نویسنده: محمدرضا افضلی
هین بمگریز از تصرف کردنم *** وز گرانی بار که جانت منم
تو ستوری هم که نفست غالب است *** حکم غالب را بود ای خودپرست
خر نخواندت اسپ خواندت ذوالجلال *** اسپ تازی را عرب گوید تعال
میر آخر بود حق را مصطفی *** بهر استوران نفس پُر جفا
قل تعالوا گفت از جذب کرم *** تا ریاضتتان دهم من رایضم
خداوند متعال در کلام خود، تو را حمار نخوانده، بلکه اسپ خطاب کرده است، زیرا عرب به اسپ تازی گوید: تعال؛ یعنی بیا. خداوند نیز آدمیان را کلمه تعال خطاب کرده است تا این حقیقت را القا کند که آدمی نیز قابل تغییر و تربیت است. زمخشری سخنی دارد که مؤید قول مولاناست. او میگوید: «تعال» آمدن همراه با عزم و فکر است. خداوند فقط از روی فضل و احسانش فرمود: «بگو، بیایید» تا شما را تربیت کنم، زیرا من مربیام. مصنوع این بیت به آیهی 151 سوره «انعام» اشاره دارد: « قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَیكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَیئًا وَبِالْوَالِدَینِ إِحْسَانًا ...»؛ بگو بیایید تا برخوانم شما را آن چه پروردگارتان حرام کرده است و آن این که بدو شرک؛ نیاورید و پدر و مادر را نکو دارید. این دنیا هم چون آخور است و ساکنانش به منزلهی اغنام و احشام و مربیان آنان نیز انبیا و اولیا هستند.
نفسها را تا مروّض کردهام *** زین ستوران بس لگدها خوردهام
هر کجا باشد ریاضت بارهای *** از لگدهایش نباشد چارهای
لاجرم اغلب بلا بر انبیاست *** که ریاضتدادن خامان بلاست
سُکسُکانید از دمم یرغا روید *** تا یواش و مرکب سلطان شوید
قل تعالوا قل تعالوا گفت رب *** ای ستوران رمیده از ادب
گر نیایند ای نبی غمگین مشو *** زان دو بیتمکین تو پر از کین مشو
گوش بعضی زین تعالوها کر است *** هر ستوری را صطبلی دیگر است
منهزم گردند بعضی زین ندا *** هست هر اسپی طویله او جدا
منقبض گردند بعضی زین قصص *** زآن که هر مرغی جدا دارد قفص
مولانا میگوید: تا بخواهم این نفسهای سرکش را رام کنم، از این نفسهای ستور مانند لگدهای بسیار میخورم، چنان که نبی اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) در راه اصلاح نفوس آزار بیشماری دید و خود نیز فرمود: «اذیت فی الله»؛ در راه خدا آزار دیدم. هر کجا تربیت کنندهای یافت شود، ناگزیر باید لگدهای افراد نادان و سرکش را تحمل کند. به ناچار بیشتر بلاها نصیب پیامبران میشود، زیرا تربیت کردند افراد خام طبع، واقعاً مایهی محنت و بلاست؛ چنان که در روایتی آمده است: «أشد الناس بلاء الانبیا ثم الصالحون ثم الأمثل فالأمثل». شما ستورانی هستید که بد و ناهموار میروید، اینک به حرکت نفس گرم من، راهوار و تیزرو شوید، تا به اسبی رام و مطیع مبدل شوید و مرکوب شاه گردید. اگر به اطاعت انبیا و اولیا درآیید، بندهی حضرت حق میشوید که شاه وجود است. ای مرکوبهای گریزان از تربیت، پروردگار در مورد هدایت شما به من چنین امر کرده که به آنان بگو: بیایید، بیایید. ای پیامبر، اگر آن گروه منکران به راه هدایت نیامدند، اندوهگین مباش و به دلیل یک مشت آدم نافرمان، آکنده از کینه و دشمنی مشو؛ چنان که در آیهی 6 سوره «کهف» آمده است: (فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ إِنْ لَمْ یؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِیثِ أَسَفًا)؛ گویی میخواهی به سبب آن که ایشان به قرآن ایمان نیاوردهاند، خود را از غم و اندوه هلاک کنی. «آن دو بیتمکین» همان بندگان نافرماناند. انا نیکلسون میگوید: احتمالاً مراد از آن، نفس و هواست. مولانا میگوید: هر روحی تا اندازهای معین یا به طریقی خاص میتواند درک حقیقت کند. کسانی هم هستند که از شنیدن «تعالوا» به جای آن که به سوی حق بیایند، گریزان میشوند. «قصص» مفرو است و به معنای قصه است: (إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ ...)؛ به راستی این سخن حقیقت است.(1)
خود ملایک نیز ناهمتا بدند *** زین سبب بر آسمان صف صف شدند
کودکان گرچه به یک مکتب درند *** در سبق هر یک ز یک بالاترند
مشرقی و مغربی را حسهاست *** منصب دیدار حس چشم راست
صد هزاران گوشها گر صف زنند *** جمله محتاجان چشم روشناند
باز صف گوشها را منصبی *** در سماع جان و اخبار و نبی
صد هزاران چشم را آن راه نیست *** هیچ چشمی از سماع آگاه نیست
هم چنین هر حس یک یک میشمر *** هر یکی معزول از آن کار دگر
پنج حس ظاهر و پنج اندرون *** ده صفاند اندر قیام الصّافون
هر کسی کو از صف دین سرکش است *** میرود سوی صفی کان واپس است
سخن در این بود که نفسها و روحهای انسانها، یکسان نیستند: «ز آن که هر مرغی جدا دارد قفص» اکنون مولانا این بحث را به دیدگاهی وسیعتر میکشاند: فرشتگان هم به نسبت مراتب کمال خود در صفهای جداگانهای در پیشگاه حق قرار میگیرند. شاید نظر به آیهی 165 سوره «صافات» باشد: ( وَإِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ). این کیفیت را او با یک مثال محسوس روشن میکند: در مراتب روحانی هم آفریدگان مثل بچههای مکتباند. «در سبق» به معنای در درس و از لحاظ معلومات است. همهی مردم حواس گوناگون دارند، اما از میان حواس پنجگانه فقط چشم دید دارد. دور نیست که «مشرقی و مغربی» را مولانا به معنای آگاه و ناآگاه، یا عارف و عامی به کار برده باشد. در ابیات بعد میگوید: چشم هم با همه امتیازش نمیتواند کار گوش را انجام دهد. «سماع جان»، یعنی شنیدن مطالبی که از طریق رابطهی روحی درک میشود و اخبار انبیا و اولیا و «نُبی» قرآن با آن همراه است و به درک آن مطالب کمک میکند. بنابراین، فقط سخن از گوش ظاهر نیست و مولانا به گوش باطن یا استعداد ادراک حقایق نیز نظر دارد. مولانا در کنار «پنج حس ظاهر» از حواس باطن هم سخن میگوید. رابط انسانهای عامی و دنیایی با هستی، پنج حس ظاهر است، اما اهل باطن برای ادارک امور باطنی حواس باطن دارند؛ مانند چشم باطن و گوش باطن. در مجموع، این حواس در ده صف ایستادهاند؛ هم چون صفهای فرشتگان در پیشگاه حق. هر کسی که از صف دین و دینداری بیرون شود و سرکشی کند در صف عقب جا میگیرد و به پایینترین مرتبه تنزل میکند.
