نویسنده: محمدرضا افضلی
مصطفی میگفت پیش جبرئیل *** که چنان که صورت تست ای خلیل
مر مرا بنما تو محسوس آشکار *** تا ببینم مر تو را نظارهوار
گفت نتوانی و طاقت نبودت *** حس ضعیف است و تنگ سخت آیدت
گفت بنما تا ببیند این جسد *** تا چه حد حس نازک است و بیمدد
چون که کرد الحاح بنمود اندکی *** هیبتی که که شود زورمندکی
شهپری بگرفته شرق و غرب را *** از مهابت گشت بیهش مصطفی
چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید *** جبرئیل آمد در آغوشش کشید
روزی حضرت نبیاکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به جبرئیل فرمود: میخواهم صورت و هیئتت را آن گونه که هست، ببینم. جبرئیل پاسخ داد: یا محمد حواس ظاهری بشر طاقت رؤیت حقیقت مرا ندارد. پیامبر فرمود: تو خود را بنما تا این هیکل خاکی دریابد که چقدر ناتوان است. جبرئیل اندکی از هیبت خود را بنمود و آن حضرت از هوش برفت. جبرئیل پیامبر را در آغوش کشید و ایشان را به هوش آورد. آری، جنبهی بشری پیامبر تاب رؤیت حقیقت جبرئیل را نداشت، اما جنبهی الهی پیامبر نه تنها قادر به رؤیت او بود، بلکه هزاران مرتبه بالاتر و برتر از او بود.
اندر احمد آن حسی کو غارب است *** خفته این دم زیر خاک یثرب است
و آن عظیم الخلق او کان صفدر است *** بیتغیر مقعد صدق اندر است
جای تغییرات اوصاف تن است *** روح باقی آفتابی روشن است
بی ز تغییری که لاشرقیة *** بی ز تبدیلی که لاغربیة
آفتاب از ذره کی مدهوش شد *** شمع از پروانه کی بیهوش شد
جسم احمد را تعلق بد بدان *** این تغییر آن تن باشد بدان
همچو رنجوری و هم چون خواب و درد *** جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد
عظمت شهپر جبرئیل پیامبر را بیهوش کرد، اما مرد حق، آن هم شخصیتی چون پیامبر، چگونه ممکن است که مشاهدهی بال جبرئیل را برنتابد؟ مردی که در معراج به حضرت حق رسید و جبرئیل در پای سدرةالمنتهی به او گفت: رو رو من حریف تو نیم. در این ابیات مولانا به همین «چگونه و چرا؟» پاسخ میدهد: پیامبر یک حس غارب یا حس مادی و این جهانی دارد که با مرگ جسم او غروب میکند و اکنون زیر خاک یثرب است، اما یک حس و ادراک باطنی دارد و آن روح معرفتیاب اوست. همان خُلق عظیم که جاودان و واصل به هستی مطلق شده است. این روح محمد صفدر است و هر مانعی را از پیش بر میگیرد و مطابق آیهی 55 سوره «قمر» بر مسند راستی در پیشگاه پروردگار دانا جای دارد: (فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیكٍ مُقْتَدِرٍ» حواس ظاهری و به طور کلی، جنبه مادی و نفسانی تغییر میپذیرد و نابود میشود و در پیامبر آن حسی که مشاهدهی بال جبرئیل را تاب نیاورد، حس ظاهر و چشم ظاهر او بود. روح مرد حق باقی است، غروب نمیکند و نمیمیرد و نور حق آن را روشن نگه میدارد. روح باقی مرد حق که نور حق است، مطابق آیهی 35 سورهی «نور» از جهت خاصی نمیتابد و در جهت خاصی غروب نمیکند، شرق و غرب ندارد و همیشه و در همه سو میتابد. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به نور حق واصل و مانند آفتاب است و جبرئیل در برابر او ذرّهای است که نمیتواند آفتاب را بیقرار کند. آن چه بیقرار شد، تن و وجههی نفسانی پیامبر بود. رنجوری، خواب، درد و مانند اینها مربوط به تن و جنبهی نفسانی است.
خود نتانم، ور بگویم وصف جان *** زلزله افتد درین کون و مکان
روبهش گر یک دمی آشفته بود *** شیر جان مانا که آن دم خفته بود
خفته بود آن شیر کز خواب است پاک *** اینت شیر نرمسار سهمناک
خفته سازد شیر خود را آن چنان *** که تمامش مرده دانند این سگان
ورنه در عالم که را زهره بدی *** که ربودی از ضعیفی تُربُدی
مولانا به این نکته اشاره میکند که روح کمالطلب یا روح واصل به حق، چیزی نیست که توصیف بپذیرد و اگر توصیف هم شود این عالم را به آشوب میکشد، زیرا ذهن بیشتر مردم قادر به ادراک آن نیست و این رازی است که نباید به آنها گفت. «روبهش»، یعنی همان حس مادی و وجههی نفسانی پیامبر که ازمشاهدهی بال جبرئیل بیقرار شد. مولانا میگوید: دلیلش این بود که ظاهراً (نه در حقیقت) روح او در آن لحظه خفته بود. «مانا» به معنای ظاهراً است. روح پیامبر هرگز در خواب نمیرود. «آن شیر» روح پیامبر است که خواب ندارد، بلکه برای آزمایش وجههی نفسانی، خود را خفته ساخته بود. این شیر نرم و ملایم است، اما عظمت سهمناکی دارد و این برای آن است که نااهلان عظمت او را نبینند، چرا که اگر روح مرد حق، همیشه بیدار و بیداری آن برای نااهلان آشکار باشد، هیچ گناه و تجاوزی صورت نمیگیرد. «تُربُد» ریشه گیاهی است دارویی که اینت میدهد. تُربُد در این جا به معنای چیزی بیارزش است.
کف احمد زآن نظر مخدوش گشت *** بحر او از مهر کف پرجوش گشت
مه همه کف است معطی نورپاش *** ماه را گر کف نباشد گو مباش
احمد ار بکشاید آن پر جلیل *** تا ابد بیهوش ماند جبرئیل
چون گذشت احمد ز سدره مرصدش *** وز مقام جبرئیل و از حدس
گفت او را هین بپر اندر پیم *** گفت رو رو من حریف تو نیم
باز گفت او را بیا ای پردهسوز *** من به اوج خود نرفتستم هنوز
گفت بیرون زین حد ای خوش فر من *** گر زنم پری بسوزد پر من
حیرت اندر حیرت آمد این قصص *** بیهشی خاصگان اندر اخص
در کلام مولانا، باطن روح و هستی مطلق پروردگار و عالم معنا، مکرر به دریا تشبیه شده است و جنبهی ظاهری و مادی مخلوقات به کفهای روی دریا. در این جا هم «کف احمد» به معنای وجههی نفسانی و مادی او و «زآن نظر» به معنای در اثر مشاهدهی بال جبرئیل است. «کف» جلوهی صوری جبرئیل است. جنبه بشری پیامبر وقتی جبرئیل را دید، دچار آسیب شد، اما روح دریا آسای او از جلوه صوری جبرئیل به هیجان آمد. ماه اگر دستی نداشته باشد، مهم نیست؛ مهم نور هدایتی است که بر همگان نثار میکند. اگر احمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، پَر عظیم روحانی خود را میگشود، جبرئیل تا ابد بیهوش میشد، چون پیامبر از مرتبه سدرةالمنتهی و از مقام و مرتبهی جبرئیل گذشت. پیامبر به جبرئیل فرمود: به هوش باش و تو نیز به دنبال من پرواز کن. جبرئیل گفت: برو، برو که من همراه و همدم تو نیستم. باز آن حضرت به جبرئیل فرمود: ای پردهسوز، یعنی ای کسی که به دلیل تقرب به خدا پردهای میان و تو حق نمانده است، بیا که من هنوز به اوج اعلای خود نرسیدهام. جبرئیل گفت: ای رفیق شکوهمند من، اگر از جای خود یک پر دیگر بزنم و بالاتر بیایم، پرم در جایی سوزد. مضمون این بیت به حدیث معراج اشاره دارد که پیامبر در سدرةالمتتهی، به جبرئیل فرمود: بیا، جبرئیل گفت: «تقدم یا رسولالله، لیس لی ان اجوز هذا المکلان و لو دنوت انملة لا حرقت». باز آن چه در ذهن مولاناست در لفظ نمیگنجد. با این حال، تعبیر مصراع دوم بسیار قوی است و از حالتی سخن میگوید که چشمان فرشتهای مقرب چون جبرئیل، در عظمت مردی که «اخص» از اوست، خیره میماند.
منظور بیت: جبرئیل که فرشتهی مقرب الهی و از خواص است، از عظمت روحانی پیامبر که از اخص خواص است، مدهوش شد.
بیهشیها جمله این جا بازی است *** چند جان داری که جان پردازی است
جبرئیلا گر شریفی و عزیز *** تو نهای پروانه و نی شمع نیز
شمع چون دعوت کند وقت فروز *** جان پروانه نپرهیزد ز سوز
مولانا میگوید: بیهوشی، ظاهر قضیه هست. عاشقان حق در برابر مردان حق میبازند، اما تو ای جبرئیل، آیا آن جان معرفت یاب را داری که ببازی؟ ای جبرئیل، اگر چه تو شریف و ارجمندی، اما مسلماً تو شمع و پروانه نیستی. «پروانه» در این جا کنایه از عاشقان حق و جان باختگان طریق وصال و عارفان بالله است. «شمع» نیز کنایه از حضرت معشوق است. هرگاه شمع به هنگام روشنی و افروختن، پروانه را به سوی خود دعوت کند، جان پروانه از سوختن حَذَر نمیکند. عارفان بالله نیز که عشّاقان حقیقی حضرت معشوقاند، در راه وصال بدو از محو و فنا نمیپرهیزند. سخن مولانا یادآور این سخن معروف عرفاست:
فرشتهی عشق نداند که چیست، قصه مخوان *** بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
که ناظر به آیهی 72 سوره «احزاب» است در این آیهیامانت داشتن راز حق بر تمامی هستی عرضه شد و تنها انسان توانست بار این امانت را به دوش گیرد؛ او برای سوختن در برابر این شمع آمادگی داشت و فرشتگان قبول این امانت را تاب نیاوردند.
بر فلک محمودی ای خورشید فاش *** بر زمین هم تا ابد محمود باش
تا زمینی با سمایی بلند *** یک دل و یک قبله و یک خو شوند
تفرقه برخیزد و شرک و دوی *** وحدت است اندر وجود معنوی
چون شناسد جان من جان تو را *** یاد آرند اتحاد ماجرا
موسی و هارون شوند اندر زمین *** مختلط خوش همچو شیر و انگبین
چون شناسد اندک و منکر شود *** منکریَش پردهی ساتر شود
پس شناسایی بگردانید رو *** خشم کرد آن مه ز ناشکری او
زین سبب جان نبی را جان بد *** ناشناسا گشت و پشت پای زد
این همه خواندی فرو خوان لم یکن *** تا بدانی لج این گبر کهن
پیش از آن که نقش احمد فر نمود *** نعت او هر گبر را تعویذ بود
کین چنین کس هیت تا آید پدید *** از خیال روش دلشان میتپید
سجده میکردند کای رب بشر *** در عیان آریش هر چه زودتر
تا به نام احمد از یستفتحون *** یاغیانشان میشدندی سرنگون
ای خورشید که در همه جا آشکارا میتابی، تو که در آسمان ستودهای، بر روی زمین نیز تا ابد ستوده باش تا زمینیان و آسمانیان بلند مرتبه، یک دل و یک جهت و هم خُلق شوند. در آن صورت تفرقه و شرک و جدایی از میان بر میخیزد، زیرا در وجود معنوی وحدت حاکم است. هر گاه جان من جان تو را بشناسد، هر دو موضوع، وحدت جانها را در عالم الهی به یاد میآورند. وقتی که جانها یک دیگر را شناختند و دانستند که یکی هستند، آن وقت در زمین و در این زندگی مادی هم مثل موسی و هارون، برادر و با هم صمیمی و سازگارند. اما اگر یک دیگر را «اندک» بشناسند و آن اتحاد حقیقی را منکر شوند، همین انکار، خود حجاب دیدن حقیقت میشود و موجب میشود که از حقیقت و وحدت وی بگردانیم. و در نتیجه، آن «مه» و آن مطلوب، بر ما خشم میگیرد. به دلیل همین شناسایی ناقص، جانهای بد و گمراه و جانهای گبرِ کهن که عمری در بیدینی به سر بردهاند، به پیامبر مهری نداشتند، زیرا پیامبر را میشناختند، اما نه در مرتبهای که وحدت جان را درک کنند. حتی پیش از ظهور محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) آنها نام و اوصاف او را برای محافظت از خطرها مینوشتند و به بازوی خود میبستند و منتظر ظهور او بودند. مولانا این معنا را از قرآن گرفته است؛ آیهی 157 سوره «اعراف» آیهی 6 سوره «صف» «یستفتحون» اشاره به آیهی 89 سوره «بقره» دارد: یهود و نصارا پیش از ظهور محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) در برابر کافران زمان خود، از او گشایش میطلبیدند و پس از ظهور او منکرش او شدند.
هر کجا حرب مهولی آمدی *** غوثشان کراری احمدی بدی
هر کجا بیماری مزمن بد *** یاد اوشان داروی شافی شدی
نقش او میگشت اندر راهشان *** در دل و در گوش و در افواهشان
نقش او را کی بیاید هر شغال *** بلکه فرع نقش او، یعنی خیال
نقش او بر روی دیوار ار فتد *** از دل دیوار خون دل چکد
آن چنان فرخ بود نقشش برو *** که رهد در حال دیوار از دو رو
گشته با یکرویی اهل صفا *** آن دورویی عیب مر دیوار را
این همه تعظیم و تفخیم و وداد *** چون بدیدندش به صورت برد باد
قلب آتش دید و در دم شد سیاه *** قلب را در قلب کی بود است راه
قلب میزد لاف اشواق محک *** تا مریدان را دراندازد به شک
افتد اندر دام مکرش ناکسی *** این گمان سر بر زند از هر خسی
کین اگر نه نقد پاکیزه بدی *** کی به سنگ امتحان راغب شدی
او محک میخواهد اما آن چنان *** که نگردد قلبی او زآن عیان
آن محک که او نهان دارد صفت *** نی محک باشد نه نور معرفت
آینه کو عیب رو دارد نهان *** از برای خاطر هر قلتبان
آینه نبود منافق باشد او *** این چنین آیینه تا تانی مجو
هر جا که جنگ هولناکی رخ میدارد، جنگاوری حضرت احمد(صلی الله علیه و آله و سلم) فریادرس آنان میشد. هر جا که بیماری کهنه و لاعلاجی عارض میشد، نام و یاد شریف آن حضرت داروی شفابخش بود. صورت و هیئت آن حضرت بر سر راه حقستیزان نصب میشد و نام او در دل و گوش و دهانشان بود. مضمون این بیت به این اشاره دارد که اهل کتاب مشتاقانه ظهور حضرت را انتظار میکشیدند. اما هر شغال حقیری چگونه ممکن است نقش او را پیدا کند؟ یعنی هر آدم حقیری نمیتواند شخصیت حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) را درک کند. ادراک حقیقت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) تحمل و شایستگی میخواهد و اگر بر دیوار بتابد، دیوار را هم عاشق او میکند و یک روییِ اهل صفا را به دیوار هم میدهد. پس اگر نور حقیقی محمد بر این منکران تافته بود، منکری (انگار) مثل دوروییِ دیوار از میان میرفت. حق ستیزان چون خود حضرت را دیدند، گویی که آن همه بزرگداشت و تکریم و دوستی را باد بُرد. اینها زر ناخالص بودند و از بوتهی آزمایش بیم داشتند.
جان کلام این است: با وجود ناخالصی، اینها خود را منتظر ظهور محک (پیامبر) نشان میدادند تا معتقدان گمان کنند که اینها خالصاند. بله، اینها مَحَکی میخواهند تا ناخالصی را آشکار نکنند و خود نادرست باشند و صفات بد آنها را نهان دارد و بدیهای ظاهر آنها را هم پنهان کند؛ آن هم به خاطر این بی سر و پاها و زن به مزدهای بیآبرو.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
مر مرا بنما تو محسوس آشکار *** تا ببینم مر تو را نظارهوار
گفت نتوانی و طاقت نبودت *** حس ضعیف است و تنگ سخت آیدت
گفت بنما تا ببیند این جسد *** تا چه حد حس نازک است و بیمدد
چون که کرد الحاح بنمود اندکی *** هیبتی که که شود زورمندکی
شهپری بگرفته شرق و غرب را *** از مهابت گشت بیهش مصطفی
چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید *** جبرئیل آمد در آغوشش کشید
روزی حضرت نبیاکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به جبرئیل فرمود: میخواهم صورت و هیئتت را آن گونه که هست، ببینم. جبرئیل پاسخ داد: یا محمد حواس ظاهری بشر طاقت رؤیت حقیقت مرا ندارد. پیامبر فرمود: تو خود را بنما تا این هیکل خاکی دریابد که چقدر ناتوان است. جبرئیل اندکی از هیبت خود را بنمود و آن حضرت از هوش برفت. جبرئیل پیامبر را در آغوش کشید و ایشان را به هوش آورد. آری، جنبهی بشری پیامبر تاب رؤیت حقیقت جبرئیل را نداشت، اما جنبهی الهی پیامبر نه تنها قادر به رؤیت او بود، بلکه هزاران مرتبه بالاتر و برتر از او بود.
اندر احمد آن حسی کو غارب است *** خفته این دم زیر خاک یثرب است
و آن عظیم الخلق او کان صفدر است *** بیتغیر مقعد صدق اندر است
جای تغییرات اوصاف تن است *** روح باقی آفتابی روشن است
بی ز تغییری که لاشرقیة *** بی ز تبدیلی که لاغربیة
آفتاب از ذره کی مدهوش شد *** شمع از پروانه کی بیهوش شد
جسم احمد را تعلق بد بدان *** این تغییر آن تن باشد بدان
همچو رنجوری و هم چون خواب و درد *** جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد
عظمت شهپر جبرئیل پیامبر را بیهوش کرد، اما مرد حق، آن هم شخصیتی چون پیامبر، چگونه ممکن است که مشاهدهی بال جبرئیل را برنتابد؟ مردی که در معراج به حضرت حق رسید و جبرئیل در پای سدرةالمنتهی به او گفت: رو رو من حریف تو نیم. در این ابیات مولانا به همین «چگونه و چرا؟» پاسخ میدهد: پیامبر یک حس غارب یا حس مادی و این جهانی دارد که با مرگ جسم او غروب میکند و اکنون زیر خاک یثرب است، اما یک حس و ادراک باطنی دارد و آن روح معرفتیاب اوست. همان خُلق عظیم که جاودان و واصل به هستی مطلق شده است. این روح محمد صفدر است و هر مانعی را از پیش بر میگیرد و مطابق آیهی 55 سوره «قمر» بر مسند راستی در پیشگاه پروردگار دانا جای دارد: (فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیكٍ مُقْتَدِرٍ» حواس ظاهری و به طور کلی، جنبه مادی و نفسانی تغییر میپذیرد و نابود میشود و در پیامبر آن حسی که مشاهدهی بال جبرئیل را تاب نیاورد، حس ظاهر و چشم ظاهر او بود. روح مرد حق باقی است، غروب نمیکند و نمیمیرد و نور حق آن را روشن نگه میدارد. روح باقی مرد حق که نور حق است، مطابق آیهی 35 سورهی «نور» از جهت خاصی نمیتابد و در جهت خاصی غروب نمیکند، شرق و غرب ندارد و همیشه و در همه سو میتابد. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به نور حق واصل و مانند آفتاب است و جبرئیل در برابر او ذرّهای است که نمیتواند آفتاب را بیقرار کند. آن چه بیقرار شد، تن و وجههی نفسانی پیامبر بود. رنجوری، خواب، درد و مانند اینها مربوط به تن و جنبهی نفسانی است.
خود نتانم، ور بگویم وصف جان *** زلزله افتد درین کون و مکان
روبهش گر یک دمی آشفته بود *** شیر جان مانا که آن دم خفته بود
خفته بود آن شیر کز خواب است پاک *** اینت شیر نرمسار سهمناک
خفته سازد شیر خود را آن چنان *** که تمامش مرده دانند این سگان
ورنه در عالم که را زهره بدی *** که ربودی از ضعیفی تُربُدی
مولانا به این نکته اشاره میکند که روح کمالطلب یا روح واصل به حق، چیزی نیست که توصیف بپذیرد و اگر توصیف هم شود این عالم را به آشوب میکشد، زیرا ذهن بیشتر مردم قادر به ادراک آن نیست و این رازی است که نباید به آنها گفت. «روبهش»، یعنی همان حس مادی و وجههی نفسانی پیامبر که ازمشاهدهی بال جبرئیل بیقرار شد. مولانا میگوید: دلیلش این بود که ظاهراً (نه در حقیقت) روح او در آن لحظه خفته بود. «مانا» به معنای ظاهراً است. روح پیامبر هرگز در خواب نمیرود. «آن شیر» روح پیامبر است که خواب ندارد، بلکه برای آزمایش وجههی نفسانی، خود را خفته ساخته بود. این شیر نرم و ملایم است، اما عظمت سهمناکی دارد و این برای آن است که نااهلان عظمت او را نبینند، چرا که اگر روح مرد حق، همیشه بیدار و بیداری آن برای نااهلان آشکار باشد، هیچ گناه و تجاوزی صورت نمیگیرد. «تُربُد» ریشه گیاهی است دارویی که اینت میدهد. تُربُد در این جا به معنای چیزی بیارزش است.
کف احمد زآن نظر مخدوش گشت *** بحر او از مهر کف پرجوش گشت
مه همه کف است معطی نورپاش *** ماه را گر کف نباشد گو مباش
احمد ار بکشاید آن پر جلیل *** تا ابد بیهوش ماند جبرئیل
چون گذشت احمد ز سدره مرصدش *** وز مقام جبرئیل و از حدس
گفت او را هین بپر اندر پیم *** گفت رو رو من حریف تو نیم
باز گفت او را بیا ای پردهسوز *** من به اوج خود نرفتستم هنوز
گفت بیرون زین حد ای خوش فر من *** گر زنم پری بسوزد پر من
حیرت اندر حیرت آمد این قصص *** بیهشی خاصگان اندر اخص
در کلام مولانا، باطن روح و هستی مطلق پروردگار و عالم معنا، مکرر به دریا تشبیه شده است و جنبهی ظاهری و مادی مخلوقات به کفهای روی دریا. در این جا هم «کف احمد» به معنای وجههی نفسانی و مادی او و «زآن نظر» به معنای در اثر مشاهدهی بال جبرئیل است. «کف» جلوهی صوری جبرئیل است. جنبه بشری پیامبر وقتی جبرئیل را دید، دچار آسیب شد، اما روح دریا آسای او از جلوه صوری جبرئیل به هیجان آمد. ماه اگر دستی نداشته باشد، مهم نیست؛ مهم نور هدایتی است که بر همگان نثار میکند. اگر احمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، پَر عظیم روحانی خود را میگشود، جبرئیل تا ابد بیهوش میشد، چون پیامبر از مرتبه سدرةالمنتهی و از مقام و مرتبهی جبرئیل گذشت. پیامبر به جبرئیل فرمود: به هوش باش و تو نیز به دنبال من پرواز کن. جبرئیل گفت: برو، برو که من همراه و همدم تو نیستم. باز آن حضرت به جبرئیل فرمود: ای پردهسوز، یعنی ای کسی که به دلیل تقرب به خدا پردهای میان و تو حق نمانده است، بیا که من هنوز به اوج اعلای خود نرسیدهام. جبرئیل گفت: ای رفیق شکوهمند من، اگر از جای خود یک پر دیگر بزنم و بالاتر بیایم، پرم در جایی سوزد. مضمون این بیت به حدیث معراج اشاره دارد که پیامبر در سدرةالمتتهی، به جبرئیل فرمود: بیا، جبرئیل گفت: «تقدم یا رسولالله، لیس لی ان اجوز هذا المکلان و لو دنوت انملة لا حرقت». باز آن چه در ذهن مولاناست در لفظ نمیگنجد. با این حال، تعبیر مصراع دوم بسیار قوی است و از حالتی سخن میگوید که چشمان فرشتهای مقرب چون جبرئیل، در عظمت مردی که «اخص» از اوست، خیره میماند.
منظور بیت: جبرئیل که فرشتهی مقرب الهی و از خواص است، از عظمت روحانی پیامبر که از اخص خواص است، مدهوش شد.
بیهشیها جمله این جا بازی است *** چند جان داری که جان پردازی است
جبرئیلا گر شریفی و عزیز *** تو نهای پروانه و نی شمع نیز
شمع چون دعوت کند وقت فروز *** جان پروانه نپرهیزد ز سوز
مولانا میگوید: بیهوشی، ظاهر قضیه هست. عاشقان حق در برابر مردان حق میبازند، اما تو ای جبرئیل، آیا آن جان معرفت یاب را داری که ببازی؟ ای جبرئیل، اگر چه تو شریف و ارجمندی، اما مسلماً تو شمع و پروانه نیستی. «پروانه» در این جا کنایه از عاشقان حق و جان باختگان طریق وصال و عارفان بالله است. «شمع» نیز کنایه از حضرت معشوق است. هرگاه شمع به هنگام روشنی و افروختن، پروانه را به سوی خود دعوت کند، جان پروانه از سوختن حَذَر نمیکند. عارفان بالله نیز که عشّاقان حقیقی حضرت معشوقاند، در راه وصال بدو از محو و فنا نمیپرهیزند. سخن مولانا یادآور این سخن معروف عرفاست:
فرشتهی عشق نداند که چیست، قصه مخوان *** بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
که ناظر به آیهی 72 سوره «احزاب» است در این آیهیامانت داشتن راز حق بر تمامی هستی عرضه شد و تنها انسان توانست بار این امانت را به دوش گیرد؛ او برای سوختن در برابر این شمع آمادگی داشت و فرشتگان قبول این امانت را تاب نیاوردند.
بر فلک محمودی ای خورشید فاش *** بر زمین هم تا ابد محمود باش
تا زمینی با سمایی بلند *** یک دل و یک قبله و یک خو شوند
تفرقه برخیزد و شرک و دوی *** وحدت است اندر وجود معنوی
چون شناسد جان من جان تو را *** یاد آرند اتحاد ماجرا
موسی و هارون شوند اندر زمین *** مختلط خوش همچو شیر و انگبین
چون شناسد اندک و منکر شود *** منکریَش پردهی ساتر شود
پس شناسایی بگردانید رو *** خشم کرد آن مه ز ناشکری او
زین سبب جان نبی را جان بد *** ناشناسا گشت و پشت پای زد
این همه خواندی فرو خوان لم یکن *** تا بدانی لج این گبر کهن
پیش از آن که نقش احمد فر نمود *** نعت او هر گبر را تعویذ بود
کین چنین کس هیت تا آید پدید *** از خیال روش دلشان میتپید
سجده میکردند کای رب بشر *** در عیان آریش هر چه زودتر
تا به نام احمد از یستفتحون *** یاغیانشان میشدندی سرنگون
ای خورشید که در همه جا آشکارا میتابی، تو که در آسمان ستودهای، بر روی زمین نیز تا ابد ستوده باش تا زمینیان و آسمانیان بلند مرتبه، یک دل و یک جهت و هم خُلق شوند. در آن صورت تفرقه و شرک و جدایی از میان بر میخیزد، زیرا در وجود معنوی وحدت حاکم است. هر گاه جان من جان تو را بشناسد، هر دو موضوع، وحدت جانها را در عالم الهی به یاد میآورند. وقتی که جانها یک دیگر را شناختند و دانستند که یکی هستند، آن وقت در زمین و در این زندگی مادی هم مثل موسی و هارون، برادر و با هم صمیمی و سازگارند. اما اگر یک دیگر را «اندک» بشناسند و آن اتحاد حقیقی را منکر شوند، همین انکار، خود حجاب دیدن حقیقت میشود و موجب میشود که از حقیقت و وحدت وی بگردانیم. و در نتیجه، آن «مه» و آن مطلوب، بر ما خشم میگیرد. به دلیل همین شناسایی ناقص، جانهای بد و گمراه و جانهای گبرِ کهن که عمری در بیدینی به سر بردهاند، به پیامبر مهری نداشتند، زیرا پیامبر را میشناختند، اما نه در مرتبهای که وحدت جان را درک کنند. حتی پیش از ظهور محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) آنها نام و اوصاف او را برای محافظت از خطرها مینوشتند و به بازوی خود میبستند و منتظر ظهور او بودند. مولانا این معنا را از قرآن گرفته است؛ آیهی 157 سوره «اعراف» آیهی 6 سوره «صف» «یستفتحون» اشاره به آیهی 89 سوره «بقره» دارد: یهود و نصارا پیش از ظهور محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) در برابر کافران زمان خود، از او گشایش میطلبیدند و پس از ظهور او منکرش او شدند.
هر کجا حرب مهولی آمدی *** غوثشان کراری احمدی بدی
هر کجا بیماری مزمن بد *** یاد اوشان داروی شافی شدی
نقش او میگشت اندر راهشان *** در دل و در گوش و در افواهشان
نقش او را کی بیاید هر شغال *** بلکه فرع نقش او، یعنی خیال
نقش او بر روی دیوار ار فتد *** از دل دیوار خون دل چکد
آن چنان فرخ بود نقشش برو *** که رهد در حال دیوار از دو رو
گشته با یکرویی اهل صفا *** آن دورویی عیب مر دیوار را
این همه تعظیم و تفخیم و وداد *** چون بدیدندش به صورت برد باد
قلب آتش دید و در دم شد سیاه *** قلب را در قلب کی بود است راه
قلب میزد لاف اشواق محک *** تا مریدان را دراندازد به شک
افتد اندر دام مکرش ناکسی *** این گمان سر بر زند از هر خسی
کین اگر نه نقد پاکیزه بدی *** کی به سنگ امتحان راغب شدی
او محک میخواهد اما آن چنان *** که نگردد قلبی او زآن عیان
آن محک که او نهان دارد صفت *** نی محک باشد نه نور معرفت
آینه کو عیب رو دارد نهان *** از برای خاطر هر قلتبان
آینه نبود منافق باشد او *** این چنین آیینه تا تانی مجو
هر جا که جنگ هولناکی رخ میدارد، جنگاوری حضرت احمد(صلی الله علیه و آله و سلم) فریادرس آنان میشد. هر جا که بیماری کهنه و لاعلاجی عارض میشد، نام و یاد شریف آن حضرت داروی شفابخش بود. صورت و هیئت آن حضرت بر سر راه حقستیزان نصب میشد و نام او در دل و گوش و دهانشان بود. مضمون این بیت به این اشاره دارد که اهل کتاب مشتاقانه ظهور حضرت را انتظار میکشیدند. اما هر شغال حقیری چگونه ممکن است نقش او را پیدا کند؟ یعنی هر آدم حقیری نمیتواند شخصیت حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) را درک کند. ادراک حقیقت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) تحمل و شایستگی میخواهد و اگر بر دیوار بتابد، دیوار را هم عاشق او میکند و یک روییِ اهل صفا را به دیوار هم میدهد. پس اگر نور حقیقی محمد بر این منکران تافته بود، منکری (انگار) مثل دوروییِ دیوار از میان میرفت. حق ستیزان چون خود حضرت را دیدند، گویی که آن همه بزرگداشت و تکریم و دوستی را باد بُرد. اینها زر ناخالص بودند و از بوتهی آزمایش بیم داشتند.
جان کلام این است: با وجود ناخالصی، اینها خود را منتظر ظهور محک (پیامبر) نشان میدادند تا معتقدان گمان کنند که اینها خالصاند. بله، اینها مَحَکی میخواهند تا ناخالصی را آشکار نکنند و خود نادرست باشند و صفات بد آنها را نهان دارد و بدیهای ظاهر آنها را هم پنهان کند؛ آن هم به خاطر این بی سر و پاها و زن به مزدهای بیآبرو.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول