دشتي پر از سوار
مرد ايستاده بود و زمان ايستاده بود
مشكي به شانه دلنگران ايستاده بود
افتاده بود سايه دستي به روي آب
حالافرات از هيجان ايستاده بود
پايين تر از هميشه خود بود آفتاب
در چشم هاي مرد جوان ايستاده بود
دشتي پر از سوار به او خيره مانده بود
عباس در برابرشان ايستاده بود
ديگر كسي از آب سراغي نمي گرفت
حتي “سكينه” مويه كنان ايستاده بود
يك لحظه بعد- روي زمين قد كشيده است
نخلي كه با تمام توان ايستاده بود
شاعر! هنوز دفتر خود را نبسته اي
با ما بمان و شعر بخوان، ايستاده بود
در چشم هاي باورمان خيره مي شود
او در كدام سمت جهان ايستاده بود
از عمق زخم هاي به جا مانده مي سرود
مردي هنوز دل نگران ايستاده بود