تو ز گفتار تعالوا کم مکن *** کیمیای بی شگرف است این سُخُن
گر مسی گردد ز گفتارت نفیر *** کیمیا را هیچ از وی وامگیر
این زمان گر بست نفس ساحرش *** گفت تو سودش کند در آخرش
قل تعالوا قل تعالوا ای غلام *** هین که ان الله یدعوا للسلام
خواجه باز آ از منی و از سری *** سروری جو کم طلب کن سروری
ای پیامبر، مبادا دست از تربیت نفوس انسانها برداری، اگر هم بندگان روی بگردانند، باز پیامبر باید آنان را به سوی حق بخواند. اگر مسی و بندهی گریزانی از گفتار تو رمید، تو کیمیا را از او هیچ دریغ مدار. اگر نفس امّارهی او نگذاشت که به تو گوش بسپارد، بدان که سرانجام کلام تو برای او مفید خواهد افتاد. از همین روست که انبیا و اولیا و مصلحان راستین در راه اصلاح نفوس، صبر و استقامت ورزیدهاند و ایذا و آزار نابخردان را تحمل کردهاند و با محبت و نوعدوستی، جهان بشری را به کمال فرا خواندهاند.ای بنده خدا، بگو بیایید، بگو بیایید که به راستی خداوند همه را به سرای سلامتی میخواند: (وَاللَّهُ یدْعُو إِلَى دَارِ السَّلَامِ ...)(2).ای بزرگمنش، از خیال خودبینی و سروری بیرون بیا و در جست و جوی راهبرد و سرور برای خود باش و به دنبال ریاستطلبی مباش.
خلق را بنگر که چون ظلمانیاند *** در مناع فانیای چون فانیاند
از تکبر جمله اندر تفرقه *** مرده از جان زندهاند از مخرقه
ای عجب که جان به زندان اندر است *** وانگهی مفتاح زندانش به دست
پای تا سر غرق سرگین آن جوان *** میزند بر دامنش جوی روان
دائماً پهلو به پهلو بیقرار *** پهلوی آرامگاه و پشتدار
نور پنهان است و جست و جو گواه *** کز گزافه دل نمیجوید پناه
گر نبودی حبس دنیا را مناص *** نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص
وحشتت هم چون موکل میکشد *** که بجو ای ضالّ منهاج رَشَد
هست منهاج و نهان در مکمن است *** یافتنش رهن گزافه جستن است
مولانا در این جا به اقتضای مسئله تربیت نفوس، به تحلیل روانی انسانها میپردازد و میگوید: مردم دنیا را نگاه کن که چقدر تاریکدل و فاقد نور ایماناند و ببین در راه کالای ناپایدار جهان چه جانی میکَنَند. از فرط خودبینی و بزرگ منشی، جملگی دچار تفرقه و پریشان حالی شدهاند. در نتیجه، در غفلت از حق مُردهاند، اما در کذب و دروغ زنی افرادی زنده و فعال به شمار آیند.
عجیب این است که روح در زندان جسم اسیر است، در حالی که کلید این زندان در دست روح است. انسان سراپا غرق در نجاست و پلیدی شهوت است و آب طهور ذکر حق در دسترس اوست، اما از آن استفاده نمیکند. انسان در این دنیا پریشان و مضطرب است، در حالی که به همراهی خداوند متعال توجه نمیکند و به معنای لطیف (.... وَ هُوَ مَعَکُن أَینَ مَا کُنتُم...) وقوف ندارد. نور حضرت حق از انظار، پوشیده و پنهان است و این همه جست و جو خود دلیل بر وجود آن نور است، زیرا دل، بیهوده به دنبال پناهگاهی نمیرود که وجود ندارد. حضرت حق از کثرت ظهور پنهان است. اگر رهایی از زندان دنیا ممکن نبود، نه بیمی وجود داشت و نه دل در صدد نجات از زندان دنیا بر میآمد. ترس و وحشت، مانند مأموری تو را میکشد و با زبان حال میگوید: ای گمراه، راهنمایان هدایت و کمال را طلب کن. راه نجات هست، اما در نهانگاه است و یافتن آن راه، مرهون جست و جوهای فراوان است.
تفرقهجویان جمع اندر کمین *** تو درین طالب رخ مطلوب بین
مردگان باغ برجسته ز بن *** کان دهنده زندگی را فهم کن
چشم این زندانیان هر دم به در *** کی بدی گر نیستی کس مژدهور
صد هزار آلودگان آب جو *** کی بدندی گر نبودی آب جو
بر زمین پهلوت را آرام نیست *** دان که در خانه لحاف و بستریست
بیمقر گاهی نباشد بیقرار *** بیخمار اشکن نباشد این خمار
«جمع» مقابل «تفرقه» و به معنای پیوند روح سالک با روح مطلق و رسیدن او به مرتبهای است که «خود» را نمیبیند و چون پیوند با عالم معنا دارد، پریشانی هم در او نیست. مولانامی گوید: با همین بریدگی و اشتغال به دنیا و اسارت تن، میتوان چهره حقیقت و کل هستی را دید و وجود آن را باور کرد.
مولانا رابطهی مظاهر این جهانی را با اثبات حقایق آن جهانی، از نظرگاه دیگری بیان میکند: گل و گیاهی که میروید و حیات مادی دارد و زندهی حقیقی نیست، تو را به یاد خالق خود میاندازد. برای مثال، اگر مژده دهندهای در میان نبود چگونه امکان داشت که زندانیان برای آزادی خود، چشم به راه باز شدن در زندان باشند؟
مثال دیگر: «آلودگان آب جو» آن گروه از اهل دنیا هستند که میخواهند از آلودگی دنیا پاک شوند و برای پاک شدن آنها «آب جو» هست و باید آن را طلب کرد. بدون قرارگاه، بیقراری و ناآرامی انسان مفهومی ندارد، چنان که این مستی، بدون زائل کنندهی مستی محقق نمیشود. مولانا از این بین نتیجه میگیرد که بیقراری انسان در ویرانکدهی دنیا نشان میدهد که مأمن و قرارگاهی در جهان برین وجود دارد و نیز مستی غفلت انسانی حاکی از آن است که عوامل هوشیارکننده او که اسرار و حقایق ربّانی است، حقیقتی انکارناپذیر است.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
تو ستوری هم که نفست غالب است *** حکم غالب را بود ای خودپرست
خر نخواندت اسپ خواندت ذوالجلال *** اسپ تازی را عرب گوید تعال
میر آخر بود حق را مصطفی *** بهر استوران نفس پُر جفا
قل تعالوا گفت از جذب کرم *** تا ریاضتتان دهم من رایضم
خداوند متعال در کلام خود، تو را حمار نخوانده، بلکه اسپ خطاب کرده است، زیرا عرب به اسپ تازی گوید: تعال؛ یعنی بیا. خداوند نیز آدمیان را کلمه تعال خطاب کرده است تا این حقیقت را القا کند که آدمی نیز قابل تغییر و تربیت است. زمخشری سخنی دارد که مؤید قول مولاناست. او میگوید: «تعال» آمدن همراه با عزم و فکر است. خداوند فقط از روی فضل و احسانش فرمود: «بگو، بیایید» تا شما را تربیت کنم، زیرا من مربیام. مصنوع این بیت به آیهی 151 سوره «انعام» اشاره دارد: « قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَیكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَیئًا وَبِالْوَالِدَینِ إِحْسَانًا ...»؛ بگو بیایید تا برخوانم شما را آن چه پروردگارتان حرام کرده است و آن این که بدو شرک؛ نیاورید و پدر و مادر را نکو دارید. این دنیا هم چون آخور است و ساکنانش به منزلهی اغنام و احشام و مربیان آنان نیز انبیا و اولیا هستند.
نفسها را تا مروّض کردهام *** زین ستوران بس لگدها خوردهام
هر کجا باشد ریاضت بارهای *** از لگدهایش نباشد چارهای
لاجرم اغلب بلا بر انبیاست *** که ریاضتدادن خامان بلاست
سُکسُکانید از دمم یرغا روید *** تا یواش و مرکب سلطان شوید
قل تعالوا قل تعالوا گفت رب *** ای ستوران رمیده از ادب
گر نیایند ای نبی غمگین مشو *** زان دو بیتمکین تو پر از کین مشو
گوش بعضی زین تعالوها کر است *** هر ستوری را صطبلی دیگر است
منهزم گردند بعضی زین ندا *** هست هر اسپی طویله او جدا
منقبض گردند بعضی زین قصص *** زآن که هر مرغی جدا دارد قفص
مولانا میگوید: تا بخواهم این نفسهای سرکش را رام کنم، از این نفسهای ستور مانند لگدهای بسیار میخورم، چنان که نبی اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) در راه اصلاح نفوس آزار بیشماری دید و خود نیز فرمود: «اذیت فی الله»؛ در راه خدا آزار دیدم. هر کجا تربیت کنندهای یافت شود، ناگزیر باید لگدهای افراد نادان و سرکش را تحمل کند. به ناچار بیشتر بلاها نصیب پیامبران میشود، زیرا تربیت کردند افراد خام طبع، واقعاً مایهی محنت و بلاست؛ چنان که در روایتی آمده است: «أشد الناس بلاء الانبیا ثم الصالحون ثم الأمثل فالأمثل». شما ستورانی هستید که بد و ناهموار میروید، اینک به حرکت نفس گرم من، راهوار و تیزرو شوید، تا به اسبی رام و مطیع مبدل شوید و مرکوب شاه گردید. اگر به اطاعت انبیا و اولیا درآیید، بندهی حضرت حق میشوید که شاه وجود است. ای مرکوبهای گریزان از تربیت، پروردگار در مورد هدایت شما به من چنین امر کرده که به آنان بگو: بیایید، بیایید. ای پیامبر، اگر آن گروه منکران به راه هدایت نیامدند، اندوهگین مباش و به دلیل یک مشت آدم نافرمان، آکنده از کینه و دشمنی مشو؛ چنان که در آیهی 6 سوره «کهف» آمده است: (فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ إِنْ لَمْ یؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِیثِ أَسَفًا)؛ گویی میخواهی به سبب آن که ایشان به قرآن ایمان نیاوردهاند، خود را از غم و اندوه هلاک کنی. «آن دو بیتمکین» همان بندگان نافرماناند. انا نیکلسون میگوید: احتمالاً مراد از آن، نفس و هواست. مولانا میگوید: هر روحی تا اندازهای معین یا به طریقی خاص میتواند درک حقیقت کند. کسانی هم هستند که از شنیدن «تعالوا» به جای آن که به سوی حق بیایند، گریزان میشوند. «قصص» مفرو است و به معنای قصه است: (إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ ...)؛ به راستی این سخن حقیقت است.(1)
خود ملایک نیز ناهمتا بدند *** زین سبب بر آسمان صف صف شدند
کودکان گرچه به یک مکتب درند *** در سبق هر یک ز یک بالاترند
مشرقی و مغربی را حسهاست *** منصب دیدار حس چشم راست
صد هزاران گوشها گر صف زنند *** جمله محتاجان چشم روشناند
باز صف گوشها را منصبی *** در سماع جان و اخبار و نبی
صد هزاران چشم را آن راه نیست *** هیچ چشمی از سماع آگاه نیست
هم چنین هر حس یک یک میشمر *** هر یکی معزول از آن کار دگر
پنج حس ظاهر و پنج اندرون *** ده صفاند اندر قیام الصّافون
هر کسی کو از صف دین سرکش است *** میرود سوی صفی کان واپس است
سخن در این بود که نفسها و روحهای انسانها، یکسان نیستند: «ز آن که هر مرغی جدا دارد قفص» اکنون مولانا این بحث را به دیدگاهی وسیعتر میکشاند: فرشتگان هم به نسبت مراتب کمال خود در صفهای جداگانهای در پیشگاه حق قرار میگیرند. شاید نظر به آیهی 165 سوره «صافات» باشد: ( وَإِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ). این کیفیت را او با یک مثال محسوس روشن میکند: در مراتب روحانی هم آفریدگان مثل بچههای مکتباند. «در سبق» به معنای در درس و از لحاظ معلومات است. همهی مردم حواس گوناگون دارند، اما از میان حواس پنجگانه فقط چشم دید دارد. دور نیست که «مشرقی و مغربی» را مولانا به معنای آگاه و ناآگاه، یا عارف و عامی به کار برده باشد. در ابیات بعد میگوید: چشم هم با همه امتیازش نمیتواند کار گوش را انجام دهد. «سماع جان»، یعنی شنیدن مطالبی که از طریق رابطهی روحی درک میشود و اخبار انبیا و اولیا و «نُبی» قرآن با آن همراه است و به درک آن مطالب کمک میکند. بنابراین، فقط سخن از گوش ظاهر نیست و مولانا به گوش باطن یا استعداد ادراک حقایق نیز نظر دارد. مولانا در کنار «پنج حس ظاهر» از حواس باطن هم سخن میگوید. رابط انسانهای عامی و دنیایی با هستی، پنج حس ظاهر است، اما اهل باطن برای ادارک امور باطنی حواس باطن دارند؛ مانند چشم باطن و گوش باطن. در مجموع، این حواس در ده صف ایستادهاند؛ هم چون صفهای فرشتگان در پیشگاه حق. هر کسی که از صف دین و دینداری بیرون شود و سرکشی کند در صف عقب جا میگیرد و به پایینترین مرتبه تنزل میکند.
تو ز گفتار تعالوا کم مکن *** کیمیای بی شگرف است این سُخُن
گر مسی گردد ز گفتارت نفیر *** کیمیا را هیچ از وی وامگیر
این زمان گر بست نفس ساحرش *** گفت تو سودش کند در آخرش
قل تعالوا قل تعالوا ای غلام *** هین که ان الله یدعوا للسلام
خواجه باز آ از منی و از سری *** سروری جو کم طلب کن سروری
ای پیامبر، مبادا دست از تربیت نفوس انسانها برداری، اگر هم بندگان روی بگردانند، باز پیامبر باید آنان را به سوی حق بخواند. اگر مسی و بندهی گریزانی از گفتار تو رمید، تو کیمیا را از او هیچ دریغ مدار. اگر نفس امّارهی او نگذاشت که به تو گوش بسپارد، بدان که سرانجام کلام تو برای او مفید خواهد افتاد. از همین روست که انبیا و اولیا و مصلحان راستین در راه اصلاح نفوس، صبر و استقامت ورزیدهاند و ایذا و آزار نابخردان را تحمل کردهاند و با محبت و نوعدوستی، جهان بشری را به کمال فرا خواندهاند.ای بنده خدا، بگو بیایید، بگو بیایید که به راستی خداوند همه را به سرای سلامتی میخواند: (وَاللَّهُ یدْعُو إِلَى دَارِ السَّلَامِ ...)(2).ای بزرگمنش، از خیال خودبینی و سروری بیرون بیا و در جست و جوی راهبرد و سرور برای خود باش و به دنبال ریاستطلبی مباش.
خلق را بنگر که چون ظلمانیاند *** در مناع فانیای چون فانیاند
از تکبر جمله اندر تفرقه *** مرده از جان زندهاند از مخرقه
ای عجب که جان به زندان اندر است *** وانگهی مفتاح زندانش به دست
پای تا سر غرق سرگین آن جوان *** میزند بر دامنش جوی روان
دائماً پهلو به پهلو بیقرار *** پهلوی آرامگاه و پشتدار
نور پنهان است و جست و جو گواه *** کز گزافه دل نمیجوید پناه
گر نبودی حبس دنیا را مناص *** نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص
وحشتت هم چون موکل میکشد *** که بجو ای ضالّ منهاج رَشَد
هست منهاج و نهان در مکمن است *** یافتنش رهن گزافه جستن است
مولانا در این جا به اقتضای مسئله تربیت نفوس، به تحلیل روانی انسانها میپردازد و میگوید: مردم دنیا را نگاه کن که چقدر تاریکدل و فاقد نور ایماناند و ببین در راه کالای ناپایدار جهان چه جانی میکَنَند. از فرط خودبینی و بزرگ منشی، جملگی دچار تفرقه و پریشان حالی شدهاند. در نتیجه، در غفلت از حق مُردهاند، اما در کذب و دروغ زنی افرادی زنده و فعال به شمار آیند.
عجیب این است که روح در زندان جسم اسیر است، در حالی که کلید این زندان در دست روح است. انسان سراپا غرق در نجاست و پلیدی شهوت است و آب طهور ذکر حق در دسترس اوست، اما از آن استفاده نمیکند. انسان در این دنیا پریشان و مضطرب است، در حالی که به همراهی خداوند متعال توجه نمیکند و به معنای لطیف (.... وَ هُوَ مَعَکُن أَینَ مَا کُنتُم...) وقوف ندارد. نور حضرت حق از انظار، پوشیده و پنهان است و این همه جست و جو خود دلیل بر وجود آن نور است، زیرا دل، بیهوده به دنبال پناهگاهی نمیرود که وجود ندارد. حضرت حق از کثرت ظهور پنهان است. اگر رهایی از زندان دنیا ممکن نبود، نه بیمی وجود داشت و نه دل در صدد نجات از زندان دنیا بر میآمد. ترس و وحشت، مانند مأموری تو را میکشد و با زبان حال میگوید: ای گمراه، راهنمایان هدایت و کمال را طلب کن. راه نجات هست، اما در نهانگاه است و یافتن آن راه، مرهون جست و جوهای فراوان است.
تفرقهجویان جمع اندر کمین *** تو درین طالب رخ مطلوب بین
مردگان باغ برجسته ز بن *** کان دهنده زندگی را فهم کن
چشم این زندانیان هر دم به در *** کی بدی گر نیستی کس مژدهور
صد هزار آلودگان آب جو *** کی بدندی گر نبودی آب جو
بر زمین پهلوت را آرام نیست *** دان که در خانه لحاف و بستریست
بیمقر گاهی نباشد بیقرار *** بیخمار اشکن نباشد این خمار
«جمع» مقابل «تفرقه» و به معنای پیوند روح سالک با روح مطلق و رسیدن او به مرتبهای است که «خود» را نمیبیند و چون پیوند با عالم معنا دارد، پریشانی هم در او نیست. مولانامی گوید: با همین بریدگی و اشتغال به دنیا و اسارت تن، میتوان چهره حقیقت و کل هستی را دید و وجود آن را باور کرد.
مولانا رابطهی مظاهر این جهانی را با اثبات حقایق آن جهانی، از نظرگاه دیگری بیان میکند: گل و گیاهی که میروید و حیات مادی دارد و زندهی حقیقی نیست، تو را به یاد خالق خود میاندازد. برای مثال، اگر مژده دهندهای در میان نبود چگونه امکان داشت که زندانیان برای آزادی خود، چشم به راه باز شدن در زندان باشند؟
مثال دیگر: «آلودگان آب جو» آن گروه از اهل دنیا هستند که میخواهند از آلودگی دنیا پاک شوند و برای پاک شدن آنها «آب جو» هست و باید آن را طلب کرد. بدون قرارگاه، بیقراری و ناآرامی انسان مفهومی ندارد، چنان که این مستی، بدون زائل کنندهی مستی محقق نمیشود. مولانا از این بین نتیجه میگیرد که بیقراری انسان در ویرانکدهی دنیا نشان میدهد که مأمن و قرارگاهی در جهان برین وجود دارد و نیز مستی غفلت انسانی حاکی از آن است که عوامل هوشیارکننده او که اسرار و حقایق ربّانی است، حقیقتی انکارناپذیر است.
پینوشتها
1- آل عمران، آیهی 62.
2- یونس، آیهی 25.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول