امالبنين، اسوه مادران و همسران شهيد
نويسنده:فاطمه اسلامى ـ سيدعلىاكبر خدايى
بيان و شرح سرگذشت زندگانى امالبنين، بنا به ماجراها و پيشامدها و از همه مهمتر، امتحانهاى او توسط خدا، جهت اثبات خلوص نيت و درجه ولايتمدار بودن اين شيرزن انقلابى (كه به حق اسوه و الگويى ممتاز براى مادران و همسران شهيد ايران اسلامى به حساب مىآيد) از همه نظر ارزشمند خواهد بود.
سخن گفتن از برخوردهاى مؤدبانه و معرفتآميز او، در برخورد نزديك با خاندان ولايت و احترام شديد او به اين خانواده و آموزش آن به فرزندان خود، نمونه كاملى از تربيت ولايى در عصر حاضر است.
آنچه مىتواند در درجه اوّل الگوى خانواده شهيدان و وارثان آنها و در مراتب پايينتر، ما ـ از قافله شهدا عقب افتاده ـ قرار گيرد، صبر و شكيبايى، ايستادگى و مقاومت، خويشتندارى، شجاعت و جسارت زنى تنها در برابر دستگاه فاسد است؛ نيز موقعيتشناس بودن، موضعگيرى قاطعانه در مقابل اهداف شوم دشمنان ولايت، اسير نقشهها و نيرنگهاى آنان نشدن و از همه مهمتر، آشنايى به وظايف اصلى در برابر جامعه تشيع و خاندان ولايت، همچنين تعليم و تربيت فرزندانى ولايتمدار و جانباز راه ولايت و امامت مىباشد.
در ميان زنان قبيله كلاب، شور و همهمه عجيبى بر پا بود. آنها در غياب همسران نيرومند و دلاور خود (كه مشغول جنگاورى، سلحشورى و رزمآزمايى بودند)، در خانه حزام بنخالد، پيرامون بستر ثمامه (ليلى) ـ دختر عمره ـ حلقه زده و منتظر تولد يافتن نوزادى خجسته و فرخنده بودند.
ثمامه در بستر افتاده و از شدت درد زايمان به خود مىپيچيد و هيچ آرام و قرارى نداشت. چشمهاى نگران و وحشتزده زنان حاضر در اتاق، تجسمكننده زايمانى سخت براى ثمامه و تولد يافتن نوزادى درشتاندام بود. ثانيهها به كندى مىگذشت و وضع زايمان ثمامه سختتر مىگشت.
حالا به غير از زنان طايفه كلاب، مردان قبيله نيز (كه به تدريج و با غروب آفتاب، به ميان خانواده خويش بازگشته و در آن لحظه به دنبال زنان خويش آمده) بر در خانه حزام گرد آمده بودند.
حزام ـ همسر ثمامه ـ در حياط خانه و در پشت در اتاقى كه همسر وى در آن بسترى بود، در حالى كه به نالههاى دلخراش و پر از درد همسر دردمند خود گوش مىداد، زير لب مشغول دعا و راز و نياز با خداى كعبه بود. هر از چندى با قطع شدن نالههاى ثمامه، به انتظار صداى نوزاد و يا باز شدن صداى در و بيرون آمدن قابله و هجوم آوردن وى نزد «حزام» جهت درخواست كردن مژدگانى، سكوتى سرشار از اميد سراسر وجودش را فرا مىگرفت؛ اما همين كه نالههاى همسرش شروع مىشد، بازوان ستبرش را كه حكايتگر دلاورى و سلحشورى او در جبهههاى نبرد بود، با قرار دادن بر ديوار، تكيهگاه خويش مىساخت تا زانوانش از اين همه اضطراب خم نگردد و در همان حال صورت آفتابخورده خود را ـ كه زخمهاى بسيار آن، نشان از رزم و جنگجويى وى در نبردهاى سخت داشت ـ بر آسمان پرستاره مدينه مىدوخت.
آيينه و تجسم آينده فرزندش ـ حسين(ع) ـ و اتفاقاتى كه
با سرنوشت فرزندش در كربلا پيوند مىخورد، اميرالمؤمنين را بر آن داشت با زنى از قبايل عرب ازدواج كند كه
خاندان وى در دلاورى، سلحشورى و بىباكىِ گذشته خاندانى خويش، نيز تنومندى و قدرتمندى و شجاعت ذاتى، زبانزد خاص و عام عرب بودند.
حزام به محض ديدن هر يك از زنانى ـ كه از اتاق بيرون مىآمد ـ سراسيمه خود را به او مىرساند و پيش از هر گونه پرسشى، هنگامى كه با چهره گرفته زن روبهرو مىشد، لبخند شادى بر لبان داغبسته او رنگ مىباخت و تنها نگاه حسرتبار حزام بود كه زن و مرد كلابى را كه در پيچ و خم كوچه و در تاريكى شب ناپديد مىشدند، به نشانه سپاسگزارى از آنها تعقيب مىكرد.
پاسى از شب مىگذشت و داخل و اطراف خانه حزام، خلوت و خلوتتر مىگشت. اكنون به جز افراد اندكى كه به نظر مىرسيد از بستگان و خويشاوندان نزديك حزام و همسرش هستند، به همراه زن قابله، شخص ديگرى در خانه باقى نمانده بود. رفته رفته بر اضطراب و نگرانىِ افراد باقىمانده افزوده مىگشت و صداى تضرع و راز و نياز برخى از حاضران، حتى تا يكى دو كوچه آن طرفتر به گوش مىرسيد. با اين همه صداها در خلوت و سكوت سنگين شب كه مدينه را در خواب فرو مىبرد، گم مىشد.
حزام با عجله به سمت اتاق دويد و هنگامى كه وارد شد، قابله را در حال شستن نوزاد ديد. در كنار ثمامه نشست و مدت نسبتا زيادى با چشمانى كه قطرات اشكِ شوق، همچون الماسى در مردمك چشم او مىدرخشيدند و بر گونههاى آفتابخوردهاش سرازير مىشدند، به همسرش نگريست.
ثمامه در حالى كه خنده تمام صورت رنجكشيدهاش را مىپوشاند، با تكان دادن سر به مرد خود فهماند نوزاد را كه اكنون قابله، پس از شستشو او را ميان جامه نوزادىاش پوشانيده بود، از وى گرفته و پس از نوازش، در كنار مادر بخواباند.
