خاورميانه و روابط بين الملل
نويسنده:ضياء الدين صبوري
موقعيت استراتژيك خاورميانه ضرورت هاي گوناگوني را به همراه دارد: نخستين ضرورت، درك استراتژيك از موقعيت آن در ساختار نظام جهاني و روابط بين الملل و ضرورت ديگر درك استراتژي قدرت هاي بزرگ در خصوص اين منطقه است. اين دو ضرورت از دو ديدگاه داخلي (درون منطقه اي) و خارجي (بيرون از منطقه) قابل پي گيري است. عده اي از پژوهش گران بر آن اند كه بهترين درك از اين دو ضرورت، درپرتو بازخواني تاريخ منطقه به دست مي آيد. از جمله اين پژوهش گران، (فرد هاليدي) است كه در كتاب (خاورميانه در روابط بين الملل)، به بررسي تاريخي اين موضوع مي پردازد. او استاد روابط بين الملل دردانشكده اقتصاد لندن است كه پيش از اين نيز چندين عنوان كتاب، ازجمله (امت و دين در خاورميانه) (2000)، (دو ساعتي كه جهان را تكان داد)(2001) و (يكصد اسطوره از خاورميانه)(2005) را به رشته تحريردر آورده است.
پروفسور (هاليدي) در كتاب جديد خود، تاريخ خاورميانه را طي دوقرن گذشته بررسي كرده و به اين نتيجه رسيده است كه منطقه خاورميانه، به دليل مداخلات خارجي و جنگ هاي داخلي و قومي و نيزمسئله فلسطين هيچ گاه روي ثبات را به خود نديده است. وي همچنين در اين كتاب، چگونگي ظهور و پيدايش حركت هاي ايدئولوژيكي ديني وسياسي و از جمله مهم ترين آن، يعني حركت قومي عربي كه در دهه پنجاه و شصت، توسط بعث و ناصريسم رخ نمود و در پي آن نيزحركت هاي اسلام سياسي را بررسي كرده است.
كتاب در تركيب كلي خود، به سه قسمت، همراه با مقدمه و مؤخره تقسيم مي شود. مقدمه كتاب تحت عنوان سياست جهاني، خاورميانه وپيچيدگي بررسي مناطق اقليمي و جغرافيايي، و بخش اول آن نيز تحت عنوان مفاهيم، مناطق و دولت ها و كشورها به نگارش در آمده است.
فرد هاليدي، در بخش اول كتاب، به دو مسئله توجه مي كند: نظريه روابط بين الملل و خاورميانه و نيز چگونگي تبلور سياست خارجي دركشورها و جوامع. بخش دوم كتاب نيز از تاريخ خاورميانه سخن مي گويدو مسائلي از قبيل خاورميانه جديد، تشكيل دولت و جنگ جهاني و نيزجنگ سرد، درگيري هاي فراگير و انقلاب ها يا جنبش ها، و پس از جنگ سرد، سر بر آوردن بزرگ ترين بحران ها در آسياي غربي.
بخش سوم كتاب هم، تحت عنوان (مسائل تحليلي)، به اين مسائل ومباحث پرداخته است: چالش نظامي، جنگ، انتفاضه، رقابت استراتژيكي؛ ايدئولوژي هاي جديد اعم از ايدئولوژي هاي سياسي وديني و سپس چالش ها و تهديدهايي كه دولت در عصر جهاني شدن باآن روبروست، جنبش هاي زودگذر قومي و قاره اي و نيز بحث اقتصادسياسي جهاني، منطقه اي، فراگير و بين المللي.
اين كتاب در بخش پاياني، تحت عنوان خاورميانه از منظر جهاني، به اين مفهوم تكيه دارد كه تا اين منطقه را در يك چارچوب وسيع تر قرارندهيم، نمي توانيم آن را بفهميم. مؤلف از آغاز تا پايان كتاب، از محققان عرب و خارجي كه به شكل مستقيم يا غير مستقيم، در فهم مسائل خاورميانه به وي ياري كرده اند، تشكر كرده است. از جمله عبد الله الأشتل، شلومو افينري، محمد ايوب، نزيد ايوبي، جنابطاطو، غرمي بشاره، موسي بديري، خالد الدخيل، فواز جرجس، احمد الخطيب، ژيل كييل و....
مولف مي نويسد: منطقه خاورميانه شامل سي و يك كشور با حدود400 ميليون نفر جمعيت است كه اكثريت آنها به جز تركيه، ايران واسرائيل، عرب هستند كه البته كشورهاي شمال افريقا، يعني مراكش، الجزاير، تونس، ليبي و موريتاني را نيز شامل مي شود.
بخش بزرگي از اين كشورها در قرن بيستم، در اثر بازي قدرت بين دولت هاي بزرگ و نيز مسائل جاري در روابط بين الملل شكل گرفته اند؛ براي مثال عراق توسط چرچيل، پس از جنگ جهاني اول تشكيل شد وكشورهاي سوريه، لبنان و شرق اردن پس از جنگ جهاني دوم پديدآمدند. به همين دليل، فهم سرنوشت اين منطقه، بي عنايت و توجه به مداخلات خارجي دولت هاي بزرگ كه عمدتٹ در پايان جنگ جهاني دوم اروپايي بودند و پس از آن امريكا نيز به آنها پيوست، امكان پذير نخواهدبود.
با اين حال، (فرد هاليدي) براي فهم مشكلات منطقه، تنها به بررسي تاريخ معاصر بسنده نكرده است و به تاريخ دور و عقب تر باز مي گردد و درفصلي تحت عنوان (رويارويي با اروپا در سال هاي 1600 تا 2000) دربياني به اين مضمون مي پردازد كه از قرن هفتم ميلادي، يعني از ظهوراسلام، مي بينيم كه دين اسلام، تقريبٹ به مدت يكهزار سال، داراي تفوق فرهنگي و استراتژيكي بوده است؛ اما اين وضعيت از قرن پانزدهم كه مسيحيان اسپانيا را به صورت قطعه قطعه در آورده و با اخراج عرب ها درسرزمين خود مستقر شدند، دستخوش تغيير شد.
بايد افزود كه شكست عثماني ها در دروازه وين در سال 1983م، درپيدايش اين وضعيت مؤثر بود، چرا كه پيش از آن، قوي ترين نيروي نظامي بودند كه حمله و يورش مي بردند؛ در حالي كه اروپا در آن زمان، درموقعيت ضعف و دفاع از خود قرار داشت و پس از اين مقطع بود كه توازن قواي قدرت ها در عمل، روند عكس خود را آغاز كرد و قدرت هاي اروپايي به طور روزافزون شروع به رشد و توسعه كردند و در مقابل نيز قدرت اسلامي بيشتر و بيشتر به ضعف گراييد، تا اينكه عصر استعمار در قرن هفدهم فرا رسيد.
مؤلف در ادامه مي نويسد: چنانچه خواهان فهم و درك چالش كنوني بين دو طرف هستيم، بايد به گذشته دور باز گرديم، زيرا اين چالش ريشه هاي عميقي در تاريخ دارد و درك زمان كنوني، ممكن نمي شود؛ مگر در پرتو توجه و بررسي گذشته كه البته عكس آن نيز صادق است. اين به معناي آن است كه علوم سياسي بايد از علم تاريخ مدد بگيرد تابتواند اين موضوع را به شكل مطلوب واكاوي كند. به اين دليل، مسلمانان از اوضاع كنوني احساس خوبي ندارند، چه زمان تغيير يافته وتوازن قوا به نفع طرف مقابل رقم خورده است و پس از آنكه چيره بوده اند، اكنون در موقعيت مغلوب قرار گرفته اند. اين همان وضعيتي است كه بر اوج گيري حركت هاي اصولگرا، براي انتقام از غرب به خاطراستعمار ملت هاي اسلامي و تحميل ذلت بر آنها، طي حداقل دو قرن گذشته تأثير گذاشته است. ملاحظه اين چارچوب، فهم و درك علل افزايش چالش هاي جاري بين اصول گرايان اسلامي و غرب را ميسرمي سازد.
واقعيت اين است كه مردمان مشرق زمين و خاورميانه، از ناحيه جنگ ها و نبردهاي خارجي نيروهاي نظامي عليه امپراتوري عثماني ونيز تبعات فرهنگي آن متأثر و دردمند بودند و به همين دليل اروپا به دليل آموزش هاي تقليدي مساجد و پايگاه هاي دراويش، به صورت ذاتي و از ناحيه مدارس عمومي به شكل عام، در قالب فرهنگ عصرانحطاط، بر آنها سيطره داشت.
آنها از آنچه در خارج از سرزمين خود اتفاق مي افتاد، بي خبر بوده واساسٹ بر ايشان اهميتي نداشت كه چيزي از آن بدانند، زيرا معقتد بودندكه علم نهايي و حقيقت مطلق را در اختيار دارند، پس چرا بايد نيازمندعلم و آگاهي باشند؟ در حالي كه همچنان امپراتوري عثماني شاهدتفوق نظامي خود بود و فراتر از آن، اروپايي ها را تحقير مي كرد و آنان رادر مرتبه پاييني از عقب ماندگي مي پنداشت، چگونه ممكن بود كه بخواهد از آنها علم و آگاهي بگيرد؟
اين مسئله بنا به همان دلائلي بود كه گذشت؛ به ويژه آنكه اروپايي هادر نظر آنها و در نظر كلي فقها كافر بودند؛ اما پس از آنكه شكست هاي امپراتوري عثماني در برابر نيروهاي اروپايي اتفاق افتاد، برخي آنها براي نخستين بار به طرح پرسش هايي پرداختند و گفتند كه شايد مسيحيان داراي علومي باشند كه ما از آن بي خبر باشيم و از آنجا كه شكست نظامي بود، پس علاج آن نيز نظامي بود؛ يعني راه حل آن، از طريق واردات تكنولوژي نظامي از اروپا دنبال شد.
به همين دليل، سلطان عثماني امر كرد كه مربيان و كارشناسان خارجي را براي آموزش سپاه عثماني به كار گيرندو به اين ترتيب، ارتش عثماني به اصلاحات و ترميم خود پرداخت و روش ها و شيوه هاي نظاميان اروپايي را به كار گرفت و پس از مدت هاي طولاني، برخي كتاب هاي آنها براي نخستين بار ترجمه شد.
اين هدف، گروهي از جوانان مسلمان را به فراگيري زبان هاي اروپايي، به منظور مطالعه علوم نظامي آنها ترغيب و وادار كرد؛ امري كه سابق براين محال و غير ممكن بود. به هر حال، مسلمانان به اروپايي ها به ديده حقارت مي نگريستند و معتقد بودند كه اروپايي ها چيز جديدي ندارند كه آنها بخواهند آن را فرا بگيرند. اين همان چيزي است كه (البرت خوراني) درباره عصر ليبراليسم عربي ذكر مي كند؛ يعني عصري كه اززمان محمد علي پاشا و رفاعه رافع الطهطاوي تا سقوط نظام پادشاهي به دست عبدالناصر و افسران آزاد، در سال 1952 ادامه داشت.
پس از آن ـ آن گونه كه مؤلف مي نويسد ـ عصر ايدئولوژي هاي جديدفرا مي رسد؛ يعني قوميت گرايي عربي و اصول گرايي كه نخستين متولد، از سال 1950 تا مرگ جمال عبد الناصر در سال 1970 پا به عرصه گذاشت و مورد اخير هم، پس از آن جايگزين آن شد كه تا كنون همچنان ادامه دارد.
محقق معتقد است كه حركت هاي اصولگرايانه معاصر خود را از طريق برخي حوادث تاريخ آرام به مسلمانان معرفي و بروز مي دهد. مانندجنگ هاي صليبي، مسئله اندلس، فروپاشي پادشاه عثماني و سپس توطئه انگليس و فرانسوي ها در منطقه و تقسيم آن بين خودشان درمقطع پس از جنگ جهاني اول كه مسئله فلسطين را نمي توان فراموش كرد.
نويسنده سپس موارد ديگري را نيز بر مي شمارد؛ از جمله آنچه در دوره استعمار اتفاق افتاد و پس از آن نيز حمله سه جانبه انگليس، فرانسه واسرائيل به مصر در سال 1956 و پشتيباني غرب از اسرائيل در طي زمان و... كه تمامي اين اتفاقات تاريخ از ناحيه حركت هاي تندرو، براي توجيه انفجارها و اعمال خشونت آميزي كه عليه منافع غرب در مناطق مختلف جهان صورت مي گيرد، به كار برده مي شود و اين گونه تعبير مي شود كه اين اقدامات در دفاع از جهان اسلام و عليه دشمن خارجي، اعم از جهان غرب، اروپا و امريكاست.
مؤلف ياد آور مي شود كه همه پيام هاي اصول گرايان اسلامي و ادبيات آنها، از زمان تأسيس اخوان المسلمين در سال 1928 تا امروز، بر هجوم آن عليه امپرياليسم، استعمار و صهيونيسم تمركز داشته و از اين جهت، يك مسئله قديمي است و آن گونه كه برخي مي پندارند، ديروز و امروز، به وجود نيامده است. او تأكيد دارد كه اين مسئله به زمان هاي دور بازمي گردد.
نويسنده بر آن است كه خطابه ها و اعلاميه هاي صادره از سوي گروه (القاعده)، اعم از بن لادن و ديگران، تنها استمرار اين حمله اعتقادي به غرب و تمدن آنهاست. حمله اي كه حسن البنا، سيد قطب، مودودي وبسياري ديگر آن را پايه گذاري كرده و از چند دهه پيش به اين سو، آن رامتبلور ساخته و معقتد بودند كه تمدن غربي، از نظر اخلاقي منحط وورشكسته است.
بر كسي پوشيده نيست كه ايالات متحده در پي بازسازي و بازنگري درعناصر منطقه اي خود در خاورميانه است تا بتواند منافع حياتي خود راحفظ كند، چرا كه وجود هر گونه مخاطره اي در اين منطقه مي تواند، اين منافع حياتي را تهديد كند؛ از اين رو تصادفي نيست كه جورج بوش رئيس جمهوري امريكا، در سخنراني خود در شوراي توسعه دموكراتيك در ششم اكتبر سال 2005م، طبيعت دشمناني را كه ايالات متحده درمنطقه خاورميانه با آنها روبرو است، چنين مشخص كرد كه (اين عناصرمسلح، به دنبال بر پايي يك امپراتوري اسلامي راديكال از اسپانيا تااندونزي هستند). اين اظهار نظر بوش در پاسخ به نامه هايي بود كه بين سران القاعده رد و بدل مي شود و حكايت از خواست آنها مبني بر احياي خلافت اسلامي داشت.
حتي اگر چنين اظهار نظري وجود هم نداشت، روشن بود كه خاورميانه از ديرباز، در ذهن رهبران امريكا، جايگاه خاصي داشته و به همين دليل، در هر مقطع به بازنگري در رويكرد خود نسبت به اين منطقه پرداخته، تامنافع امريكا را تضمين كنند. بررسي اين رويكرد، از طريق چند نكته قابل تأمل است كه دكتر (احمد سليم البرصان)، استاد روابط بين الملل از اردن به آنها اشاره مي كند:
در پشت پرده اين سند، افرادي چون پل ولفو وتيز قرار داشتند كه دوره بوش پسر، معاون وزير دفاع امريكا شد. همچنين زلماي خليل زاد سفيرامريكا در عراق و لويس سكوتر مدير دفتر ديك چكني، معاون سابق رئيس جمهور امريكا و همان كسي كه همسرش ادعاي دستگاه جورج بوش، مبني بر دستيابي عراق به اورانيوم را از طريق كشور نيجريه جعل كرد. 1
شايد آنچه ساموئل هانتينگتون در مقاله اي كه در تابستان سال 1993در مجله فارين افرز مطرح كرد، دقيقا در چارچوب همين مضمون بود كه در قالب طرح (راهنماي برنامه ريزي دفاعي و دعوت براي يك استراتژي جديد، اهميت استراتژيكي منطقه خاورميانه را در قرن آينده، به دليل تحولات نفت و... ياد آوري و خاطر نشان مي كرد. 2
شايان ذكر است كه (هانتينگتون) خود يكي از كساني بود كه از طريق نوشته هايش، رويارويي با خطر كمونيسم را در گرما گرم جنگ سردترويج مي كرد. جيم كورت 3 در تحقيق خود تحت عنوان (تهديدجهاني) و (استراتژي امريكا، از كمونيسم در سال 1955 تا اسلام گرايي در سال 2005) مي نويسد: اشاره مي كند (هانتينگتون) به تحليل استراتژي امريكا و رويارويي با خطر كمونيسم در نوشته اي با عنوان دفاع مشترك، برنامه هاي استراتژيكي در سياست ملي پرداخته است. ازنظريه برخورد تمدن هاي او محافظه كاران جديد سود بردند و خطربرخورد تمدن ها و همچنين تمدن اسلامي و ضرورت بازسازي خاورميانه را برجسته كردند. سپس شيمون پرز نوشته اش را با عنوان خاورميانه جديد4 مطرح كرد. شايد مهم ترين و حساس ترين سندي كه به تبلور خاورميانه جديد فرا خوانده و دستگاه جورج بوش پسر آن را پايه گذاري كرده، پايه گذاران اين سند در پست هاي حساس، به ويژه دروزارت دفاع امريكا، به تصدي گمارده شدند؛ همان سندي كه (ريچاردپول) و (داگلاس فيس) در سال 1996 به همراه مجموعه اي از نئومحافظه كاران ارائه كردند و به دولت (بنيامين نتانياهو) در آن دوره تقديم كردند. اين سند خواهان دست كشيدن از قرار داد اسلو و سرنگوني رژيم عراق و سوريه، و بازسازي عراق بر اساس طائفه گرايي وپارامترهاي طائفه اي و تقسيم دوباره منطقه و نيز محو و نابودي شخصيت منطقه عربي، يعني ايجاد تقسيم بندي هاي سياسي جديدبود به گونه اي كه اسرائيل بزرگ ترين قدرت منطقه اي و مسلط بر آن باشد.
بيشتر اين افكار كه در سند (پول) آمده بود، در سند (اوويد يانون)5 كه در مجله جنبش صهيونيسم در سال 1982م، تحت عنوان يك استراتژي براي اسرائيل در دهه 1980 چاپ شد، آمده است و طي آن به صراحت خواستار تقسيم خاورميانه (با مكانيسم دنياي غربي) شده است.
دولت بوش تصور مي كرد كه رژيم عراق از نظر داخلي و حتي منطقه اي، فاقد مشروعيت سياسي است و اين خط را در امتداد مهندسي منطقه و پياده كردن نظريه دومينو در محور شرق دنبال مي كرد كه باسرنگوني نخستين حلقه هاي آن آغاز، و سپس به سمت سوريه، لبنان وايران متوجه مي شد؛ يعني همان چيزي كه رايس وزير خارجه امريكا به آن اشاره داشت؛ اما هرج و مرجي كه در پي مقاومت مردم عراق به وجودآمد، مردم و ملت هاي عربي را متوجه اهميت و حساسيت تغيير از بيرون و نيز مفهوم خاورميانه بزرگ كرد. 7
رويدادها به گونه اي رقم خورد كه روابط سوريه و لبنان، به سمت تأكيدبر خروج سوريه از لبنان متحول شد. با آنكه حضور سوريه در لبنان ازگذشته و طي سه دهه، از دوره كسينجر با حمايت و موافقت امريكاصورت گرفته بود، چرا كه (كسينجر) معتقد بود، سوريه در تحقق ثبات درلبنان نقش دارد و استمرار جنگ هاي داخلي و حمايت از منافع امريكا راتضمين مي كند و در همان وقت نيز در جبهه سوريه و اسرائيل آرامش برقرار شده بود.
آنچه (رينهولد نيبور) از مشهورترين نظريه پردازان رئاليسم در روابطبين الملل، در قرن بيستم گفته بود كه هر كه بر خاورميانه مسلط شود، برتمام اروپا مسلط شده است 8، رفتار استراتژيك از كسينجر تابرژينسكي تا زمان بوش و رامسفلد را تفسير مي كند. 9 همچنين نقل قول ماريوس پليتر، نويسنده فرانسوي از ولاديمير لنين، رهبر انقلاب بلشويكي مبني بر اينكه ادراك استراتژي امريكايي اين است كه راه پاريس، از مغرب (مراكش) مي گذرد. 10
منظور لنين از مغرب، همان مغرب عربي است و پيداست كه اين گفته لنين، با انقلاب ريف، توسط عبدالكريم الخطابي عليه اسپانيا، در منطقه ريف مرتبط بوده و گوياي اهميت استراتژيكي مغرب (مراكش) در رقابت بين قدرت هاي اروپايي و رويكرد ضديت آن با استعمار فرانسه، به عنوان دروازه پشتي اروپا، بر اساس آنچه (سول كوهن) استاد معاصرژئوپليتيك امريكا گفته است و اين نگراني اروپا را درباره تحولات سياسي در دورازه پشتي خود تفسير مي كند.
مفهوم خاورميانه در غرب، چه در بريتانيا و چه در ايالات متحده، بعدهابا آسياي عربي، مصر، ليبي و سرزمين فارس و ايران كنوني و بعضاتركيه، زماني كه اين كشور خواهان ايفاي نقش در خاورميانه بود؛ مثل نقش فعلي آن در پيمان بغداد، مرتبط شد.
(مايكل كلاير) استاد تنش ها و چالش هاي بين المللي امريكا، درمقاله اي كه در شماره ژوئن 2003 مجله nationامريكا (پس از اشغال عراق توسط امريكا) منتشر كرد، خاطر نشان مي كند كه جنگ عراق آشكار ساخت كه نقطه تمركز رقابت بين المللي، منطقه جنوب و وسطآسيا است؛ يعني از افغانستان و جمهوري هاي آسيايي تا عراق. 11منطقه اي كه (ويليام هميلتون) استاد تاريخ امريكا، از آن به عنوان قلب خاورميانه 12 ياد مي كند و مي پرسد كه آيا اشغال اين قلب، دليل اصلي واستراتژيكي حمله به عراق است ؟ او خود پاسخ مي دهد كه اشغال عراق، بيانگر اهميت استراتژيك آن براي ايالات متحده است.
(هالفرود مكيندر)، نخستين كسي بود كه به اهميت نقطه تمركزجغرافيايي 13(در سخنراني اش در انجمن جغرافيايي پادشاهي انگلستان در ژوئيه سال 1904) پرداخت و بر شرق اروپا، به عنوان نقطه تمركز جغرافيايي انگشت گذاشت كه در سال 1919 (قلب خشك) دراوراسيا ناميده شد و اتحاد شوروي بر آن مسلط بود. نظريه مشهور(مكيندر) كه در تفكر استراتژيكي اروپا و امريكا، طي قرن بيستم تا به امروز تأثير گذار بود، اين است كه هر قدرتي كه بر شرق اروپا مسلط شود، برقلب خشك مسلط شده و هر كه بر قلب خشك مسلط شود، بر جزيره جهان مسلط شده و هر كه بر جزيره جهان مسلط شود، بر كل جهان مسلط شده است. 14
منظور (مكيندر) از جزيره جهان، جزيره جهان قديم، يعني آسيا، اروپاو افريقا بود. پيش از مكيندر، ناپلئون اهميت اين قلب خشك را دريافت؛ زماني كه به سوي روسيه حركت كرد، چنان كه قيصر آلمان، هيتلر وموسوليني نسبت به اهميت تسلط بر اروپا و جهان تحت تأثير قرارگرفتند.
(نيكلاي سبيكمن) نيز نظريه حاشيه خشك (Rimland) را مطرح كرد و در آن تسلط بر اين منطقه را به منزله تسلط بر اوراسيا و سرانجام تسلط بر جهان تلقي كرد.
مي بينيم كه حاشيه خشك، همان (هلال داخلي) در نظريه (مكيندر)و (قوس بحران ها) در نظريه (برژينسكي) و همان (جهان عربي اسلامي) و در واقع منطبق بر همان منطقه اي است كه ايالات متحده آن را خاورميانه بزرگ نام نهاده است و همچنان تسلط بر آن، به منزله نقطه تسلط بر جهان است، چنان كه استراتژيست هاي غربي از(مكيندر) تا (برژينسكي)، مشاور امنيت ملي دولت كارتر و (پول ولفوويتز)، طراح نقشه اشغال عراق و معاون سابق وزير دفاع امريكا و مديرفعلي بانك جهاني بر آن تأكيد داشته اند.
بر اساس نظر او، اشغال عراق، يعني تسلط بر نفت و اينكه تعيين مي كند، كدام حكومت مي خواهد كه از طريق آن در خطوط ارتباطي استراتژيكي خليج فارس و كشورهاي حاصلخيز (عراق، سوريه، لبنان و... ) حكمراني كند. به نظر (هميلتون) اين منطقه از قاهره تا اسلام آباد، تحت سيطره هژموني امريكا در مي آيد؛ يعني منطقه زير چتر صلح امريكايي قرار مي گيرد.
از منظر تاريخ معاصر، (ناپلئون) هنگامي كه به مصر و شام (1798 ـ1801) حمله كرد، مي خواست امپراتوري بريتانيا را از طريق قطع ارتباطبا هند به ضعف بكشاند و اين نبوغ (ناپلئون) در خصوص ذهنيتي كه ازمصر داشت، بريتانيا را از اهميت استراتژيكي مصر، در تسلط بر منطقه خاورميانه آگاه ساخت. 16
هنگامي كه وحدت بين مصر و سوريه (1958 ـ 1961) بر قرار شد، دولت هاي غربي و قدرت هاي اروپايي و امريكا و اسرائيل، به خطر اين وحدت پي بردند؛ به ويژه در ارتباط با مسائل قومي دريافتند كه اين وحدت، بيانگر يك آگاهي استراتژيك است كه اهميت آن، از آگاهي نخبگان سياسي عرب بيشتر است، چرا كه تجربه آلمان و ايتاليا نشان مي داد كه با برقراري وحدت بين آن دو، آلمان از طريق تسلط بر اروپا به تهديد آن پرداخت...
در خصوص جنگ 1967، صرف نظر از آنچه پيش از آن به وجود آمده بود، بايد گفت كه اين جنگ يك برنامه ريزي استراتژيكي براي از بين بردن نقطه تمركز جغرافياي عربي و به ضعف كشاندن و دورساختن آن ازچارچوب عربي آسيايي يا جبهه غربي افريقايي بود. 17
(نيكسون) با اشاره (هنري كسينجر)، استراتژي ژاندارمي منطقه (Proxg forces) را پايه گذاري كرد و ايران را در منطقه خاورميانه، به عنوان پليس منطقه خليج فارس، در دوره پهلوي به شمار آورد؛ اما باحس ژئوپليتيكي خود، متوجه نقطه تمركز جغرافياي عربي (سرزمين پنهان) بود. سياست مصر در آن زمان، بر اساس عدم تعهد و نزديكي وهمكاري با اتحاد شوروي در زمينه سياسي، به ويژه پس از جنگ 1967شكل گرفته بود؛ از اين رو هدف استراتژيكي (كسينجر) دور ساختن اين نقطه تمركز جغرافيايي از اتحاد شوري (سابق) و كشاندن آن به سوي غرب بود. به همين منظور، او با سياست گام به گام و دور ساختن شوروي پيش از جنگ اكتبر 1973 از نقطه تمركز، آغاز استراتژي امريكايي ـاسرائيلي در شمول خطر نقطه تمركز جغرافيايي بر اسرائيل را بناگذاشت، چرا كه اين نقطه، بزرگ ترين قدرت عربي بوده و تاريخ آن، درتمامي دوره هاي تاريخي اين را ثابت مي كند. اين همان چيزي است كه بعدها تحول و تغيير نقش عربي را در سطح جهاني و منطقه اي وكشورهاي عدم تعهد و سازمان وحدت افريقا محقق كرد و نقش محوري مصر، پس از آنكه مركز ثقل كشورهاي عدم تعهد و سازمان وحدت افريقا بود، افول كرد.
اما در خصوص قلب منطقه عربي، چنان كه (هميلتون) نامگذاري كرده بود، قلب منطقه عربي و آسيا در برابر انقلاب اسلامي ايران درمنطقه ايستاد. عراق چه با تصميم سياست داخلي خود به صورت مستقل يا به اشاره دولت كارتر، توانست جنگي را عليه انقلاب اسلامي ايران بر پا كند و عليرغم كمك هاي نظامي كشورهاي نفتي، نتوانست دربرابر وزش باد انقلاب كه در عنفوان جواني خود بود، (به مدت 8 سال)طاقت بياورد؛ اما پس از پايان يافتن جنگ ايران و عراق در سال 1988، خطر اين بود كه عراق منافع اسرائيل و امريكا را تهديد كند و اين همان نكته اي است كه در گزارش مركز پژوهش هاي استراتژيك دفاع امريكا، پيش از حمله به كويت، تحت عنوان (قدرت عراق و امنيت امريكا درخاورميانه) (Iraq power and as security Middle Eeast)منتشر شده بود و به ناچار بايد پس از جايگزيني نقطه تمركز جغرافيايي، به سوي قلب جهش كند و اكنون مي بينيم كه (قلب) شكسته شده و ايده قوميت از قاموس سياسي عرب ها، با انحلال حزب بعث و ارتش عراق و محوهويت عربي رخت بر بسته است كه تمامي اين موارد، در استراتژي اسرائيل در دهه 1982 و پس از آن در گزارش استراتژي ارائه شده به (نتانياهو)، تحت عنوان استراتژي اسرائيل ذكر شده بود. 18
نخستين گزارش درباره استراتژي اسرائيل، در سال 1982م، بر طرح تقسيم منطقه عربي به قلمروهاي سياسي و در رأس آن عراق به سه دولت تأكيد دارد؛ اما گزارش سال 1996 به صراحت بر پايان دادن برتفكر قوميت عربي اصرار مي ورزد؛ به اين دليل كه خطري براي موازنه منطقه اي و آينده اسرائيل به شمار مي آيد. ايده و تفكر قوميت در پس قضيه ظهور (عبدالناصر) در جهان عرب و نقش رهبري نقطه تمركزجغرافيايي قرار داشت و بايد كه به اين تفكر، در منطقه قلب كشورهاي عربي و اسلامي پايان داده مي شد.
اين مشكل اصلي (و نه منطقه اي)، امنيت قومي عربي را محقق كرد؛ نه اينكه امنيت براي دولت سرزميني فراهم شود، بلكه برخي دولت هاي كوچك منطقه اي در هم پيماني با قدرت هاي غربي، وسيله اي براي حمايت از خود در شرايط فقدان مشروعيت و تهديدهاي داخلي ومنطقه اي يافتند؛ اما اين هم پيماني، به حالتي خاص در اين دولت هاي منطقه اي كوچك منجر شد و وظايف منطقه اي و هم پيماني باقدرت هاي بزرگ، به صورت وظايف اقتصادي، سياسي و حتي استراتژيكي در آمد؛ از اين رو اين كشورها، اكنون با يك بحران مشروعيت داخلي رو به رو شده اند؛ در حالي كه اين كشورها در گذشته، بااصول اسلامي هم پيمان بودند.
پس غياب و فقدان يك نظام امنيتي عربي، به يك حالت پاره پاره شدن در منطقه انجاميده و همين طور قراردادهاي امنيتي دو جانبه ياگروه بندي هاي خارج از منطقه، به تشويش و نزاع بين كشورهاي منطقه و افزايش كمك هاي نظامي منجر شده، بر امنيت ملي اين كشورها وثبات آنها تأثير منفي بر جاي گذاشته است.
در امتداد اين مسئله قوميتي، مي بينيم كه دولت هاي نفتي منطقه، باجريان هاي اسلامي، به منظور ايستادگي در برابر دولت متمركزجغرافيايي ـ كه با ايدئولوژي قوميتي، دولت هاي منطقه اي هم پيمان باقدرت هاي استعماري را تهديد مي كرد ـ هم پيمان شدند. بنابراين، آن گونه كه دكتر احمد سليم البرهان تحليل مي كند، آينده نظام منطقه اي وامنيت و نقش جهاني آن، با عوامل زير مرتبط خواهد بود.
1. جهان عرب داراي نيروي انساني و منابع اقتصادي و نيز موقعيت استراتژيكي بوده كه استفاده از اين عوامل موجب شده، بتواند نقش فعالي را در نظام بين المللي ايفا كند.
2. دولت متمركز جغرافيايي به نقش ترميمي خود آگاه است و مي داندكه به وسيله ايدئولوژي قوميتي و ديني مي تواند، ملت هاي عربي را در هرجايي كه باشند، همانند دوره هاي تاريخي گذشته، در برابر طرح خاورميانه جديد يا خاورميانه بزرگ كه در پي محو شخصيت منطقه اي وعربي است، بسيج و قطب بندي كند.
3. دولت متمركز جغرافيايي مي داند كه استراتژي منطقه اي اسرائيل وكشورهاي بزرگ، به اهميت برجستگي جايگاه آگاه است و به همين دليل، در پي جايگزيني نقش آن است. همان گونه كه حسنين هيكل گفت، اسرائيل با اقدامات خود در منطقه و در سطح مستقيم و وسيع تر ازرويايي كه (ديويد بن گورين) مؤسس آن در سر مي پروراند، دور نشده است؛ رؤيايي كه مي كوشد، مصر را در پشت مرزهايش متوقف كند ودست اسرائيل را در شرق باز بگذارد. 19
4. دولت هاي منطقه اي كوچك، به ويژه دولت هاي نفتي، به اهميت وجود نيروهاي خارجي در سطح متوسط و محدود آگاه هستند و مي دانندكه ارتباط آنها با نقطه تمركز جغرافيايي، همان عاملي است كه به وسيله آن مي توان، امنيت و هويت را محقق كرد و همچنين اينكه اعتماد وتكيه بر دولت منطقه اي مرتبط با عوامل دين، زبان و تاريخ برتكيه به نيروهاي خارجي متكي به نگرش هاي تمدني، سياسي و استراتژيكي ترجيح دارد.
5. تأكيد بر وحدت دولت (قلب)، يعني عراق و عربي و اسلامي بودن آن، و خروج اشغالگران از آن، تحرك كشورهاي عربي در خصوص مصالحه بين طرف هاي عراقي و حفظ عنصر عربي اين كشور، گام مهمي در جهت تحقق وحدت عراق است و برگزاري كنفرانس وفاق عراقي در بين كشورهاي عربي، بر نقش اين كشورها براي از بين بردن برنامه هاي خاورميانه اي امريكا و اسرائيل دلالت دارد و اين مسئله ما رابه اهميت نظام امنيت عربي و فعال سازي قرار دادهايي كه براي تحكيم كانال هاي اصلاح بين كشورهاي عربي و تحقق اهداف آن در پرتومتغيرهاي بين المللي بسته شده اند، رهنمون مي سازد.
6. كشورهاي نفتي ناگزيز هستند كه از دولت متمركز جغرافيايي و قلب آسيايي حمايت كرده، به آنها كمك برساند، چرا كه محور تمركزجغرافيايي و قلب آسيايي، همان عاملي است كه اعتبار دوباره اي به تاريخ اين منطقه بخشيده و در طول تاريخ، نيروهاي خارجي طماع را درجنگ هاي صليبي و مغولي به شكست واداشته است. گفتني است كه درآمد نفتي كشورهاي عربي در سال 2005 بالغ بر 500 ميليارد دلار و درآمد عربستان سعودي ساليانه به مبلغ يكصد ميليون دلار و حجم سپرده هاي عربي در سوئيس و نيويورك يك تريليون دلار است. اين آمار، بر اساس گزارش روزنامه الحياه در شماره 25 ماه ژوئن سال 2004است كه به نقل از مهاتير محمد، نخست وزير سابق مالزي آمده است.
7. ايالات متحده در بيش از يك نقطه گرفتار است و مطابق تحقيقات استراتژيك، اين كشور آمادگي آن را ندارد كه در منطقه (قلب)، بيش ازاين خود را گرفتار كند و اگر اوضاع وخيم تر شود يا بر همين سطح ادامه يابد، از مشروعيت مردمي بوش، حداقل در دوران رياست جمهوري اش، به دليل افزايش خسارت ها در عراق و بحران هاي داخلي و ناكامي دررويارويي با حوادث طبيعي مثل طوفان كاترينا و رسوايي رئيس گروه كارمندان (ديك چني) معاون رئيس جمهور و (لويس سكوتر ليبي) كه شبيه رسوايي واتر كيت 20 بود، كاسته خواهد شد.
بنابراين، ايالات متحده در پي يافتن راهي براي خروج از باتلاق عراق است؛ به ويژه پس از اعلام نظر رهبر دموكرات هاي كنگره، براي عقب نشيني و خروج از عراق و درخواست گزارش از رياست جمهوري، درخصوص وضعيت دوره اي عراق، به طور جدي به اين مسئله مي انديشد.
8. اتحاديه، عرب نيز از چالشي كه بين ايالات متحده، چين و روسيه درحال بروز است، استفاده مي كند. برژينسكي تأكيد كرده است كه بيشترين استفاده را از غرق شدن امريكا در جنگ با تروريسم، روسيه وچين مي برند. روسيه از تغيير جهت غضب و خشم چچن ها از روسيه به سوي ايالات متحده، نفس راحتي مي كشد، زيرا امريكا وارد مناطق نفوذروسيه در منطقه آسياي ميانه و اروپاي شرقي شده و با كمك ها و سرمايه گذاري يهودي ها، تحت شعار دموكراسي، در اين منطقه دخالت مي كند وروسيه هم در مقابل در پي تحرك براي پاسخ گويي از طريق مداخله درمنطقه نفوذ امريكا در خاورميانه بر مي آيد.
در حال حاضر، روسيه و جمهوري خلق چين از طريق سازمان شانگهاي به همكاري مي پردازند. اين سازمان شامل 6 عضو به اضافه ايران و هند به عنوان ناظر است. همچنين اتحاديه عرب نقش خود را ازطريق همكاري با كشورهاي ياد شده، در پرتو افزايش تقاضاي چين به نفت ايفا مي كند.
9. استراتژي كنوني امريكا به دنبال ايجاد چالش داخلي در منطقه باشعار اسلام معتدل و افراطي است و نيروهاي داخلي اين كشور را بامشكلات داخلي شان وا مي گذارد، تا با آنها در گير شوند و از طرف ديگر، با نيروهاي مخالف دولت ها به گفت و گو مي پردازد. اين همان چيزي است كه در قالب گفت و گوي برخي جريان هاي اسلامي با تعدادي ازمسئولان سابق امريكايي و انگليس در پوشش دانشگاهي و آكاداميك بامديريت مؤسسه (حل چالش ها) اتفاق افتاده است. اين مؤسسه توسط(الستر كروك)، عنصر اطلاعاتي سابق انگليس، با همكاري دكتر بيورلي ميلنون ادواردز، از دانشگاه لونيز تأسيس شده و اداره مي شود. يكي ازگفت گوي هايي كه گذشت، تحت عنوان (تروريست هاي سابق به چه ميزان به سوي كاخ سفيد گام برداشته اند) با مشاركت يك مسئول سابق امريكا برگزار شده است.
ايالات متحده مي كوشد، از تجربه برخورد با جمهوري خلق چين استفاده كند كه توانست در داخل اين كشور چالشي ميان كمونيست هاي مائويي و كمونيست هاي طرفدار شوروي ايجاد كند و آن را در خدمت منافع امريكايي هدايت كند. امريكا در پي بهره برداري از اين تجربه دربين كشورهاي عربي و جريان هاي سياسي اسلامي است.
در تاريخ نيز آمده است كه (چرچيل) در دوره جنگ جهاني دوم و درهنگام هم پيماني با (استالين) عليه (هيتلر) گفت: (من با شيطان برضد هيتلر پيمان مي بندم). بر همين منوال ايالات متحده، چنانچه باتهديد مستمر منافع امريكايي و غربي روبرو شود، به اين نتيجه مي رسدكه با طرف قوي، هر چند مخالف آن باشد، در جهت تثبيت قدرت وحضور خود هم پيمان شود.
به هر حال، فعال شدن دوباره نقش كشورهاي منطقه و تضمين امنيت آن در نظام بين الملل، از طريق بازخواني تاريخ و نظريه (مكيندر) دراروپا و جزيره جهاني امكان پذير خواهد بود. كشورهاي منطقه خاورميانه نيروي محركه تاريخ بوده اند، چرا كه نقطه تمركز جغرافيايي و قلب آسيايي، به عنوان دو كليد تسلط بر خاورميانه مطرح بوده است و هرقدرتي كه بر اين دو احاطه داشته، توانسته است بر خاورميانه بزرگ و درنتيجه بر جزيره جهان، دنياي قديم احاطه يابد و نقش آن را در داخل نظام بين الملل دوباره فعال سازد.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
پروفسور (هاليدي) در كتاب جديد خود، تاريخ خاورميانه را طي دوقرن گذشته بررسي كرده و به اين نتيجه رسيده است كه منطقه خاورميانه، به دليل مداخلات خارجي و جنگ هاي داخلي و قومي و نيزمسئله فلسطين هيچ گاه روي ثبات را به خود نديده است. وي همچنين در اين كتاب، چگونگي ظهور و پيدايش حركت هاي ايدئولوژيكي ديني وسياسي و از جمله مهم ترين آن، يعني حركت قومي عربي كه در دهه پنجاه و شصت، توسط بعث و ناصريسم رخ نمود و در پي آن نيزحركت هاي اسلام سياسي را بررسي كرده است.
كتاب در تركيب كلي خود، به سه قسمت، همراه با مقدمه و مؤخره تقسيم مي شود. مقدمه كتاب تحت عنوان سياست جهاني، خاورميانه وپيچيدگي بررسي مناطق اقليمي و جغرافيايي، و بخش اول آن نيز تحت عنوان مفاهيم، مناطق و دولت ها و كشورها به نگارش در آمده است.
فرد هاليدي، در بخش اول كتاب، به دو مسئله توجه مي كند: نظريه روابط بين الملل و خاورميانه و نيز چگونگي تبلور سياست خارجي دركشورها و جوامع. بخش دوم كتاب نيز از تاريخ خاورميانه سخن مي گويدو مسائلي از قبيل خاورميانه جديد، تشكيل دولت و جنگ جهاني و نيزجنگ سرد، درگيري هاي فراگير و انقلاب ها يا جنبش ها، و پس از جنگ سرد، سر بر آوردن بزرگ ترين بحران ها در آسياي غربي.
بخش سوم كتاب هم، تحت عنوان (مسائل تحليلي)، به اين مسائل ومباحث پرداخته است: چالش نظامي، جنگ، انتفاضه، رقابت استراتژيكي؛ ايدئولوژي هاي جديد اعم از ايدئولوژي هاي سياسي وديني و سپس چالش ها و تهديدهايي كه دولت در عصر جهاني شدن باآن روبروست، جنبش هاي زودگذر قومي و قاره اي و نيز بحث اقتصادسياسي جهاني، منطقه اي، فراگير و بين المللي.
اين كتاب در بخش پاياني، تحت عنوان خاورميانه از منظر جهاني، به اين مفهوم تكيه دارد كه تا اين منطقه را در يك چارچوب وسيع تر قرارندهيم، نمي توانيم آن را بفهميم. مؤلف از آغاز تا پايان كتاب، از محققان عرب و خارجي كه به شكل مستقيم يا غير مستقيم، در فهم مسائل خاورميانه به وي ياري كرده اند، تشكر كرده است. از جمله عبد الله الأشتل، شلومو افينري، محمد ايوب، نزيد ايوبي، جنابطاطو، غرمي بشاره، موسي بديري، خالد الدخيل، فواز جرجس، احمد الخطيب، ژيل كييل و....
مولف مي نويسد: منطقه خاورميانه شامل سي و يك كشور با حدود400 ميليون نفر جمعيت است كه اكثريت آنها به جز تركيه، ايران واسرائيل، عرب هستند كه البته كشورهاي شمال افريقا، يعني مراكش، الجزاير، تونس، ليبي و موريتاني را نيز شامل مي شود.
بخش بزرگي از اين كشورها در قرن بيستم، در اثر بازي قدرت بين دولت هاي بزرگ و نيز مسائل جاري در روابط بين الملل شكل گرفته اند؛ براي مثال عراق توسط چرچيل، پس از جنگ جهاني اول تشكيل شد وكشورهاي سوريه، لبنان و شرق اردن پس از جنگ جهاني دوم پديدآمدند. به همين دليل، فهم سرنوشت اين منطقه، بي عنايت و توجه به مداخلات خارجي دولت هاي بزرگ كه عمدتٹ در پايان جنگ جهاني دوم اروپايي بودند و پس از آن امريكا نيز به آنها پيوست، امكان پذير نخواهدبود.
با اين حال، (فرد هاليدي) براي فهم مشكلات منطقه، تنها به بررسي تاريخ معاصر بسنده نكرده است و به تاريخ دور و عقب تر باز مي گردد و درفصلي تحت عنوان (رويارويي با اروپا در سال هاي 1600 تا 2000) دربياني به اين مضمون مي پردازد كه از قرن هفتم ميلادي، يعني از ظهوراسلام، مي بينيم كه دين اسلام، تقريبٹ به مدت يكهزار سال، داراي تفوق فرهنگي و استراتژيكي بوده است؛ اما اين وضعيت از قرن پانزدهم كه مسيحيان اسپانيا را به صورت قطعه قطعه در آورده و با اخراج عرب ها درسرزمين خود مستقر شدند، دستخوش تغيير شد.
بايد افزود كه شكست عثماني ها در دروازه وين در سال 1983م، درپيدايش اين وضعيت مؤثر بود، چرا كه پيش از آن، قوي ترين نيروي نظامي بودند كه حمله و يورش مي بردند؛ در حالي كه اروپا در آن زمان، درموقعيت ضعف و دفاع از خود قرار داشت و پس از اين مقطع بود كه توازن قواي قدرت ها در عمل، روند عكس خود را آغاز كرد و قدرت هاي اروپايي به طور روزافزون شروع به رشد و توسعه كردند و در مقابل نيز قدرت اسلامي بيشتر و بيشتر به ضعف گراييد، تا اينكه عصر استعمار در قرن هفدهم فرا رسيد.
مؤلف در ادامه مي نويسد: چنانچه خواهان فهم و درك چالش كنوني بين دو طرف هستيم، بايد به گذشته دور باز گرديم، زيرا اين چالش ريشه هاي عميقي در تاريخ دارد و درك زمان كنوني، ممكن نمي شود؛ مگر در پرتو توجه و بررسي گذشته كه البته عكس آن نيز صادق است. اين به معناي آن است كه علوم سياسي بايد از علم تاريخ مدد بگيرد تابتواند اين موضوع را به شكل مطلوب واكاوي كند. به اين دليل، مسلمانان از اوضاع كنوني احساس خوبي ندارند، چه زمان تغيير يافته وتوازن قوا به نفع طرف مقابل رقم خورده است و پس از آنكه چيره بوده اند، اكنون در موقعيت مغلوب قرار گرفته اند. اين همان وضعيتي است كه بر اوج گيري حركت هاي اصولگرا، براي انتقام از غرب به خاطراستعمار ملت هاي اسلامي و تحميل ذلت بر آنها، طي حداقل دو قرن گذشته تأثير گذاشته است. ملاحظه اين چارچوب، فهم و درك علل افزايش چالش هاي جاري بين اصول گرايان اسلامي و غرب را ميسرمي سازد.
واقعيت اين است كه مردمان مشرق زمين و خاورميانه، از ناحيه جنگ ها و نبردهاي خارجي نيروهاي نظامي عليه امپراتوري عثماني ونيز تبعات فرهنگي آن متأثر و دردمند بودند و به همين دليل اروپا به دليل آموزش هاي تقليدي مساجد و پايگاه هاي دراويش، به صورت ذاتي و از ناحيه مدارس عمومي به شكل عام، در قالب فرهنگ عصرانحطاط، بر آنها سيطره داشت.
آنها از آنچه در خارج از سرزمين خود اتفاق مي افتاد، بي خبر بوده واساسٹ بر ايشان اهميتي نداشت كه چيزي از آن بدانند، زيرا معقتد بودندكه علم نهايي و حقيقت مطلق را در اختيار دارند، پس چرا بايد نيازمندعلم و آگاهي باشند؟ در حالي كه همچنان امپراتوري عثماني شاهدتفوق نظامي خود بود و فراتر از آن، اروپايي ها را تحقير مي كرد و آنان رادر مرتبه پاييني از عقب ماندگي مي پنداشت، چگونه ممكن بود كه بخواهد از آنها علم و آگاهي بگيرد؟
اين مسئله بنا به همان دلائلي بود كه گذشت؛ به ويژه آنكه اروپايي هادر نظر آنها و در نظر كلي فقها كافر بودند؛ اما پس از آنكه شكست هاي امپراتوري عثماني در برابر نيروهاي اروپايي اتفاق افتاد، برخي آنها براي نخستين بار به طرح پرسش هايي پرداختند و گفتند كه شايد مسيحيان داراي علومي باشند كه ما از آن بي خبر باشيم و از آنجا كه شكست نظامي بود، پس علاج آن نيز نظامي بود؛ يعني راه حل آن، از طريق واردات تكنولوژي نظامي از اروپا دنبال شد.
به همين دليل، سلطان عثماني امر كرد كه مربيان و كارشناسان خارجي را براي آموزش سپاه عثماني به كار گيرندو به اين ترتيب، ارتش عثماني به اصلاحات و ترميم خود پرداخت و روش ها و شيوه هاي نظاميان اروپايي را به كار گرفت و پس از مدت هاي طولاني، برخي كتاب هاي آنها براي نخستين بار ترجمه شد.
اين هدف، گروهي از جوانان مسلمان را به فراگيري زبان هاي اروپايي، به منظور مطالعه علوم نظامي آنها ترغيب و وادار كرد؛ امري كه سابق براين محال و غير ممكن بود. به هر حال، مسلمانان به اروپايي ها به ديده حقارت مي نگريستند و معتقد بودند كه اروپايي ها چيز جديدي ندارند كه آنها بخواهند آن را فرا بگيرند. اين همان چيزي است كه (البرت خوراني) درباره عصر ليبراليسم عربي ذكر مي كند؛ يعني عصري كه اززمان محمد علي پاشا و رفاعه رافع الطهطاوي تا سقوط نظام پادشاهي به دست عبدالناصر و افسران آزاد، در سال 1952 ادامه داشت.
پس از آن ـ آن گونه كه مؤلف مي نويسد ـ عصر ايدئولوژي هاي جديدفرا مي رسد؛ يعني قوميت گرايي عربي و اصول گرايي كه نخستين متولد، از سال 1950 تا مرگ جمال عبد الناصر در سال 1970 پا به عرصه گذاشت و مورد اخير هم، پس از آن جايگزين آن شد كه تا كنون همچنان ادامه دارد.
محقق معتقد است كه حركت هاي اصولگرايانه معاصر خود را از طريق برخي حوادث تاريخ آرام به مسلمانان معرفي و بروز مي دهد. مانندجنگ هاي صليبي، مسئله اندلس، فروپاشي پادشاه عثماني و سپس توطئه انگليس و فرانسوي ها در منطقه و تقسيم آن بين خودشان درمقطع پس از جنگ جهاني اول كه مسئله فلسطين را نمي توان فراموش كرد.
نويسنده سپس موارد ديگري را نيز بر مي شمارد؛ از جمله آنچه در دوره استعمار اتفاق افتاد و پس از آن نيز حمله سه جانبه انگليس، فرانسه واسرائيل به مصر در سال 1956 و پشتيباني غرب از اسرائيل در طي زمان و... كه تمامي اين اتفاقات تاريخ از ناحيه حركت هاي تندرو، براي توجيه انفجارها و اعمال خشونت آميزي كه عليه منافع غرب در مناطق مختلف جهان صورت مي گيرد، به كار برده مي شود و اين گونه تعبير مي شود كه اين اقدامات در دفاع از جهان اسلام و عليه دشمن خارجي، اعم از جهان غرب، اروپا و امريكاست.
مؤلف ياد آور مي شود كه همه پيام هاي اصول گرايان اسلامي و ادبيات آنها، از زمان تأسيس اخوان المسلمين در سال 1928 تا امروز، بر هجوم آن عليه امپرياليسم، استعمار و صهيونيسم تمركز داشته و از اين جهت، يك مسئله قديمي است و آن گونه كه برخي مي پندارند، ديروز و امروز، به وجود نيامده است. او تأكيد دارد كه اين مسئله به زمان هاي دور بازمي گردد.
نويسنده بر آن است كه خطابه ها و اعلاميه هاي صادره از سوي گروه (القاعده)، اعم از بن لادن و ديگران، تنها استمرار اين حمله اعتقادي به غرب و تمدن آنهاست. حمله اي كه حسن البنا، سيد قطب، مودودي وبسياري ديگر آن را پايه گذاري كرده و از چند دهه پيش به اين سو، آن رامتبلور ساخته و معقتد بودند كه تمدن غربي، از نظر اخلاقي منحط وورشكسته است.
بر كسي پوشيده نيست كه ايالات متحده در پي بازسازي و بازنگري درعناصر منطقه اي خود در خاورميانه است تا بتواند منافع حياتي خود راحفظ كند، چرا كه وجود هر گونه مخاطره اي در اين منطقه مي تواند، اين منافع حياتي را تهديد كند؛ از اين رو تصادفي نيست كه جورج بوش رئيس جمهوري امريكا، در سخنراني خود در شوراي توسعه دموكراتيك در ششم اكتبر سال 2005م، طبيعت دشمناني را كه ايالات متحده درمنطقه خاورميانه با آنها روبرو است، چنين مشخص كرد كه (اين عناصرمسلح، به دنبال بر پايي يك امپراتوري اسلامي راديكال از اسپانيا تااندونزي هستند). اين اظهار نظر بوش در پاسخ به نامه هايي بود كه بين سران القاعده رد و بدل مي شود و حكايت از خواست آنها مبني بر احياي خلافت اسلامي داشت.
حتي اگر چنين اظهار نظري وجود هم نداشت، روشن بود كه خاورميانه از ديرباز، در ذهن رهبران امريكا، جايگاه خاصي داشته و به همين دليل، در هر مقطع به بازنگري در رويكرد خود نسبت به اين منطقه پرداخته، تامنافع امريكا را تضمين كنند. بررسي اين رويكرد، از طريق چند نكته قابل تأمل است كه دكتر (احمد سليم البرصان)، استاد روابط بين الملل از اردن به آنها اشاره مي كند:
1. استراتژي دفاعي دهه نود و نظام تك قطبي جهان
در پشت پرده اين سند، افرادي چون پل ولفو وتيز قرار داشتند كه دوره بوش پسر، معاون وزير دفاع امريكا شد. همچنين زلماي خليل زاد سفيرامريكا در عراق و لويس سكوتر مدير دفتر ديك چكني، معاون سابق رئيس جمهور امريكا و همان كسي كه همسرش ادعاي دستگاه جورج بوش، مبني بر دستيابي عراق به اورانيوم را از طريق كشور نيجريه جعل كرد. 1
شايد آنچه ساموئل هانتينگتون در مقاله اي كه در تابستان سال 1993در مجله فارين افرز مطرح كرد، دقيقا در چارچوب همين مضمون بود كه در قالب طرح (راهنماي برنامه ريزي دفاعي و دعوت براي يك استراتژي جديد، اهميت استراتژيكي منطقه خاورميانه را در قرن آينده، به دليل تحولات نفت و... ياد آوري و خاطر نشان مي كرد. 2
شايان ذكر است كه (هانتينگتون) خود يكي از كساني بود كه از طريق نوشته هايش، رويارويي با خطر كمونيسم را در گرما گرم جنگ سردترويج مي كرد. جيم كورت 3 در تحقيق خود تحت عنوان (تهديدجهاني) و (استراتژي امريكا، از كمونيسم در سال 1955 تا اسلام گرايي در سال 2005) مي نويسد: اشاره مي كند (هانتينگتون) به تحليل استراتژي امريكا و رويارويي با خطر كمونيسم در نوشته اي با عنوان دفاع مشترك، برنامه هاي استراتژيكي در سياست ملي پرداخته است. ازنظريه برخورد تمدن هاي او محافظه كاران جديد سود بردند و خطربرخورد تمدن ها و همچنين تمدن اسلامي و ضرورت بازسازي خاورميانه را برجسته كردند. سپس شيمون پرز نوشته اش را با عنوان خاورميانه جديد4 مطرح كرد. شايد مهم ترين و حساس ترين سندي كه به تبلور خاورميانه جديد فرا خوانده و دستگاه جورج بوش پسر آن را پايه گذاري كرده، پايه گذاران اين سند در پست هاي حساس، به ويژه دروزارت دفاع امريكا، به تصدي گمارده شدند؛ همان سندي كه (ريچاردپول) و (داگلاس فيس) در سال 1996 به همراه مجموعه اي از نئومحافظه كاران ارائه كردند و به دولت (بنيامين نتانياهو) در آن دوره تقديم كردند. اين سند خواهان دست كشيدن از قرار داد اسلو و سرنگوني رژيم عراق و سوريه، و بازسازي عراق بر اساس طائفه گرايي وپارامترهاي طائفه اي و تقسيم دوباره منطقه و نيز محو و نابودي شخصيت منطقه عربي، يعني ايجاد تقسيم بندي هاي سياسي جديدبود به گونه اي كه اسرائيل بزرگ ترين قدرت منطقه اي و مسلط بر آن باشد.
بيشتر اين افكار كه در سند (پول) آمده بود، در سند (اوويد يانون)5 كه در مجله جنبش صهيونيسم در سال 1982م، تحت عنوان يك استراتژي براي اسرائيل در دهه 1980 چاپ شد، آمده است و طي آن به صراحت خواستار تقسيم خاورميانه (با مكانيسم دنياي غربي) شده است.
2. اشغال عراق و توازن قدرت هاي جديد
دولت بوش تصور مي كرد كه رژيم عراق از نظر داخلي و حتي منطقه اي، فاقد مشروعيت سياسي است و اين خط را در امتداد مهندسي منطقه و پياده كردن نظريه دومينو در محور شرق دنبال مي كرد كه باسرنگوني نخستين حلقه هاي آن آغاز، و سپس به سمت سوريه، لبنان وايران متوجه مي شد؛ يعني همان چيزي كه رايس وزير خارجه امريكا به آن اشاره داشت؛ اما هرج و مرجي كه در پي مقاومت مردم عراق به وجودآمد، مردم و ملت هاي عربي را متوجه اهميت و حساسيت تغيير از بيرون و نيز مفهوم خاورميانه بزرگ كرد. 7
رويدادها به گونه اي رقم خورد كه روابط سوريه و لبنان، به سمت تأكيدبر خروج سوريه از لبنان متحول شد. با آنكه حضور سوريه در لبنان ازگذشته و طي سه دهه، از دوره كسينجر با حمايت و موافقت امريكاصورت گرفته بود، چرا كه (كسينجر) معتقد بود، سوريه در تحقق ثبات درلبنان نقش دارد و استمرار جنگ هاي داخلي و حمايت از منافع امريكا راتضمين مي كند و در همان وقت نيز در جبهه سوريه و اسرائيل آرامش برقرار شده بود.
3. ژئوپليتيك خاورميانه و ادراك استراتژي امريكا
آنچه (رينهولد نيبور) از مشهورترين نظريه پردازان رئاليسم در روابطبين الملل، در قرن بيستم گفته بود كه هر كه بر خاورميانه مسلط شود، برتمام اروپا مسلط شده است 8، رفتار استراتژيك از كسينجر تابرژينسكي تا زمان بوش و رامسفلد را تفسير مي كند. 9 همچنين نقل قول ماريوس پليتر، نويسنده فرانسوي از ولاديمير لنين، رهبر انقلاب بلشويكي مبني بر اينكه ادراك استراتژي امريكايي اين است كه راه پاريس، از مغرب (مراكش) مي گذرد. 10
منظور لنين از مغرب، همان مغرب عربي است و پيداست كه اين گفته لنين، با انقلاب ريف، توسط عبدالكريم الخطابي عليه اسپانيا، در منطقه ريف مرتبط بوده و گوياي اهميت استراتژيكي مغرب (مراكش) در رقابت بين قدرت هاي اروپايي و رويكرد ضديت آن با استعمار فرانسه، به عنوان دروازه پشتي اروپا، بر اساس آنچه (سول كوهن) استاد معاصرژئوپليتيك امريكا گفته است و اين نگراني اروپا را درباره تحولات سياسي در دورازه پشتي خود تفسير مي كند.
مفهوم خاورميانه در غرب، چه در بريتانيا و چه در ايالات متحده، بعدهابا آسياي عربي، مصر، ليبي و سرزمين فارس و ايران كنوني و بعضاتركيه، زماني كه اين كشور خواهان ايفاي نقش در خاورميانه بود؛ مثل نقش فعلي آن در پيمان بغداد، مرتبط شد.
(مايكل كلاير) استاد تنش ها و چالش هاي بين المللي امريكا، درمقاله اي كه در شماره ژوئن 2003 مجله nationامريكا (پس از اشغال عراق توسط امريكا) منتشر كرد، خاطر نشان مي كند كه جنگ عراق آشكار ساخت كه نقطه تمركز رقابت بين المللي، منطقه جنوب و وسطآسيا است؛ يعني از افغانستان و جمهوري هاي آسيايي تا عراق. 11منطقه اي كه (ويليام هميلتون) استاد تاريخ امريكا، از آن به عنوان قلب خاورميانه 12 ياد مي كند و مي پرسد كه آيا اشغال اين قلب، دليل اصلي واستراتژيكي حمله به عراق است ؟ او خود پاسخ مي دهد كه اشغال عراق، بيانگر اهميت استراتژيك آن براي ايالات متحده است.
(هالفرود مكيندر)، نخستين كسي بود كه به اهميت نقطه تمركزجغرافيايي 13(در سخنراني اش در انجمن جغرافيايي پادشاهي انگلستان در ژوئيه سال 1904) پرداخت و بر شرق اروپا، به عنوان نقطه تمركز جغرافيايي انگشت گذاشت كه در سال 1919 (قلب خشك) دراوراسيا ناميده شد و اتحاد شوروي بر آن مسلط بود. نظريه مشهور(مكيندر) كه در تفكر استراتژيكي اروپا و امريكا، طي قرن بيستم تا به امروز تأثير گذار بود، اين است كه هر قدرتي كه بر شرق اروپا مسلط شود، برقلب خشك مسلط شده و هر كه بر قلب خشك مسلط شود، بر جزيره جهان مسلط شده و هر كه بر جزيره جهان مسلط شود، بر كل جهان مسلط شده است. 14
منظور (مكيندر) از جزيره جهان، جزيره جهان قديم، يعني آسيا، اروپاو افريقا بود. پيش از مكيندر، ناپلئون اهميت اين قلب خشك را دريافت؛ زماني كه به سوي روسيه حركت كرد، چنان كه قيصر آلمان، هيتلر وموسوليني نسبت به اهميت تسلط بر اروپا و جهان تحت تأثير قرارگرفتند.
(نيكلاي سبيكمن) نيز نظريه حاشيه خشك (Rimland) را مطرح كرد و در آن تسلط بر اين منطقه را به منزله تسلط بر اوراسيا و سرانجام تسلط بر جهان تلقي كرد.
مي بينيم كه حاشيه خشك، همان (هلال داخلي) در نظريه (مكيندر)و (قوس بحران ها) در نظريه (برژينسكي) و همان (جهان عربي اسلامي) و در واقع منطبق بر همان منطقه اي است كه ايالات متحده آن را خاورميانه بزرگ نام نهاده است و همچنان تسلط بر آن، به منزله نقطه تسلط بر جهان است، چنان كه استراتژيست هاي غربي از(مكيندر) تا (برژينسكي)، مشاور امنيت ملي دولت كارتر و (پول ولفوويتز)، طراح نقشه اشغال عراق و معاون سابق وزير دفاع امريكا و مديرفعلي بانك جهاني بر آن تأكيد داشته اند.
عراق نقطه تمركز جغرافيايي يا قلب خشك
بر اساس نظر او، اشغال عراق، يعني تسلط بر نفت و اينكه تعيين مي كند، كدام حكومت مي خواهد كه از طريق آن در خطوط ارتباطي استراتژيكي خليج فارس و كشورهاي حاصلخيز (عراق، سوريه، لبنان و... ) حكمراني كند. به نظر (هميلتون) اين منطقه از قاهره تا اسلام آباد، تحت سيطره هژموني امريكا در مي آيد؛ يعني منطقه زير چتر صلح امريكايي قرار مي گيرد.
مصر و هلال حاصلخير (نقطه تمركز و قلب خشك)
از منظر تاريخ معاصر، (ناپلئون) هنگامي كه به مصر و شام (1798 ـ1801) حمله كرد، مي خواست امپراتوري بريتانيا را از طريق قطع ارتباطبا هند به ضعف بكشاند و اين نبوغ (ناپلئون) در خصوص ذهنيتي كه ازمصر داشت، بريتانيا را از اهميت استراتژيكي مصر، در تسلط بر منطقه خاورميانه آگاه ساخت. 16
نقطه تمركز جغرافيايي، قلب و ايدئولوژي
هنگامي كه وحدت بين مصر و سوريه (1958 ـ 1961) بر قرار شد، دولت هاي غربي و قدرت هاي اروپايي و امريكا و اسرائيل، به خطر اين وحدت پي بردند؛ به ويژه در ارتباط با مسائل قومي دريافتند كه اين وحدت، بيانگر يك آگاهي استراتژيك است كه اهميت آن، از آگاهي نخبگان سياسي عرب بيشتر است، چرا كه تجربه آلمان و ايتاليا نشان مي داد كه با برقراري وحدت بين آن دو، آلمان از طريق تسلط بر اروپا به تهديد آن پرداخت...
در خصوص جنگ 1967، صرف نظر از آنچه پيش از آن به وجود آمده بود، بايد گفت كه اين جنگ يك برنامه ريزي استراتژيكي براي از بين بردن نقطه تمركز جغرافياي عربي و به ضعف كشاندن و دورساختن آن ازچارچوب عربي آسيايي يا جبهه غربي افريقايي بود. 17
هنري كسينجر؛ نقطه تمركز جغرافيايي عربي و ايران
(نيكسون) با اشاره (هنري كسينجر)، استراتژي ژاندارمي منطقه (Proxg forces) را پايه گذاري كرد و ايران را در منطقه خاورميانه، به عنوان پليس منطقه خليج فارس، در دوره پهلوي به شمار آورد؛ اما باحس ژئوپليتيكي خود، متوجه نقطه تمركز جغرافياي عربي (سرزمين پنهان) بود. سياست مصر در آن زمان، بر اساس عدم تعهد و نزديكي وهمكاري با اتحاد شوروي در زمينه سياسي، به ويژه پس از جنگ 1967شكل گرفته بود؛ از اين رو هدف استراتژيكي (كسينجر) دور ساختن اين نقطه تمركز جغرافيايي از اتحاد شوري (سابق) و كشاندن آن به سوي غرب بود. به همين منظور، او با سياست گام به گام و دور ساختن شوروي پيش از جنگ اكتبر 1973 از نقطه تمركز، آغاز استراتژي امريكايي ـاسرائيلي در شمول خطر نقطه تمركز جغرافيايي بر اسرائيل را بناگذاشت، چرا كه اين نقطه، بزرگ ترين قدرت عربي بوده و تاريخ آن، درتمامي دوره هاي تاريخي اين را ثابت مي كند. اين همان چيزي است كه بعدها تحول و تغيير نقش عربي را در سطح جهاني و منطقه اي وكشورهاي عدم تعهد و سازمان وحدت افريقا محقق كرد و نقش محوري مصر، پس از آنكه مركز ثقل كشورهاي عدم تعهد و سازمان وحدت افريقا بود، افول كرد.
اما در خصوص قلب منطقه عربي، چنان كه (هميلتون) نامگذاري كرده بود، قلب منطقه عربي و آسيا در برابر انقلاب اسلامي ايران درمنطقه ايستاد. عراق چه با تصميم سياست داخلي خود به صورت مستقل يا به اشاره دولت كارتر، توانست جنگي را عليه انقلاب اسلامي ايران بر پا كند و عليرغم كمك هاي نظامي كشورهاي نفتي، نتوانست دربرابر وزش باد انقلاب كه در عنفوان جواني خود بود، (به مدت 8 سال)طاقت بياورد؛ اما پس از پايان يافتن جنگ ايران و عراق در سال 1988، خطر اين بود كه عراق منافع اسرائيل و امريكا را تهديد كند و اين همان نكته اي است كه در گزارش مركز پژوهش هاي استراتژيك دفاع امريكا، پيش از حمله به كويت، تحت عنوان (قدرت عراق و امنيت امريكا درخاورميانه) (Iraq power and as security Middle Eeast)منتشر شده بود و به ناچار بايد پس از جايگزيني نقطه تمركز جغرافيايي، به سوي قلب جهش كند و اكنون مي بينيم كه (قلب) شكسته شده و ايده قوميت از قاموس سياسي عرب ها، با انحلال حزب بعث و ارتش عراق و محوهويت عربي رخت بر بسته است كه تمامي اين موارد، در استراتژي اسرائيل در دهه 1982 و پس از آن در گزارش استراتژي ارائه شده به (نتانياهو)، تحت عنوان استراتژي اسرائيل ذكر شده بود. 18
نخستين گزارش درباره استراتژي اسرائيل، در سال 1982م، بر طرح تقسيم منطقه عربي به قلمروهاي سياسي و در رأس آن عراق به سه دولت تأكيد دارد؛ اما گزارش سال 1996 به صراحت بر پايان دادن برتفكر قوميت عربي اصرار مي ورزد؛ به اين دليل كه خطري براي موازنه منطقه اي و آينده اسرائيل به شمار مي آيد. ايده و تفكر قوميت در پس قضيه ظهور (عبدالناصر) در جهان عرب و نقش رهبري نقطه تمركزجغرافيايي قرار داشت و بايد كه به اين تفكر، در منطقه قلب كشورهاي عربي و اسلامي پايان داده مي شد.
4. آينده نظام منطقه اي و عربي
اين مشكل اصلي (و نه منطقه اي)، امنيت قومي عربي را محقق كرد؛ نه اينكه امنيت براي دولت سرزميني فراهم شود، بلكه برخي دولت هاي كوچك منطقه اي در هم پيماني با قدرت هاي غربي، وسيله اي براي حمايت از خود در شرايط فقدان مشروعيت و تهديدهاي داخلي ومنطقه اي يافتند؛ اما اين هم پيماني، به حالتي خاص در اين دولت هاي منطقه اي كوچك منجر شد و وظايف منطقه اي و هم پيماني باقدرت هاي بزرگ، به صورت وظايف اقتصادي، سياسي و حتي استراتژيكي در آمد؛ از اين رو اين كشورها، اكنون با يك بحران مشروعيت داخلي رو به رو شده اند؛ در حالي كه اين كشورها در گذشته، بااصول اسلامي هم پيمان بودند.
پس غياب و فقدان يك نظام امنيتي عربي، به يك حالت پاره پاره شدن در منطقه انجاميده و همين طور قراردادهاي امنيتي دو جانبه ياگروه بندي هاي خارج از منطقه، به تشويش و نزاع بين كشورهاي منطقه و افزايش كمك هاي نظامي منجر شده، بر امنيت ملي اين كشورها وثبات آنها تأثير منفي بر جاي گذاشته است.
در امتداد اين مسئله قوميتي، مي بينيم كه دولت هاي نفتي منطقه، باجريان هاي اسلامي، به منظور ايستادگي در برابر دولت متمركزجغرافيايي ـ كه با ايدئولوژي قوميتي، دولت هاي منطقه اي هم پيمان باقدرت هاي استعماري را تهديد مي كرد ـ هم پيمان شدند. بنابراين، آن گونه كه دكتر احمد سليم البرهان تحليل مي كند، آينده نظام منطقه اي وامنيت و نقش جهاني آن، با عوامل زير مرتبط خواهد بود.
1. جهان عرب داراي نيروي انساني و منابع اقتصادي و نيز موقعيت استراتژيكي بوده كه استفاده از اين عوامل موجب شده، بتواند نقش فعالي را در نظام بين المللي ايفا كند.
2. دولت متمركز جغرافيايي به نقش ترميمي خود آگاه است و مي داندكه به وسيله ايدئولوژي قوميتي و ديني مي تواند، ملت هاي عربي را در هرجايي كه باشند، همانند دوره هاي تاريخي گذشته، در برابر طرح خاورميانه جديد يا خاورميانه بزرگ كه در پي محو شخصيت منطقه اي وعربي است، بسيج و قطب بندي كند.
3. دولت متمركز جغرافيايي مي داند كه استراتژي منطقه اي اسرائيل وكشورهاي بزرگ، به اهميت برجستگي جايگاه آگاه است و به همين دليل، در پي جايگزيني نقش آن است. همان گونه كه حسنين هيكل گفت، اسرائيل با اقدامات خود در منطقه و در سطح مستقيم و وسيع تر ازرويايي كه (ديويد بن گورين) مؤسس آن در سر مي پروراند، دور نشده است؛ رؤيايي كه مي كوشد، مصر را در پشت مرزهايش متوقف كند ودست اسرائيل را در شرق باز بگذارد. 19
4. دولت هاي منطقه اي كوچك، به ويژه دولت هاي نفتي، به اهميت وجود نيروهاي خارجي در سطح متوسط و محدود آگاه هستند و مي دانندكه ارتباط آنها با نقطه تمركز جغرافيايي، همان عاملي است كه به وسيله آن مي توان، امنيت و هويت را محقق كرد و همچنين اينكه اعتماد وتكيه بر دولت منطقه اي مرتبط با عوامل دين، زبان و تاريخ برتكيه به نيروهاي خارجي متكي به نگرش هاي تمدني، سياسي و استراتژيكي ترجيح دارد.
5. تأكيد بر وحدت دولت (قلب)، يعني عراق و عربي و اسلامي بودن آن، و خروج اشغالگران از آن، تحرك كشورهاي عربي در خصوص مصالحه بين طرف هاي عراقي و حفظ عنصر عربي اين كشور، گام مهمي در جهت تحقق وحدت عراق است و برگزاري كنفرانس وفاق عراقي در بين كشورهاي عربي، بر نقش اين كشورها براي از بين بردن برنامه هاي خاورميانه اي امريكا و اسرائيل دلالت دارد و اين مسئله ما رابه اهميت نظام امنيت عربي و فعال سازي قرار دادهايي كه براي تحكيم كانال هاي اصلاح بين كشورهاي عربي و تحقق اهداف آن در پرتومتغيرهاي بين المللي بسته شده اند، رهنمون مي سازد.
6. كشورهاي نفتي ناگزيز هستند كه از دولت متمركز جغرافيايي و قلب آسيايي حمايت كرده، به آنها كمك برساند، چرا كه محور تمركزجغرافيايي و قلب آسيايي، همان عاملي است كه اعتبار دوباره اي به تاريخ اين منطقه بخشيده و در طول تاريخ، نيروهاي خارجي طماع را درجنگ هاي صليبي و مغولي به شكست واداشته است. گفتني است كه درآمد نفتي كشورهاي عربي در سال 2005 بالغ بر 500 ميليارد دلار و درآمد عربستان سعودي ساليانه به مبلغ يكصد ميليون دلار و حجم سپرده هاي عربي در سوئيس و نيويورك يك تريليون دلار است. اين آمار، بر اساس گزارش روزنامه الحياه در شماره 25 ماه ژوئن سال 2004است كه به نقل از مهاتير محمد، نخست وزير سابق مالزي آمده است.
7. ايالات متحده در بيش از يك نقطه گرفتار است و مطابق تحقيقات استراتژيك، اين كشور آمادگي آن را ندارد كه در منطقه (قلب)، بيش ازاين خود را گرفتار كند و اگر اوضاع وخيم تر شود يا بر همين سطح ادامه يابد، از مشروعيت مردمي بوش، حداقل در دوران رياست جمهوري اش، به دليل افزايش خسارت ها در عراق و بحران هاي داخلي و ناكامي دررويارويي با حوادث طبيعي مثل طوفان كاترينا و رسوايي رئيس گروه كارمندان (ديك چني) معاون رئيس جمهور و (لويس سكوتر ليبي) كه شبيه رسوايي واتر كيت 20 بود، كاسته خواهد شد.
بنابراين، ايالات متحده در پي يافتن راهي براي خروج از باتلاق عراق است؛ به ويژه پس از اعلام نظر رهبر دموكرات هاي كنگره، براي عقب نشيني و خروج از عراق و درخواست گزارش از رياست جمهوري، درخصوص وضعيت دوره اي عراق، به طور جدي به اين مسئله مي انديشد.
8. اتحاديه، عرب نيز از چالشي كه بين ايالات متحده، چين و روسيه درحال بروز است، استفاده مي كند. برژينسكي تأكيد كرده است كه بيشترين استفاده را از غرق شدن امريكا در جنگ با تروريسم، روسيه وچين مي برند. روسيه از تغيير جهت غضب و خشم چچن ها از روسيه به سوي ايالات متحده، نفس راحتي مي كشد، زيرا امريكا وارد مناطق نفوذروسيه در منطقه آسياي ميانه و اروپاي شرقي شده و با كمك ها و سرمايه گذاري يهودي ها، تحت شعار دموكراسي، در اين منطقه دخالت مي كند وروسيه هم در مقابل در پي تحرك براي پاسخ گويي از طريق مداخله درمنطقه نفوذ امريكا در خاورميانه بر مي آيد.
در حال حاضر، روسيه و جمهوري خلق چين از طريق سازمان شانگهاي به همكاري مي پردازند. اين سازمان شامل 6 عضو به اضافه ايران و هند به عنوان ناظر است. همچنين اتحاديه عرب نقش خود را ازطريق همكاري با كشورهاي ياد شده، در پرتو افزايش تقاضاي چين به نفت ايفا مي كند.
9. استراتژي كنوني امريكا به دنبال ايجاد چالش داخلي در منطقه باشعار اسلام معتدل و افراطي است و نيروهاي داخلي اين كشور را بامشكلات داخلي شان وا مي گذارد، تا با آنها در گير شوند و از طرف ديگر، با نيروهاي مخالف دولت ها به گفت و گو مي پردازد. اين همان چيزي است كه در قالب گفت و گوي برخي جريان هاي اسلامي با تعدادي ازمسئولان سابق امريكايي و انگليس در پوشش دانشگاهي و آكاداميك بامديريت مؤسسه (حل چالش ها) اتفاق افتاده است. اين مؤسسه توسط(الستر كروك)، عنصر اطلاعاتي سابق انگليس، با همكاري دكتر بيورلي ميلنون ادواردز، از دانشگاه لونيز تأسيس شده و اداره مي شود. يكي ازگفت گوي هايي كه گذشت، تحت عنوان (تروريست هاي سابق به چه ميزان به سوي كاخ سفيد گام برداشته اند) با مشاركت يك مسئول سابق امريكا برگزار شده است.
ايالات متحده مي كوشد، از تجربه برخورد با جمهوري خلق چين استفاده كند كه توانست در داخل اين كشور چالشي ميان كمونيست هاي مائويي و كمونيست هاي طرفدار شوروي ايجاد كند و آن را در خدمت منافع امريكايي هدايت كند. امريكا در پي بهره برداري از اين تجربه دربين كشورهاي عربي و جريان هاي سياسي اسلامي است.
در تاريخ نيز آمده است كه (چرچيل) در دوره جنگ جهاني دوم و درهنگام هم پيماني با (استالين) عليه (هيتلر) گفت: (من با شيطان برضد هيتلر پيمان مي بندم). بر همين منوال ايالات متحده، چنانچه باتهديد مستمر منافع امريكايي و غربي روبرو شود، به اين نتيجه مي رسدكه با طرف قوي، هر چند مخالف آن باشد، در جهت تثبيت قدرت وحضور خود هم پيمان شود.
به هر حال، فعال شدن دوباره نقش كشورهاي منطقه و تضمين امنيت آن در نظام بين الملل، از طريق بازخواني تاريخ و نظريه (مكيندر) دراروپا و جزيره جهاني امكان پذير خواهد بود. كشورهاي منطقه خاورميانه نيروي محركه تاريخ بوده اند، چرا كه نقطه تمركز جغرافيايي و قلب آسيايي، به عنوان دو كليد تسلط بر خاورميانه مطرح بوده است و هرقدرتي كه بر اين دو احاطه داشته، توانسته است بر خاورميانه بزرگ و درنتيجه بر جزيره جهان، دنياي قديم احاطه يابد و نقش آن را در داخل نظام بين الملل دوباره فعال سازد.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله