نویسنده: تام باتامور
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
Elite Theory
واژهی élite در فرانسهی قرن هفدهم برای توصیف کالاهای شاخص و عالی به کار میرفت و کمی بعد به انواع و اقسام گروههای اجتماعی فرادست اطلاق شد، ولی کاربرد چندانی در تفکر اجتماعی و سیاسی نداشت تا اینکه در اواخر قرن نوزدهم با نظریههای جامعه شناختی ویلفردو پارتو (Pareto, 1916-19) و گائتانو موسکا (Mosca, 1896) این واژه نیز کم کم رواج پیدا کرد. پارتو ابتدا تعریفی بسیار کلی از نخبگان داد به منزله کسانی که بالاترین شاخصههای توانایی و صلاحیت را در رشتهی فعالیت خود دارند، ولی سپس توجه خود را بر نخبههایی متمرکز کرد که آنها را «نخبگان حاکم» مینامید، و در برابر تودههای غیرحاکم قرار میداد. این برداشت تا حدی مدیون موسکا بود- اولین کسی که تلاش کرد علم نوین سیاست را بر پایهی تمایز میان نخبگان و تودهها بنا سازد- که برداشت کلی خود را در این گفته خلاصه میکرد که در همهی جوامع واقعیت آشکاری به چشم میآید و آن این است که «دو طبقه از مردم دیده میشوند- طبقهای که حکومت میکند و طبقهای که تحت حکومت است.»نظریهی نخبگان علیه سوسیالیسم (مخصوصاً سوسیالیسم مارکسیستی) و تا حدی، به ویژه در مورد پارتو، علیه اندیشههای دموکراتیک موضع گرفته بود. این نظریهها با مفهوم مارکسیستی «طبقهی حاکم» که قدرت سیاسیاش بر پایهی مالکیت ابزارهای تولید استوار بود، سر ستیز داشتند و این استدلال را مطرح میساختند که گروههای حاکم به واسطهی تواناییهای برتر خویش «اقلیتهای سازمان یافته»ای هستند که «سلطهی آنها... بر اکثریت سازمان نیافته امری ناگزیر است» (Mosca, 1896, p. 50) این استدلال با نفی امکان تحقق «جامعهی بیطبقه» که سوسیالیستها به خیال میآورند یا دموکراسی به معنای «حکومت به وسیلهی مردم» ادامه مییابد. ولی موسکا سرانجام نظریهی پختهتری پرورانید که بر اهمیت مالکیت سرمایه در شکلگیری اقلیت سازمان یافته (یا «طبقهی سیاسی»)؛ تأثیر و نفوذ «نیروهای اجتماعی» گوناگون و نمایندهی منافع مختلف در جامعه بر حکومت؛ اهمیت خرده نخبههای متشکل از «طبقهی متوسط جدید» برای ثبات سیاسی؛ و امکان کنترل خط مشی حکومت به دست اکثریت سازمان نیافته در دموکراسی پارلمانی و از طریق نمایندهها، صحه میگذاشت.
آثار پارتو و موسکا تأثیر و نفوذ فراگیری داشت. ماکس وبر نیز، به شیوهی مشابهی، مفهوم حکومت به وسیلهی مردم را رد میکرد و دموکراسی را «رقابت بر سر رهبری سیاسی» تعریف میکرد؛ بعدها یوزف شومپیتر نیز از او تبعیت کرد (1942 ,Schumpeter). وبر در استدلالهایی که علیه سوسیالیسم مطرح میساخت بر استقلال نسبی قدرت سیاسی تأکید میکرد و مدعی بود که انقلاب سوسیالیستی به احتمال زیاد به استقرار دیکتاتوری مقامهای بوروکراتیک میانجامد نه به دیکتاتوری پرولتاریا (Weber, 1918). از جهتی دیگر، روبرتو میشلز، همکار نزدیک وبر، در پژوهشی دربارهی احزاب سیاسی چنین استدلال کرد که همهی آنها (از جمله احزاب ، سوسیالیستی) ناگزیر نوعی ساختار اقلیت سالاری به وجود میآورند که موجب سلطهی مقامهای ارشد میشود هم وبر و هم میشلز، نخبهها و اشخاص «کاریزماتیک» را در رهبری سیاسی مهمتر از دیگران میدانستند (Beetahm, 1981; Mommsen, 1981). اندیشههای آنان تأثیر شایانی بر تفکر اجتماعی بعدی داشت. رمون آرون (1950 ,Aron) برای تلفیق نظریهی «طبقه» و نظریهی «نخبگان» سعی کرد از تحلیل رابطهی میان تمایزیابی اجتماعی و سلسله مراتب سیاسی در جوامع مدرن استفاده کند و به پیروی از وبر چنین استدلال کرد که «نابرابری قدرت سیاسی هرگز با ملغی ساختن طبقات حذف یا محدود نمیشود، چون اساساً غیرممکن است که حکومت یک جامعه در دستان اقلیت کم شماری نباشد.» آرون هم در این بحث و هم در جایی دیگر (1964 ,Aron) مفهوم نخبگان را برای ایجاد تمایز میان «کثرت نخبگان» در جوامع دموکراتیک سرمایه داری و «وحدت نخبگان» در جوامع «بیطبقه» (خصوصاً در اتحاد جماهیر شوروی) به کار برد؛ این نوشتههای آرون سهم عمدهای در مناقشههای مربوط به پیدایش طبقهی حاکم نوین یا نخبگان مسلط در کشورهای سوسیالیستی داشت. سی. رایت میلز (Mills, 1956)، که به طور جدی متأثر از وبر بود ترجیح میداد اصطلاح «نخبگان قدرت» را به جای «طبقهی حاکم» که از نظر او به معنای حکومت سیاسی یک طبقهی اقتصادی بود، به کار ببرد. ولی برخلاف آرون او این نخبگان را گروه متحدی متشکل از سه گروه مجزا در جامعهی امریکا میدانست (سران شرکتهای بزرگ تجاری، رهبران سیاسی و فرماندهان نظامی) و ظاهراً تحلیل او به تأکید دوباره بر نیروی تعیینکنندگی مالکیت سرمایه منجر شد.
اکثر پژوهشهای گستردهای که پس از جنگ جهانی دوم دربارهی نخبگان صورت گرفته با صفبندیها و نقش اجتماعی گروههای نخبهی خاص- رهبران سیاسی، مدیران کمپانیها (خصوصاً شرکتهای بزرگ)، مقامهای ارشد دولتی، فرماندهان نظامی، و روشنفکران- در جوامع مختلف سر و کار داشته است، و این پژوهشها بخش مهمی از مطالعات دربارهی تحرک اجتماعی بوده است (1981 ,Heath). به طور کلیتر، نظریههای نخبگان محور مناقشههای مربوط به رابطهی میان نخبگان و دموکراسی بوده است. کارل مانهایم که ابتدا نظریههای نخبگان را به فاشیسم و آموزههای ضد روشنفکری «عمل مستقیم» ربط میداد، بعدها این استدلال را مطرح ساخت که دموکراسی و نخبگان ضرورتاً ناسازگار نیستند. در یک جامعهی دموکراتیک «شیوهی نوینی برای گزینش نخبگان و تفسیر تازهای از خود در میان نخبگان» به وجود میآید و فاصلهی میان نخبگان و ردههای پایین کاهش مییابد (Mannheim, 1956, p. 200). با این حال در دههی 1960، جنبشهای رادیکال دست چپی از نو نخبهگرایی را آماج حملهی خویش قرار دادند و از «دموکراسی مشارکتی» حمایت کردند، و با این که بعضی از این جنبشها در طول دههی گذشته رو به افول رفتهاند ولی انتقادهای آنها از حکومت نخبگان هنوز هم در احزاب سبز و در میان طرفداران مدیریت به شیوهی خودگردانی نافذ است.
در تفکر اجتماعی دوران پس از جنگ، نظریهی نخبگان دیگر بدیلی برای نظریهی طبقات نیست بلکه مکمل آن شده است، خصوصاً در تحلیل ماهیت سلطهی سیاسی در کشورهای سوسیالیستی (کشورهایی که از اواخر دههی 1980 دستخوش فرایند تغییری بنیادی شدهاند که هم طبقات و هم نخبگان در آن نقش دارند). اکنون ظاهراً مهمترین چیز رابطهی نخبگان با دموکراسی است و مسائل تازهای که روایتهای جدیدتر نظریهی نخبگان برای پنداشتهای مربوط به تحولات آیندهی دموکراسی در جوامع پیشرفتهی صنعتی پیش میآورد (Albertoni, 1987, part 2).
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول