترین مرتبه است.

شاه چون با زاهدی خویشی گزید *** این خبر در گوش خاتونان رسید
مادر شه‌زاده گفت از نقص عقل *** شرط کفویت بود در عقل نقل
تو ز شح و بخل خواهی وز دها *** تا ببندی پور ما را بر گدا
گفت صالح را گدا گفتن خطاست *** کو غنی القلب از داد خداست
در قناعت می‌گریزی از تقی *** نزلئیمی و کسل هم چون گدا
قلتی کان از قناعت وز تقاست *** آن ز فقر و قلت دونان جداست
حبه ای آن گر بیابد سر نهد *** وین ز گنج زر به همت می‌جهد
شه که او از حرص قصد هر حرام *** می ‌کند او را گدا گوید همام

در این ابیات گفت و گوی شاه با مادر شاهزاده را خواهیم شنید. معنای ابیات روشن است و فقط بعضی از کلمات و تعبیرات توضیح می‌خواهد: «نقص عقل» از تعبیراتی است که مولانا در موارد دیگر هم برای زنان به کار می‌برد و بازتابی از تفکر قدماست که می‌پنداشته‌اند قوای ذهنی زن ضعیف‌تر از مرد است. «کُفویّت» به معنای هم ترازی و برابری است. معنای مصراع دوم این است که شرط برابری و مناسبت را عقل قبول کرده و از همه عقلا نقل شده است. «شُح» به معنای پستی و «دها» به معنای زیرکی است. شاه جواب داد: نیک مردی را گدا خواندن کار درستی نیست، زیرا او در سایه‌ی عطایای الهی قلباً بی‌نیاز شده است. چنین انسان صالحی از روی پرهیزکاری به قناعت روی آورده، نه مانند گدایان از روی فرومایگی و تنبلی، زیرا فقر و قناعتی که از تقوا و پرهیزکاری منبعث می‌شود، با فقر و قناعتی که از پستی و فرمایگی ناشی می‌گردد، خیلی تفاوت دارد. شاهان طمّاع و زورگو از نظر انسان کامل، بیچاره و مستمندند، در حالی که عارفان و صالحان با همت عالی خود حتی نسبت به گنجینه‌های طلا نیز اعتنا نمی‌کنند.

گفت کو شهر و قلاع او را جهیز *** یا نثار گوهر و دینار ریز
گفت رو هر که غم دین برگزید *** باقی غم‌ها خدا از وی برید
غالب آمد شاه و دادش دختری *** از نژاد صالحی خوش جوهری
در ملاحت خود نظیر خود نداشت *** چهره‌اش تابان‌تر از خورشید چاشت
حسن دختر این خصالش آن چنان *** کز نکویی می‌نگنجد در بیان
صید دین کن تا رسد اندر تبع *** حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطّار اشتر دان به ملک *** در تبع دنیاش هم چون پشم و پشک
پشم بگزینی شتر نبود تو را *** ور بود اشتر چه قیمت پشم را

مادر شاهزاده وقتی که سخنان را از شاه شنید، باز متوجه مفاهیم والای سخنان او نشد و گفت: خب، حالا آن شخصی را که عارف و صالحش می‌نامی، کجاست تا با ثروت و مُکنتش شهرها و قلعه‌هایی را به عنوان جهیزیه بدهد؟ شاه به مادر شاهزاده گفت: برو پی کارت که اگر هر کس درد دین داشته باشد، خدا سایر دردها و غم‌های او را از دلش بر می‌دارد. این کلام ناظر است به مضمون این حدیث: «من جعل الهوم همّا و احدا کفاء الله هم دنیاه و من تشعّبت به الهموم لم یبال الله فی ای اودیة الدنیا هلک»؛ هر کس همه غم‌‌های خود را به غمی واحد مبدل کند، خداوند غم دنیای او را زایل گرداند و هر کس غم‌های گوناگونی داشته باشد، خداوند به او عنایتی نمی‌دارد که در کدامین سرزمین هلاک گردد.
خلاصه، شاه بر آن زن غالب شد و از خانواده‌ای نیک‌سرشت دختری برای پسرش برگزید. دختری بس با نمک و خورشید گونه. دختری که در حُسن اخلاق و صفات در بیان نمی‌گنجید. آری، اگر دین را طلب کنی به دنبالش زیبایی و ثروت و جاه و اقبال سودمند نیز برسد. برای مثال، مُلک آخرت را مانند یک قطار شتر بدان که دنیا به دنبال آن مانند پشم و سرگین حاصل می‌شود. اگر شتر را تصاحب کنی پشم و پوست و شیر و ... در اختیار تو قرار می‌گیرد، اما اگر پشم را اختیار کنی، شتر از آن تو نمی‌شود.

چون برآمد این نکاح آن شاه را *** با نژاد صالحان بی مِرا
از قضا کمپیرکی جادو که بود *** عاشق شه‌زاده‌ی با حسن و جود
جادویی کردش عجوزه کابلی *** کی برد ز‌آن رشک سحر بابلی
شه بچه شد عاشق کمپیر زشت *** تا عروس و آن عروسی را بهشت
یک سیه دیوی و کابولی زنی *** گشت به شهزاده ناگه ره زنی
آن نود ساله عجوزی گنده کس *** نه خرد هشت آن ملک را و نه نس
تا به سالی بود شهزاده اسیر *** بوسه جایش نعل کفش گنده پیر
صحبت کمپیر او را می‌درود *** تا ز کاهش نیم جانی مانده بود

هنگامی که شاه این ازدواج را با خانواده‌ی نیک سرشت و صالحی که با هیچ کس سر ستیز نداشتند، صورت داد، اتفاقاً زن سال‌خورده‌ی حقیری که جادوگر بود، عاشق آن شاهزاده شد. پیر زن کابلی، شاهزاده را چنان جادویی کرد که حتی سحر ساحران بابل بدان رشک و حسد می‌برد. (در معجم‌البلدان آمده است که کابل در قدیم جز سرزمین هندوستان بوده است و در هندوستان می‌دانیم که جادوگران زبده‌ای وجود داشته است. بابل هم شهری باستانی در کنار رود فرات بوده که مرکز سحر و ساحری بوده است. ابن خلدون نیز فن ساحری را در میان مردم بابل از قبیل سریانیان و کلدانیان رایج دانسته است.) شاهزاده چنان عاشق آن پیرزن ساحر شد که هم عروس را رها کرد و هم کارهای مربوط به جشن عروسی را. آن پیر زن نود ساله که شرمگاهی متعفن داشت، نه برای شاهزاده عقلی باقی گذاشت و نه نطق و کلامی. آن شاهزاده یک سال اسیر سحر و جادوی آن پیر زن بود و جای بوسه‌اش، نعل کفش آن پیرزن متعفن بود. مصاحبت و همنشینی با آن پیر زن، وی را می‌تراشید و تحلیل می‌بُرد، به طوری که به سبب لاغری، نیمه جانی برایش باقی مانده بود.

دیگران از ضعف وی با درد سر *** او ز سکر سحر از خود بی‌خبر
این جهان بر شاه چون زندان شده *** وین پسر بر گریه‌شان خندان شده
شاه بس بی‌چاره شد در برد و مات *** روز و شب می‌کرد قربان و زکات
ز آن که هر چاره که می‌کرد آن پدر *** عشق کمپیرک همی شد بیشتر
پس یقین گشتش که مطلق آن سریست *** چاره او را بعد از این لایه گریست
سجده می‌کرد او که هم فرمان تو راست *** غیر حق بر ملک حق فرمان که راست
لیک این مسکین همی سوزد چون عود *** دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه *** ساحری استاد پیش آمد ز راه

شاهزاده به قدری مقهور سحر پیر زن شده بود که از وخامت حال خود خبر نداشت. از سوی دیگر، دنیا با تمام وسعت در نظر شاه مانند زندان شده بود، اما شاهزاده به گریه‌ی بستگان و اطرافیان خود می‌خندید. شاه از بس که در این برد و باخت بیچاره شده بود، روز و شب قربانی می‌کرد و صدقه می‌داد، زیرا شاه هر نوع تدبیری که برای رهایی پسرش می‌اندیشید، بر عکس، عشق پیر زن روز به روز در دل آن پسر بیشتر می‌شد. پادشاه یقین کرد که گرفتاری پسرش گرفتاری عادی نیست، بلکه حتماً رازی در کار است و از این به بعد چاره‌ای ندارد، جز عجز و لابه. شاه سجده می‌کرد و می‌گفت: الهی، فرمان توست، زیرا در مُلک حضرت حق چه کسی می‌تواند فرمان براند؟ اما این بینوای عاجز دارد مانند عُود می‌سوزد. پس ای خداوند مهربان و دوستدار بندگان، دست او را بگیرد. تا این که بر اثر یا رب یا رب گفتن شاه و نالیدن او، جادوگری ماهر از راه رسید.

او شنیده بود از دور این خبر *** که اسیر پیر زن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادویی *** بی‌نظیر و آمن از مثل و دویی
دست بر بالای دست است ای فتی *** در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دست‌‌ها دست خداست *** بحر بی‌شک منتهای سیل‌هاست
هم ازو گیرند مایه ابرها *** هم بدون باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت *** گفت اینک آمدن درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران *** جز من داهی رسیده ز آن کران

سخن از یکی از مردان حق است که جادوی پیر زن را از شاهزاده دور می‌کند، زیرا این مرد حق بی‌نظیر بود و دومی نداشت. ای جوان، در هر فن و قدرت و کاری دست بالای دست بسیار است، تا این که بالاخره ذات الهی از همه بالاتر است. چنان که در قسمتی از آیه ی 76 سوره «یوسف» آمده است: (... وَفَوْقَ كُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ) و یا در آیه‌ی 10 سوره «فتح» آمده است: (... یدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیدِیهِمْ...)؛ بالاترین دست‌‌ها، دست خداست، چنان که دریا جایی است که همه‌ی سیلاب‌ها بدان جا ختم می‌شود. هم ابرها از دریا مایه می‌گیرند و هم سیلاب‌ها به دریا منتهی می‌شوند. شاه به جادوگر حق‌گرا که تازه از راه رسیده بود، گفت: این پسر بر اثر مسحور شدن دارد از دستم می‌رود. ساحر ماهر گفت: «خیالت راحت باشد، این پیرزن جادوگر در میان جادوگران نظیر و مانندی ندارد، به جز من که شخصی زیرک و هوشمندم و از جانب حق آمده‌ام.

چون کف موسی به امر کردگار *** نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد ز‌آن طرف *** نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او *** تا نماند شاهزاده زردرو
سور گورستان برو وقت سحور *** پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آن جای را *** تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس دراز است این حکایت تو ملول *** زبده را گویم رها کردم فضول
آن گره‌های گران را برگشاد *** پس ز محنت پور شه را راه داد

اینک من به فرمان خداوند مانند دست حضرت موسی، دمار از سحرش در می‌آورم، زیرا این دانش را از عالم غیب فرا گرفته‌ام. من به این جا آمده‌ام که طلسم او را بگشایم و سحر او را باطل کنم تا شاهزاده، پژمرده و زردرخسار نماند. سحرگاه به سوی گورستان برو، در کنار دیوار آن یک قبر سفید است. آن قبر را در جهت قبله بشکاف و حفر کن و جلو برو تا آثار قدرت و صنعت الهی را مشاهده کنی. شاه طبق دستور آن مرد ربّانی عمل کرد و ریسمانی را که آن زن ساحره بدان گره زده بود درون قبر پیدا کرد و سپس همه ی گره‌های محکم را گشود و شاهزاده از رنج و بلا رها شد.

آن پسر با خویش آمد شد دوان *** سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین مزد ذقن *** در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد *** و آن عروس ناامید بی‌مراد
عالم از سر زنده گشت و پرفروز *** ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان *** که جلاب قند بد پیش سگان
جادوی کمپیر از عصه بمرد *** روی و خوش زشت با مالک سپرد
شاهزاده در تعجب مانده بود *** کز من او عقل و نظر چون در ربود
نو عروسی دید هم چون ماه حسن *** که همی زد بر ملیحان راه حسن
گشت بیهوش و برو اندر فتاد *** تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت *** تا که خلق از غشی او پرجوش گشت

شاهزاده به خود آمد و با سختی فراوان به سوی تخت شاه دوید. شاهزاده در حالی که شمشیر و کفنی در زیر بغل داشت، سجده شکری کرد و چانه و رخسار بر خاک مالید. به دستور شاه همه جا را آزین بستند و مردم شهر جملگی شادمان بودند. جهان حیات دوباره یافت و سراسر نور و نشاط شد. روز سختی و محنت با روز شادی و سرور خیلی تفاوت دارد. پیر‌زن جادوگر از شدت غصه مُرد و صورت و سیرت زشت خود را به مالک دوزخ سپرد. همین که شاهزاده جمال بی‌مثال نو عروس را دید دچار بیهوشی شد و با صورت بر زمین افتاد و تا سه روز روح از جسمش جدا شد تا این که مردم از بیهوشی او به جنب و جوش درآمدند و نگران و ناراحت شدند.

از گلاب و از علاج آمد به خود *** اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن *** کای پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور ز آن ضجیع و ز آن فراش *** تا بدین حد بی‌وفات و مر مباش
گفت رو من یافتم دار‌السرور *** وارهیدم از چَه دارالغرور
هم چنان باشد چو مؤمن راه یافت *** سوی نور حق ز ظلمت روی تافت

مردم به درمان شاهزاده پرداختند و بالأخره با گلاب و داروهای دیگر به هوش آمد. پس از سپری شدن یک سال، روزی شاه از طریق طنز از پسر خواست که از همسر قدیمی خود هم یادی کند. به او گفت: این قدر بی‌وفا و بداخلاق نباش. شاهزاده گفت: برو که من سرای شادی را یافته‌ام و از چاه فریب رهیده‌ام. هر گاه نور حق بر مؤمن منکشف شود، او را از ظلمت نفس و هوی می‌گریزاند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط