نویسنده: جفری بنینگتون
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
Deconstruction
این واژه بیشترین کاربرد را برای توصیف کارهای ژاک دریدا فیلسوف فرانسوی (متولد 1930) و کسانی که خود را پیرو او میدانند یا پیرو او به شمار میآیند، داشته است (به رغم احتیاطهایی که خود دریدا دربارهی این اصطلاح دارد)، و «مکتب واسازی» منحصراً مورد اشارهی منتقدان آثار اوست. در واقع هیچ «مکتب» یا نهاد تفکر دریدایی وجود ندارد، هرچند که تفکر او الهامبخش آثار فراوانی، خصوصاً در نظریهی ادبی و فلسفه، بوده است. واسازی هنوز حوزهی فکری پرمناقشهای است و دریدا درگیر مجادلههایی چند، خصوصاً با میشل فوکو، هانس- گئورگ گادامر، یورگن هابرماس، ژاک لکان و جان سرل، بوده است.میتوان نشان داد که اکثر مطالب انتقادی که دربارهی دریدا نوشته میشود بر پایهی فهم نادرست آثار اوست، ولی کارهای او هم انقدر دشوار است که میتواند موجب عدم توافقهای اساسی در تفسیر باشد حتی میان متخصصان. رسم بر این است که میگویند دو دریافت متضاد دربارهی دریدا در میان طرفداران و منتقدان وجود دارد: مطابق یکی، دریدا در اصل فیلسوفی است که دست بر قضا حرفهایی دربارهی مطالعات ادبی دارد (جاناتان کالر، رودولف گاش، کریستوفر نوریس)؛ مطابق دیگری، او تقریباً ضدفیلسوفی است که از موضع چیزی شبیه ادبیات به فلسفه میتازد (هابرماس، جفری هارتمن، ریچارد رورتی)؛ میتوان نشان داد که چنین توصیفهایی از بیخ و بن به راه خطا میروند (بنینگتون)، حتی اگر فقط به همین یک دلیل باشد که متکی به توصیف دوتایی هستند (نک. ادامه)؛ آن هم دربارهی آثاری که نگاه دوتایی شاید آماج اصلی ظن و تردیدهای آن است.
موضوع مورد نظر دریدا همهی چیزی است که او، در پی هایدگر، مابعدالطبیعهی غربی یا هستی- یزدان شناسی غربی میخواند. داعیهی او، باز هم به پیروی از هایدگر، این است که این سنت، دست کم از زمان افلاطون، سعی داشته وجود را در قالب حضور تعین بخشد، ولی این تعینبخشیدن جزمی است و بر پایهی «تصمیم اخلاقی- نظری» استوار است نه اثبات نظری، و همیشه میتوان نشان داد که از جهات گوناگون دچار نقص و کاستی است. از دیدگاه دریدا، تفکر غربی بنا به عادت، با ساختن و پرداختن زوجهای مفهومی دوتایی (که پارهای از عمومیترین و رایجترین آنها عبارت است از: درون/ بیرون؛ خوب/ بد؛ پاک / ناپاک؛ حضور/ غیبت) همیشه در جهت تضاد و تقابل حرکت کرده است. هر چند که این زوجهای مفهومی بیطرف و توصیفی معرفی میشوند، ولی در واقع در آنها یکی از دو شق اساسی یا ممتازتر، و دیگری فرعی یا ثانوی یا فرودست یا طفیلی قلمداد میشود. دریدا در کارهای اولیهاش میکوشد این مطلب را با دنبال کردن سرنخ رابطهی سنتی میان گفتار و نوشتار (در آثار هوسرل، افلاطون، روسو، سوسور، هگل و دیگران) نشان دهد. دریدا ابتدا نشان میدهد که چگونه گفتار به لحاظ سنتی اعتباری بالاتر از نوشتار پیدا میکند و همهی ارزشهای حضور را به خود اعطاء میکند، در حالی که نوشتار که تجسمبخش امر بیرونی، مادی، مرگ و غیبت است از شأن و اعتبار ساقط میشود. در وهلهی دوم، استدلال دریدا این است که نویسندگان مورد بحث حتی بر اساس گفتههای خودشان و به رغم ظاهر استدلالهایشان ناچارند نشان دهند که پیشفرضهای مألوف آنها در توصیف نوشتار در واقع پیششرطهای اساسی زبان و بنابراین گفتار نیز هست. ظاهراً فیلسوفان میخواهند نشان دهند که گفتار پایه و اساس است و نگارش از آن مشتق میشود. ولی به رغم این مطلب در پایان معلوم میشود که گفتار نیز واقعاً نوعی «نوشتار» است.
هستهی اصلی این استدلال به قرار زیر است: نوشتار به طور سنتی دربرگیرندهی عملکرد تکرارپذیر یک نشانه در غیاب قصد و نیت روحبخش من است (مثلاً بعد از مرگ من)؛ ولی بدون امکان (امکان ذاتی) تکرار زمینهزدایی شده (در صورت لزوم پس از مرگ من)، حتی تکرار چیزهایی که من میگویم و کاملاً میخواهم که بگویم، زبان نمیتوانست کارایی داشته باشد. امکان تکرار (به عنوان همان چیز، که تکرار شده و بنابراین دقیقاً همان نیست) معرف زبان به طور کلی است و نمیتواند فقط به نوشتار محدود شود. واسازی تقابل کلاسیک (که در این جا تقابل گفتار / نوشتار است) شامل حفظ جدلیِ لفظ بیاعتبارشدهی قبلی (در اینجا نوشتار) برای نامیدن ساختار عامتری است که دربرگیرندهی لفظ سابقاً ثبات یافته (در این جا گفتار) است. این لفظ (نوشتار) در این فرایند دچار جابه جایی (یا «تعبیهی دوباره») شده و تقابل دوتایی پیشین را که به طور سنتی در چارچوب آن تعریف میشد، بر هم زده است. این جابهجایی بیدرنگ همهی واکنشهای «متن گرایانه» در قبال دریدا را از اعتبار ساقط میکند (خواه حامیانه باشند خواه منتقدانه)، چون فرض را بر این میگیرند که لفظ معنای قدیمی خود را حفظ میکند. همچنین این مفهوم جابه جا شدهی «نوشتار» که به این نحو بسط یافته است، در آن واحد به عنوان شرط امکان زبان، و شرط ناممکن بودن غایت سنتی آن یعنی فروتنی برای اندیشه، عمل میکند.
این «مثال» واسازی بیدرنگ چند پیامد «روش شناختی» مهم را پیش میکشد:
1. متن (حتی متنهای فلسفی) بسیط و واحد نیست، بلکه معمولاً علاوه بر آشکارترین مضمون یا رأی عرضه شده، کم و بیش شامل منابع آشکاری است که علیه آن مضمون یا رأی عمل میکنند؛
2. عملکرد این منابع را میتوان مستقل از هر داعیهای دربارهی قصد مؤلف، نشان داد؛
3. واسازی اساساً فعالیتی انتقادی نیست که خواننده آن را از بیرون متن انجام دهد، بلکه به معنای خاصی پیشاپیش «در» خود متن وجود دارد؛
4. مادامی که متن تن به کنترل هیچ قرائتی که از درون عرضه شده ندهد (نکتهی شمارهی 1) آنگاه به سادگی «خود را واسازی نیز نخواهد کرد» (این نکته نیز مجموعهای از واکنشهای حامیانه یا انتقادی را در قبال دریدا بیاعتبار میکند). واسازی در جایی «میان»، مثلاً، دریدا و افلاطون اتفاق میافتد، ولی نمیشود آن را در طرحهای تاریخی هیچ تاریخ فلسفه یا تاریخ اندیشههایی جای داد.
اگر مطلب به همین جا ختم میشد و از این توصیف دربارهی عملکرد کلی زبان داعیهی دیگری استخراج نمیشد، شاید پیامدهای فوق اهمیت ناچیزی پیدا میکرد (مثلاً فقط بر مورخ یا خوانندهی فلسفه تأثیر میگذاشت و نه بر فلسفه «ورزیدن»). واسازی نشان میدهد که چگونه هر تلاشی برای تعریف مفاهیم یا معناها به مثابه مفاهیم و معناهای خود بسنده، تلاشی نامنسجم و ناسازگار است و چگونه هر تلاشی برای تعیین روابط بعدی میان مفاهیم به عنوان مفاهیم متضاد (یا، با بسط بیشتر، دیالکتیکی) فرو میریزد. یکی از مهمترین ادعاهای واسازی این است که تعبیرهای دیالکتیکی و دوتایی هنوز در جهت وحدت تفاوت نیافته (یا به بیان دقیق «حضور» مابعدالطبیعه) عمل میکنند. در تعبیر واسازانه، این رابطه را باید تفاوت تلقی کرد نه تضاد، یعنی رابطهای که دربرگیرندهی تفاوتی است که (برخلاف هگل) لازم نیست به تضاد تبدیل شود معناها یا اثرها (چون دریدا همان قدر کم به «معناها» عقیده دارد که کواین یا ویتگنشتاین عقیده دارند) از شبکهی تفاوتهای چندگانهای ناشی میشوند که در آن اجزاء و عناصر فقط بر اساس روابط متقابلشان تعریف میشوند. این شبکه ماهیتاً تاریخی است، از آن حیث که اجزاء و عناصر آن فقط به واسطهی تکرارپذیری به مثابه همان چیز (ولی نا- یکسان) «حضور» دارند، و بنابراین ذاتاً سنتگرایانه است. تنها ابزارهای اندیشیدن در همین شبکه به ارث میرسند، و ساده لوحی است که انتظار داشته باشیم بدون توسل به آن قادر به اندیشیدن باشیم. در عرصهی مفاهیم فلسفی، این تاریخیت شبکه به این معناست که هر استفادهای از مفهوم فلسفی (و در واقع از هر مفهومی) شامل یک «قرائت» دست کم تلویحی از سنت است، که به همین سبب نمیتوان سنت را نادیده گرفت.
این احساس دین اجتناب ناپذیر و همراه با دودلی نسبت به سنت نشان میدهد که چرا دریدا نام مفهوم قدیمی (در اینجا «نوشتار») را نگه میدارد و نمیکوشد مفهوم جدیدی برای اندیشهی خود بیابد. در موارد دیگر، منطق همین استدلال مبنای عادت دریدا به وامگرفتن اهرمهای استدلالهایش از خود متون مورد بحث است، که به این ترتیب امکان تفکیک واضح زبان موضوعی و فرازبان نزد وی انکار میشود. با این همه، این مخالفت با سودای فلسفهی سنتی در دستیابی به موضیع مسلطی بیرون از حوزهی پژوهش، دریدا را وادار به پذیرش درون ماندگاری محض نمیکند: بعضی اصطلاحات (pharmakon، پیوست، parergon)، و حتی واژهی بدنام «دیفرانس»» (différance) (تلاشی برای نامگذاری تفاوت یافتن شبکهی تفاوتها؛ که دستکاری بازیگوشانهای در مفهوم کلیدی «تفاوت» یا difference است) همیشه جا پای محدودی در متنهایی مییابند که در هر حال در آنها جای گرفتهاند. این شأن «شبه- استعلایی» (به نحوی که خصوصاً رودولف گاش صورت بندی کرده است) متضمن شأنی است بینابین درون ماندگاری و استعلا که احتمالاً موضع واسازی را به بهترین وجه میرساند.
یکی از پیامدهای این وضع، که دیگر نمیتوان آن را پیامدی فلسفی به معنای سنتی دانست، این است که بیرون از این شبکهی چندلایهی تفاوتهای مرتبط با یکدیگر که اساساً تاریخی است چیزی وجود ندارد، یا بنا به جملهی مشهور خود دریدا (بیرون از متن چیزی وجود ندارد». دیفرانس به این معناست که تفاوتها هرگز مطلق نیستند (سوءِ تعبیر رایجی که از دریدا میشود این است که دیفرانس او را مشابه تفاوت مطلق هگل میدانند تا نشان دهند که چگونه باید به این همانی مطلق برگردد) و از این رو این همانیها نیز مطلق نیستند. این وضعِ اساساً غیرغایی موجب آزردگی عقل گرایان است، ولی به این معنا نیست که واسازی غیرعقلانی یا نیستانگارانه است: باید دلیل آورد، دریدا نیز مطالب زیادی مینویسد که کاملاً در چارچوب هنجارهای استدلال فلسفی قرار میگیرد (برخلاف نظر هابرماس)، ولی جای پای آنها هرگز ثابت نیست. واسازی نمیگوید که ارزش همه چیز برابر است بلکه میگوید تعیین مساوی یا نامساوی بودن ارزشها همیشه محل تردید است؛ نمیگوید که بینهایت تفسیر یا معنا وجود دارد، بلکه میگوید تفسیر یا معنای یگانهای وجود ندارد. بنابراین واسازی برخلاف تفکر دوتایی پذیرای کثرت یا «پراکندگی» بنیادی است که همیشه نسبتاً بینظم یا آشوبناک میماند. این کثرت حاکی از این است که با واسازی کوشش میشود رویدادها فردیتی را بازیابند که در فلسفهی متافیزیکی از آنها دریغ شده است. به دلیل همین کثرت، رویدادها در تفرد خود تصمیم ناپذیرند (هرگز به شیوهی دوتاییهای کلاسیک بیکم و کاست قابل طبقه بندی نیستند) و بنابراین، به گفتهی دریدا، مستلزم تصمیمگیریهای بیمبنایی هستند که از جنس چیزی است که به طور سنتی آن را سیاست میانگارند. ولی اگر فلسفهی سیاسی سنتی میکوشد این بُعد تصمیم ناپذیر را رام و دستآموز کند، واسازی آن را تأیید میکند، و از آن حیث نمیتوان آن را به نظریهها یا برنامههای سیاسی مشخصی ربط داد. تصمیم ناپذیری موجب میشود که تصمیم گیریهای مسئولانه ممکن شود (که بدون آن، اخلاق و سیاست به مدیریت اجرایی و بوروکراسی تقلیل مییابند)، ولی مبانی نظری یا عقیدتی مطمئن را غیرممکن میسازد. از این لحاظ، واسازی هم منبع و هم مایهی یأس سیاست به طورکلی است.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول