نویسنده: سپیده مختاری
انی صد دشنه در تن
یک ایل تشنه میشود از برنگشتنت
یک ایل تشنه، تشنه اگر بود زنده بود
با تکیه بر ترنم چشمان روشنت
حس میکنم به سمت «کسی نیست» میروم
سمتی که نیست خلوت «آغوش گشتنت»
برگرد از هجوم، غرق میشود فرات
باز آمدن ندارد از این خیمه رفتنت
من واقفم به عشق عجیبت به بچهها
من واقفم به شوق «عموجان شنفتنت»
این بچهها به مهر تو سیراب میشوند
با یک بهانه میشکنند از شکستنت
برگرد با دو دست، دو تا دست آهنین
نه، دست نه، درخت که جان داشت در نتت
آن بازوان که دور تنم قفل میشدند
آن بازوان سختتر از گرز و آهنت
این جا چه میشود چه دگرگونه میشود
شاید اراده کرده سپاهی به کشتنت
من قامتم شکست از این غفلت بزرگ
از ماجرای تلخ به سرنیزه بستنت