حزام با خوشحالى نوزاد را كه در حال گريه كردن بود، از قابله گرفت و از سرِ شوق بوسهاى بر گونههاى گرم و گل انداخته او زده و سپس طفل را نزد مادرش خوابانيد. آنچه كه در ابتداى به دنيا آمدن نوزاد، حاضران را در بهت و حيرت فرو برده بود، اندام درشت و صورت زيباى دختر تازه متولد شده بود؛ به طورى كه بيشتر آنها، پس از ديدن او، آرزوى داشتن چنين نوزادى را داشتند.
پس از چند روزى كه از تولد نوزاد ارجمند گذشت، نام فاطمه را برايش انتخاب كردند. فاطمه در دامان پر از مهر و عطوفت مادرش ـ ثمامه ـ رشد كرده و در اندك ساليانى به مرحله بلوغ رسيد. وى با داشتن اندام رشيد و صورت زيبا، نه تنها زبانزد خويشاوندان و همقبيلگان گرديد، بلكه به زودى آوازه و شهرت ذاتى و قبيلهاى او، به گوش عالمان علم انساب (تبارشناسى) بخصوص عقيل بنابوطالب ـ كه از نسبشناسان آن زمان ميان اعراب بود ـ رسيد.
از همه مهمتر، آيينه و تجسم آينده فرزندش ـ حسين(ع) ـ و اتفاقاتى كه با سرنوشت فرزندش در كربلا پيوند مىخورد، اميرالمؤمنين را بر آن داشت با زنى از قبايل عرب ازدواج كند كه خاندان وى در دلاورى، سلحشورى و بىباكىِ گذشته خاندانى خويش، نيز تنومندى و قدرتمندى و شجاعت ذاتى، زبانزد خاص و عام عرب بودند، تا به بركت اين ازدواج، فرزندانِ پسر رشيدى از دختر «حزام» به دنيا آيد تا ياريگر فرزندش ـ حسين(ع) ـ در صحراى كربلا باشند.
اين دلايل براى قانع كردن على(ع)، براى انتخاب كردن همسرى از شجاعان عرب توسط برادر بزرگترش ـ عقيل ـ كافى بود. بنابراين امام على(ع) پس از توجه و عنايت به اين دلايل پسنديده براى ازدواج با زن ديگر، با برادر بزرگتر و نسبشناس خود، در اين باره به مشورت و گفتگو نشست. عقيل «فاطمه كلابيه» را به او پيشنهاد كرد.
همان طور كه اشاره گرديد، اهداف على(ع) از ازدواج بيش از همه، دو امر اساسى بود:
اوّل: سرپرستى كردن فاطمه از فرزندان او و پر كردن جاى خالىِ مادر آنها در خانه تا حد امكان.
دوم: به دنيا آمدن نسلى نيرومند، شجاع و فداكار از امالبنين، در جهت حمايت از حسين(ع) در كربلا؛ چرا كه على(ع) از حوادثى كه در آينده به وقوع مىپيوست، خبردار بود.
امالبنين پس از ازدواج با على(ع)، چونان همسرى مهربان نسبت به شوهر مظلوم خويش اظهار وفادارى كرده و به او عشق مىورزيد. وى محرم راز على(ع)، در روزگار عزلت و گوشهنشينى مولا بود و نه تنها با دردها، محنتها و جسارتهايى كه ساحت مقدس مولا را مىآزرد، احساس همدردى مىكرد، بلكه همانند مادرى دلسوز و مهربان در خدمتِ فرزندان على(ع) و به ويژه دختران كوچك و داغديده ايشان بود، به طورى كه از انجام هر گونه خدمت و محبت نسبت به آنان كوتاهى نمىورزيد. او سعى مىكرد به قدرى با فرزندان فاطمه(س) خوشرفتارى كرده و روى خوش نشان دهد كه كودكان و نوجوانان على(ع)، كمتر احساس يتيمى و بىمادرى كرده، يا به واسطه خوشرفتارى او كمتر جاى خالى مادرشان در خانه محسوس باشد.
تقاضاى كوچكى از شما دارم، آيا امكان اجابت درخواست توسط شما مقدور است؟
مولا فرمود: درخواست چيست؟ اميدوارم بتوانم خواسته تو را اجابت سازم.
امالبنين گفت: تقاضا دارم از اين به بعد مرا با نام فاطمه خطاب نكنيد.
على(ع) فرمود: مگر اتفاقى افتاده است؟ چرا تو را فاطمه صدا نكنم؟!
امالبنين گفت: براى اينكه هر زمان مرا به اين نام صدا مىزنيد، مىبينم چهار جگرگوشه زهرا(س)، با شنيدن نام مادرشان ـ فاطمه ـ به گوشهاى رفته و به ياد او اشك ريخته و بيش از پيش احساس يتيمى مىنمايند!
على(ع) كه با شنيدن نام همسر، اشك در چشمانشان حلقه زده بود، خواهش او را پذيرفته، از آن زمان به بعد، او را به نام امالبنين مورد خطاب قرار مىداد.
دوران بيست و پنج ساله كنار زده شدن على(ع) از حكومت، در عين شايستگى و برازندگىشان به اين مقام، دورانى محنتزا و آزاردهنده براى فرزندان و همسران على(ع) ـ به ويژه امالبنين ـ شمرده مىشد. اين بانوى غمخوار، نه تنها در برابر سختىها و ناملايمات تحمل كرده و شكايتى به مولا عرضه نمىداشت، بلكه حتى با روحيهاى مثالزدنى، سعى مىكرد از غمهاى على(ع) در آن ايام كاسته و خانه را محيطى آرامبخش سازد.
مادر شدن امالبنين و مفتخر شدنش به «امالعباس»
امالبنين در خانه على(ع) به سر مىبرد و به زندگى پر افتخار با مولا و فرزندانِ گرامى او ادامه مىداد تا اينكه احساس نمود باردار شده است. بيان اين احساس براى على(ع) بسيار خوشايند بود، تا آنجا كه گل لبخند بر لبان و نور اميد را در دل و جان مولا نشاند. معناى آن به ثمر نشستن ميوه آرزوى على(ع) يعنى تولد يافتن فرزند دلاورى چون ابوالفضل العباس(ع) بود؛ همان شخصيت بزرگوار و باوفايى كه در آيندهاى نه چندان دور مىبايست اصلىترين يار و تنها سردار و سقاى باوفاى برادرش ـ حسين(ع) در صحراى كربلا و ذوب در ولايت او باشد.
انتظار على(ع)، امالبنين و فرزندان فاطمه زهرا(س) به سر آمد و خانه مولا به قدوم مبارك عباس روشن گشت. تولد وى بيش از همه موجبات خوشحالىِ اصلىترين حادثهجويان دشت كربلا يعنى برادرش ـ حسين(ع) ـ و خواهرشان ـ زينب(س) ـ را فراهم آورد.
بوسه شيرين مولا بر چشم و بازوى عباس همراه با گريهاى تلخ
على(ع) پس از شنيدن خبر مسرتبخش تولد فرزند پسرش، شادمان نزد همسر خويش آمد. امالبنين نوزاد گرامىاش را به دست مولا سپرد تا هم او را نوازش كرده و هم در گوشش اذان و اقامه قرائت نمايد. در همين هنگام حاضران متوجه شدند كه على(ع) به جاى بوسه زدن بر صورت طفل، بازوان و چشمان او را مىبوسد و در لحظه بوسه زدن، اشك در
چشمان شريف مولا حلقه زده و حالت بسيار محزونى دارد. امالبنين با تعجب و نگرانى از مولا پرسيد: چه شده است؟! مگر بازوان عباسم عيبى دارند كه مرتب آن را مىبوسيد و گريه مىكنيد؟!
على(ع) جواب داد: بازوان عباس ـ الحمدللّه ـ هيچ عيب و نقصى ندارد. بوسه زدن من بر بازوى عباس همراه با گريستن، سرنوشت و جريان تلخى است كه در آينده قرار است اتفاق افتد و من با علم غيب خويش و به اذن خدا بر اين ماجراها آگاهى و علم و معرفت دارم. گريه من براى مصيبتهايى است كه بر اهل بيت من، در زمان امامت فرزندم ـ حسين(ع) ـ و بخصوص ضربات و آسيبهايى است كه از تير و كمان و شمشير، بر چشم و بازوى عباس وارد خواهد گشت.
مولا پس از شرح اين مصيبت و محزون ساختن حضار، نوزاد را به مادرش برگرداند و خود با چشمانى اشكبار از اتاق بيرون رفت.
در همين زمان، با تعيين شدن امام حسن(ع) به عنوان امام دوم شيعيان، امالبنين در خط ولايت ايشان قرار گرفته، نه تنها براى لحظهاى از خط ولايت و امامت ايشان خارج نگرديد و هرگز نه به عمل و نه گفتار، در برابر امام موضعگيرى نكرد و تا پايان عمر امام حسن(ع) سر بر خط راستين امامت ايشان سپرد، بلكه پيوسته فرزندان خويش را بر اطاعت كامل از مولا و مقتداى زمانشان ـ
آخرين فرزند نامش عثمان (عبدالرحمن) بود كه با اولين فرزند امالبنين ـ عباس ـ حدود 15 سال اختلاف سن داشت. اين فرزند چند ماه پس از شهادت امام على(ع) به دنيا آمد،
بنابراين در هنگام شهادت در كربلا، 20 ساله بود.
امام حسن(ع) ـ توصيه و سفارش مىكرد و آنها را جاننثار راه ولايت بار آورد.
امالبنين با درايت هر چه تمامتر، با كردار صحيح خود و سرسپردگى به ولايت، همچون سدى محكم، جلوى سوء استفاده دشمنان ولايت و بخصوص خليفه غاصب ـ معاويه ـ را (كه پيوسته با وعده و وعيد خود، در صدد پراكنده كردن و ايجاد تفرقه ميان پشتيبانان امامت بود) گرفت و نقشههاى معاويه را در رسيدن به اين اهداف نقش بر آب ساخت.
پس از شهادت امام حسن مجتبى(ع)، امالبنين در خط ولايت و امامت امام حسين(ع) ره سپرد و فرزندان خود را در لحظات بحرانى، به يارى پسر فاطمه زهرا(س) فرا خواند.
در اواخر سال شصتم هجرى كه يزيد بر تخت خلافت جلوس كرد، امالبنين در شهر مدينه به رغم اينكه ساليان پايانى عمر پر بار خويش را مىگذرانيد و حدود شصت سالى از
دوران حياتش سپرى مىشد، آماده انجام رسالتى مهم و تاريخى ـ ارزشى بود و اين رسالت: فرستادن پسران رشيد و جانباز خويش در ركاب امام زمانشان ـ حسين بنعلى(ع) ـ براى آفرينش حماسه كربلا بود.
امالبنين در اين زمان به همراه فرزند ارشد خود ـ عباس ـ و عروس و نوه پسرى خويش ـ عبيداللّه ـ در مدينه زندگى مىكرد.
امالبنين كه در اين زمان منتظر واكنش و دستور امام زمان خود، نسبت به اين اتفاقات بود، پيوسته در جريان اخبار مدينه و واكنش امام قرار مىگرفت. هنگامى كه امام قصد مكه كرد، پسران خويش را جهت همراهى و
محافظت كردن از امام حسين(ع) و اهل بيت او، به همراه ايشان به مكه فرستاد و خود چونان مردى، سرپرستى تنها عروس و نوه خود در مدينه را به اميد برگشتن امام و يارانش از مكه، به عهده گرفت.
شايد اصلىترين علت عدم همراهى امالبنين با امام حسين(ع)، اين بود كه اين زن، تصور نمىكرد اين سفر آغاز سفرى موعود باشد كه امام و فرزندان او بايد به پيشواز آن بروند. امالبنين هرگز تصور اينكه اين سفر، براى اداى مسئوليتى توسط امام حسين(ع) باشد نمىنمود.
دليل ديگر عدم همراهى امالبنين با كاروان شهادت كربلا، مشقت فراوان سفر براى او كه پيرزنى شصت و چند ساله بود، است. به علاوه از آنجا كه گرما طاقتفرسا بود، به سبب كهولت سن، قادر به همراهى با كاروانيان نبود. وى در مدينه چشم به راه بازگشت كاروان از سفر حج ماند و هرگز اطلاع نداشت كه اين سفر، آغاز سفر موعود خواهد بود.
در عين حال اين شيرزن ولايتمدار، به رغم عدم همراهى با كاروان، به فرزندان خود
بشير تا امالبنين را شناخت، وى را مخاطب قرار داده، با حالت محزون و گرفته گفت: امالبنين! خبر دارى عباس و پسرانت را در كربلا شهيد كردند؟
آن بانو گفت:
جان من و تمام فرزندانم فداى پسر فاطمه(س)، از حال امام و مقتدايم چه خبر دارى؟
توصيه كرده بود در همه حال، دست از يارى حسين(ع) برنداشته و پيوسته گوش به فرمان فرزند پيامبر و امام بر حق خود باشند.
سفر كاروان عاشورا، از زمانى كه مدينه را به مقصد مكه ترك گفته بودند تا زمانى كه بازماندگان به مدينه بازگشتند، حدود سه ماه به طول انجاميد.
در هنگام آمدنِ اين پيرزن به سمت بشير، جمعيت زياد زنان و مردان كوفه، با مشاهده او، به احترام از جلويش كنار رفته، بشير تا نگاهش به اين زن بلندبالا، با قامت رشيد افتاد، از اطرافيان خود پرسيد:
اين زن كيست كه مردم مدينه اينقدر به او احترام مىگذارند؟!
جواب دادند: امالبنين كلابى ـ همسر على(ع) و مادر عباس ـ است.
بشير تا امالبنين را شناخت، وى را مخاطب قرار داده، با حالت محزون و گرفته گفت: امالبنين! خبر دارى عباس و پسرانت را در كربلا شهيد كردند؟
آن بانوى فداكار پس از شنيدن خبر شهادت فرزندان شجاع خود، بدون ذرهاى منقلب شدن، همچون كوهى استوار، از بشير جوياى حال امام حسين(ع) گرديد و گفت:
جان من و تمام فرزندانم فداى پسر فاطمه(س)، از حال امام و مقتدايم چه خبر دارى؟
امالبنين كه حتى پس از شنيدن خبر شهادت تمامى فرزندان خود، به عشق سلامتى امام تا آن لحظه خم به ابرو نياورده بود، وقتى خبر شهادتِ حسين(ع) را به همراه ديگر فرزندان خود شنيد، در حالى كه زانوان او زير اين بار گرانبها خم مىشد، رويش را به طرف مردان و زنان مدينه برگرداند و با حالت غمگينانهاى، آنان را خطاب كرده گفت:
مردم مدينه! پس از شهادت امامم و تمامى پسران رشيدم، از شما مىخواهم از اين به بعد مرا امالبنين نخوانيد؛ چرا كه امالبنين يعنى مادر پسران رشيد؛ ولى پس از شهادت فرزندم حسين(ع) و ديگر پسران رشيدم، هيچ پسرى براى من باقى نمانده است.
پس از حادثه كربلا و بازگشت بازماندگان كاروان، ديگر هيچ كس امالبنين را شادمان نيافت؛ چرا كه پس از رخداد واقعه كربلا و شهادت پسران رشيد خود، به يادبود فرزندانش و جهت گريستن به ياد آنان، در گوشهاى از قبرستان بقيع، چهار صورت قبرِ پسرانش را درست كرده بود. روزها به دور از هياهوى مردم مدينه و در حالى كه جامه سياه بر تن كرده، دستهاى كوچك يادگارِ عباسش ـ عبيداللّه ـ را در دست داشت، به بقيع مىآمد و بر سر قبرها مىنشست، آنگاه در حالى كه مرثيههاى سوزناكى، در رثاى فرزندان خود و بخصوص عباس مىسرود، در غم فقدان آنها اشك ماتم مىريخت و برايشان عزادارى مىكرد.
مورخان و گزارشنويسان نوشتهاند: مرثيههايى كه اين بانوى داغديده به هنگام آمدن بر بالاى قبر فرزندان و در رثاى پسرانش، با سوز درونى مىسرود، به قدرى سوزناك و دردآور بوده است كه حتى دل هر انسان بىرحم و سنگدلى نيز به درد مىآمد!
مرثيههايى كه اين بانوى داغديده به هنگام آمدن بر بالاى قبر فرزندان و در رثاى پسرانش، با سوز درونى مىسرود، به قدرى سوزناك و دردآور بوده است كه حتى دل هر انسان بىرحم و سنگدلى نيز به درد مىآمد!
گفتهاند حتى مروان حكم ـ حاكم وقت مدينه ـ هر زمان كه از كنار قبرستان بقيع عبور مىكرد و مرثيههاى سوزناك امالبنين را مىشنيد، بىاختيار لحظهاى مىنشست و همراه اين مادر داغديده، گريسته و با او اظهار همدردى مىكرد.
«ديگر مرا امالبنين نخوانيد و مرا به ياد شيران بيشه نيندازيد.»
«پسرانى داشتم كه مرا به خاطر وجود آنها «امالبنين» مىگفتند،»
«ولى امروز در حالى به سر مىبرم كه ديگر پسرانى براى من نيست.»
«چهار پسرى كه همچون عقابهاى تيزپرواز بودند.»
«با پاره شدن رگهاى قلبشان به شهادت رسيدند.»
«نيزهها به جنگ اعضاى بدن آنها آمد، در نتيجه همه آنها به خاك افتادند.»
«اى كاش مىدانستم آيا اين خبر درست است كه گفتند: دست عباس قطع شده است!»
امالبنين در لابهلاى ذكر مرثيه، نوحه و سوگوارىهاى خود، از همه بيشتر، از مصيبتهايى كه بر سر فرزند ارشد و بزرگوارش ـ عباس ـ آمده بود، ياد مىكرد، نيز همراه با ياد كردن از افتخارات و عملكردهاى جانانه و شخصيت ذاتى و جوهره وجودى او (كه همه آنها را در يارى امام و مقتداى خود به كار مىگرفت) چنين مىگفت:
«اى كسانى كه حمله جانانه فرزندم ـ عباس ـ را بر گلههاى گوسفند ديديد.»
«نيز به دنبال او فرزندان حيدر را كه هر كدام از آنها شيرى است كه دست از يارى امامش برنمىدارد.»
«باخبر شدم، در حالى بر سر پسرم ضربه وارد كردهاند كه او دست در بدن نداشته است.»
«واى بر من كه بر سر فرزندم عمود آهنين فرود آمد.»
«اگر شمشير در دستت مىبود، كسى را ياراى نزديك شدن به تو نبود.»
پس از حوادث خونين كربلا، روزها و شبها خواب و خوراك امالبنين، شيون و گريه و زارى براى پسران از دست رفتهاش بود. در همه حال افتخارش اين بود كه پسرانش در ركاب امام و به فرمان پسر پيامبر به شهادت رسيدهاند. او يقين داشت براى اين ايثار و از خودگذشتگى، فرداى قيامت در مقابل پروردگار، رسول خدا، امير مؤمنان و فاطمه زهرا(س) روسفيد و سربلند خواهد بود.
داستان زندگانى و حيات اين شيرزن تاريخ تشيع و پيرو مخلص مكتب علوى، چهار سال و اندى پس از حادثه كربلا، در جمادىالثانى سال 64 هجرى به پايان رسيد و بدن مطهر امالشهداى كربلا، در قبرستان بقيع و دور از پارههاى تن خود آرميد.
سلام و صلوات خدا بر او باد.
منبع: پیام زن
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
سخن گفتن از برخوردهاى مؤدبانه و معرفتآميز او، در برخورد نزديك با خاندان ولايت و احترام شديد او به اين خانواده و آموزش آن به فرزندان خود، نمونه كاملى از تربيت ولايى در عصر حاضر است.
آنچه مىتواند در درجه اوّل الگوى خانواده شهيدان و وارثان آنها و در مراتب پايينتر، ما ـ از قافله شهدا عقب افتاده ـ قرار گيرد، صبر و شكيبايى، ايستادگى و مقاومت، خويشتندارى، شجاعت و جسارت زنى تنها در برابر دستگاه فاسد است؛ نيز موقعيتشناس بودن، موضعگيرى قاطعانه در مقابل اهداف شوم دشمنان ولايت، اسير نقشهها و نيرنگهاى آنان نشدن و از همه مهمتر، آشنايى به وظايف اصلى در برابر جامعه تشيع و خاندان ولايت، همچنين تعليم و تربيت فرزندانى ولايتمدار و جانباز راه ولايت و امامت مىباشد.
تولد شيرزنى در خانه حزام كلابى
در ميان زنان قبيله كلاب، شور و همهمه عجيبى بر پا بود. آنها در غياب همسران نيرومند و دلاور خود (كه مشغول جنگاورى، سلحشورى و رزمآزمايى بودند)، در خانه حزام بنخالد، پيرامون بستر ثمامه (ليلى) ـ دختر عمره ـ حلقه زده و منتظر تولد يافتن نوزادى خجسته و فرخنده بودند.
ثمامه در بستر افتاده و از شدت درد زايمان به خود مىپيچيد و هيچ آرام و قرارى نداشت. چشمهاى نگران و وحشتزده زنان حاضر در اتاق، تجسمكننده زايمانى سخت براى ثمامه و تولد يافتن نوزادى درشتاندام بود. ثانيهها به كندى مىگذشت و وضع زايمان ثمامه سختتر مىگشت.
حالا به غير از زنان طايفه كلاب، مردان قبيله نيز (كه به تدريج و با غروب آفتاب، به ميان خانواده خويش بازگشته و در آن لحظه به دنبال زنان خويش آمده) بر در خانه حزام گرد آمده بودند.
حزام ـ همسر ثمامه ـ در حياط خانه و در پشت در اتاقى كه همسر وى در آن بسترى بود، در حالى كه به نالههاى دلخراش و پر از درد همسر دردمند خود گوش مىداد، زير لب مشغول دعا و راز و نياز با خداى كعبه بود. هر از چندى با قطع شدن نالههاى ثمامه، به انتظار صداى نوزاد و يا باز شدن صداى در و بيرون آمدن قابله و هجوم آوردن وى نزد «حزام» جهت درخواست كردن مژدگانى، سكوتى سرشار از اميد سراسر وجودش را فرا مىگرفت؛ اما همين كه نالههاى همسرش شروع مىشد، بازوان ستبرش را كه حكايتگر دلاورى و سلحشورى او در جبهههاى نبرد بود، با قرار دادن بر ديوار، تكيهگاه خويش مىساخت تا زانوانش از اين همه اضطراب خم نگردد و در همان حال صورت آفتابخورده خود را ـ كه زخمهاى بسيار آن، نشان از رزم و جنگجويى وى در نبردهاى سخت داشت ـ بر آسمان پرستاره مدينه مىدوخت.
آيينه و تجسم آينده فرزندش ـ حسين(ع) ـ و اتفاقاتى كه
با سرنوشت فرزندش در كربلا پيوند مىخورد، اميرالمؤمنين را بر آن داشت با زنى از قبايل عرب ازدواج كند كه
خاندان وى در دلاورى، سلحشورى و بىباكىِ گذشته خاندانى خويش، نيز تنومندى و قدرتمندى و شجاعت ذاتى، زبانزد خاص و عام عرب بودند.
حزام، تنها منتظر ولادت
حزام به محض ديدن هر يك از زنانى ـ كه از اتاق بيرون مىآمد ـ سراسيمه خود را به او مىرساند و پيش از هر گونه پرسشى، هنگامى كه با چهره گرفته زن روبهرو مىشد، لبخند شادى بر لبان داغبسته او رنگ مىباخت و تنها نگاه حسرتبار حزام بود كه زن و مرد كلابى را كه در پيچ و خم كوچه و در تاريكى شب ناپديد مىشدند، به نشانه سپاسگزارى از آنها تعقيب مىكرد.
پاسى از شب مىگذشت و داخل و اطراف خانه حزام، خلوت و خلوتتر مىگشت. اكنون به جز افراد اندكى كه به نظر مىرسيد از بستگان و خويشاوندان نزديك حزام و همسرش هستند، به همراه زن قابله، شخص ديگرى در خانه باقى نمانده بود. رفته رفته بر اضطراب و نگرانىِ افراد باقىمانده افزوده مىگشت و صداى تضرع و راز و نياز برخى از حاضران، حتى تا يكى دو كوچه آن طرفتر به گوش مىرسيد. با اين همه صداها در خلوت و سكوت سنگين شب كه مدينه را در خواب فرو مىبرد، گم مىشد.
تولد دختر، لبخندى شيرين بر لبان پدر مىنشاند
حزام با عجله به سمت اتاق دويد و هنگامى كه وارد شد، قابله را در حال شستن نوزاد ديد. در كنار ثمامه نشست و مدت نسبتا زيادى با چشمانى كه قطرات اشكِ شوق، همچون الماسى در مردمك چشم او مىدرخشيدند و بر گونههاى آفتابخوردهاش سرازير مىشدند، به همسرش نگريست.
ثمامه در حالى كه خنده تمام صورت رنجكشيدهاش را مىپوشاند، با تكان دادن سر به مرد خود فهماند نوزاد را كه اكنون قابله، پس از شستشو او را ميان جامه نوزادىاش پوشانيده بود، از وى گرفته و پس از نوازش، در كنار مادر بخواباند.
حزام با خوشحالى نوزاد را كه در حال گريه كردن بود، از قابله گرفت و از سرِ شوق بوسهاى بر گونههاى گرم و گل انداخته او زده و سپس طفل را نزد مادرش خوابانيد. آنچه كه در ابتداى به دنيا آمدن نوزاد، حاضران را در بهت و حيرت فرو برده بود، اندام درشت و صورت زيباى دختر تازه متولد شده بود؛ به طورى كه بيشتر آنها، پس از ديدن او، آرزوى داشتن چنين نوزادى را داشتند.
پس از چند روزى كه از تولد نوزاد ارجمند گذشت، نام فاطمه را برايش انتخاب كردند. فاطمه در دامان پر از مهر و عطوفت مادرش ـ ثمامه ـ رشد كرده و در اندك ساليانى به مرحله بلوغ رسيد. وى با داشتن اندام رشيد و صورت زيبا، نه تنها زبانزد خويشاوندان و همقبيلگان گرديد، بلكه به زودى آوازه و شهرت ذاتى و قبيلهاى او، به گوش عالمان علم انساب (تبارشناسى) بخصوص عقيل بنابوطالب ـ كه از نسبشناسان آن زمان ميان اعراب بود ـ رسيد.
اطلاع همگان بر رشادت و نجابت فاطمه
از همه مهمتر، آيينه و تجسم آينده فرزندش ـ حسين(ع) ـ و اتفاقاتى كه با سرنوشت فرزندش در كربلا پيوند مىخورد، اميرالمؤمنين را بر آن داشت با زنى از قبايل عرب ازدواج كند كه خاندان وى در دلاورى، سلحشورى و بىباكىِ گذشته خاندانى خويش، نيز تنومندى و قدرتمندى و شجاعت ذاتى، زبانزد خاص و عام عرب بودند، تا به بركت اين ازدواج، فرزندانِ پسر رشيدى از دختر «حزام» به دنيا آيد تا ياريگر فرزندش ـ حسين(ع) ـ در صحراى كربلا باشند.
اين دلايل براى قانع كردن على(ع)، براى انتخاب كردن همسرى از شجاعان عرب توسط برادر بزرگترش ـ عقيل ـ كافى بود. بنابراين امام على(ع) پس از توجه و عنايت به اين دلايل پسنديده براى ازدواج با زن ديگر، با برادر بزرگتر و نسبشناس خود، در اين باره به مشورت و گفتگو نشست. عقيل «فاطمه كلابيه» را به او پيشنهاد كرد.
خواستگارى على(ع) از فاطمه
همان طور كه اشاره گرديد، اهداف على(ع) از ازدواج بيش از همه، دو امر اساسى بود:
اوّل: سرپرستى كردن فاطمه از فرزندان او و پر كردن جاى خالىِ مادر آنها در خانه تا حد امكان.
دوم: به دنيا آمدن نسلى نيرومند، شجاع و فداكار از امالبنين، در جهت حمايت از حسين(ع) در كربلا؛ چرا كه على(ع) از حوادثى كه در آينده به وقوع مىپيوست، خبردار بود.
امالبنين پس از ازدواج با على(ع)، چونان همسرى مهربان نسبت به شوهر مظلوم خويش اظهار وفادارى كرده و به او عشق مىورزيد. وى محرم راز على(ع)، در روزگار عزلت و گوشهنشينى مولا بود و نه تنها با دردها، محنتها و جسارتهايى كه ساحت مقدس مولا را مىآزرد، احساس همدردى مىكرد، بلكه همانند مادرى دلسوز و مهربان در خدمتِ فرزندان على(ع) و به ويژه دختران كوچك و داغديده ايشان بود، به طورى كه از انجام هر گونه خدمت و محبت نسبت به آنان كوتاهى نمىورزيد. او سعى مىكرد به قدرى با فرزندان فاطمه(س) خوشرفتارى كرده و روى خوش نشان دهد كه كودكان و نوجوانان على(ع)، كمتر احساس يتيمى و بىمادرى كرده، يا به واسطه خوشرفتارى او كمتر جاى خالى مادرشان در خانه محسوس باشد.
امالبنين پس از ازدواج
رعايت حال يتيمان فاطمه
تقاضاى كوچكى از شما دارم، آيا امكان اجابت درخواست توسط شما مقدور است؟
مولا فرمود: درخواست چيست؟ اميدوارم بتوانم خواسته تو را اجابت سازم.
امالبنين گفت: تقاضا دارم از اين به بعد مرا با نام فاطمه خطاب نكنيد.
على(ع) فرمود: مگر اتفاقى افتاده است؟ چرا تو را فاطمه صدا نكنم؟!
امالبنين گفت: براى اينكه هر زمان مرا به اين نام صدا مىزنيد، مىبينم چهار جگرگوشه زهرا(س)، با شنيدن نام مادرشان ـ فاطمه ـ به گوشهاى رفته و به ياد او اشك ريخته و بيش از پيش احساس يتيمى مىنمايند!
على(ع) كه با شنيدن نام همسر، اشك در چشمانشان حلقه زده بود، خواهش او را پذيرفته، از آن زمان به بعد، او را به نام امالبنين مورد خطاب قرار مىداد.
شيرزن ولايتمدار يعنى امالبنين
دوران بيست و پنج ساله كنار زده شدن على(ع) از حكومت، در عين شايستگى و برازندگىشان به اين مقام، دورانى محنتزا و آزاردهنده براى فرزندان و همسران على(ع) ـ به ويژه امالبنين ـ شمرده مىشد. اين بانوى غمخوار، نه تنها در برابر سختىها و ناملايمات تحمل كرده و شكايتى به مولا عرضه نمىداشت، بلكه حتى با روحيهاى مثالزدنى، سعى مىكرد از غمهاى على(ع) در آن ايام كاسته و خانه را محيطى آرامبخش سازد.
مادر شدن امالبنين و مفتخر شدنش به «امالعباس»
امالبنين در خانه على(ع) به سر مىبرد و به زندگى پر افتخار با مولا و فرزندانِ گرامى او ادامه مىداد تا اينكه احساس نمود باردار شده است. بيان اين احساس براى على(ع) بسيار خوشايند بود، تا آنجا كه گل لبخند بر لبان و نور اميد را در دل و جان مولا نشاند. معناى آن به ثمر نشستن ميوه آرزوى على(ع) يعنى تولد يافتن فرزند دلاورى چون ابوالفضل العباس(ع) بود؛ همان شخصيت بزرگوار و باوفايى كه در آيندهاى نه چندان دور مىبايست اصلىترين يار و تنها سردار و سقاى باوفاى برادرش ـ حسين(ع) در صحراى كربلا و ذوب در ولايت او باشد.
انتظار على(ع)، امالبنين و فرزندان فاطمه زهرا(س) به سر آمد و خانه مولا به قدوم مبارك عباس روشن گشت. تولد وى بيش از همه موجبات خوشحالىِ اصلىترين حادثهجويان دشت كربلا يعنى برادرش ـ حسين(ع) ـ و خواهرشان ـ زينب(س) ـ را فراهم آورد.
بوسه شيرين مولا بر چشم و بازوى عباس همراه با گريهاى تلخ
على(ع) پس از شنيدن خبر مسرتبخش تولد فرزند پسرش، شادمان نزد همسر خويش آمد. امالبنين نوزاد گرامىاش را به دست مولا سپرد تا هم او را نوازش كرده و هم در گوشش اذان و اقامه قرائت نمايد. در همين هنگام حاضران متوجه شدند كه على(ع) به جاى بوسه زدن بر صورت طفل، بازوان و چشمان او را مىبوسد و در لحظه بوسه زدن، اشك در
چشمان شريف مولا حلقه زده و حالت بسيار محزونى دارد. امالبنين با تعجب و نگرانى از مولا پرسيد: چه شده است؟! مگر بازوان عباسم عيبى دارند كه مرتب آن را مىبوسيد و گريه مىكنيد؟!
على(ع) جواب داد: بازوان عباس ـ الحمدللّه ـ هيچ عيب و نقصى ندارد. بوسه زدن من بر بازوى عباس همراه با گريستن، سرنوشت و جريان تلخى است كه در آينده قرار است اتفاق افتد و من با علم غيب خويش و به اذن خدا بر اين ماجراها آگاهى و علم و معرفت دارم. گريه من براى مصيبتهايى است كه بر اهل بيت من، در زمان امامت فرزندم ـ حسين(ع) ـ و بخصوص ضربات و آسيبهايى است كه از تير و كمان و شمشير، بر چشم و بازوى عباس وارد خواهد گشت.
مولا پس از شرح اين مصيبت و محزون ساختن حضار، نوزاد را به مادرش برگرداند و خود با چشمانى اشكبار از اتاق بيرون رفت.
شيران ديگر كربلا، زاده امالبنين
امالبنين، اسوه تربيت فرزندان شهيد
عشق به ولايت امام حسن(ع)
در همين زمان، با تعيين شدن امام حسن(ع) به عنوان امام دوم شيعيان، امالبنين در خط ولايت ايشان قرار گرفته، نه تنها براى لحظهاى از خط ولايت و امامت ايشان خارج نگرديد و هرگز نه به عمل و نه گفتار، در برابر امام موضعگيرى نكرد و تا پايان عمر امام حسن(ع) سر بر خط راستين امامت ايشان سپرد، بلكه پيوسته فرزندان خويش را بر اطاعت كامل از مولا و مقتداى زمانشان ـ
آخرين فرزند نامش عثمان (عبدالرحمن) بود كه با اولين فرزند امالبنين ـ عباس ـ حدود 15 سال اختلاف سن داشت. اين فرزند چند ماه پس از شهادت امام على(ع) به دنيا آمد،
بنابراين در هنگام شهادت در كربلا، 20 ساله بود.
امام حسن(ع) ـ توصيه و سفارش مىكرد و آنها را جاننثار راه ولايت بار آورد.
امالبنين با درايت هر چه تمامتر، با كردار صحيح خود و سرسپردگى به ولايت، همچون سدى محكم، جلوى سوء استفاده دشمنان ولايت و بخصوص خليفه غاصب ـ معاويه ـ را (كه پيوسته با وعده و وعيد خود، در صدد پراكنده كردن و ايجاد تفرقه ميان پشتيبانان امامت بود) گرفت و نقشههاى معاويه را در رسيدن به اين اهداف نقش بر آب ساخت.
پس از شهادت امام حسن مجتبى(ع)، امالبنين در خط ولايت و امامت امام حسين(ع) ره سپرد و فرزندان خود را در لحظات بحرانى، به يارى پسر فاطمه زهرا(س) فرا خواند.
امالبنين آماده جانبازى و ايثار
در اواخر سال شصتم هجرى كه يزيد بر تخت خلافت جلوس كرد، امالبنين در شهر مدينه به رغم اينكه ساليان پايانى عمر پر بار خويش را مىگذرانيد و حدود شصت سالى از
دوران حياتش سپرى مىشد، آماده انجام رسالتى مهم و تاريخى ـ ارزشى بود و اين رسالت: فرستادن پسران رشيد و جانباز خويش در ركاب امام زمانشان ـ حسين بنعلى(ع) ـ براى آفرينش حماسه كربلا بود.
امالبنين در اين زمان به همراه فرزند ارشد خود ـ عباس ـ و عروس و نوه پسرى خويش ـ عبيداللّه ـ در مدينه زندگى مىكرد.
سفارش امالبنين به فرزندان در خصوص حمايت از امام
امالبنين كه در اين زمان منتظر واكنش و دستور امام زمان خود، نسبت به اين اتفاقات بود، پيوسته در جريان اخبار مدينه و واكنش امام قرار مىگرفت. هنگامى كه امام قصد مكه كرد، پسران خويش را جهت همراهى و
محافظت كردن از امام حسين(ع) و اهل بيت او، به همراه ايشان به مكه فرستاد و خود چونان مردى، سرپرستى تنها عروس و نوه خود در مدينه را به اميد برگشتن امام و يارانش از مكه، به عهده گرفت.
شايد اصلىترين علت عدم همراهى امالبنين با امام حسين(ع)، اين بود كه اين زن، تصور نمىكرد اين سفر آغاز سفرى موعود باشد كه امام و فرزندان او بايد به پيشواز آن بروند. امالبنين هرگز تصور اينكه اين سفر، براى اداى مسئوليتى توسط امام حسين(ع) باشد نمىنمود.
دليل ديگر عدم همراهى امالبنين با كاروان شهادت كربلا، مشقت فراوان سفر براى او كه پيرزنى شصت و چند ساله بود، است. به علاوه از آنجا كه گرما طاقتفرسا بود، به سبب كهولت سن، قادر به همراهى با كاروانيان نبود. وى در مدينه چشم به راه بازگشت كاروان از سفر حج ماند و هرگز اطلاع نداشت كه اين سفر، آغاز سفر موعود خواهد بود.
در عين حال اين شيرزن ولايتمدار، به رغم عدم همراهى با كاروان، به فرزندان خود
بشير تا امالبنين را شناخت، وى را مخاطب قرار داده، با حالت محزون و گرفته گفت: امالبنين! خبر دارى عباس و پسرانت را در كربلا شهيد كردند؟
آن بانو گفت:
جان من و تمام فرزندانم فداى پسر فاطمه(س)، از حال امام و مقتدايم چه خبر دارى؟
توصيه كرده بود در همه حال، دست از يارى حسين(ع) برنداشته و پيوسته گوش به فرمان فرزند پيامبر و امام بر حق خود باشند.
هجرت عاشقانه از سرزمين خدا تا سرزمين شهادت
نخستين منتظر كاروان كربلا
سفر كاروان عاشورا، از زمانى كه مدينه را به مقصد مكه ترك گفته بودند تا زمانى كه بازماندگان به مدينه بازگشتند، حدود سه ماه به طول انجاميد.
بشير، بشارتدهنده امالبنين به شهادت فرزندانش
در هنگام آمدنِ اين پيرزن به سمت بشير، جمعيت زياد زنان و مردان كوفه، با مشاهده او، به احترام از جلويش كنار رفته، بشير تا نگاهش به اين زن بلندبالا، با قامت رشيد افتاد، از اطرافيان خود پرسيد:
اين زن كيست كه مردم مدينه اينقدر به او احترام مىگذارند؟!
جواب دادند: امالبنين كلابى ـ همسر على(ع) و مادر عباس ـ است.
بشير تا امالبنين را شناخت، وى را مخاطب قرار داده، با حالت محزون و گرفته گفت: امالبنين! خبر دارى عباس و پسرانت را در كربلا شهيد كردند؟
آن بانوى فداكار پس از شنيدن خبر شهادت فرزندان شجاع خود، بدون ذرهاى منقلب شدن، همچون كوهى استوار، از بشير جوياى حال امام حسين(ع) گرديد و گفت:
جان من و تمام فرزندانم فداى پسر فاطمه(س)، از حال امام و مقتدايم چه خبر دارى؟
امالبنين كه حتى پس از شنيدن خبر شهادت تمامى فرزندان خود، به عشق سلامتى امام تا آن لحظه خم به ابرو نياورده بود، وقتى خبر شهادتِ حسين(ع) را به همراه ديگر فرزندان خود شنيد، در حالى كه زانوان او زير اين بار گرانبها خم مىشد، رويش را به طرف مردان و زنان مدينه برگرداند و با حالت غمگينانهاى، آنان را خطاب كرده گفت:
مردم مدينه! پس از شهادت امامم و تمامى پسران رشيدم، از شما مىخواهم از اين به بعد مرا امالبنين نخوانيد؛ چرا كه امالبنين يعنى مادر پسران رشيد؛ ولى پس از شهادت فرزندم حسين(ع) و ديگر پسران رشيدم، هيچ پسرى براى من باقى نمانده است.
عزادار و مرثيهخوان بقيع
پس از حادثه كربلا و بازگشت بازماندگان كاروان، ديگر هيچ كس امالبنين را شادمان نيافت؛ چرا كه پس از رخداد واقعه كربلا و شهادت پسران رشيد خود، به يادبود فرزندانش و جهت گريستن به ياد آنان، در گوشهاى از قبرستان بقيع، چهار صورت قبرِ پسرانش را درست كرده بود. روزها به دور از هياهوى مردم مدينه و در حالى كه جامه سياه بر تن كرده، دستهاى كوچك يادگارِ عباسش ـ عبيداللّه ـ را در دست داشت، به بقيع مىآمد و بر سر قبرها مىنشست، آنگاه در حالى كه مرثيههاى سوزناكى، در رثاى فرزندان خود و بخصوص عباس مىسرود، در غم فقدان آنها اشك ماتم مىريخت و برايشان عزادارى مىكرد.
مورخان و گزارشنويسان نوشتهاند: مرثيههايى كه اين بانوى داغديده به هنگام آمدن بر بالاى قبر فرزندان و در رثاى پسرانش، با سوز درونى مىسرود، به قدرى سوزناك و دردآور بوده است كه حتى دل هر انسان بىرحم و سنگدلى نيز به درد مىآمد!
مرثيههايى كه اين بانوى داغديده به هنگام آمدن بر بالاى قبر فرزندان و در رثاى پسرانش، با سوز درونى مىسرود، به قدرى سوزناك و دردآور بوده است كه حتى دل هر انسان بىرحم و سنگدلى نيز به درد مىآمد!
گفتهاند حتى مروان حكم ـ حاكم وقت مدينه ـ هر زمان كه از كنار قبرستان بقيع عبور مىكرد و مرثيههاى سوزناك امالبنين را مىشنيد، بىاختيار لحظهاى مىنشست و همراه اين مادر داغديده، گريسته و با او اظهار همدردى مىكرد.
«ديگر مرا امالبنين نخوانيد و مرا به ياد شيران بيشه نيندازيد.»
«پسرانى داشتم كه مرا به خاطر وجود آنها «امالبنين» مىگفتند،»
«ولى امروز در حالى به سر مىبرم كه ديگر پسرانى براى من نيست.»
«چهار پسرى كه همچون عقابهاى تيزپرواز بودند.»
«با پاره شدن رگهاى قلبشان به شهادت رسيدند.»
«نيزهها به جنگ اعضاى بدن آنها آمد، در نتيجه همه آنها به خاك افتادند.»
«اى كاش مىدانستم آيا اين خبر درست است كه گفتند: دست عباس قطع شده است!»
امالبنين در لابهلاى ذكر مرثيه، نوحه و سوگوارىهاى خود، از همه بيشتر، از مصيبتهايى كه بر سر فرزند ارشد و بزرگوارش ـ عباس ـ آمده بود، ياد مىكرد، نيز همراه با ياد كردن از افتخارات و عملكردهاى جانانه و شخصيت ذاتى و جوهره وجودى او (كه همه آنها را در يارى امام و مقتداى خود به كار مىگرفت) چنين مىگفت:
«اى كسانى كه حمله جانانه فرزندم ـ عباس ـ را بر گلههاى گوسفند ديديد.»
«نيز به دنبال او فرزندان حيدر را كه هر كدام از آنها شيرى است كه دست از يارى امامش برنمىدارد.»
«باخبر شدم، در حالى بر سر پسرم ضربه وارد كردهاند كه او دست در بدن نداشته است.»
«واى بر من كه بر سر فرزندم عمود آهنين فرود آمد.»
«اگر شمشير در دستت مىبود، كسى را ياراى نزديك شدن به تو نبود.»
پس از حوادث خونين كربلا، روزها و شبها خواب و خوراك امالبنين، شيون و گريه و زارى براى پسران از دست رفتهاش بود. در همه حال افتخارش اين بود كه پسرانش در ركاب امام و به فرمان پسر پيامبر به شهادت رسيدهاند. او يقين داشت براى اين ايثار و از خودگذشتگى، فرداى قيامت در مقابل پروردگار، رسول خدا، امير مؤمنان و فاطمه زهرا(س) روسفيد و سربلند خواهد بود.
داستان زندگانى و حيات اين شيرزن تاريخ تشيع و پيرو مخلص مكتب علوى، چهار سال و اندى پس از حادثه كربلا، در جمادىالثانى سال 64 هجرى به پايان رسيد و بدن مطهر امالشهداى كربلا، در قبرستان بقيع و دور از پارههاى تن خود آرميد.
سلام و صلوات خدا بر او باد.
منبع: پیام زن
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله