نویسنده: محمد فخار زاده
اینک دلباخته تا مرز عدم میآید
آفتاب است که از شرق حرم میآید
سدی از بال ملائک بگذارید که او
بی خبر از وزش تیغ ستم میآید
او چه دیده است در آن سرخی میدان که مدام
به زمین میخورد و چند قدم میآید
تازه این اول بیتابی و بیخوابی توست
صبر کن واقعه در واقعه میآید
جامی از داغ تو در ظهر عطش نوشیدم
جوی خون است که از چشم قلم میآید
طبل طوفان تو را کوفته این ذبح عظیم
موج آیینه از این تیغ دو دم میآید