پردههای ابرها در آسمان آتش گرفت
لحظهها، در لحظههای بی امان آتش گرفت
احتراق جادهها را، کاروان فریاد کرد
کاروان در کاروان در کاروان آتش گرفت
ناگهان در ناگهان در حیطه توفان سرخ
سنگها و سایهها، در یک زمان آتش گرفت
چون برآمد از نهادم اوّلین «ای وای» من
در گلویم نالههای بی زبان آتش گرفت
تندری آمد فرود از ناکجای دوردست
امتداد رودها را در میان آتش گرفت
خیمهها با داغ یاران در دلم افروختند
تار و پود این صنوبر هم، چنان آتش گرفت
جان اقیانوسها مانند لبهای فرات
از لهیب شعلهها، تا بیکران آتش گرفت
چشم گریان ماند با من، بی صدا در بهت دشت
با رگانم شرحه شرحه، جسم و جان آتش گرفت
نینوا شد بندبندم در سکوتستان مرگ
صد نیستان در میان استخوان آتش گرفت
آسمان تاریک شد، در آبی پیدای خویش
چون ز خجلت آفتابِ شعله خوان آتش گرفت
باز، سال گریه با اندوه سرداران رسید
سالروز هجرت خیل سپیداران رسید
ایستادم با لب عطشان به سوی کربلا
اشک جاری شد در این هیهات تا باران رسید
باز پرچمهای «یا عباس» سر افراشتند
دستههای سوگواران خیمه برافراشتند
باز عاشورا عَلَم شد، اهتزازش پیش دوست
قامت استاده گردن فرازش پیش دوست
باز میبینم که کوه از درد، میپیچد به خویش
در قفای یاوران مرد، میپیچد به خویش
باز میبینم درختان نوحه خوانی میکنند
آبهای رودها، آتشفشانی میکنند
باز میبینم غزالان را که سرگردانترند
سروها را باز میبینم، که یکسر بیسرند
یاد داغ نینوا در بادها پیچیده است
گردباد کربلا، تا ناکجا پیچیده است
نیست حتی کوهِ سنگی، بی خبر از ماجرا
در سکوت صخرهها هم، این صدا پیچیده است
بانگ پروازی که از بال عقابان ریخته ست
با دَم معراجیان در ماورا پیچیده است
عطر احساس ترنمهاست در لبهای عشق
کز میان برگ گلها، در هوا پیچیده است
حلق اسماعیل میخواند مگر در کربلا...؟
کز طنین آن، صداها در منا پیچیده است
انقلاب عشق در دریاست یا توفان نوح؟
در تمام خاکها این ماجرا پیچیده است
قامتم خم میشود بر روی زانوهای من
اوج میگیرند عقابان شفق پیمای من
نقش میبندد طلوع ظهر خونین بی کفن
در شیار زخمهای تازه فردای من
در سکوتم یک جهان غوغا بُود، کر نیستم
فارغ از احوال فرزندان حیدر نیستم
یوسفم جان میدهد در پیش کام گرگها
گر نمیباشم برادر، نابرادر نیستم
شیعیان را داغ در دل، خاک ماتم، بر سر است
آتشی سوزنده زیر دامن خاکستر است
کوفه را یک روز، این آتش فرا خواهد گرفت
مردم بدعهد را، روزی بلا خواهد گرفت
من نمیگویم که در تاریخ، تنها کوفه است
مردم بدعهد هرجا باشد، آنجا کوفه است
باز، دفترها گشود آغاز درد خویش را
بغضها، غم نالههای دوره گرد خویش را
مینشیند بر دو چشمم تیر و پیکان، باز هم
بازمیگردد محرم، سوز و افغان، باز هم
باز میبینم عَلَم بر دوش سرباز است باز
اهتزاز عشق، عباس سرافراز است باز
آسمان مبهوت مانده بر قد و بالای او
آب دریا شرمگین، از اوج استغنای او
عشق میخواند در آن صحرا که «من قرآنیام»
برنمیگردم به آیین خطا، ایمانیام
چون توان ای هیبت شمشیرها در پیش رو؟
از سلوک خود به راه عافیت گردانیام؟
نیست برگشتن ز راه راست در قاموس من
بر نخواهد گشت از شوریدن اقیانوس من
بیعت من با شما، شمشیر عریان من است
حجّت حقم، نماز سرخ، برهان من است
روز عاشورا، سر از دریای خون بر کرده است
آفتاب، از مشرق دریا عطش آورده است
روز عاشوراست، تاریکی، نمایان میشود
سینه صبح شکوفا تیرباران میشود
عشق میخواند: شهادت، شوکت بال من است
غرق خون گشتن میان شعله، آمال من است
ذوالجناح است آنکه شوق دشت مجنون کرده است
خون عاشورا، جهان را نیز گلگون کرده است
رفتهاند، هفتاد و دو خورشید تابان رفتهاند
از مسیر خون خود تا بام کیوان رفتهاند
پیش رو سجادهها باز است، قامت بستهاند
اهل سبز آسمان، بر آسمان پیوستهاند
خاک، گردیده ست از تیغ جراحت، چاک چاک
کوه، چون پیشانی اهل شهادت تابناک
سر فرو افتاده لیکن سرفرازی باقی است
گرچه دست افتاده از تن، پاکبازی باقی است
دامن صحراست آغوشی که باشد گرم خوی
سینه مستان شبیه لاله زاران سرخ روی
نیستند اما ز دریا میرسد فریادشان
اسب میرانند دژخیمان روی اجسادشان
روی صحرا لاله خونین کفن گل میدهد
کشتزار عاشقان، این گونه حاصل میدهد
آبها را در حصار نیزهها، تدبیر نیست
هیچ رودی در حصار نیزه، بی زنجیر نیست
خیمهها در کام آتش همچنان جان میدهند
کاسه کاسه، شعلهها، آتش به طفلان میدهند
آبرو در چهره نامردمان خشکیده است
روحشان را نفْس کور اهرمن، دزدیده است
بید میلرزد که خنجر میوزد در بادها
پای میکوبند در میدان خون، جلّادها
در عزای آسمان، پیغمبران را تاب نیست
در عزای روز، طاق خاوران را تاب نیست
روح عیسی میرسد از راه، گریان میشود
گام موسی میرسد از راه، گریان میشود
مجمع پیغمبران، بی وقفه زاری میکنند
در جوار نعش مولا، سوگواری میکنند
تشنگی در عشق، یعنی سیر از دنیا شدن
تشنگی در عشق، یعنی مست استغنا شدن
تشنگی در عشق، یعنی از «تولّا» دم زدن
پر گشودن، پای بر هر عشوه عالم زدن
تشنگی یعنی شهادت، را گرفتن در بغل
وصل معشوق سعادت، را گرفتن در بغل
تشنگی یعنی که لب بستن، کنار آبها
تشنگی را سخره کردن در گذار آبها
تشنگان را تشنگی از جنس دیگر بوده است
گرنه، صد دریا در این سودا میسر بوده است
عشقبازان را هوا، در راه دل منظور نیست
عشق از دریا و آتش وز تپیدن دور نیست
در مقام عشق، منّت یک نیاز باطل است
با حسین از تشنگی گفتن، نه کار عاقل است
او خودش دریاترین دریاست، جوشان در فراز
موج دریاهاست در اوج خدا، در اهتزاز
نیست دریا را روا، گفتن که «دریا! تشنهای»
نیست دریا را سزا، گفتن که «دریا! تشنه ی»
... گفت زینب(س) «در تمام روی آن دشت کبود
هرچه را دیدم به غیر از حسن و زیبایی نبود»