نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از لتونی
دختری مادرش مرد. پدرش زن دیگری گرفت و دختر گرفتار زن پدر شد. زن پدر سه تا دختر داشت که یکی از آنها یک چشم و دیگری مانند همهی مردم دو چشم و سومی سه چشم داشت. هر سه خواهر بسیار تنبل و بیکاره بودند، به طوری که از روی زمین خشتی را هم برنمیداشتند. نادختری مجبور بود که همهی کارها را انجام دهد: هم کارهای خودش را و هم کارهای دیگران را. بیچاره بدون غرولند کارها را انجام میداد، ولی با همهی این احوال زن پدر و دخترانش از نادختری نفرت داشتند و او را تحقیر میکردند. طفلک یتیم علاوه بر آن که کارهای خانه را انجام میداد مجبور بود گاوها را هم بچراند. این هم باز برای آنها کافی نبود. یک روز زن پدر به نادختری سه چارک پشم داد که تا شب، ضمن چراندن گاوها، پشمها را هم بریسد. دخترک پشم را گرفت و گاوها را به چراگاه برد و شروع کرد به گریستن. حق داشت چون که در عین حال نمیتوانست دو کار انجام دهد.گاو محبوب او، رای بینا، که گاو رنگارنگی بود پیش او آمد و پرسید:
- چوپان کوچولوی من، چرا گریه میکنی؟
طفلک یتیم برای او شرح داد که زن پدرش سه چارک پشم به او داده و از او خواسته که تا شب آنها را بریسد. چه طور او میتواند این کار را انجام دهد.
رای بینا به او گفت:
- من به تو کمک میکنم. پشمها را توی دهان من بگذار، از توی پردههای بینی من پشم ریسیده بیرون میآید و دور شاخهای من میپیچید. در یک چشم به هم زدن تمام پشمها ریسیده میشود.
طفلک چوپان این کار را کرد و در اندک مدتی تمام پشم تبدیل به نخ شد. زن پدر تعجب کرد که چگونه نادختری در ظرف مدت کمی توانسته است این کار را انجام دهد.
روز بعد دختر ارشدش را با نادختری به چاراگاه فرستاد تا نگاه کند ببیند چه کسی به نادختری در ریسیدن پشم کمک میکند. گاوها قدری علف خوردند و نشستند به نشخوار کردن. دخترک چوپان با دختر یک چشم نشستند و چاشت خودشان را خوردند. بعد از چاشت چوپان این آواز لای لای را خواند:
بخواب، بخواب، ای یک چشم.
برای یک ساعت هم شده بخواب.
هنوز این آواز تمام نشده بود که یک چشم خوابید و خر و پفش بلند شد. نادختری پشم را برداشت و رفت به طرف رای بینا. این بار نیز پشم در مدت خیلی کوتاهی ریسیده و آمادهی بافتن شد. دخترک چوپان پشمهای ریسیده شده را از دور شاخهای گاو برداشت و نزد دختر یک چشم برگشت. وقتی که یک چشم از خواب بیدار شد زمان آن رسیده بود که گاوها را میبایستی برای دوشیدن نیمه روز به خانه ببرند.
زن پدر از دختر بزرگتر خودش پرسید:
- تو دانستی که چه کسی به او کمک میکند پشم را بریسد؟
دخترک نتوانست جواب مادرش را بدهد.
روز بعد زن پدر شش چارک پشم به نادختری داد و دختر دومش دو چشم را با او به چراگاه فرستاد. بعد از چاشت باز نادختری این آواز لای لای را خواند:
بخواب، بخواب ای یک چشم،
برای یک ساعت هم شده بخواب.
بعد از آن ای چشم دیگر، تو هم بخواب.
بعد ای هر دو چشم بخوابید.
دختر دو چشم هم به خواب عمیقی فرو رفت و خر و پفش بلند شد. او هم ندید که چه کسی به نادختری در ریسیدن پشمها کمک میکند.
روز سوم زن پدر نه چارک پشم به نادختری داد و دختر کوچکتر خودش، سه چشم، را به همراه او به چراگاه فرستاد. دخترک سه چشم با هر سه جشم خود مراقب دخترک بود. موقعی که گاوها مشغول استراحت شدند و به نشخوار پرداختند و خواهرها چاشت خود را خوردند، دخترک چوپان همان جا آواز لای لای راخواند:
بخواب، بخواب ای یک چشم.
برای یک ساعت هم شده بخواب.
بعد ای چشم دیگر تو هم بخواب.
ای هر دو چشم بخوابید.
سه چشم دو چشمش بسته شد ولی چشم سومش بازماند. دخترک برای چشم سوم لای لای دیگری نمیدانست؛ بنابراین با مقداری پشم به طرف گاو خودش رای بینا دوید. گاو هم نه چارک پشم را ریسید.
سه چشمی وقتی که به منزل رسید برای مادرش تعریف کرد که گاو چگونه پشمها را ریسید. زن پدر فوراً به شوهرش دستور داد که رای بینا را سر ببرد. البته دخترک چوپان خیلی دلش به حال دوست و کمک کنندهی مهربان خود، رای بینا، سوخت و خیلی هر گریه کرد، ولی بدون توجه به او رای بینا را سر بریدند.
دخترک قلب گاو محبوب خودش را به دست آورد و آن را پشت دیوار باغشان در زمین دفن کرد. چندی بعد در آن جا درخت سیب زیبایی رویید که سیبهای طلایی میداد. خیلی از مردم میخواستند این سیبها را بچینند، ولی هر وقت دستی به طرف سیبی دراز میشد فوراً شاخههای درخت به قدری بالا میرفت که کسی موفق نمیشد سیبهای طلایی را بچیند. فقط دخترک چوپان بود که میتوانست سیبهای طلایی را بچیند و درخت سیب مانع او نمیشد.
روزی شاهزادهی بسیار زیبایی از کنار منزل آنها، که نزدیک دروازه بود، میگذشت. آن درخت سیب را با میوههای طلاییاش را دید و دلش خواست که سیبی از آن بچیند، ولی همین که دستش را دراز کرد شاخههای سیب فوراً بالا رفتند. سه خواهر یک چشم و دو چشم و سه چشم از پنجره شاهزاده را دیدند. شاهزاده از آنها خواست که سیبی برای او بچینند و وعده داد که هر یک از آنها را که بتواند سیب بچیند به زنی اختیار خواهد کرد.
هر سه خواهر به طرف درخت سیب رفتند. اولی درصدد برآمد ولی موفق نشد؛ دومی هم همین طور؛ سومی هم به همین ترتیب. دختران خجالت کشیدند و به منزل برگشتند.
در این موقع دخترک چوپان بیرون آمد. او از خواهرانش خیلی زیباتر و بهتر بود. همین که نزدیک درخت سیب آمد درخت شاخههای خودش را به طرف او خم کرد. دخترک یک دامن پر از سیبهای طلایی چید و نزد شاهزاده برد. شاهزاده از دخترک خوشش آمد. او را پسندید و جلو اسب خودش نشاند و به قصر خودش برد و با او عروسی کرد.
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم